مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

مصاحبه با زنان ردیاب انرژی ۱۹۹۹

 

 

 Year 1999

 

مصاحبه با زنان ردیاب انرژی،هنرجویان کارلوس کاستاندا،فلوریندا دانر گرا ،تایشا آبلار و کارول تیگز.

این مصاحبه برخوردی بین زنان هنرجو و زنان مربی تنسگریتی است ، برمبنای ترکیب  بیش از دویست پرسشی که خانم ها از چندین کشور فرستاده اند .ممکن است که کسی بگوید که بین پرسشها سازگاری وجود ندارد اما در عین حال آنها شبیه اند چرا که  در یک راستا هستند و راهشان یکسان است ،بنابراین هر پاسخی درعین حال که به فردی خاص مربوط است غیر شخصی نیز می  باشد. این اتفاق بی نظیر (ما واقعن اینگونه فکر می کنیم ) بمعنای این است که خود را در داستان دیگری ،رویا ببینیم . قصدی که بالاخره دوگانگی زنانگی و مردانگی  در میان ما را در هم آمیخت و روابط مردانه -زنانه را بهمین صورت.

 

چرا شما دومین کارگاه آموزشی زنان  را برگزار میکنید؟

 

برای یک هدایتگر لازم است که ابزارش را بشناسد -چه اطلاعاتی رامی تواند بگیرد ،و چگونه می تواند از آنها استفاده کند .بعنوان موجودی با زهدان ، لازم است که معتدل و هوشیار باشیم .آگاه از اینکه چگونه زهدان ما ادراک مارا هدایت میکند. برمبنای بینندگان ما هدیه ای خارق العاده ،جعبه ای ادراک کننده ،اندامی برای تکامل  داریم اما هنوز تن آسا و عشرت طلبیمم ، ما میخواهیم که راهنمایی شویم ،روش کار بهمان داده شود . چگونه میشود اینگونه رشد کرد؟  

     

ممکن است لطفاً درباره ی قدرت زهدان صحبت کنید؟

بینندگان کهن مکزیک مایل بودند که  کارکرد ثانوی رحم را بیدار کنند. یعنی تکامل ،که به معنای دیدن انرژی بطور مستقیم به آن شکلی که در کاینات جاری میباشد است. همانگونه که مادر رویای کودک اش را در زهدانش  میبیند ،هدایتگر ها می توانند با استفاده از همین  قدرت زهدان هایشان، رؤیای ساحران را رؤیا ببینند. 

 

چگونه عملکرد ثانوی زهدان را بیدار کنیم؟

عملکرد ثانوی رحم میتواند با کاری بیدار شود که فلوریندا دانر گرا آنرا غلبه بر خود مینامد.این کار با آگاهی و پاکسازی لیست اجتماعی سازی یک نفر انجام میگیرد.و نابود کردن اصول رفتاری بی فایده برای بینندگان؛بزرگترین هدر دهی انرژی در  نمایش دادن خود است.این شامل نمایاندن آنچه می اندیشیم که معنای مرد یا زن بودن در نظم اجتماعی است هم میشود.

 

 

بتازگی شما درباره بیدار کردن زن واقعی درون هرکدام ازما  صحبت کرده اید میشود توضیح دهید که منظورتان چه بوده است؟ .

در سمینار مکزیکو سیتی گفتیم ،قبل از آنکه بتوانیم در رویا باشیم  مهم است که بدانیم معنای مردو یا زن بودن ، چیست؟ هدایتگر باید کاملن به آگاهی رسیده باشد که او چگونه معنای باور های اجتماعی را درباره ی  یک مرد  ویا  زن بودن ، حمل می کند .شاگردان دون خوان از ما خواستند تا دریابیم که :چه چیزی بنظر شما مردانه است و چه چیزی زنانه ؟ما میبایست که نظراتمان را بازبینی میکردیم و باید از توافقات نا خودآگاهی که ساخته ایم یا جایی که تلاش را رها و تسلیم شده ایم ،آگاهی میافتیم.غالب اوقات میدیدیم که باورهای ما قراردادی است و آنها واقعن کاری با جنسیت بطور کلی ندارند.بعنوان مثال ممکن است که ما پذیرفته باشیم که زنان مطیع هستند ،هرکدام ازما که اینرا  جلوی ناوال میگذاشت او میگفت:آیا مردان همانقدر مطیع نیستند؟اگر ما می آزمودیم که کجا تسلیم شدیم ،ممکن بود دریابیم که خیلی راحت مغلوب گشته ایم  ، ما واقعن   آنچنان که فکر میکردیم قربانی نبوده ایم .دون خوان به ناوال می گفت : "هیچکسی  باکسی کاری نمی تواند بکند. " (چرخ زمان)اگر ما بخواهیم زن واقعی شویم به این معناست که میخواهیم به طرف هسته اصلی خودمان برویم و برمبنای آن عمل کنیم.بعضی از ما شاید بخواهیم آنجور که ناوال میگفت :"جانبداری بابا "،رفتار کنیم . ما همه دختر بابا هستیم ،که شدیدن می خواهیم موافقت اورا جلب کنیم و تقلیدش نماییم ،و البته بدترین ویژگی های اورا خیلی بیشتر از خوبهایش تقلید می کنیم .اگر بخواهیم مرد باشیم خوب از آب در نمی آید چرا که بهترین توانایی امان یعنی توانایی ادراک مستقیم از راه زهدان را فراموش کرده ایم.

 

من با این اعتقاد بزرگ شدم که،تا وقتی  چیزی برای رقابت کرد ن بین زنها  هست ، نمی توانی به زنان دیگر اعتماد کنی.  برای اینکه بتوانم در میانشان به روانی هدایت شوم چگونه دست ازین عقیده بردارم؟

 

وقتی یکی از ما جمله ای شبیه این می گفت که من به زنها اعتماد ندارم کارول تیگز زود به قلب مطلب میزد که "تو هم یک زن هستی ،نیستی؟آیا قابل اعتماد هستی؟امتحان اش کن. او می گفت که بشریت با اندیشه های  امتحان نشده پر شده است .برای اینکه هدایت شویم  باید که این اندیشه هارا بیازماییم. ،و برمبنای آنچه که نتیجه ی آزمایش هامان است عمل کنیم .والا پیوندگاهمان در همان جایگاه میماند .اگر اندیشه رقابت جویی را بیازماییم در خواهیم یافت که ما همگی بنوعی رقابت طلبیم .ما همه  تمایلمان را برای قاپیدن خواسته هامان  از زندگی،برای گرقتن آنچه لازم داریم، ثابت میکنیم .ما اصرار دیگر باشندگان را که همین کار را می کنند  رقابت تفسیر می کنیم . مجبور نیستیم که اینرا اینگونه تفسیر کنیم. کافی است که آگاه باشیم که افراد دیگر نیز کاری را می کنند که لازم است بکنند و بگذاریم که کارشان را بکنند. لازم نیست که همیشه درجه ی یک باشیم.هریک از ما رابطه ای مستقیم با بی کرانگی دارد. چه کسی می تواند اینرا از شما دور کند؟ کارول تیگز می گفت :" اگر بدهید همه چیز را بدست می آورید."

 

بعنوان مثال برای مقاصد ساحری و یا نیروهای انتزاعی ؛چگونه می توانیم از نیروهای طبیعی مانند باد استفاده بهتری بکنیم؟(فلوریندا دانر گرا یکبار به این اشاره کرد)

 

فلوریندا دانرگراو  به ما گفت که بهتر است از کم شروع کنیم ،اگر ما نتوانیم که یک گپ  دوستانه با مردم اطرافمان داشته باشیم نخواهیم توانست که به باد هم دستور دهیم. کارول تیگز پیشنهاد میکرد که هر روز ذره ای خودمانرا تنظیم کنیم ،یک لیست موجودی بگیریم :امروز روز هنرمندانه ای بود؟یا روزی برای غرغر کردن وناله زدن ؟آیا امروز متفاوت عمل کردم؟اگر پاسخ نه بود آنوقت آنرا یادداشت برمیداشتیم و در فرصت دیگر متفاوت عمل می کردیم.

 

 تایشا گفت که لاس زدن از برخی نظرها دریک زن جزئ واجبات است.چگونه میتوانیم از پس آن بر آییم بدون آنکه در دام نظم اجتماعی نیوفتیم؟

 

تایشا آبلار : لاس زدن ،عریان کردن  مراسم توقع  همخوابگی است که به ما از نظر انرژتیکی یک شارژی می دهد.این روشی برای استفاده ی مفید  زندگی  روزمره از انرژی زهدان  است . زنان می توانند که انرژی زهدان را بطور مستقیم  از چشمانشان به بیرون دهند.ازمیان تمام وجودشان ،و با  دانش مستقیم  رحم اشان در زندگی روزمره بده بستان کنند . ناوال توضیح می داد که این مانند روابط عاشقانه با آگاهی  ،در هرآنچه که آگاهی خودش را نشان بدهد است. او می گفت ما می توانیم که باهر باشنده ای بخوبی ماجرایی عاشقانه داشته باشیم  ،نه یک رابطه ی همخوابگی. بلکه در محبتی انتزاعی. او می گفت همخوابگی تنها دادوقالی جنسی است.محبت انتزاعی به نوعی ،نیازمند انضباط و نگهداری حالت ترس آمیخته با احترام است چرا که  دیگران را چون موجوداتی جادویی و اسرار آمیز می انگاریم.

 

آیا می توانید درباره ی یائسگی و مواردی که رحم باجراحی برداشته شده است صحبت کنید؟آیا چنین شرایطی از منظر ساحری در ما بعنوان زن در توانایی هایمان تاثیر می گذارد؟چگونه با این دو وضعیت  کنار بیاییم؟

 

در طول یائسگی،انرژی ای که سابقاً برای مکانیسم تولید مثل در رحم استفاده میشد، دیگر آزاد شده  است.زنان یائسه نه تنها فرسوده نشده اند بلکه  بوسیله ی جریان  انرژی ای جدید بمباران میشوند که در بعضی موارد،که نگران  اش هستند، خیلی هم قدرتمندشان می کند.حرکات جادویی می تواند به آنها توانایی و لبه ی انرژی ای بدهد تا اعتدا ل و نیروی حیاتی اشان را در تغییر مسیر انرژی دوران یائسگی، ادامه دهند.عملن وقتی که باشنده اینرا می آزماید درمی یابد که باید کارمتفاوتی را در این دوره برای سلامت اش ،و انرژی اش برای نگهداشتن اعتدال و به حداکثر رساندن ادراک مستقیم که حالا برای اوممکن شده است ،انجام دهد.در صورت جراحی و بیرون آوردن رحم :"برای جنگجو هیج مزیت یا عدم مزیتی وجود ندارد.فقط برای او مبارزه طلبی وجود دارد" باشنده ای که عمل برداشتن رحم کرده است یک مبارزه ی عالی بدست آورده ،چرا که او هنوز نقشه ی ساختاریه رحم را دارد،اما میداند که دیگر نمی تواند برای ادراک مستقیم انرژی، راحت طلب بماند.باید که هدفی نرمش ناپذیر داشته باشد -برتری و امتیاز نسبت به مردان آن چیزی است که همه ی هدایت گران نیاز دارند.و تازه هیسترکتومی(برداشتن رحم)میتواند فرصتی بدست دهد تا بالاخره نگاهی به آنچه که یک نفر با رحم اش کرده، انداخت.تمام اغتشاش و اضطراب  از باور های ما که چه هستیم می آید و یا اینکه چطور باورهای مادرمان را کپی کرده ایم یا بازتاب حس امان درباره ی پدری است که هرگز محبتی به ما نداشته است.ما میتوانیم که روابط جنسی امان را مرور دوباره کنیم و ببینیم چطور میتوانیم داستان را  بروش جدیدی بازنویسی کنیم . .    .     

 

در سمینار من دوباره شنیدم که شاگردان زن دون خوان بر این متمرکز هستند که تکامل بیابند و نه باز تولید ، نظرتان درباره ی اینکه  مادری باشید که دیگران احساس می کنند می خواهد یگانه باشد چیست؟

 

مهمترین مسئله برای هدایتگر بی عیب و نقصی است،تا پشتیبان تصمیم اش شود،حالا هرچه که می خواهد باشد. اگر کسی انتخاب کرد که مادر شود،پس باید بی عیب و نقص باشد. او به بچه اش عشق اش به کل و تمامیت هستی، را میدهد،بدون سرمایه گذاری،وبدون تلاش در جهت خوشنودی کودک.او مراقب نیاز های خود هم هست بنابراین از اینکه همه چیز را داده است عصبانی نیست و کسی هم قرار نیست که چیزی را به او بازگرداند.

 

تایشا آبلار از هفت سال مجرد بودن میگوید،آیا  احساس هوس و آرزوی درس

 درباره سکس با غیر همجنس کردی؟ .

 

اشتیاق و شهوت چیزی نیست که هدایتگر بخواهد از آنها دل بکند!پرسش بهتر می تواند این باشد که ما به چه چیزی مشتاق هستیم؟آیا واقعن سکس با جنس مخالف است؟یا چیز بیشتری هست؟ما میتوانیم از اشتیاق و شهوت بعنوان نیروهایی مثبت در راه متفاوتی استفاده کنیم ،برای رویا دیدن.از منظر بینندگان آنچه که بشریت بطور مطلق به آن اشتیاق دارد کالبد انرژی است.تصدیق این مسئله بیشتر وقار می آورد تا نیاز و الزام  رابطه جنسی بین زن و مرد.بینندگان برای مدتی تجرد را پیشنهاد می کنند چرا که هدایتگر خصوصن زنان هدایتگر  نیاز دارند که لیست اشانرا باز نگری کنند.آنها نیازمند مدتی توقف ودرنگ هستند تا بدانند که چه هستند و چه میخواهند.آنچه همیشه متوجه می شویم این است که ما آنطور که ناوال می گفت "هرج و مرج "هستیم. همه جا هستیم.ما نیاز به پیوستگی داریم قبل از آنکه بخواهیم با دیگری بطور انرژتیکی ترکیب شویم .ما برای مبادله ی انرژی که در هر گونه ارتباط جنسی هست آماده نخواهیم بود اگر که لیست امان را امتحان نکرده باشیم، که شامل تمام توقعات و تعابیری  است که ما را در اتصال به دیگران می گذارد.ناوال به ما گفت که در روابط امان ما همیشه درپی و منتظر تلافی وجبران  هستیم ،و اینکه هدایتگران برای بازگرداندن و اعاده منتظر نمی مانند.آنها اشتراک اشان با هر موجودی را  توسط انضباطی عالی و عاطفه ای بی نقص برداشته اند. تایشا آبلار برای ما توضیح می دهد که تجرد برای مبارز موضوعی برای گرفتن امتیاز بیشتر در رفتار خوب و برای بالا بردن نموداراز خودگذشتگی و ایثار نیست.این گم کردن  نکته است. هفت سال اشاره به کامل کردن چرخه ی زمان دارد. زمان دقیق این چرخه ممکن است بر حسب تفاوت زنان تغییر کند.ما باید این را برای خودمان بازخوانی کنیم  ونسبت به آن مسئول باشیم.این فوق العاده است! بی کرانگی برای ما مسیری  برای دنبال کردن گذاشته که  اگر سکوت داشته باشیم میتوانیم درک اش کنیم.

 

آیا گریه کردن برای یک مبارز نشانه ی ضعف ونشانه ی در تله ی دنیا افتادن است؟ مرور دوباره ،سکوت درونی و دیدن، آیا میتوانند که احساس تهی بودن را برطرف کنند یا اینکه این احساس ها هرگز مارا ترک نمی کنند؟

مبارزان هم گریه میکنند اما نه برای چیزی جزئی. مبارز برای خود گریه نمی کند. اگر اندوه امان بخاطر پشیمانی از رابطه امان با کسی است که در گذشته می شناختیم ،میتوانیم مهر و عاطفه ای را که نسبت به آن فرد حس می کنیم پس بگیریم و به کسی که در مقابل امان هست اظهار کنیم.ما کارهایی را الان انجام می دهیم که در گذشته فرصت اش را نداشتیم که با دیگران بکنیم.ما در زمان حال آنها را جبران میکنیم . دون خوان به کارلوس کاستاندا گفت"یک جنگجوی مسافر تنهاراهی که می تواند بگوید ممنونم از تو و خداحافظ این عمل جادویی است: که در سکوت اش هرچه که عاشق اش  بوده است را انبار کند (کرانه فعال بی کرانگی) ناوال به ما نشان داد که یک جنگجوی مسافراین عشق را به هر باشنده ای که الان برخورد میکند اظهار میدارد.

 

چه کاری میشود برای هوشیاری و متانت کرد؟

با آگاهی داشتن از لوازم امان و مسئولیت پذیری در قبال آنها.بعنوان مثال میتوانیم سیکل قاعده گی امان را دنبال کنیم،بنابراین با تغییر حالت امان جا نمی خوریم که بخندیم و بگوییم  آه من  اصلن توانش را ندارم و نمیدانم چرا.ما میتوانیم انضباط بیشتری در طول سیکل  قاعدگی داشته باشیم وقتی که هوس غذاهای عجیب می کنیم و یا وقتی که به استراحت بیشتری نیاز داریم . مسئولیت امان این است که بسادگی بیشتر بخوابیم ،و غذای خوب بخوریم و نه هله هوله. فلوریندا دانر گرا با قاطعیت می گوید شما بهتر میدانید  حرکات جادویی برای شما لبه ی جدیدی آورده است  آنرا برای  منضبط کردن خود استفاده کنید تااینکه مرتب  برای خود تکرار کنید که،"من اینطوری حس نمی کنم."

 

چگونه بر قصد برای عملی مانند رویا دیدن تمرکز کنیم؟

ما بسادگی انجام اش می دهیم. نحو کلام  این پرسش خود نمایانگر این است که چطور ما آموزش دیده ایم  که منتظر ساختار، بیشتر از عمل کردن باشیم. فعل عمل کردن تبدیل به اسم در این جمله شده است ."عمل".قصد کردن تبدیل به "تمرکز بر قصد" شده.قصد کردن  از ارتباط مستقیم با نیروی آگاهی در کیهان می آید. وقتی ارتباط شفاف است ،عمل ما هم بهمان وضوح است .برای رویا دیدن ما قصد رویا دیدن  می کنیم. ما تمام روزپیوسته  قصد می کنیم. اگر بتوانیم در اعمال روزانه منسجم باشیم آنوقت بطور طبیعی رویا دیدن می آید.

 

چگونه میشود  مبارزی بی عیب و نقص بود با مبارزانی که یک قصدرا باآنان شریک هستی؟بعضی از ما در رابطه با شریک شدن "لحظه ای در راه"گیج هستیم  و دنبال کسی هستیم که در او بیاویزیم  یا اینکه وظیفه ی نیابتی برای حامیان قائل شویم.

 

هدایتگری سفری انفرادی است.هیچکس جنگجوی مبارز را حمل نمی کند.با این حال باهم کار کردن بمعنای پاسخگو بودن است. اگر شما میدانیدکه در کار بخصوصی خوب نیستید اگر آنرا بردارید که انجامش دهید درست صورت نمی گیرد یا اینکه انجام نمی شود، پس شما می گذارید که کس دیگری انجام اش دهد. این به این معنی نیست که شما عقب مینشینید و کاری نمی کنید شما راه دیگری می یابید تا شریک شوید. خیلی از ما ابراز می کنیم که مستقل  هستیم . متاسفانه ،ما همیشه بدترین تفسیر را از مستقل بودن می سازیم . ما اینرا اینگونه قلمداد میکنیم که که هرکاری میکنیم. ناوال به ما می گفت که مراقب باشید که چگونه خودتان را عنوان می کنید که هستید.

 

چگونه مسئله ی مغاکی که زن ومرد را در دیدن از هم جدا می کند حل می کنید و آنرا در زندگی ادامه می دهید؟

مغاک تفسیری  از باشندگانی است که با هم به ماجراجویی بزرگی می روند.اگر واقعن مغاکی زن و مرد را از هم جدامیکرد هیچکدام از ما  هرگز حامله نمی شد . بینندگان می گویند که مردان و زنان ممکن است که با هم  در فراسوی  همخوابگی و تولید مثل کار کنند ،تا راه جدیدی برای بودن بسازند.

 

یکبار اشاره شدکه خط قرمزی برای تنسگریتی در دوران حاملگی وجود دارد آیا این درست است؟

دررابطه با  رشته حرکات مربوط به رحم بله. فلوریندا دانر گرا  توصیه می کند که این حرکات در دوران حاملگی بهتر است انجام نگیرد. این سری از حرکات برانگیخته با قصدی است که رحم را برای  توانایی های ثانویه ی تکاملی اش آماده و بیدار  می کند .این شوخی نیست . بسیاری از این حرکات درگیر پاکسازی ارگان های جنسی از  وظایف تولید مثلی اشان هستند. نا متداول نیست که کاروزان در اثر تکرار این سری از حرکات  دچار قاعده گی  خارج از موقع  عادی شوند، چرا که رحم بطور فیزیکی  برای منظور جدید برانگیخته و پاک شده است. حاملگی وقت مناسبی برای به چالش کشیدن قابلیت اولیه رحم در تولید مثل نیست. قاعده گی درهر صورت بعنوان زمان پر قدرتی برای انجام دادن سری حرکات مربوط به رحم شناخته میشود،چرا که زهدان بعنوان اندامی ادراکی خالی و آماده شده است بهترین زمان است  برای اینکه آگاهی جدیدی برایمان فراهم آورد.تمرین بقیه حرکات جادویی که مستقیم انرژی را به رحم منتقل نمی کند کاملن  در دوران  حاملگی بی ضرر است .

 

 

مادری  گفته است که او در حالیکه باردار بوده به آرامی حرکات جادویی برای بی عملی را انجام داده و حس کرده است که بچه  در همان زمان لگد میزندو مشت پرت می کند آیا می توانید نصیحتی کنید که چطور بعنوان مادر رفتار کنیم تا در تله ی ابا و اجدادی نیوفتیم و از اینکه در آخرکارمان  به جنگ و دعوا بکشد جلوگیری کنیم؟ و چگونه میتوانیم  مانع خود شویم از اینکه الگو هایمان را برای کودکانمان تکرار کنیم ؟

با مادرتان و کودکانتان مانند موجودی که خواهد مرد رفتار کنید .شما ممکن است دیگر او ویا آنها را نبینید.چگونه میخواهید که رفتار کنید؟

 

© Copyright Fractalum Magazine

Publication Date: December 1999

 

 

 

مصاحبه نسل جدید ساحران کارلوس کاستاندا ۱۹۹۵

1995

 

 

مصاحبه

 

نسل جدیدی از ساحران

 

از دهه شصت میلادی تا الان کارلوس کاستاندا برای جویندگان همه جا الهام بخش بوده است.اینجا سه چاکمول از نسل او هستند ،کایلی لاندال،نائی مورز و رنی مورز،آنها به سئوالات ما بصورت سر راست و به شیوه ای که برای آنانی که با این سنت آشنا هستند پاسخ می دهند  .

 

تنسگریتی کارلوس کاستاندا

 

کاستاندا:

بیش از بیست و پنج سال پیش من اولین کتاب ام را نوشتم .تعلیمات دون خوان کتابی درباره ی دوره کارآموزی با دون خوان ماتئوس،ساحر یاکی سرخپوست از ایالت سونورای مکزیک .هشت کتاب بعدی را به موضوع آموزش های دون خوان اختصاص دادم ،که آخرین آنها ،هنر رویابینی در سال 1994به چاپ رسید .همکنون جلوه ی جدیدی از این تعلیمات را که آنرا بعنوان تنسگریتی نامیده ام ارائه کرده ام .تنسگریتی لغتی است که از معماری  قرض گرفته ام که به استعداد ویژه ی ساختاراشاره میکند ، برای استفاده از فشاردائمی  و فشار غیر دائمی اعضا بدین صورت که هر کدام با نهایت کارایی و صرفه جویی عمل کنند .من این لغت  را برای  سیستمی از حرکات چهار شاگرد دون خوان بکار بردم .فلوریندا دانر گراو ،تایشا آبلار،کارول تیگز و خودم این حرکات را گسترش دادیم و از الگوهای سخت گیرانه ی ساحرانی که در مکزیک کهن میزیسته اند پیروی کردیم .

 

تاریخ تنسگریتی

 

کاستاندا:

 

یکی از بزرگترین ناکامی هایی که  در  نمایاندن چهره ی آموزه های دون خوان برای خوانندگان به آن برخورد کردم استفاده از واژه های ساحر  وساحری بود. عکس العمل منفی ای که این واژه ها درما بیدار میکنند  طبیعی است ،معانی ضمنی ای که این لغات در ذهن ما پدید می آورد همه بدطینت و ترسناک هستند .برای جلوگیری از چنین عکس العمل هایی بجای آنها لغات مرد دانش و یا بیننده را انتخاب کردم .بینندگانی که در دوران باستان مکزیک زندگی میکردند  بواسطه ی رویا هایشان  کشف کردند که یکسری از حرکات موجب بهبود حالت فیزیکی و اعتدال ذهنی میشود .رویا بینی برای این بینندگان بمعنای استفاده کردن از رویاهای عادی بعنوان وسیله ای برای وسعت بخشیدن به دید ادرکی اشان بود.بواسطه ی چنین حرکاتی  میبایست که وارد مرحله ای از هوشیاری برتری شده باشند که در آن حالت احساس تعادل فیزیکی فوق العاده ای کردند ،یک حس باورنکردنی سلامت و قدرت درونی فوق العاده .این مردان دانش وقتی که در هوشیاری عادی اشان بودند به اینچنین احساسات سلامتی و قدرت درونی ،بشدت اشتیاق داشتند .تمایل ایشان آنقدر قوی شد که تلاش کردند این احساس ها  را تکرار کنند و در نهایت در رویا حرکات بدنی را کشف کردند که به آنها اجازه میداد این حالت سلامت و قدرت درونی را تکرار کنند .آنها این حرکات را گذرگاه های جادویی نامیدند ،و جهت  محافظت با پوشاندن آنها   در شعائر و مراسم آیینی به چیزی بشدت مخفی و راز آلود تبدیل اشان کردند .گذرگاه های جادویی بینندگان کهن مکزیک تا امروز دوام آوردند.آنها در نهایت دقت و مخفی کاری از نسلی به نسل دیگر منتقل شدند .دون خوان ماتئوس و همراهانش به ما چهار کارآموز چهار سری متفاوت از حرکات جادویی را یاد دادند.همه ما حرکات ویژه ی خودمانرا مخفی نگهداشتیم تا اینکه ده سال پیش تصمیم گرفتیم که آنها را در یک دستگاه باهم بیامیزیم .

 

تاریخ چاکمول

 

کاستاندا:

 

دنیای چاکمول شامل پیکره های یادبود انسانی ساخته شده از سنگ بازالت است که در اهرام تولا در یوکاتان مکزیک یافت شده اند .آنهاتصاویری از موجودات انسانی در حالتی خمیده را نشان میدهند که ظرف مسطحی را در محدوده ی ناف خود نگهداشته اند.دانشگاهیان این پیکره ها را در حال نوعی بخور دادن طبقه بندی کرده اند .ساحران مکتب دون خوان آنها را نشانه ی  طبقه ای از  جنگجویان محافظ و تند خو عنوان میکنند .برای دون خوان و دیگر بینندگان همانند او چامکول ها بخور گردان نیستند بلکه محافظان اهرام بعنوان پایگاه های قدرت هستند .در زمان زندگی این بینندگان و در طول سالیان ،چامکول ها  جنگجویان تند خویی بودند وهستند تا از دیگر مردان دانش محافظت کنند.آنها از روش زندگی خودشان محافظت می کنند ،مکان هایی که در آنها زیسته اند ،مکان هایی که در آنها رویا هایشان را دیده اند .چاکمول ها مسئول نگهداری و متصدی ایده ها ،تصورات و امکاناتی هستند که بینندگان تحت نظر خود دارند .درمیان انسان های مکزیک کهن ،مردان و یا زنانی که  عهده دار هدایت اعمال تمامی یک نسل  دردرون دودمانی از بینندگان بودند بعنوان ناوال شناخته می شدند .ناوال موجودی است که انرژی خاصی به او هدیه شده است که به او توانایی  یک هدایت طبیعی ،مدیریت و کارگردانی را میدهد .دون خوان ماتئوس راهنمای نسل خودش بود و من هم ناوال نسل جدید هستم .در نسل من سه چاکمول وجود دارد کایلی لاندال ،رناتا مورز و نائی مورز:به این سه زن مراقبت از چهار شاگرد دون خوان سپرده شده است.

 

چاکمول ها و تنسگریتی

 

کاستاندا:

 

وظیفه ی چاکمول ها در نقش محافظتی اشان از روش زندگی بینندگان کهن این بود که چهار سری از حرکات جادویی را جمع آوری کنند .هفت سال طول کشید تا حرکات در یک دستگاه آمیخته شد .چاکمول ها بوسیله ما چهار شاگرد دون خوان راهنمایی می شدند تا رمز و رازهایی را بزدایند که حرکات جادویی را پوشانده بودند .و آنها را به چیزی تبدیل کنند  که هرکسی بتواند از آنها استفاده کند .همکنون چاکمول ها اولین بخش از حرکات جادویی را فراهم آورده اند که بر ایدئولوژِی ای منطبق شده است که سلامت و قدرت درونی را میراث هر موجود انسانی میداند. آنها اولین بخش از این حرکات را اینگونه نامیدند :دوازده حرکتی که انرژی را جمع آوری کرده و سلامت را بسط میدهند .بخش اول این حرکات موضوع نوار ویدئوی آنهاست که همکنون در ایالات متحده و بزودی در سراسر دنیا قابل خرید خواهد بود و این همچنین موضوعی است که آنها میخواهند ارائه دهند در یکسری از کارگاه هایی که امسال برگزار میکنند .بینندگان مکزیک کهن معتقد بودند که بشریت شاهد  ثنویت بسیار ویژه ای است.آنها به دوگانگی سنتی مانند بدن و ذهن و یا ماده و روح اشاره نمی کردند بلکه به دوگانگی بین خود و آنچه که آنان آنرا کالبد انرژی مینامیدند توجه داشتند .آنها کالبد انرژی  را بسان ملغمه ای در نظر میگرفتند از محدوده هایی ازانرژی که به هرکدام از ما بطور فردی اختصاص دارد .هدف این مردان خرد این بود که با چکشکاری کالبد انرژی از آن همانندی از خود و بالعکس بسازند .بدین صورت که خود را چکشکاری کنند و به بدلی از کالبد انرژی تغییرش دهند یعنی به ملغمه و همجوشی از محدوده های انرژی تبدیل اش کنند.ازطریق حرکات جادویی بود که انرژی مورد نیاز برای تکمیل این نتیجه شگفت آور در تبدیلی دوگانه برای این بینندگان بدست می آمد.

 

 

دوازده حرکت اساسی برای جمع آوری انرژی و ارتقا سلامت

 

این حرکات بوسیله ی چهار شاگرد دون خوان با توافقی کامل  انتخاب شدند تا بعنوان اساس جمع آوری انرژی لازم برای تعریف و تشخیص کالبد انرژی بکار بروند.

 

 

پرسش:

میشود که به ما بگویید که چگونه برای اولین بار با کارلوس کاستاندا و سنت ساحری برخورد کردید و چگونه این برخورد برای هرکدام از شما روی داد؟

 

پاسخ:

پاسخ به این پرسش براساس سنت ساحری ای که کارلوس کاستاندا در کتاب هایش بعنوان سطحی از بودن توصیف اش کرده است ناممکن می باشد.ما صادقانه نمی توانیم بگوییم که در چه زمانی با آن برخورد کردیم .

این نه گزافه گویی درباره ی کارمان است و نه تمایل به دادن پاسخی بدبینانه ،مبهم و یا جذاب.حقیقت امر این است که ما الان بندرت با آن تماس داریم .ما کار با کارلوس کاستاندا را حدود ده سال پیش شروع کردیم ،اما کارما بااو ربطی به دنیای او نداشت.ما برای کتاب عظیمی که  او نقشه دارد روزی منتشر کند ،تحقیق میکردیم .اینکه اسم کتاب چه باشد در طول سالها عوض شده است.اول قرار بود زبان شناسی قومی (Ethno-hereneutics)باشد.اما یکی از بهترین دوستان او نامی را برای تحقیق خود اختصاص داد.سپس این نام به "دیدگاهی جدید به تاویل تغییر کرد.همکنون بنام مردمشناسی پدیدارشناسانه خوانده میشود .این کتاب علاقه ی عمیق کارلوس کاستاندا به علوم اجتماعی را فاش میسازد که او در تمام طول زندگی اش بعنوان وارث سنت ساحری دون خوان ماتئوس آنرا زنده نگهداشته است.به همین دلیل ما نمی توانیم بگوییم که چه زمانی با کارلوس کاستاندا مرتبط شدیم ما به همین شکل هم با دنیای او برخورد کردیم .این کار اخیر هم نتیجه ی همانند سازی تدریجی است ،ما نمی دانیم که چه وقت اتفاق افتاد.ما احساس کردیم ،بهرحال ،این کار الان انجام گرفته است.

 

 

پرسش:

در کتاب های کارلوس کاستاندا،انسان ها بصورت  موجوداتی درخشان تعریف شده اند و بطور کلی نقطه ی پیوندگاه اشان در واقعیت طبیعی ثابت شده است که بعنوان دنیای خارجی ادراک میشود.حرکت مکان پیوندگاه انسان ماهر را قادر میسازد که دنیاهای همسان واقعی را ادراک  و به آنها وارد شود .آیا میتوانی  از تجربیاتی که ممکن است درنتیجه ی چنین حرکتی اتفاق بیافتد که شاید  برای آنانی که با راه ساحران نا آشنا هستند بیشتر در دسترس باشد  مثالی بزنید .میتواند تجربیات نزدیکی با مرگ از چنین مثال هایی باشند؟

 

پاسخ:

در خلال خواب  مکان پیوندگاه از جایگاه عادی اش جدا میشود .ساحران میگویند هرقدر که پیوندگاه از جایگاه عادی اش دورتر برود تجربه رویا عجیب و غریب تر خواهد بود .این ساده ترین مثال جابجایی پیوندگاه است که برای همه ما و درهمه وقت  اتفاق می افتد .مثال دیگر میتواند بوسیله استعمال گیاهان روانگردان و یا مواد مخدر بوجود بیاید .

خستگی ،گرسنگی ،تب ،بیماری،تشنگی و خیلی وضعیت های غیر عادی دیگرهم باعث جدا سازی مکان پیوندگاه میشود .ایده ی ساحران این است که هر تغییری در مکان پیوندگاه باعث دیدن دنیای دیگری میشود اما آنها همچنان باور دارند که ما بهر روی  در امتداد دادن و تثبیت آن در مکانی که بدان منتقل شده است ناتوانیم .نتیجه این ناتوانی نگاهی زودگذر به دنیاهای دیگر است.میتوانیم بگوییم که تجربیات نزدیکی به مرگ مثال راهنمایی از نگاه تثبیت شده تر به دنیاهای دیگر است.ساحران ادعا میکنند که برخورد با مرگ آنقدر عظیم است که هرچیزی را در مکان خودش میخکوب میکند ،بنابراین ،ثبات پیوندگاه در جایی که برخورد با مرگ  جابجایش کرده است باید بیشترین حد پایداری برای افرادی که لزوماٌ در راه جنگاوران نیستند  در دیدن واقعیت های دیگر باشد  .

 

پرسش:

ما میدانیم که کارلوس کاستاندا مانند معلم اش دون خوان ماتئوس که قبل از او بوده است الان ناوال است .این واژه  چه معنایی دارد؟

 

پاسخ:

واژه ی ناوال به مرد یا  زنی که صاحب شارژ انرژی بخصوصی است  اطلاق میشود که او را در چشم ساحران بعنوان موجوداتی دوگانه  که دنیا را تنها بعنوان انرژی و جریان انرژی  ادراک میکنند  بشکل توپی درخشان بر روی توپی دیگر می نمایاند ، درحالیکه بطور عادی انسان ها بشکل توپ و یا تخم مرغ درخشانی دیده میشوند.ساحران میگویند که چنین موجوداتی توانایی راهنمایی و هدایت ومشاوره دادن به دیگر ساحران را بشکلی طبیعی دارا هستند .ساحران ناوال را موجودی عنوان میکنند که بدلیل شارژانرژی اش بهترین توانایی را در بیان و تفسیر فرامین روح داراست .این برای کارلوس کاستاندا بعنوان ناوال جدید به این معناست که او مسئولیت راهنمایی ما به آزادی را برعهده دارد.

 

پرسش:

آیا جانشینی برای کاستاندا پیدا شده است؟

 

پاسخ:

نه .او آخرین فرد از دودمان ساحران است بعد از او جانشینی نیست.

 

پرسش:

برای سنتی که بسیار مخفی ،رازآلود و اسرار آمیز است چه چیزی باعث تصمیم  به تقبل کار عمومی در این زمان شد؟

 

پاسخ:سنت ساحران بهیچ وجه فی نفسه پنهانی یا مبهم نیست .مشکل در جانب ماست که بعنوان عضوی از دنیای غرب نسبت به هرچیزی که از خودمان منشعب نشده است احساس خطر میکنیم .در زمینه ی سنت ساحری سرخپوستان مکزیک احساس نژاد پرستی  کردن برایمان مانند آب خوردن است .در مورد بخش دیگر سئوال شما ما باید بگوییم که با بازگشتن ناوال زن "کارول تیگز"پس از ده سال  از سفری بسیار اسرار آمیز ،راهی انقلابی

 بروی تلاش های شاگردان دون خوان یعنی کارلوس کاستاندا ،فلوریندا دانر گراو،تایشا آبلار و خود کارول تیگز باز شد ،تا بذر ایده ی شگفت آور آزادی را پخش کنند .

 

پرسش:

چگونه کسی که با خود  شما در ارتباط نیست می تواند با این سنت درتماس باشد؟

 

پاسخ:

کارلوس کاستادا در نه کتاب اش تمام راهنمایی های مورد نیاز برای پیروی ازراه جنگاوران را ارائه داده است .او این راهنمایی ها را به شکلی که به خود او عرضه شده ارائه کرده است.تضمین این فرآیند عقیده ی محکم ساحران است که آگاهی باید که در وحله ی اول بدست بیاید  یکبار که آگاهی درباره ی چیزی کنجکاو شود ،پافشاری خواهد توانست درهای انرژی را باز کند که با باز شدن درها اشتراک در تجربه میسر میشود .این پاسخ ممکن است که رازآلود و معمایی بنظر برسد اما این تنها نمود ظاهری است ساحران در سنت دون خوان میگویند که برای ذهن خطی امکان ندارد که عمق پیچیدگی کائنات را کشف کند .انرژی بعنوان یک امر جدی که زندگی امان را در دست داشته باشد بخشی از آگاهی ما از دنیا نیست روش دیگر برای پاسخ دادن می تواند این باشد که اگر بر پیمودن راه جنگاوران اصرار شود ،انرژی خودش ادامه کار را برای ما امکان پذیر میسازد.

 

پرسش:

می توانید بکوتاهی برای ما دانش ساحران ازخطوط انرژی زمین و مکان های سری قدرت را توضیح دهید ؟

 

پاسخ:

ساحران اینگونه باور دارند که زمین موجودی آگاه است ،اما در سطحی از آگاهی که بسیار برای ذهن ما درک نشدنی باقیمانده است.زنده بودن و آگاهی داشتن، زمین انرژِی ای را تولید میکند که ساحران بصورت خطوطی درخشان آنرا ادراک می کنند .یک مکان مقدس قدرت توصیفی است که به هسته های خطوط انرژِی داده میشود ،که یک مرکزی هستند  که بطور طبیعی انرژی از زمین بیرون می زند ،مانند آبی که از چشمه ای مخفی بیرون میزند .

 

پرسش:

آیا می توانید برای ما بر مبنای آموزش هایی که برای عمل اولیه ی رحم درهنگام تولد می باشد درباره ی عمل ثانوی رحم چیزی بگویید ؟

 

پاسخ:

ما یاد گرفته بودیم که عمل ثانوی رحم خیلی شبیه توانایی مغز آنگونه که می دانیم است.ساحران به ما گفته بودند که ما می توانیم با رحم هایمان بیاندیشیم بهرحال ،هرآنچه که آنها آنرا "اندیشیدن با رحم "می نامیدند از نوع تفکری که بدان خو گرفته ایم نیست .آنچه که یک زن با رحم بدست می آورد تفکر خطی در واقع نیست اما تفکری به نحو  مهیبی شفاف و قدرتمند است احساسی که باید بعداٌ بطور خطی تفسیر شود .بنظر میرسد که پیشرفتی طبیعی در زندگی یک ساحره است که بتدریج تفکر خطی را خاموش  میکند و اجازه میدهد تفکر احساسی آنقدر بیدار شود که از هردو به یک میزان وجود داشته باشد.

 

پرسش:

آیا این درست است که دراین سنت تجرد توصیه میشود و اگر اینگونه است به چه دلیل؟

 

پاسخ:

نه ،این سنت به تجرد و یا بی بندو باری  توصیه نمی کند .تجرد مسئله ای است که بطورخاص به آن چیزی مربوط است که ساحران آنرا "شیوه ای که لقاح ما صورت گرفته است "می گویند .آنها توضیح میدهندکه اگر ما در میانه ی یک شهوت و اشتیاق شدید جسمی و عاطفی  لقاح امان صورت گرفته ،انرژی طبیعی ما آنقدر زیاد خواهد بود که هرکاری که بخواهیم بدون هیچ آسیب و زیانی به خودمان انجام دهیم .ما میتوانیم تا آنجا که ممکن است بی بندو بار باشیم .درسوی دیگر ،اگر لقاح امان بگونه ای صورت گرفته که ساحران آنرا"وضعیت بسیار متمدنانه "می گویند ،وضعیت انرژی ما دقیقاٌ نسخه ی عین وضعیت روحی و جسمی والدین امان در هنگام نزدیکی است .ساحران این ساخته ی همبستری را یک "بی حوصله کرده " می نامند .به شوخی آنها را bf  میگوییم  (bored fuck)

از میان ما سه تا که در اینجا حاضر هستیم دو تای ما بی اف هستیم اما بطور قطع یکی از ما از این سرنوشت رهایی یافته است .برای ما بی اف ها ،ساحران توصیه می کنند که بهر شکلی که ممکن است انرژی امان را حفظ کنیم چراکه ما دیگر انرژی ای  نداریم .تجرد در این مورد توصیه نمی شود ،این خواستی است که تنها راه ما برای مساوی  بودن با غیر بی اف هاست .

 

پرسش:

 دون خوان دنیا را دارای طبعی یغماگر توصیف میکند ،که این بطور حتم در تضاد با دیگر مکاتب عرفانی ،شمنی و سنت های سری است ،آیا میتوانی توضیحی بدهید؟

 

پاسخ:

بر مبنای سنتی که دون خوان به آن تعلق داشت ،کائنات در طبیعت اش  غارتگر ست .برای ساحران ،این مسئله ای منتج از تفکر و یا استعاری نیست ..آنها در عمل میدانند که یغماگر است .بطور کلی در خلال سالیانی که آنها وضعیت انسان را توصیف کرده اند ،که غم افزا ترین توصیفی است که ما می شناسیم .در طول زمان این شرح وسعت بیشتر و بیشتری یافت .ساحران میگویند همانطور که ما در اسپانیا مرغ ها یا گوسفند ها را در مرغداری یا آغل نگهمیداریم ،موجودی غیر ارگانیک که از جهانی آگاه  می آید ما را در آغل انسانی نگهداری میکند .ساحران جوکی ساخته اند و می گویند این موجودات تجریدی  ،که به آنها پروازگر یا یغماگر میگویند ما را موجوداتی انسانی نگهمیدارند ،یا انسان وار نگاهمان میدارند ،درآغل انسانی

پروازگران در سنت ساحران سایه های سیاهی هستند که گاهی می توانیم بصورت لرزشی در شبکیه چشم آنان را کشف و توصیف کنیم .ساحران بدین معنا که بخاطر توانایی اشان در دید مستقیم انرژی درعمل میدانند ،که این سایه ها غارتگر هستند و آنها ما را زنده نگهمیدارند تا حریصانه آگاهی امان را ببلعند .

ساحران میگویند که آگاهی ما مانند درخششی دور تمام محدوده ی انرژی مارا گرفته که به چشم آنان بمانند کره ای درخشان دیده می شود ،برای آنان این درخشش آگاهی مانند کاوری پلاستیکی است که به کره درخشان را حتی درخشان تر میکند اگرچه درعمل وجود ندارد و خورده و دور شده و ته مانده ما باقیمانده است .

اینجاست که توصیف ساحران برای ما  خیلی اضطراب آور می شود :ساحران میگویند که تنها درخشش باقیمانده برای ما از دست این خورندگان ،آگاهی  مربوط به واکنش "خود" است .بنابراین ،همه آنچه که از ما باقی مانده نگرانی برای من ،خودم و من است.در زندگی شخصی برایمان ثابت شده است که تنها نیروی باقیمانده دردنیای بلافصل ما ،دنیایی که دور ما راگرفته  ،نیروی خود مهم بینی است،که بصورت پوشیده شده در شکل انسانیت،دلسوزی،نوع دوستی ،مهربانی یا هرچه که شما بنامیدش خودش را نشان میدهد.

بطورقطع توصیف ساحران آخرین حد تصور ما از الهه انتقام است .ما نمی خواهیم باورکنیم ،موجوداتی هستیم که برای خوراک پرورش می یابند .بدین معنا ،طبیعتاً ،سنت ساحران با هر نوع سنت روحی دیگری در تضاد است .

ساحران میگویند ،من را باور کنید ،بدون هیچ  بدبینی ،که هر ایده آلی که ما با آن در سطوح سنت های روحی ،دینی و غیره مراوده داریم ؛وسیله ی جعلی و ساخته ی پروازگران است تا ما را در آرامشی لالایی گون نگهدارد.اضطراب و تشویش مارا از امتحان ،سنجیدن و تعمق دراین موضوع تصور کنید .

 

پرسش:

"پرش برای آزادی "چیست و "مرگ" برای آنانی که این جهش را انجام نداده اند چگونه است؟

 

پاسخ:

ما میدانیم که جهش بسوی آزادی مساوی است با تکامل به شکلی عمدی است .برای ساحران ،دلیل طبیعی زندگی ما ،بغیر از آنکه بوسیله پروازگران خورده شویم ،این است که مهاجمان امان را منحرف کنیم تا آگاهی امان تا نهایت گنجایش اش رشد کند .ما به این سطح نرسیده ایم پس روراست نمیدانیم این چه معنایی دارد .

پرسش شما در اینباره که مرگ برای کسانی که این پرش را انجام نداده اند چگونه است بوسیله ساحران به سادگی بدین صورت پاسخ می پذیرد  که به شما میگویند مردمانی که اجازه نیافتند که آگاهی اشان را دوباره رشد دهند با خورده شدن اشان بدست پروازگران میمیرند .

 

پرسش:

می شود توضیح دهید چرا به بهیچ وجه اجازه ی عکاسی یا ضبط صدای خودتان را  نمیدهید ؟

 

پاسخ:

در این رفتار،ما بطور مستقیم از سنت ساحران مکزیک کهن تبعیت می کنیم .اطاعت از خواسته ی آنان تنها رابطه ی آشکار ما با آنهاست ، از زمانی که در این راه و این وضعیت بعنوان آخرین اعضا این تبار ساحری قرار گرفته ایم ،این عمل مارا قادر ساخته تا به حیطه ای وارد شویم که کاروزان کهن هرگز به آن وارد نشده بودند .گاهی آنچه که ما باید انجام دهیم مربوط به کلیت جایگاه این سنت است . نشانه ی هواخواهی ما از این سنت  اطاعت کورکورانه ی ما از قواعد آن است .نه تصویری و نه ضبط صدایمان .

 

پرسش:

همکنون تمامی شما تاکید فراوانی بر مروردوباره دارید .آیا می توانید هدف و شیوه ی این تکنیک را برایمان توضیح دهید و به ما ازمبدا آن بگویید و توصیف کنید که چرا جلودار سایر فنون است ؟

 

پاسخ:

نه ،نه تنها همکنون  ما تاکید فراوانی بر مرور دوباره داریم بلکه کارلوس کاستاندا هم سالهاست دراینباره صحبت میکند.شیوه ی مرور دوباره بدینگونه است که از تمام کسانی که در زندگی امان با آنها برخورد کرده ایم لیست دقیقی تهیه می کنیم .این وظیفه بطرز مهیبی دشواری است . شخصاٌ،ما در بیاد آوردن افرادی که در زندگی امان ملاقات کرده ایم می لنگیم وقتی که از ما خواسته شد که اینکار را انجام دهیم فکر میکردیم که غیر ممکن است .به ما گفته شد که به هرروی  بعد از اینکه لیست کامل شد ما باید که اولین فرد در لیست را انتخاب کنیم ،که به همین صورت ادامه می یابد از الان تا روزی که بدنیا آمده ایم ،و تمام برخورد ها که داشته ایم و هررابطه ای که با آن برخوردها داشته ایم را بیازماییم .به بیانی دیگر ،به ما گفته شده که هر تجربه ای را دوباره باید زندگی کنیم و لیست  وسیله ای است که برای تجدید خاطره به ما کمک میکند.به ما گفته شده است که  انجام مرور دوباره به چند دلیل است .اولین دلیل بعنوان یقینی توضیح داده میشود که  ساحران کهن مکزیک داشتند و همآنان بودند که مرور دوباره را ابداع کردند تا قدرت فوق العاده ای را که به آن عقاب می گفتند همانی که ما به آن آگاهی کل می گوییم که آگاهی را به هر تازه متولد شده ای ودیعه می دهد  از ویروس گرفته تا انسان ،مقدار مشخصی آگاهی که  بوسیله ی تجربیات زندگی اشان آنان گسترش اش میدهند.در پایان زندگی اشان این نیرو آگاهی ای را که بودیعه داده بود باز پس میگیرد.

این ساحران ادعا میکردند که بازپس گیری آگاهی به مرگ ما تنها با تماسی  ارتباط است و نیرویی که به ما آگاهی ارزانی داشته به گرفتن زندگی ما علاقه ای ندارد مرگ ما  فرآیندی جداگانه است .همچنین آنان مدعی هستند بوسیله ی مروردوباره ما میتوانیم به این نیرو آنچه را که میخواهد بدهیم و در آخر او خواهد گذاشت که بدون آنکه زندگی امان را ازدست دهیم از میانش بگذریم .این آن چیزی است که ساحران بعنوان تحلیل رفتن با آتش درون می دانند .ساحران واقعاً به نحو دیگر مردمان نمی میرند .

 عملکرد دیگر مرور دوباره سیالیت دادن به ماست .با دوباره زندگی کردن تمام تجربیات امان ساحران میگویند که ما انعطافی را بدست می آوریم که ورود ما به حیطه ای از ادراک را آسان میکند که برای انسان عادی پوشیده است .

آخرین عملکرد که بنظر ما از همه مهمتر می آید این است که با مروردوباره ما دیسیپلین سختی را بدست می آوریم که تنها بمعنای تواناشدن در بد مزه کردن خودمان برای پروازگران است.ساحران اذعان میکنند که تنها آگاهی ای قابل خورده شدن نیست که با دستهای آهنین دیسیپلین بوجود بیاید .اینطور به نظر می رسد که مروردوباره ارتباطی را با حالت سیالیت و اراده می سازد که دیسیپلینی است که ساحران از آن حرف میزنند .نه آن دیسیپلینی که از اجبار و عادات رفتاری نشات میگیرد .

در زندگی ما این ثابت شده است که آگاهی ما متفاوت است ،ما بطور قطع الان از چیزهایی آگاه هستیم که قبلاٌ برایمان باورکردنی نبود.

 

پرسش: وضعیت نسبت به استفاده از گیاهان روانگردان آموزگار چیست،گیاهانی مانند داتورا و پیوتی،و غیره که در کتاب های اولیه ی کاستاندا بوسیله دون خوان  استفاده میشد ؟

 

پاسخ:

ما میدانیم  به این دلیل دون خوان به کاستاندا مقدار زیادی گیاهان روانگردان داد که کاستاندا مورد بسیار سختی بود .خشکی شخصیت او بسیار طاقت فرسا بود آنچنان که دون خوان او را "جناب پیرمرد " و "آقای بختک " می نامید و همینطور "جناب بیکن " چرا که حسابی چاق بود .او خودش میگوید کوتاه و قهوه ای و تپل بودن بعلاوه ی رفتار صمیمی ، او را تبدیل به مورد غیر ممکنی کرده بود ،و این تغییر در اسم میانی او نبود .وضعیت کاستاندا کاملا نادر بود .شاگردان دیگر دون خوان هیچگاه گیاهان روانگردان استعمال نکردند.دون خوان آنانرا به سویی برعکس کاستاندا می راند به جایی که حتی آنان چای هم نمی نوشیدند .

 

پرسش:

ما شنیده ایم که ناوال زن کارول تیگز ،که در کتاب بتازگی منتشر شده کاستاندا "هنر رویا بینی "معرفی شده است ،ده سال را در دقت دوم گذرانده و دوباره در کتابفروشی ای درکالیفرنیا پدیدار شده است .آیا این درست است و آیا شما می توانید توضیح دهید که معنایش چیست؟

 

پاسخ:

بله این حقیقت دارد .کارول تیگز به کتابفروشی فونیکس در سانتامونیکا رفت چرا که او فهمیده بود که کارلوس کاستاندا در آنجا قرار است که سخنرانی کند .او ،فلوریندا دانرگراو و تایشا آبلار باور داشتند که کارول تیگز برای باقی زندگی طبیعی آنان رفته و در جایی که ساحران آنرا دقت دوم می نامند در انتظار آنان است ،همانجایی که قرار بود همگی اشان را روزی راهنمایی کند .کارول تیگز از سیاحت ده ساله اش دو ماه قبل از این دیدار بازگشته بود ،او هنوز از تجربه اش گیج و مست بود ،و نمی توانست راهی برای تحمل تماس با کاستاندا و دو همراه دیگر پیدا کند .

برای ما بسیار سخت است که بتوانیم معنای اینرا شرح دهیم ،ساحران با این سخن شرح اش میدهند که : شاگردان دون خوان برای سی سال بوسیله ی پروازگران خورده نشده اند ، بنابراین سطح آگاهی آنان بحدی است که اجازه میدهد نقشی  افراطی با ادراک و آگاهی بازی کنند .تلاش برای اینکه این موضوع را بطور خطی توضیح داد غیر ممکن است ،مگر آنکه بخواهیم مانند سه ابله دیوانه ی وراج بنظر بیاییم .امیدواریم که هرگز به این نقطه نرسیم .

 

پرسش:

دقت دوم دقیقاٌ چیست ؟

 

پاسخ:

به ما آموخته شده  که دقت دوم نوعی هوشیاری در موجود انسانی است که با خورده شدن بوسیله ی پروازگران ، پسمانده ی آنها نشده است .  اگر رشد دوباره ی آگاهی ممکن شود  ،سطح هوشیاری از آگاهی  که بالا بیاید به فردی که این سطح از هوشیاری را دارد اجازه میدهد تا وارد چیزی توصیف ناپذیرشود .از آنجایی که این برای ما ناممکن است تا تصوری از اینکه این آگاهی چیست برای تعداد زیادی از مردم ارائه کنیم ،تمام آنچه که ما داریم از چهار متولی امان ،کارول تیگز ،فلوریندا دانر گراو ،تایشا آبلار و کارلوس کاستاندا ست.ما نتوانسته ایم که بطور حقیقی با این موضوع برخورد کنیم .

بر مبنای تجربه شخصی امان ما به یک فضای خالی نزدیک شدیم .عوض شدیم ،بله ،اما آگاهی مان از آنچه تجربه کرده ایم نمی تواند شفاهی شود .اینطور به نظر میرسد که مانند دنیایی است که می شناسیم اما میدانیم که اینطور نیست .

ما امیدواریم  زمانی فرا رسد که برایمان بیان اینکه دقت دوم چیست به کلمات ،امکان پذیر گردد .فراسوی صرفاٌ گفتن اینکه :دقت دوم هوشیاری از آگاهی برتر است.همانطور که الان به شما گفتیم ،آگاهی برتر بمعنای هوشیاری است که بوسیله ی پروازگرها خورده نشده است .

پافشاری ما براین نکته ممکن است برایتان ناخوشایند  باشد ،برای ما نیز ،اما اعتقاد داریم راه جدی دیگری برای تغییر در بشریت نیست .با درنظر گرفتن این نکته در دنیای زندگی روزانه ،بی ارتباط با هرکاری که انجام میدهیم ،ما هرگز تغییر نکردیم.

 

پرسش:

بنابراین هرکاری که میخواهیم انجام دهیم بازهمانطورباقیمانده ایم تا وقتی که در باره ی تصورات  غیر واقعی  گفتگو و گفتگو می کنیم ؟

 

پاسخ:

این موضوعی است که ساحران ما را با آن له کردند .آنها به ما گفتند ،اگر واقعاً میخواهید تغییر کنید و متفاوت شوید باید که پروازگران را دفع کنید.اگر اینکار را انجام ندهید ،تغییر را فراموش کنید ...تمام آنچه که در طول  زندگی اتان انجام می دهید این است که درباره ی اینکه چقدر فوق العاده هستید حرف بزنید.

 

پرسش:

آیا برای جهشی جمعی بسوی آزادی کار می کنید و ما دررقابت با زمان برای تکمیل پرش امان هستیم ؟

 

پاسخ:

ما سه نفر در توافق کامل به چهار شاگرد دون خوان هستیم که :ما میخواهیم تا این ایده ی تغییر و آزادی و  تکامل ارادی را به هرکس که میخواهد گوش کند ارائه دهیم .ما در مسابقه علیه زمان نیستیم ،اگر هستیم ،ناخودآگاه است ،ما از آن آگاه نیستیم .اما الان که این سئوال را پرسیدید ما را کنجکاو کردید.

 

پرسش:

ما میدانیم که دون خوان دیگر در دنیا نیست.او الان کجاست و آیا هنوز با او ارتباطی دارید ؟

 

پاسخ:

ما سالیان سال بعد از رفتن دون خوان آمدیم .نمی دانیم که او کجاست شاگردان اش هم نمی دانند .او ظاهراً بگونه ی یک ساحر مرده است ،که این بمعنای آن است که او بدن اش را با خود برده و نیروی زندگی اش را حفظ کرده است .ساحران این موضوع را بعنوان سوختن از آتشی درونی  و برگرداندن تمام ذرات یک نفر به انرژی آگاه تفسیر می کنند.اگر مورد دون خوان این باشد او و گروهش بدون اینکه رد پایی بگذارند در بیکرانگی محو شده اند .

 

 

با سپاس از سایمون بریج واتر  برای کمک در اجرای این مصاحبه .

مرکز چامکول برای ادرک برتر .1995

 

 

Copyright June 1995 Kindred Magazine 

Publication date: 1995

 

1995 - Kindred Spirit - Carlos Castaneda Interview

 

Version 2011.07.09

Kindred Spirit - Jun 1995

An interview published in the Summer (June-August) 1995 issue of Kindred Spirit magazine. 

INTERVIEW 

A New Generation Of Sorcerers 

From the sixties until now, Carlos Castaneda has inspired seekers everywhere. Here the three chacmools of his generation, Kylie Lundahl, Reni Murez and Nyei Murez answer our questions in the frank and particular way well known to all those familiar with their tradition. 



Carlos Castaneda's Tensegrity 

Castaneda: 
More than twenty-five years ago I wrote my first book: The Teachings of Don Juan, a book about my apprenticeship with Don Juan Matus, a Yaqui Indian sorcerer from the state of Sonora, Mexico. I developed the theme of Don Juan's teachings in eight subsequent books, the latest of which, The Art of Dreaming, was published in 1994. Now there is a new expression of those teachings; I call it TENSEGRITY. TENSEGRITY, a term I borrowed from architecture, refers to the 'property of skeleton structures that employ continuous tension members and discontinuous compression members in such a way that each member operates with the maximum efficiency and economy'. 

I have applied this term to a system of movements that Don Juan's four disciples, Florinda Donner-Grau, Taisha Abelar, Carol Tiggs and myself, have developed, following the strict patterns of the sorcerers that lived in Mexico in ancient times. 


THE HISTORY OF TENSEGRITY 

Castaneda: 
One of the major disadvantages that I encountered in portraying the teachings of Don Juan for the reader was the use of the terms sorcerer and sorcery. The negative reaction that these terms evoke in us is something natural; the connotations that they bring to mind are all malignant and terrifying. In order to avoid such a reaction, I have opted for using the terms man of knowledge or seer. 

The seers that lived in Mexico in ancient times discovered, by means of their dreaming practices, a series of movements conducive to physical well-being and mental sobriety. Dreaming for those seers meant the use of ordinary dreams as a means to enlarge the scope of their perception. Through such practices they used to enter into states of enhanced awareness, where they experienced a tremendous feeling of physical balance, an indescribable sense of well-being, and a great internal strength. Those men of knowledge longed for such feelings of well-being and internal strength when they were in their normal awareness; their longing was so intense and their efforts to repeat them were so overpowering that they finally discovered, in dreaming, bodily movements that allowed them to replicate at will those states of well-being and internal strength. 

They called these movements magical passes, an in order to guard them, they transformed them into something tremendously secretive and mysterious by surrounding them with rituals. 

The magical passes of the seers of ancient Mexico have survived to this day. They were handed down with utmost caution and great secrecy from generation to generation. Don Juan Matus and his cohorts taught to us, their four disciples, four different lines of magical passes. All of us kept our individual line of movements secret until ten years ago when we decided to amalgamate them into one single unit. 


THE HISTORY OF THE CHACMOOLS 

Castaneda: 
The word Chacmool is applied to some monumental human figures made out of basalt found in the pyramids of Tula and Yucatan in Mexico. They portray human beings in a reclining position holding some sort of flat receptacle on their umbilical region. Scholars have classified the figures as incense burners; the sorcerer's of Don Juan's lineage consider them to be the representation of a special class of fierce guardian warriors. For Don Juan and other seers like him, the Chacmools were not incense burners, but rather the guardians of the pyramids as sites of power. 

In the lifetime of those seers and throughout the ages, the chacmools were and are fierce warriors dedicated to guarding other men of knowledge; they guard their way of life, the places where they live, the spots where they do their dreaming. the chacmools are the custodians of the ideas, visions and possibilities of the seers under their care. 

Among the men of ancient Mexico, the male or female entrusted with directing the actions of a whole generation within a given lineage of seers was known as the Nagual. The Nagual is a being gifted with a very special energy that gives him the quality of a natural guide, a conductor, a director. 

Don Juan Matus was the guide of his generation and I am the Nagual of the new one. In my generation there are three chacmools: Kylie Lundahl, Renata Murez and Nyei Murez; these three women are entrusted with the care of Don Juan's four disciples. 


THE CHACMOOLS AND TENSEGRITY 

Castaneda: 
The task of the chacmools, in their role of guardians of the ancient seer's way of life, was to compile the four lines of magical passes. It took them seven years to amalgamate them into a single unit. The chacmools, guided by us, Don Juan's four disciples, erased the haze of mystery and enigma that surrounded the magical passes, and they transformed them into something that can be utilised by anyone. 

Now the chacmools have prepared for use the first unit of the magical passes adapted to the new ideology that well-being and internal strength are the heritage of every human being. They have entitled the first unit TWELVE BASIC MOVEMENTS TO GATHER ENERGY AND PROMOTE WELL-BEING. 

This first unit is the theme of their videotape-- which is already being sold in the United States and will soon be available all over the world-- and it is also the theme that they are going to develop in a series of workshops that they will conduct this year. 

The seers of ancient Mexico believed that human beings are the beholders of a most peculiar dualism. They were not referring to traditional dualisms such as body and mind or matter and spirit, but to the dualism between the self and something they called the energy body. They considered the energy body to be a particular conglomerate of energy fields belonging to each of us individually. 

The goal of those men of knowledge was to forge the energy body and transform it into a replica of the self, and vice versa, to forge the self and transform it into a replica of the energy body: a conglomerate of energy fields. 

The necessary energy to accomplish the indescribable results of this dual transformation was obtained by those seers through their magical passes. 

The TWELVE BASIC MOVEMENT TO GATHER ENERGY AND PROMOTE WELL-BEING were selected by us, Don Juan's four disciples, in unanimous agreement, in order to serve as the basis to gather and store the necessary energy to give definition and scope to the energy body. 






Question: 
Can you tell us how you first came into contact with Carlos Castaneda and the sorcery tradition, and what impact this made on each of you? 


Answer: 
This question is impossible for us to answer on the basis that the sorcery tradition that Carlos Castaneda described in his books is a state of being. We cannot say in sincerity that there was a time when we came into contact with it. 

This is no exaggeration on our part, nor is it a desire to give you a cynical, obscure, or cute answer. The truth of the matter is that we are barely coming into contact with it now. We began working with Carlos Castaneda about ten years ago, but our working with him had nothing to do with his world. We did research for gigantic upcoming book that he plans to publish some day, the title of which has changed through the years; it began as Ethno-hereneutics, but one of his best friends appropriated the name for his own research. 

Then it changed to A New View of Interpretation; at present it's called Phenomenological-Anthropology. This work reveals Carlos Castaneda's deep interest in the social sciences that he has kept alive throughout all his life as an inheritor of Don Juan Matus' sorcery tradition. 

We cannot say, then, that when we came into contact with Carlos Castaneda we also came into contact with his world. The latter was a matter of gradual assimilation; we don't know when it took place. We feel, however, that it is taking place now. 


Question: 
In the books by Carlos Castaneda, humans are described as luminous beings who generally have a fixed assemblage point which locks then into 'normal reality' which is perceived as the external world. A movement of this assemblage point enables the adept to perceive and move into other equally 'real worlds'. Can you give us any examples of the experiences that might occur as a result of such a movement which might be more accessible to those unfamiliar with the sorcerer's path; would near death experiences be such an example? 


Answer: 
The assemblage point is displaced from its normal position during sleep. Sorcerers say that the farther away it is from its normal position, the more bizarre the experiences of that dream. This is the simplest example of the displacement of the assemblage point which occurs to all of us at all times. 

Another example could be the displacement created by the intake of hallucinogenic plants or substances. Fatigue, hunger, fever, disease, dehydration and many other abnormal situations also produce a displacement of the assemblage point. The idea of sorcerers is that any displacement of the assemblage point produces a view of another world, but it is also their idea that we are incapable, under any conditions, of maintaining the fixation of the assemblage point on the place to which it is displaced. This incapacity results in a mere fleeting view of other worlds. 

Near death experiences are certainly, we would say, the leading examples of a more sustained view of other worlds. Sorcerers maintain that the impact of death is so gigantic that it freezes everything in one place; therefore, the fixation of the assemblage point at the place where the impact of death displaces it must give the most sustained view of another reality to those who are not necessarily on the warrior's path. 


Question: 
We understand that, like his teacher Don Juan Matus before him, Carlos Castaneda is now the Nagual. What does this term mean? 


Answer: 
The term Nagual refers to a man or woman who is the possessor of a special charge of energy which makes him or her appear to the eye of the sorcerers, who are viewing the world solely in terms of energy and energy flow, as a being double, meaning that what appears normally as a luminous egg or ball of energy appears in a Nagual as one luminous ball of energy superimposed on another. 

Sorcerers maintain that such beings are capable of guiding, directing and advising other sorcerers in a most natural way. Sorcerers define the Nagual as the being who is best capable, due to his charge of energy, to express and to interpret the commands of the spirit. For Carlos Castaneda to be the new Nagual means that he has assumed the responsibility of guiding us to freedom. 


Question: 
Has a successor to Carlos Castaneda been found? 


Answer: 
No. There is no successor to Carlos Castaneda - he is the last of his lineage. 


Question: 
For a tradition that is so secretive, enigmatic and mysterious, what has prompted the decision to undertake work in public at this time? 


Answer: 
The sorcerers' tradition is in no way secretive or enigmatic per se. The problem here is the reluctance on our part, as members of the Western world, to be serious about anything that does not stem from ourselves. In the case of the sorcery tradition of the Mexican Indians, ethnocentrism seems to be our cup of tea. 

The other part of your question we can answer by saying that the Nagual woman, Carol Tiggs, who came back from a most mysterious journey ten years ago, opened the door for a revolutionary attempt on the part of Don Juan Matus' disciples-- Carlos Castaneda, Florinda Donner-Grau, Taisha Abelar, and herself-- to disseminate the seed of an extraordinary idea: freedom. 


Question: 
How can someone who is not in contact with yourselves participate in the tradition. 


Answer: 
Carlos Castaneda has given in his nine books all the necessary clues to follow the warrior's path. He has presented those clues in the same fashion in which they were presented to him. Underlying this procedure is the sorcerer's conviction that the intellect has to be pricked first; once the intellect is curious about something, persistence can open energetic doors that will make direct participation possible. This answer seems mysterious and enigmatic but that is only a superficial appearance. The sorcerers in Don Juan's tradition said that it is impossible for the linear mind to fathom the intricacy of the universe. 

Energy, as a bona fide affair that rules our lives, is not part of our understanding of the world. Another way to answer the question would be to say that if we persist in following the warrior's path, energy itself will make it possible for us to continue. 


Question: 
Could you briefly comment on the sorcerers' understanding of the earth energy lines and sacred power places. 


Answer: 
Sorcerers believe that the earth is a conscious being, but conscious at a level that is more incomprehensible to our minds. Being alive and conscious, the earth generates energy which sorcerers perceive as luminescent lines. 

A sacred power place is a description given to a nucleus of energy lines, that is to say, a centre where energy emanates naturally from the earth, like water flowing from a hidden well. 


Question: 
Can you tell us something about the secondary function of the womb, according to the teachings, the primary function being childbirth? 


Answer: 
We have been taught that the secondary functions of the womb are very much like the function of the brain as we know them. The sorcerers have told us that we can think with our wombs. However, whatever they call 'thinking with the womb' is not at all the kind of thinking we are accustomed to. What a woman gets are not actual linear thoughts but tremendously clear and powerful thought-feelings that we have to later interpret linearly. There seems to be a natural progression in the life of a sorceress to quiet down the linear thoughts and allow the feeling thoughts to rise until there is an equal amount of both. 


Question: 
Does the tradition recommend celibacy and if so, for what reasons? 


Answer: 
No. The tradition does not recommend us to be celibate or to be libertines. Celibacy is an issue related exclusively to what the sorcerers call 'the way in which we were conceived.' They say that if we were conceived in the midst of tremendous physical and emotional passion, our natural level of energy would be so high that we could do whatever we wanted without any detriment to ourselves; we could be libertines to our hearts' content. On the other hand, if we were conceived in what sorcerers call 'a super-civilized environment'; our level of energy is the exact replica of the physical and emotional state of our parents at the moment of conception. 

Sorcerers call the product of that conception a 'bored fuck'. In a joking manner we call them 'B.F.'s.' Of the three of us here, two of us are B.F.'s for sure; one of us seems to have escaped that fate. For us B.F.'s, sorcerers recommend that we save our energy any way we can because we don't have any. Celibacy in this instance is not recommended, it is demanded as our only way of being on par with the best non-B.F.'s. 


Question: 
Don Juan Matus describes the world as being predatory in nature, which is at variance to perhaps all other mystical, shamanic and esoteric traditions. Can you comment on this? 


Answer: 
In the tradition of the sorcerers to which Don Juan belongs, it is maintained that the universe is predatorial in nature. For sorcerers, this is not a matter of speculation or of metaphorical predilection-- they know for a fact that it is predatorial. Throughout the ages they have described the condition of man, which is about the bleakest description we know. As time goes by, this description gains more and more ground. Sorcerers say that just as we keep chickens, or gallinas in Spanish, in a coop, or a gallinero, some entities that come from a universe of awareness keep us in human coops. Sorcerers make a joke and say that those entities, which they call flyers, or voladores, keep us human beings, or seres humanos, cooped up in humaneros. 

The flyers of the sorcerers' tradition are black shadows that we sometimes detect and explain away as floaters in the retina. Sorcerers know for a fact, by means of their capacity to see energy directly, that those shadows are predatorial and that they keep us alive in order to devour our awareness. 

Sorcerers say that our awareness is like a sheen around our total field of energy that looks to them like a luminous ball. To them, this sheen of awareness is like a plastic cover that would make the luminous ball shine even more if it were not for the fact that it has been eaten away down to the level of our heels. 

Here is where the sorcerers description gets very disturbing to us; sorcerers say that the only sheen of awareness left in us by our eaters is the awareness of self-reflection. Therefore, all we are left with is the concern with me, myself and I. In our personal lives we have corroborated that the only force left in the immediate world around us is the force of self-importance, which comes disguised in the form of humility, compassion, altruism, kindness, you name it. 

This sorcerer's description is of course our ultimate nemesis; we don't want to believe that we are being raised for food. In this sense, naturally, the sorcerers' tradition is at total variance with any other kind of spiritual tradition. 

Sorcerers say, and believe me, not out of cynicism, that every ideal we deal with in terms of spiritual traditions, religions, etc, is a device concocted by the flyers to keep us in a lull. Imagine our disquietude upon examining, weighing and pondering this proposition. 


Question: 
What is the 'jump for freedom' and what is 'death' to those people who have not made this 'jump'? 


Answer: 
We understand that the jump to freedom is equivalent to evolving in a premeditated way. For sorcerers, the natural reason for our lives, aside from being eaten by the flyers, is to fend off our attackers in order to allow our awareness to grow to its full capacity. To complete this task is an evolutionary step which sorcerers call the jump to freedom. We haven't reached that state so we truly don't know what it means. 

Your question of what death is to people who have not made this jump can be answered by sorcerers very simply by telling you that people who do not allow the regrowth of awareness die by being eaten by the flyers. 


Question: 
Could you please explain why you do not allow any photographs of yourselves or tape recordings of your voices. 


Answer: 
In doing this, we are directly following the tradition of the sorcerers of ancient Mexico. Obeying their request is our only palpable link with them since our way of life and our situation, as the last members of this line of sorcerers, has made us reach areas that were never entered by preceding practitioners. We are immensely far away from the actual tradition that gives us sustenance. Sometimes what we have to do is in total opposition to that tradition. Our token adherence to it is our blind obeyance of this rule: no pictures and no recordings of our voices. 


Question: 
You are all now placing a great emphasis on 'the recapitulation'. Can you describe the method and purpose of this technique and tell us of its origins and explain why it has come to the forefront of the teachings at this time? 


Answer: 
No, it is not only now that we are placing a great emphasis on the recapitulation; Carlos Castaneda has been talking about it for years. The method of the recapitulation is to make a careful list of all the persons we have come in contact with in our lives; this is a formidable task. 

Personally, we have found it staggering to remember every person we have met in our lives! When we were asked to do this we believed it was impossible. We were told then that once this list was made, if ever, we had to take the first person on the list, which goes from the present to the day we were born, and examine all the interactions we had and everything related to that interaction. In other words, we were told that we had to relive every experience, and that our list was a device to aid our recollection. 

The reason for the recapitulation, we were told, was manifold. The first reason was explained as the certainty that the sorcerers of ancient Mexico had-- and they were the inventors of the recapitulation-- that an incredible force which they called the eagle, and which we call awareness at large, lends every newborn being, from a virus to a human being, a certain amount of awareness which they are to enhance by means of their life experiences. At the end of their lives, that force reclaims the awareness that was lent. 

Those sorcerers maintained that this reclaiming of awareness is linked to our death only by contact, and that the force that lends us awareness is not interested in taking our lives-- that is a different process. They also maintained that by means of the recapitulation we can give that force what it wants, and in the end it will let us go through it without taking our lives away. This is what sorcerers understand as being consumed by the fire from within. Sorcerers don't really die the way the rest of our fellow men do. 

The other function of the recapitulation is to give us fluidity. Upon reliving all our experiences, sorcerers say that we acquire a pliability that will facilitate our entrance into areas of perception veiled to normal human beings. 

The last function, which sounds to us like the most important of them all, is that through recapitulating we can acquire a hard discipline which is the only means by which we can make ourselves unpalatable to the flyers. Sorcerers assert that the only awareness which cannot be eaten is the awareness produced by iron-handed discipline. The recapitulation seems to create a condition of fluidity and determination which is the discipline that sorcerers talk about, not the discipline of compulsive, routinary behavior. 

We have corroborated in our lives that our awareness is different; we are certainly aware of things now that were inconceivable to us before. 


Question: 
What is the attitude towards using psychotropic teacher plants, such as datura and peyote, and others which were advocated by Don Juan Matus in the early Castaneda books? 


Answer: 
We understand that the reason Don Juan gave Carlos Castaneda a profusion of psychotropic plants was because Castaneda was a very difficult subject. The stiffness of his personality was so overwhelming that Don Juan used to call him 'Mr. Oldmann' and 'Mr. Nightmare' and also 'Mr. Bacon' because he was quite chubby. He himself says that being short, brown, chubby and homely made him an impossible subject, and that change was not his middle name. Castaneda's case was quite individualistic-- the rest of Don Juan's disciples never took any psychotropic plants. Don Juan pushed them in the opposite direction to the point that they don't even drink tea. 


Question: 
We have heard that the Nagual woman Carol Tiggs, who was introduced to the world in Carlos Castaneda's most recent book The Art of Dreaming, spent ten years in the second attention and then reappeared in a book shop in California. 

Is this true and can you explain what it means? 


Answer: 
Yes, it is true. Carol Tiggs went to the Phoenix Bookstore in Santa Monica because she found out that Carlos Castaneda was giving a lecture there. He, Florinda Donner-Grau, and Taisha Abelar believed that Carol Tiggs was gone for the rest of their natural lives and was waiting for them somewhere in what the sorcerers call the second attention, where she would guide all of them someday. Carol Tiggs had returned from a ten-year journey two months prior to that encounter; she was still groggy from that experience; she couldn't conceive a way to get in touch with Carlos and the other two. 

It is very difficult for us to explain what this means; the sorcerers would explain it by saying that Don Juan's four disciples have not been eaten by the flyers for thirty years, so their level of awareness allows them extravagant play with perception and awareness. To try to make this into a linear explanation is impossible, unless we want to sound like three idiots babbling inanities. We hope we never get to that point. 


Question: 
What exactly is the 'second attention'? 


Answer: 
We have been taught that the second attention is the consciousness of human beings who have not been devoured by the flyers down to their heels. If a natural regrowth of awareness is allowed, the level of consciousness of that awareness that rises up allows the person who has it to enter into something indescribable. Since it has been impossible for us to get an idea of what this awareness is from a great number of people, all we have is our four wards; Florinda Donner-Grau, Taisha Abelar, Carol Tiggs and Carlos Castaneda. We haven't been able to really deal with this subject. 

From our own personal experience we draw a near blank. We have changed, yes, but our consciousness cannot verbalise what we experience; it seems like the world we used to know but we know that it isn't. 

We hope that a moment will come when it will be possible for us to verbalise what the second attention is beyond saying that it is a consciousness of heightened awareness. As we have already told you, by heightened awareness we mean awareness that has not been eaten by the flyers. 

Our insistence on this point may be very displeasing to you, it is to us, but we are convinced that there is no other way to explain bona fide change in human beings. Consider this point: in the world of everyday life, no matter what we do, we never change. So what are we going to do? Remain the same while we talk and talk about unrealistic idealities? This is the point where the sorcerers squashed us. They said to us, if you really want to change and be different you must fend off the flyers. If you do not do this, forget about change-- all you will do throughout your lives is talk about how wonderful you are. 


Question: 
Are you working for the collective jump for freedom and are we in a race against time to complete the jump? 


Answer: 
The three of us are in perfect agreement with the four of Don Juan's disciples; we would like to bring the idea of change and freedom and purposeful evolution to whoever wants to listen. We are not in a race against time; if we are, it is subliminal-- we are not aware of it. But now that you ask the question, you have us wondering. 


Question: 
We understand that Don Juan is no longer in the world. Where is he now and do you have any contact with him still? 


Answer: 
We came years and years after Don Juan left the world. We don't know where he is-- neither do his disciples; he apparently died a sorcerer's death, which means he took his body with him and kept his life force. Sorcerers describe this as burning from a fire from within and turning every bit of oneself into awareness-energy. If that is the case with Don Juan, he and his people vanished into infinity without leaving a trace. 



Acknowledgment: Our thanks to Simon Bridgewater for his help with this interview. 

Editor's Note: In order to publish this interview, we agreed to the chacmool's condition of not editing any published replies to questions. We apologize to those with failing eyesight for the small print at the beginning of the article. 

Copyright 1995 Chacmool Center for Enhanced Perception 

Copyright June 1995 Kindred Magazine 

Publication date: 1995

 

مصاحبه با تایشا کارول و فلوریندا سال ۱۹۹۷

 

 

مجله ماس آلا -مصاحبه با  کارول تیگز ،تایشا آبلار و فلوریندا دانرگراو .1997

استخراج شده از مصاحبه ماسالا در آپریل 1997

 مصاحبه گر:کونچا لابارتا

 

 

پرسش:شما بهمراه  کارلوس کاستاندا،شاگرد دون خوان ماتئوس و همراهانش بودید .بهرعنوان  شما برای سالها ناشناس باقی مانده  و همین اواخر بود که تصمیم گرفتید که درباره ی دوران کارآموزی اتان با دون خوان صحبت کنید .چرا این سکوت طولانی؟و دلیل این تغییر چه بود ؟

 

پاسخ: اول از همه میخواهیم این را روشن کنیم که هرکدام از ما مردی را که کارلوس کاستاندا دون خوان ماتئوس  مینامید بنام های دیگری می شناسیم : ملکیور یه او کوئیز ،جان مایکل آبلار و ماریانو اورلیانو .برای اجتناب ازاشتباه ،ما همیشه اورا ناوال پیر می نامیم :نه به این خاطر پیر که سن اش بیشتر بود بلکه بعنوان ارشدیت او ،و مهمتر از همه برای مشخص کردن او از ناوال جدید کارلوس کاستاندا .تبادل نظر درباره ی دوره ی کارآموزی امان با ناوال پیر بهیچ عنوان بخشی از تکلیفی نبود که او برما نهاده بود .

بازگشت کارول تیگز در سال  1985بر روی اهداف و آرزوهای ما تغییری معنادار ایجاد کرد .او بطور سنتی مسئول هدایت ما در چیزی است که برای انسان مدرن می تواند به فضاو زمان ترجمه شود اما برای شمن های مکزیک کهن معنایش آگاهی است. آنها ماجراجویی ای را در میان چیزی که بنام دریای تیره ی آگاهی می نامند درک کردند .

بطور سنتی ،وظیفه ی کارول تیگز راهنمایی ما برای این گذار بود.وقتی که او برگشت او بطور خودکار هدف انزوا گرانه ی ما در سفر اختصاصی  به آن چیز دور از دسترس را تغییر داد .به این دلیل بود که ما تصمیم گرفتیم  به گمنامی امان پایان داده و حرکات جادویی شمن های مکزیک کهن را آموزش دهیم .

 

پرسش

آیا ساختار آنچه که شما از دون خوان دریافت کردید مانند کارلوس کاستاندا بود؟اگر اینگونه نبود ،تفاوت در کجاست؟هرکدام از شما چگونه دون خوان و همراهانش را توصیف میکنید؟

 

پاسخ

بطور کلی ساختار آنچه که به ما داده شد  شبیه با کارلوس کاستاندا نبود به این دلیل ساده که ما زن هستیم .ما اندام هایی داریم که مردان فاقد آنها  هستند .تخم دان ها و رحم ،اندام هایی که بی نهایت مهم هستند.ساختار آموزشی ناوال پیر برای ما شامل عمل خالص بود .برای   توصیف ناوال پیرو همراهان  مرد و زنش ،تمام آنچه که می توانیم در این برهه از زندگی امان  بگوییم این است که  موجوداتی استثنایی بودند  .صحبت درباره ی  آنان بعنوان مردمانی از دنیای زندگی روزمره دراین زمان میتواند برایمان پوچ باشد.

کمترین چیزی که می توانیم بگوییم این است که همه آنان ،که با ناوال شانزده نفرمیشدند در وضعیتی از سرزندگی عالی و جوانی بودند .همه آنان در عین پیری ، مسن  نبودند .وقتی که بدور از کنجکاوری و سرگرمی از ناوال پیر پرسیدیم دلیل این انرژی فراوان آنان چیست ،او به ما گفت :آنچه آنان را شاداب میکند هرقدمی  میباشد که در راه ارتباط آنان با بی کرانگی است.

 

پرسش:در حالیکه نظام های مدرن روانشناسی و جامعه شناسی از پایان  فاصله بین مردان و زنان دفاع می کنند ،ما در کتاب هایتان خوانده ایم که تفاوت معناداری در شیوه ای وجود دارد  که زن و مرد هرکدام به آگاهی میرسند .می توانید درباره ی این موضوع روشنگری کنید ؟چگونه تجارت شما بعنوان ساحران زن با تجارب کاستاندا تفاوت داشته است؟

 

پاسخ

تفاوت زنان و مردان در سیره ی ناوال پیر ساده ترین چیز در دنیاست .مانند همه زنان دیگر در دنیا ،ما رحم داریم .ما واجد اندامهای متفاوتی نسبت به مردان هستیم :رحم و تخمدان ها ،که ،بر مبنای دیدگاه ساحران ،ورود به آگاهی ناشناخته را برای زنان آسان می سازند.بر طبق گفته ی ساحران قدرت عظیمی در کائنات وجود دارد ،نیرویی ازلی و ابدی که  بگونه ای مواج و نوسان دار است اما تغییر نمی کند .آنها این نیرو را آگاهی دریای تیره ی آگاهی می نامند .ساحران مدعی هستند که همه موجودات زنده به این نیرو چسبیده اند و این نقطه ی اتصال و پیوستگی را نقطه ی پیوندگاه می نامند .ساحران ابراز می کنند به سبب وجود رحم در داخل بدن ،زنان وسیله ای در اختیار داردند تا مکان نقطه ی پیوندگاه را به جای جدید تغییر دهند .

ما تمایل داریم که براین نکته تاکید کنیم که ساحران معتقد بودند که نقطه ی پیوندگاه در همه موجودات انسانی در همان جا قرار دارد یعنی سه فوت در پشت تیغه ی استخوان شانه ها .وقتی که ساحران انسان را بصورت انرژی می بینند این نقطه را بصورت یک اختلاطی از محیط های انرژی درک می کنند که به شکل یک توپ درخشان است  .

ساحران می گویند که تا هنگامی که ارگان های جنسی در بیرون از بدن هستند ،مرد این وسیله را اختیار ندارد.بنابراین ،بیهوده خواهد بود که ساحران تلاش کنند که این نیروی متفاوت را  تیره یا محو کنند .تقریباٌ بر مبنای  رفتار مردان و زنان در نظم اجتماعی ،اینگونه است .تفاوت انرژی سان ،کارآموزان مرد و زن را مجبور می سازد که بگونه ای متفاوت رفتار کنند .در مورد ساحران ،این تفاوت ها مکمل هم هستند .وسیله ی قدرتمند که ساحران زن دراختیار دارند تا مکان پیوندگاه را تغییر دهند بعنوان پایه ای برای عمل ساحران مرد بکار میروند که با استقامت بیشتر و هدفی  سرکش تر مشخص میشوند .

 

پرسش

ما در کتاب هایتان خوانده ایم که فلوریندا دانر گراو  و تایشا آبلار هرکدام نماینده ی مقوله ی متفاوتی در دنیای شمنیزم هستند .یکی از شما رویا بین و دیگری کمین و شکارگر است .این جذاب و نامتعارف است اما بعضی ها اینرا مبهم  می دانند و به شیوه خود تفسیرش میکنند .واقعاٌ معنای واقعی این طبقه بندی ها چیست ؟در هنگام عمل اینکه فلوریندا دانر گراو رویابین است و تایشا آبلار کمین شکار کننده است ،مستلزم چیست؟

 

پاسخ

باز مانند پرسش قبلی تفاوت بسیار ساده است چراکه این بوسیله ی انرژی هرکدام از ما دیکته میشود .

فلوریندا دانر گراو رویابین است چونکه او مهارت فوق العاده ای در جابجایی مکان پیوندگاه دارد .برمبنای دیدگاه ساحران ،وقتی نقطه ی پیوندگاه ؛که نقطه ی اتصال ما به دریای تیره ی آگاهی است جابجا شده است ،اختلاط جدیدی از محیط های انرژی پیوند گردیده است ،اختلاطی مانند نمونه ی عادی و همیشگی ،اما آنقدر متفاوت که ادراک دنیایی دیگر را ضمانت میکند که دنیای زندگی روزمره نباشد .

موهبتی که تایشا بعنوان کمین و شکار کننده داراست استعداد در ثابت نگاهداشتن نقطه ی پیوندگاه در مکان جدیدی است که به آن جابجا شده است.بدون این مهارت در نگاهداشتن نقطه ی پیوندگاه ،ادراک دنیای دیگر خیلی زودگذر و فانی خواهد بود ،چیزی بسیار مشابه تاثیری که  داروهای  روانگردان مشخصی ایجاد میکنند .تصاویر فراوانی بدون ریتم و دلیل .ساحران اعتقاد دارند که اثر داروهای روانگردان درنتیجه ی  تغییر مکان پیوندگاه است اما تنها در حالتی بسیار آشفته و بطور موقت .

 

پرسش

در آخرین کتابهایتان در رویا بودن و گذر ساحران ،شما درباره ی تجارب شخصی ای صحبت کرده اید که پذیرفتن اشان دشوار است.دسترسی به دنیاهای دیگر ،سفر به ناشناخته ،ایجاد ارتباط با موجودات غیر ارگانیک ،تمام اینها  تجاربی است که منطق را به چالش میگیرد .تمایل این است که یا این گزارشات را بطور کلی باور نکرد و یا شما را موجوداتی  در نظر گرفت فراسوی خوبی و بدی ،موجوداتی که بیماری ، پیری و مرگ  لمس اشان نمی کند .دنیای زندگی روزمره برای یک ساحره چگونه است؟ و چگونه زندگی در زمان متسلسل و خطی با زندگی در زمان جادویی منطبق میشود ؟

 

پاسخ

سئوال شما خانم لابارتا بسیار انتزاعی و دور ازدسترس است.خواهش میکنم رک گویی مارا ببخشید.ما موجودات روشنفکری نیستیم و بهیچ عنوان توانایی نداریم که وارد بخشی از آزمایشاتی شویم که قوه عقلانی در کلام با آن درگیر است که در عالم واقع کاملا بی معناست .هیچکدام از ما ،برمبنای هیچ توافقی ،فراسوی خوب و شیطانی ،مریضی و پیری نیستیم.

آنچه برای ما اتفاق افتاد بدانگونه که ناوال پیر مارا متقاعد کرد این است که دو طبقه موجودات انسانی داریم .قسمت اعظم آنها موجوداتی هستند که ساحران آنها را (باید اضافه کنیم با لحنی تحقیر آمیز)گروه نامیرا مینامند .گروه دیگر گروهی هستند که خواهند مرد .ناوال پیر به ما گفت ،مانند موجودات نامیرا ، ما هیچگاه مرگ را بعنوان نقطه ی بازگشت امان در نظر نمیگیریم ، به همین دلیل بخودمان اجازه میدهیم که خوش گذرانی و تجمل بارونکردنی زندگی غرق شویم .تمام زندگی ما گرفتار،لغات ،توصیفات ،بحث و جدل ها ،توافقات و عدم توافقات است .

گروه دیگر در تقسیم بندی ای که ساحران ارائه میدهند ،موجوداتی هستند که خواهند مرد ،آنانی که در هیچ زمان و تحت هیچ شرایطی ،بخودشان اجازه نمی دهند که اسیر تجمل ساختن اظهارات روشنفکرانه شوند .اگر ما چیزی باشیم ،موجوداتی  فاقد هرگونه اهمیتی هستیم .و اگر ما چیزی داریم ،این است که ما محکوم هستیم  به اینکه موجوداتی باشیم که روزی خواهند مرد و در آنروز باید که با بیکرانگی رودررو شویم .آماده سازی ما ساده ترین کار در این دنیاست ما در بیست و چهار ساعت شبانه روز خودمان را برای این برخورد با بیکرانگی آماده نگهمیداریم .

ناوال پیر در پاک کردن ایده ی مبهم نامیرایی و آسانگیری ما در زندگی موفق شد  و ما را  متقاعد کرد که بعنوان موجودی که خواهد مرد باید که امکانات امان در زندگی را وسعت دهیم .ساحران ادعا می کنند که انسان ها موجوداتی جادویی هستند ،قادر به اعمال شگفت آورند و یکی ازاین فضائل هم   آنها را از ایدئولوژی بشری عادی بودن خواهد رهانید .

 گزارش ما واقعاً یک توصیف پدیدارشناسانه از گشایش های ادرک است که برای همه ما در دسترس است ،بخصوص برای زنان ،آن فتوحاتی که به سبب "بازتاب خود "کنار گذاشته شده است .ساحران پافشاری میکنند که تنها چیزی که برای موجودات انسانی باقیمانده ،من است ،من و تنها من .در تحت چنین شرایطی ،تنها چیز ممکن بهرحال نگرانی برای " من" است .و با مشخص شدن هرآنچه که من را دلواپس می کند ،بطور خاص "من" ،تنها بسوی رنجش و خشم منتهی میشود .

 

پرسش

وجود فیزیکی یک آموزگار ممکن است واجب نباشد اما در بهرحال کمک بزرگی است .شما بطور مستقیم از دون خوان و همراهانش درس گرفتید تا به دنیای شمنیزم راهنمایی اتان کنند .آیا واقعاٌ فکر میکنید که این دنیا برای همگان در دسترس است ،حتی در حالیکه بطور خصوصی معلمی ندارند ؟

 

پاسخ

به جهتی اصرار بر داشتن معلم خود نوعی گمراهی است .تصور ناوال پیر این بود که به ما کمک می کند تا از حس مالکیت من گسسته شویم .با شوخی هایش و حس خوش طبعی وحشتناک اش او موفق شد که ما را وادار کند که بخود بخندیم .بدین معنا ما بطور جدی معتقد هستیم که تغییر برای هرکسی امکان پذیر است،تغییری مانند آنچه برای ما رخ داد ،بعنوان مثال ،بدون نیاز و احتیاج به معلم خصوصی و ویژه ی شخصی با تمرین تنسگریتی .

ناوال پیر علاقه ای به آموختن دانش خویش نداشت.او بهیچ عنوان معلم و یا یک گورو نبود .او نمی توانست  کمتر مراقب باشد که من خاصی باشد  .ناوال پیر به تداوم سیره اش علاقه داشت.اگر او مارا بطور خصوصی راهنمایی کرد به این دلیل بود که میخواست تمام متعلقات ساحری را که اجازه میداد خط او را ادامه دهیم در ما جایگیر کند .او انتظار داشت که روزی نوبت ما خواهد شد که همین کار را انجام دهیم .

رویدادهایی خارج از اراده ی ما یا او ،چنان برنامه ریزی کردند که مانع ادامه ی خط ساحری او شد.بگونه ای که درعمل ما نتوانستیم که عمل سنتی ادامه ی سیره ی ساحری را انجام دهیم .ما میخواهیم که دانش او در دسترس باشد .از اینرو از کارورزان تنسگریتی خواسته نشده است که هیچ سنت ساحری ای را ادامه دهند .آنها توانایی تکمیل آنچه را که ما انجام دادیم دارند اما در راهی متفاوت ازما .

 

پرسش

یکی از نکات برجسته ی آموزه های دون خوان ماتئوس امکان جایگزینی برای مرگ است.برمبنای آنچه که به ما گفتید ،او و گروهش به این گزینه ی جایگزین برای مرگ دست یافتند .توضیح شما برای ناپدید شدن آنها هنگامیکه به آگاهی خودشانرا تغییر دادند چیست؟

 

پاسخ

این بنظر پرسش ساده ای می آید اما بسیار سخت است که به آن پاسخ داد .ما کارورزان آموزه های ناوال پیر هستیم .برای ما چنین بنظر میرسد که با سئوالتان شما خواهان یک قضاوت روانشناسانه هستید ،توضیح و تفسیری هم ارز با توضیحات دانش مدرن .متاسفانه ما نمی توانیم خارج از آنچه که هستیم توضیحی به شما بدهیم .ناوال پیر و همراهانش به مرگی دیگر مردند ،که برای هرکدام از ما امکان پذیر است ،اگر که ما انضباط لازم اش را داشته باشیم .

تمام آنچه که ما میتوانیم درباره ی ناوال پیر و همراهانش بگوییم این است که آنها حرفه ای زندگی کردند ،بدین معنا که مسئول تمام اعمالشان بودند حتی در کوچکترین لحظاتشان مسئول بودند .چراکه آنها بی نهایت متوجه  هرکاری که میکردند بودند .درتحت چنین شرایطی ،مردن به مرگی دیگر آنچنان دور از امکان نیست .

 

پرسش

آیا حس میکنید که برای پرش نهایی آماده شده اید؟از این کائنات چه توقعی دارید کائناتی که غیر شخصی ،سرد و غارتگرش عنوان کرده اید ؟

 

پاسخ

آنچه که ما میخواهیم مبارزه ای بی پایان و امکان مشاهده ی بی کرانگی است ،چه برای یک ثانیه و چه برای پنج بیلیون سال .

 

پرسش

بعضی از خوانندگان کارهای ادبی کاستاندا او را به این دلیل که هیچگاه از لغت عشق استفاده نکرده است نسبت به  عدم حضور معنوی بزرگتر در کتاب هایش سرزنش می کنند ،.آیا دنیای یک جنگاور تا این حد سرد است ؟آیا شما احساسات انسانی را لمس می کنید ؟ یا اینکه مسلماٌ شما معنای متفاوتی به  این عواطف میدهید ؟

 

پاسخ

بله ماآنانرا به معنای دیگری اطلاق میکنیم .ما لغاتی مانند عشق و معنویت را استفاده نمی کنیم چرا که ناوال پیر مارا متقاعد کرده است که اینها مسائلی تو خالی است.نه عشق و معنویت بخودی خودشان بلکه استفاده ای که از این دو لغت میشود .خط توافق او بدینگونه بود :اگر ما واقعاٌ خودمانرا موجوداتی نامیرا در نظر بگیریم بگونه ای که بشود درمیان تضادهای مهیب و غول آسا و خودپرستی بی پایان به تجمل گرایی زندگی تن داد ،اگر تمامی امتیازات بطور آنی برایمان خوشنودی ببار بیاورد ،دیگر چگونه ما عشق و معنویت را به چیزی معتبر تبدیل می کنیم ؟

برای ناوال پیر این تعابیر مرده بودند ،لغاتی که کسی برای بازخوردشان آماده نشده است .او میگفت که هرگاه ما با چنین تضادهایی روبرو میشویم با گفتن این جمله حل اشان  میکنیم که بعنوان موجود انسانی ضعیف هستیم  .

ناوال پیر به ما گفت بطور کلی بشریت هرگز یاد نگرفته که عاشق باشد .ما تنها یاد گرفته ایم که از احساسات لذت ببریم آنهم منحصرا و وابسته به من شخصی .او گفت :ابدیت متعالی و بدون احساس ترحم است و در آن جایی برای موضوعات سفسطه آمیز نیست مهم نیست که این موضوعات چقدر بنظرمان خوشایند میرسد .

 

پرسش

بنظر میرسد که کلید توان ادراکی ما در میزان انرژی در دسترس امان نهفته است و شرایط انرژتیکی انسان مدرن بسیار خراب است .قضیه ی اساسی برای جمع آوری انرژی چیست؟آیا برای فردی که از خانواده اش نگهداری می کند ،هر روز به سر کار میرود ،و بطور کامل در دنیای اجتماعی شراکت دارد اینکار امکان پذیر است؟و در مورد تجرد بعنوان راهی برای نگهداری انرژی چه میگویید ؟که یکی از بحث برانگیزترین نکات کتاب هایتان بوده است .

 

پاسخ

برای بیشتر ماها آنگونه که ناوال پیر به ما گفته تجرد توصیه شده است .نه بدلایل اخلاقی بلکه بخاطر اینکه ما باندازه ی کافی انرژی نداریم .او به ما کمک کرد تا ببینیم که چگونه اکثریت ما در میان ملال ازدواج حامله میشویم .بعنوان ساحری عملگرا ،ناوال پیر نشان داد که انعقاد نطفه نهایت اهمیت را دارد .او گفت که اگر مادر نتواند که درهنگام عمل لقاح به ارگاسم برسد نتیجه چیزی خواهد بود که او آنرا لقاح ملال آور مینامید .در تحت چنین شرایطی انرژی ای وجود ندارد .ناوال پیر برای آنان که در چنین وضعیتی نطفه اشان بسته شده است تجرد را توصیه میکرد .

چیز دیگری که او برای جمع آوری  انرژی پیشنهاد میکرد این بود که  الگوهای رفتاری را از هم بگسلیم .الگوهایی که به هرج و مرج منتهی میشود .مانند تمایل لاینقطع به روابط عاشقانه ،دفاع و ارائه خود در زندگی روزانه ،عادات فراوان و بالاتر ازهمه ،پافشاری سهمناک بر دلواپسی های نسبت به "خود" .

اگر به این نکات رسیدگی شود ،هرکدام از ما میتواند انرژی موردنیاز برای استفاده ی از فضا و زمان و نظم اجتماعی را بطور هوشمندانه تری در اختیار داشته باشد.

 

پرسش

حرکات جادویی که شما به آن اهمیت فراوانی میدهید جدیدترین ارائه شما است از آنچه که مورد علاقه دنیای دون خوان بود  .تنسگریتی برای آنکسی که انجامش میدهد چه دست آوردی دارد؟آیا میتوان تنسگریتی را با دیگر انواع انضباط های فیزیکی هم تراز دانست یا اینکه خصوصیات مخصوص بخود را دارد؟

 

پاسخ

آنچه که تنسگریتی برای کارورزش به ارمغان می آورد انرژی است .تفاوت تنسگریتی با دیگر سیستم های تمرینات بدنی در این است که قصد تنسگریتی چیزی است که بوسیله ی شمن های مکزیک کهن دیکته شده است .این قصد آزادسازی  موجودی است که خواهد مرد .

 

 

 

Copyright 1997 - Mas Alla

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1997 - Mas Alla - Carol Tiggs, Taisha Abelar and Florinda Donner-Grau Interview

 

Version 2011.07.09

Mas Alla - April 1997

Excerpt from an Interview with

Florinda Donner-Grau, Taisha Abelar and Carol Tiggs.

 

by Concha Labarta

 

Translated from Spanish. First appeared in Mas Alla, April 1, 1997, Spain.

 

All the answers were given by Carol Tiggs, Taisha Abelar and Florinda Donner-Grau.

 

 

 

Question: You were, along with Carlos Castaneda, students of Don Juan Matus and his sorcerer cohorts. However, you remained in anonymity for years, and it was not until recently that you decided to speak about your own apprenticeship with Don Juan. Why this long silence? And what's the reason for this change?

 

Answer: First of all, we would like to clarify that each one of us met the man Carlos Castaneda calls the Nagual Don Juan Matus under a different name: Melchior Yaoquizque, John Michael Abelar and Mariano Aureliano. To avoid confusion, we always call him the old Nagual; not old in the sense of old age but in the sense of seniority, and above all, to differentiate him from the new Nagual, Carlos Castaneda.

 

Discussing our apprenticeship with the old Nagual wasn't at all part of the task he conceived for us. That's why we remained in absolute anonymity.

 

The return of Carol Tiggs in 1985 marked a total change in our goals and aspirations. She was traditionally in charge of guiding us through something which, for modern man, could be translated as space and time, but which, for the shamans of ancient Mexico, meant awareness. They conceived a journey through something they called the dark sea of awareness.

 

Traditionally, Carol Tiggs' role was to guide us to make that crossing. When she returned, she automatically transformed the insular goal of our private journey into something more far-reaching. That's why we decided to end our anonymity and teach the magical passes of the shamans of ancient Mexico.

 

 

 

Q: Was the instruction you received from Don Juan similar to that of Carlos Castaneda? If it wasn't, what were the differences? How would each of you describe Don Juan and his male and female cohorts?

 

A: The instruction given to us was not at all similar to that given to Carlos Castaneda for the simple reason that we are women. We have organs that men don't have: the ovaries and the uterus, organs of tremendous importance. The old Nagual's instruction for us consisted of pure action. Regarding the description of the old Nagual's male and female cohorts, all we can say at this moment in our lives is that they were exceptional beings. To talk about them as people of the everyday world would be inane for us at this time.

 

The least we can say is that all of them, and they were sixteen including the old Nagual, were in a state of exquisite vitality and youth. They were all old and yet at the same time, they weren't. When, out of curiosity and amazement, we asked the old Nagual what was the reason for their exorbitant vigor, he told us that what rejuvenated them every step of the way was their link with infinity.

 

 

 

Q: While many modern psychological and sociological trends advocate putting an end to the distance between the masculine and the feminine, we have read in your books that there are notable differences between men and women in the way they each access knowledge. Could you elucidate on this subject? How are you, and your experiences as female sorcerers, different from those of Carlos Castaneda?

 

A: The difference between male and female sorcerers in the lineage of the old Nagual is the simplest thing in the world. Like every other woman in the world, we have a womb. We have different organs from men: the uterus and the ovaries, which, according to sorcerers, make it easy for women to enter into exotic areas of awareness. According to sorcerers, there is a colossal force in the universe; a constant, perennial force which fluctuates but which doesn't change. They call this force awareness or the dark sea of awareness. Sorcerers assert that all living beings are attached to this force. They call this point of union the assemblage point. Sorcerers maintain that, due to the presence of the womb inside the body, women have the facility to displace the assemblage point to a new position.

 

We would like to emphasize that sorcerers believe that the assemblage point of every human being is located in the same place; three feet behind the shoulder blades. When sorcerers see human beings as energy, they perceive this point as a conglomerate of energy fields in the form of a luminous ball.

 

Sorcerers say that since the male sexual organs are outside the body, men don't have the same facility. Therefore, it would be absurd for sorcerers to try to erase or cloud these energetic differences. Regarding the behavior of male and female sorcerers in the social order, it is almost the same. The energetic difference makes the practitioners, men and women, behave in different ways. In the case of sorcerers, these differences are complementary. The female sorcerers' great facility to displace the assemblage point serves as a base for male sorcerers' actions, which are characterized by greater endurance and more unyielding purpose.

 

 

 

Q: We also have read in your books that Florinda Donner-Grau and Taisha Abelar each represent a different category in the world of shamanism. One of you is a dreamer and the other a stalker. These are attractive and exotic terms but many people use them indiscriminately and interpret them in their own way. What's the real significance of such classifications? When it comes to action, what are the implications for Florinda Donner-Grau to be a dreamer and for Taisha Abelar to be a stalker?

 

A: Once again, as in the preceding question, the difference is very simple because it is dictated by each of our energies.

 

Florinda Donner-Grau is a dreamer because she has an extraordinary facility to displace the assemblage point. According to sorcerers, when the assemblage point, which is our point of attachment to the dark sea of awareness, is displaced, a new conglomerate of energy fields is assembled, a conglomerate similar to the habitual one, but different enough to guarantee the perception of another world which is not the world of everyday life.

 

The gift of Taisha Abelar as a stalker is her facility to fix the assemblage point in the new position to which it has been displaced. Without this facility to fix the assemblage point, the perception of another world is too fleeting; something very similar to the effect produced by certain hallucinogenic drugs: a profusion of images without rhyme or reason. Sorcerers believe that the effect of hallucinogenic drugs is to displace the assemblage point, but only in a very chaotic and temporary manner.

 

 

 

Q: In your most recent books, Being-In-Dreaming and The Sorcerers' Crossing, you talk about personal experiences that are difficult to accept. Accessing other worlds, traveling into the unknown, making contact with inorganic beings, are all experiences which challenge reason. The temptation is either not to believe such accounts at all, or to consider you as beings that are beyond good and evil, beings that are not touched by sickness, old age or death. What's the everyday reality for a female sorcerer? And how does living in chronological time fit with living in magical time?

 

A: Your question, Miss Labarta, is too abstract and farfetched. Please forgive our frankness. We are not intellectual beings and are not in any way capable of taking part in exercises in which the intellect engages words which in reality don't have any meaning. None of us, under any agreement, are beyond good and evil, sickness, or old age.

 

What happened to us was that we were convinced, by the old Nagual, that there are two categories of human beings. The great majority of us are beings which sorcerers call (in a pejorative manner, we would add) "the immortal ones." The other category is the category of beings that are going to die. The old Nagual told us that, like immortal beings, we never take death as a point of reference, and we therefore allow ourselves the inconceivable luxury of living our entire lives involved in words, descriptions, polemics, agreements and disagreements.

 

The other category is the category of sorcerers, of beings that are going to die, who cannot, at any time and or under any circumstances, allow themselves the luxury of making intellectual assertions. If we are anything, we are beings without any importance. And if we have anything, it is our conviction that we are beings that are going to die and that someday, we will have to face infinity. Our preparation is the simplest thing in the world: we prepare ourselves twenty-four hours a day to face this encounter with infinity.

 

The old Nagual succeeded in erasing in us our confounded idea of immortality and our indifference to life, and he convinced us that, as beings that are going to die, we can enlarge our options in life. Sorcerers maintain that human beings are magical beings, capable of stupendous actions and accomplishments once they rid themselves of ideologies that turn them into ordinary human beings.

 

Our accounts are, in reality, phenomenological descriptions of feats of perception that are available to all of us, especially to women, feats that are bypassed due to our habit of self-reflection. Sorcerers assert that the only thing that exists for us human beings, is Me, ME, and only ME. Under such conditions, the only thing possible is whatever concerns Me. And by definition whatever concerns Me, the personal 'I', can lead only to anger and resentment.

 

 

 

Q: The physical presence of a teacher may not be indispensable but, in any case, it is of great help. You received direct instruction from Don Juan and his cohorts to guide you into the world of shamanism. Do you really think that that world is accessible to anyone, even when they don't have a personal teacher?

 

A: In a way, the insistence on having a teacher is an aberration. The idea of the old Nagual was that he was helping us to break away from the dominion of the Me. With his jokes, and his terrifying sense of humor, he succeeded in making us laugh at ourselves. In this sense, we firmly believe that change is possible for anyone, a change similar to ours, for example, by practicing Tensegrity, without the need for a particular and personal teacher.

 

The old Nagual wasn't interested in teaching his knowledge. He was never a teacher or a guru. He couldn't have cared less about being one. The old Nagual was interested in perpetuating his lineage. If he guided us personally, it was to inculcate in us all the premises of sorcery that would allow us to continue his lineage. He expected that someday, it would be our turn to do the same.

 

Circumstances outside of our volition, or his, conspired to prevent the continuation of his lineage. In view of the fact that we cannot carry out the traditional function of continuing a sorceric lineage, we want to make this knowledge available. Since the Tensegrity practitioners are not called upon to perpetuate any shamanistic lineage, they have the possibility of accomplishing what we have accomplished, but via a different path.

 

 

 

Q: The possibility of an alternative form of death is one of the most striking points of Don Juan Matus' teachings. According to what you have told us, he and his group attained that alternative death. What is your own interpretation of their disappearance, when they transformed themselves into awareness?

 

A: This may seem like a simple question, but it is very difficult to answer. We are practitioners of the teachings of the old Nagual. It appears to us that, with your question, you are soliciting a psychological justification, an explanation equivalent to the explanations of modern science.

 

Unfortunately we cannot give you an explanation outside of what we are. The old Nagual and his cohorts died an alternative death, which is possible for any one of us, if we have the necessary discipline.

 

All we can tell you is that the old Nagual and his people lived life professionally, meaning that they were responsible for all their acts, even the most minute ones, because they were extremely aware of everything they did. Under such conditions, to die an alternative death is not such a farfetched possibility.

 

 

 

Q: Do you feel ready to face the last jump? What do you expect in that universe, which you regard as impersonal, cold and predatorial?

 

A: What we expect is an endless fight and the possibility of witnessing infinity, either for a second or for five billion years.

 

 

 

Q: Some readers of Carlos Castaneda's literary works have reproached him for the lack of a bigger spiritual presence in his books, for never having used words like "love." Is the world of a warrior really that cold? Don't you feel human emotions? Or do you perhaps give a different meaning to those emotions?

 

A: Yes, we give them a different meaning, and we don't use words like "love" or "spirituality" because the old Nagual convinced us that they are empty concepts. Not love or spirituality themselves, but the use of these two words. His line of argument was as follows: if we really consider ourselves immortal beings who can afford the luxury of living amongst gigantic contradictions and endless selfishness; if all that counts for us is immediate gratification, how can we make love or spirituality something authentic? For the old Nagual these concepts were manqué, lifeless, words that nobody is prepared to back up. He said that every time we are confronted with these contradictions, we solve them by saying that, as human beings, we are weak.

 

The old Nagual told us that, as a general rule, we human beings were never taught to love. We were taught only to feel gratifying emotions, pertinent exclusively to the personal Me. Infinity is sublime and without pity, he said, and there's no room for fallacious concepts, no matter how pleasant they may seem to us.

 

 

 

Q: It seems that the key to expanding our capabilities for perception lies in the amount of energy we have at our disposal, and that the energetic condition of modern man is very meager. What would be the essential premise for storing energy? Is this possible for someone who has to take care of a family, go to work every day, and participate fully in the social world? And what about celibacy as a way of saving energy, one of the most controversial points in your books?

 

A: Celibacy is recommended, the old Nagual told us, for the majority of us. Not for moral reasons, but because we don't have enough energy. He made us see how the majority of us have been conceived in the midst of marital boredom. As a pragmatic sorcerer, the old Nagual maintained that conception is something of final importance. He said that if the mother wasn't able to have an orgasm at the moment of conception, the result was something he called "a bored conception." There is no energy under such conditions. The old Nagual recommended celibacy for those who have been conceived under such circumstances.

 

Another thing he recommended as a means of storing energy was the dissolution of patterns of behavior that lead to chaos, such as the incessant preoccupation with romantic courtship; the presentation and defense of the self in everyday life; excessive routines and, above all, the tremendous insistence on the concerns of the self.

 

If these points are achieved, any one of us can have the necessary energy to use time, space and the social order more intelligently.

 

 

 

Q: The magical passes of Tensegrity, which you consider to be of great importance, are your most recent contribution to those interested in Don Juan Matus' world. What can Tensegrity bring to those who practice it? Can this be equated with any other physical discipline, or does it have its own characteristics?

 

A: What Tensegrity brings to those who practice it is energy. The difference between Tensegrity and any other system of physical exercises is that the intent of Tensegrity is something dictated by the shamans of ancient Mexico. This intent is the liberation of the being that is going to die.

 

 

 

Copyright 1997 - Mas Alla

 

 

دیدارهای بروس واگنر با کاستاندا مجله دیتیل ۱۹۹۴

 

 

                                     تو تنها دوبار خواهی زیست 

بروس واگنر:مجله ی دیتیل

 

 

کارلوس کاستاندا نسلی را با تصور واقعیت هایی دیگر  میخکوب کرد.دریکی از مصاحبه های کمیاب اش ساحر افسانه ای با بروس واگنر درباره ی دون خوان ،آزادی،رویابینی و مرگ صحبت کرده است و همینطور درباره ی اتفاقات بامزه ای که درراه بی کرانگی افتاده است.

کارلوس کاستاندا دیگر در اینجا زندگی نمی کند .پس از سالها انضباط سخت جنگاورانه  او از این تئاتر موش وار زندگی روزانه رهایی یافته است.او یک مرد تهی است،یک لوله دودکش ،یک داستانگوی داستانها و ماجراها. واقعاٌ مرد نیست بطور کلی،موجودیتی است که دیگر به دنیا آنگونه که ما می شناسیم اش وابسته نیست.او آخرین ناوال است..سیره ی کهن ساحرانی که موفق به شکستن توافق دنیای معمولی شدند.با چاپ نهمین کتاب اش "هنر رویا بینی.او راه را بست.او درراهش برای لحظه ای  ظاهر شد.

 

حس مشترک کشنده است

 

اسم من کارلوس کاستانداست. می خواهم که شما امروز کاری  بکنید.من می خواهم که قضاوت اتان را متوقف کنید .خواهش می کنم به اینجا با تجهیز خود به زره ی  حس مشترک نیایید.مردم هرکجا که صحبت میکنم ، پیدایم می کنند . بهروسیله ای  می آیند که این کارلوس کاستاندا را  بشنوند  و من را با سخنانی اینچنینی برنجانند ."من کتاب هایت را خوانده ام و آنها بچه گانه بودند ."تمام کتاب های آخرت خسته کنند ه بودند .خواهش می کنم اینگونه نیایید باور کنید که بی فایده است.امروز از شما می خواهم ،تنها برای یک ساعت برای گزینه ای  که من برایتان می گذارم خود و ذهن اتانرا بازکنید .مانند دانشجویان مغرور به حرفهایم گوش نکنید.من قبلا با دانشجوهای مغرور حرف زده ام .مردگان گردن فرازی  هستند .حس مشترک و ایده آل گرایی همان است که مارا می کشد.ما آنها را با چنگ و دندان  نگاهداشته ایم .این همان میمونی است که دون خوان ما را می نامید .میمونی دیوانه .من برای سی سال در دسترس کسی نبودم .نمی خواستم که با مردم صحبت کنم .من برای زمانی اندک  در اینجا هستم .اینگونه نمی توانیم ادامه دهیم  .ما بدهی ای داریم که باید به آنانی که خودشانرا برایمان به  خطر انداختند تا برخی چیزها را به ما نشان دهند ،بپردازیم.ما این دانش را به ارث برده ایم .دون خوان به ما گفته است که عذر خواه نباشیم .ما میخواهیم که شما به اینجا بیایید و این گزینه ی عجیب و عملی که دور از دسترس اتان نیست را ببینید .من شادی مرموزی از دیدن این پرواز پاک باطنی میبرم.این تنها برای چشمان من است.من نیازمند نیستم .من به هیچ چیزی محتاج نیستم .من همانقدر به شما نیازمندم که به سوراخی در کله ام .اما من یک سیاح ام یک مسافر.من در آن بیرون کشتیرانی می کنم  و  میخواهم دیگران هم این امکان را داشته باشند.

 

 

                  این راه خروج 

 

هدایتگران قبل ازسایر گروه ها در سانفرانسیسکوو لوس آنجلس صحبت کرده اند و همکاران اش فلوریندا دانر گراو ،تایشا آبلار و کارول تیگز سخنرانی هایشان را در آریزونا کرده اند.(رویای تولتکی میراث دون خوان )

در این دوسال کتاب های فلوریندا دانر و تایشا آبلار (که درآنها  درباره ی کاستاندا و قیمومیت اشان در زیرنظر دون خوان گفتگو کرده اند ) به ترتیب نشر "در رویا بودن و گذر ساحران "به بازار  وارد شده اند

گزارشهای این دو زن درباره ی یک سری مسائل پدیدارشناسانه است .تاریخچه ای صادقانه از ابتدای آشنایی  و تمرینات اشان.همینطورکتاب ها سود مالی غیرمترقبه ای کردند، چرا که خوانندگان کاستاندا تا قبل از این کتاب ها به چنین روشنگری های پرقدرتی درباره ی تجارب آنها  دسترسی نداشتند.(کاستاندا می گوید : در بازی اشان زنان مسئول اصلی هستند .من تنها شوفر فلیپینی ام .)دانر گراو رضایت مجموع اشان در انجام این کار را به توافق بین الاذهانی ساحران تفسیر میکند و اینکه هرکدام مانند یک راه متفاوت و منحصر بفرد به همان  شهر است.اینها فریب های انرژی است،مسئولیت پذیری در مقابل عملی غیرقابل مذاکره چراکه ما همان هایی هستیم که بسوی مرگ درحرکت هستیم .کسی که بدلایل درستی به الزامات شرایط اش پایبند است.همه ی شنوندگان که  دکترای پدیدارشناسی از یو سی ال ای دارند در حیرت فرو رفته اند.اسلوب شناسانی که که منضبط به قواعد آکادمیک هستند درعمل به سختی می توانند که دنیای جادویی را که اینان ارائه می کنند ؛تفسیر کنند. دنیایی از ترکیب بندی انرژی بنام دقت دوم که مکانی برای بزدل های دوران جدید نیست.

 

 

                                حزب خلاف کارها

 

من زندگی دوگانه ای را پیشنهاد نمی کنم .بین آنچه که می کنم و آنچه که می گویم فاصله ای نیست.من اینجا نیامده ام که به زنجیرتان بکشم یا مایه ی سرگرمی اتان باشم. آنچه که میخواهم درباره اش صحبت کنم برمبنای نظرات  خودم نیست بلکه مربوط به دون خوان است،سرخپوست مکزیکی که این دنیای متفاوت  را به من نشان داد.پس حالت تدافعی بخود نگیرید!خوان ماتئوس سیستمی کاری را به من ارائه کرد که پشتوانه ای از بیست وهفت نسل ساحران را بدنبال  دارد.بدون او من پیرمردی بیش نبودم که کتاب به بغل درگوشه ای با دانشجویان قدم میزد.می بینید ما همیشه یک سوپاپ اطمینان باقی می گذاریم به همین دلیل است که منفجر نمی شویم ."اگر هیچی نباشد میتوانم انسانشناسی درس بدهم" .ما همین الان هم آدم های بازنده ای درنمایشنامه ی بازندگان هستیم.من دکتر کاستاندا هستم ....و این کتاب من است ،تکنیک ها ی دون خوان"میدانستید که این یک کتاب جلد کاغذی است؟من میتوانستم که مرد کتاب باشم یک نابغه ی سوخته .میدانستیدکه دوازده بار تجدید چاپ شده است؟تازه گی ها به روسی هم ترجمه شده .یا ممکن است من ماشین شما را پارک کنم وحرفهای کلیشه ای بزنم":خیلی گرمه...اماخوبه،اماخیلی گرمه ...خیلی سرده ....اما خوبه ،اما خیلی سرده .میخواهم به نواحی گرمسیری بروم.

 

 

 تئاتر عملی ساحری

 

در سال 1960 کاستاندا همزمان با فارغ التحصیلی اش در رشته مردم شناسی در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در آریزونا در حال تحقیق بر روی امکانات گیاهان دارویی بود که  با سرخپوست یاکی ای ملاقات کرد که حاضر بود به او کمک کند .محقق جوان تحقیقات میدانی به دون خوان بابت خدمات و راهنمایی های مفید اش  ساعتی پنج دلاردستمزد پیشنهاد کرد.راهنما از دریافت دستمزد امتناع کرد ،کاستاندا نمیدانست که این روستایی پیر گیوه پوش ساحری بی همتاست،ناوالی که هنرمندانه اورا بعنوان بازیگری در اسطوره ی انرژی (تایشا آبلار آنرا تئاتر عملی ساحری می نامید) انتخاب کرده است.برای خدماتش دون خوان از او چیزی کاملاٌ متفاوت درخواست کرد "توجه کامل او ".از این ملاقات کتاب خارق العاده ای زاده شد "تکنیک های دون خوان ،شیوه ی یاکی ها در آگاهی ."و تبدیل به کتابی کلاسیک تا همکنون شد که به زیبایی درهای ادراک را باز میکند و نسلی را به هیجان می آورد.از آنزمان  او به پوست کندن پیاز ادامه میدهد و کتاب هایی را در مورد تجربه اش اضافه کرده است.روشنگری های مطلقی درباره ی حقیقت هایی نامعمول که "خود" را میفرساید.

اتمام کننده کار شاید ناپدید شدن کاستاندا است. او میگوید :ما به واژه ی دیگری بجای ساحری نیاز داریم .این  واژه خیلی تاریک است. ما ساحری را  به چرندیات قرون وسطایی مانند تشریفات مذهبی و شیطان گره زده ایم .من جنگاوری و جهت یابی  را دوست دارم .این کاری است که ساحران میکنند "دریانوردی ".او نوشته است که تفسیر کار ساحری دیدن انرژی بصورت مستقیم است.ساحران گفته اند که جوهر هستی شبیه شبکه ای از انرژی است رشته های هوشیارآگاهی حقیقی از این شبکه بمانند نوری تابان پرتاب میشوند.این رشته ها نواری را شکل میدهند که تمام دنیا هارا شامل میشود ،هرکدام از این دنیا ها به اندازه ی دنیای ما واقعی است که یکی از این بی نهایت دنیا هاست.ساحران دنیای مارا بنام نوار انسانی یا اولین دقت می نامند.آنها همینطور از طریق دیدن اشان جوهر بشری را ادراک کردند.جوهر انسان تنها آمیخته ای میمون شکل از گوشت و استخوان نبود،بلکه گویی ازانرژی درخشان بود که می توانست در میان این رشته های درخشان دنیا های دیگر ،سفر کند.اما چه چیز او را از این سفر بازمیدارد؟ایده ی ساحران این است که ما در زیر سیستم آموزشی و تربیتی اجتماع دفن شده ایم و اینگونه فریب داده شده ایم که دنیا را بعنوان مکان اجسام سخت و قطعیت ها ادراک کنیم .ما درحالیکه موجودیت جادویی امان را انکار میکنیم به گور میرویم و تکلیف امان خدمت کردن به من و منیت امان بجای روح است.دون خوان گزاره ای جالب بیان میکرد:چه میشد اگر کاستاندا لشگرش را مستقر میکرد؟چه میشد اگر او انرژی ای را آزاد میکرد که بطور عادی خرج پرخاشگری و معاشقه و جفتگیری مینمود ؟چه میشد اگر او خود مهم بینی اش را محدود میکرد و از دفاع و امتداد دادن و ارائه ی منیت اش صرفنظر میکرد؟اگر از اینکه دوست داشته میشود یا نه ،مورد احترام قرار میگیرد و تصدیق میشودیا نه ، کناره میگرفت؟آیا میتوانست که شکاف انرژی در دنیا را ببیند؟و اگر میدید می توانست که از میان آن بگذرد؟ساحر کهنه کار سرخپوست او را در قصد ساحران بدام انداخته بود .اما کاستاندا بهرحال در طول روزی  که درباره ی میمون دیوانه صحبت می کرد تا الان  چه میکرد؟ در خانه شخصی ،کلاس باله و یا کتابفروشی؟آنها به زیارت سراسردنیا رفتند :تمامی سردمداران آگاهی جدید و قدیم و گذشته ،گروه های انرژی ،درمانگران و شمن ها ،وکلا ،طبالان و الاف های گروه های راک،شفاف رویا بینان و حقیقت یابان ،جامعه شناسان و پژوهشگران ،خانم بازها و معتقدان به انرژی بدن،مدیتیاتور ها و بزرگان بودیسم حتی عاشق و معشوق ها از ده هزارسال .نت برداران خشمگین آمدند ناوال های کوچولو کتاب ها درباره ی کاستاندا نوشتند تنبل تر هایشان لااقل یک فصل کتاب نوشتند .بقیه اشان سمینارهایی برگزار کردند که کارهای او را بخاطر پول عنوان کردند.کاستاندا میگوید:آنها برای چند ساعتی آمدند و شنیدند و هفته ی بعد سخنرانی هایشان را درباره ی کاستاندا ترتیب دادند.این است میمون .او درمقابل اینان ساعتی ایستاد تا کالبدهای انرژی اشان را اغوا و تشویق کند و تاثیر او مانند یخ خشک، سوزان و سرد بود . درمیان این نقدهای بیشمار او با داستان هایش از آزادی و قدرت و زیبایی ؛وحشت و کراهت و موشکافی جراحانه  و برای من همه چیز ،می آمدو التماس میکرد که چه میخواهید بدانید؟اما چرا الان ؟چرا کاستاندا و همراهانش خودشان را در دسترس قرار دادن؟برای آنها چه سودی داشت؟

 

بروس واگنر:مجله ی دیتیل

 

 

این در بزرگ

 

 

اینجا کسی است که برای من ناشناخته است و منتظر است که به او بپیوندیم.او کارول تیگز نامیده میشود او همتای من است.او با ما بود ،سپس ناپدید شد. نبود او دهسال طول کشید.جایی که او رفت تصورنکردنی است.

 درک این در توان عقل نیست.پس خواهش میکنم قضاوت را کنار بگذارید .ما میخواهیم یک برچسب سپر ماشین داشته باشیم .

 

احساس مشترک کشنده است

 

کارول تیگز دور شد.من به شما اطمینان میدهم که او درکوه های مکزیک زندگی نمی کرد.یکروز داشتم در کتاب فروشی فونیکس سخنرانی میکردم که ناگهان او صورت خارجی بخود گرفت.قلب من از تاپ تاپ اش داشت از یقه ام بیرون می افتاد.من به سخنرانی ام ادامه دادم . دوساعت حرف زدم بدون آنکه بدانم چه میگویم .من اورا به کناری کشیدم و از او پرسیدم که این ده سال کجا بوده است؟ او شروع کرد به عرق کردن و کمرویی کردن.او تنها خاطرات مبهمی داشت. شوخی میکرد و می گفت دوباره پیدا شدن کارول تیگز درب بزرگی از انرژی را گشوده است که میتوانیم از آن برویم و بیاییم .این یک ورودی بزرگی به قصد ساحران است که من میتوانم شما را به آن قلاب کنم .بازگشت او به ما حلقه ای جدید از انرژی داد ،او با خود حجم عظیمی انرژی آورد که به ما اجازه میدهد خودمانرا نشان دهیم .این است دلیل اینکه الان ما در دسترس هستیم یکی در یک سخنرانی به کارول تیگز معرفی شده بود و به او گفته بود "اما شما بنظر خیلی نرمال می رسید "کارول تیگز به او پاسخ داده بود :چه انتظاری داشتید ؟توقع داشتید برق از سینه هایم بیرون بزند ؟.

 

 بروس واگنر:مجله ی دیتیل

فاحشه های ادراک

 

این کارلوس کاستاندا کیست؟و آیا اصلاٌ چنین کسی بوده است؟الان دیگر 1994 است چرا  او دست از این کارهایش برنمی دارد؟به ما بگویید سن اش چقدر است و اینکه اودون (ریچارد اودون عکاس مشهورسلبریتی ها )از او تا حالا عکس گرفته است یا نه؟کسی هنوزبه او نگفته است که حریم خصوصی دیگر وجود ندارد؟که دیگر فاش سازی جزئیات زندگی افراد را نمی شود کاهش داد؟او باید که مارا برای تغییر ذائقه امان توجیه کند.چیزهایی است که آدم دلش میخواهد که بداند.چیزهایی دنیوی و خصوصی.مانند اینکه او در کجا زندگی می کند؟درباره ی آلبوم دوئت فرانک سیناترا چه فکر میکند؟او با پول هنگفتی که از کتاب هایش بدست آورد چکار می کند ؟آیا او هم مانند بقیه ی گوروهای پیر بنتلی توربو میراند؟(اشاره به  اوشو )آیا واقعاٌ او با مایکل جوردن و ادموند وایت در پایین شهر بارنیز ملاقات کرده است؟

برای سالها دنبال این بودند که او را سنجاقش کنند (احتمالا کنایه به یافتن است).آنها حتی چهره ی او را باتوجه به خاطرات هم کالجی های قدیمی و آشنایانی مشکوک  بازسازی کردند نتیجه ی بی فایده ی اینکار شبیه نقاشی های پلیس از یک اولمک(یک نژاد قدیمی در مکزیک)خیرخواه  برای معده ی خوانندگان شد.دردهه ی هفتاد میلادی عکسی در کاور مجله ی تایم نقش بست (که البته تنها یک چشم اش نمایان بود)که وقتی مجله فهمید که این یک عکس هم جعلی است نتوانست هرگز کاستاندا را ببخشد.دور و بر روزهایی که پل مک کارتنی فوت شد(اشاره به شایعه ای معروف و دروغ است ،پل مک کارتنی خواننده بیتلز هنوز هم زنده است) شایعاتی بر زبانها بود .میدانستید :کارلوس کاستاندا مارگارت مید بوده !(مارگارت مید انسان‌شناس فرهنگی آمریکایی . او برای پژوهش‌هایش درباره خانواده و پرورش کودکان در جامعه‌های مناطق جنوب اقیانوس آرام بسیار مشهور است و کتابهایی همچون بلوغ در ساموآ و مراحل رشد در گینه نو را در همین زمینه نوشته است. )کارگزار و وکیل او مدام در حال دفاع در مقابل اینها بودند: خبرنگاران و دیوانگان ،روحانیان آویخته از گلایدر،سیاست گذاران عصر جدید و جستجو گران ،هنرمندانی که میخواستند کار او را بربایند مشهور و یا گمنام ،با اجازه یا بدون اجازه و سمینارهای پراز جمعیتی که توسط کارلوس نمایانی دروغین  اجرا میشد .بعد از سی سال هنوزنمی شود برای سر او قیمت گذاشت.او علاقه ای به گوروها و گورو گرایی ندارد. ماشین بنتلی توربویی در این میان نبود ،مزرعه ی گوسفندهای عمامه به سر جان نثاری  هم نبود.هیچ مهمانی ای در نشریه پاریس وگ درمیان نبود.موسسه ی کاستاندا و یا کلاس های ساحری پیشرفته و آکادمی رویابینی یا تبلیغات تلویزیونی قارچها و سکس تانتاریک هم نبود.نه بیوگرافی ای و نه رسوایی ای .وقتی که برای سخنرانی دعوت میشد نه دستمزدی میگرفت و نه خرج سفرش داده میشد. معمولاٌ اجاره سالن چند دلاری خرج بر میداشت .تمام آنچه که او میخواست توجه کامل شرکت کنندگان بود. او می گفت که "آزادی مجانی است.این را نمی شود خرید یا فهمید .با کتاب هایم تلاش کردم  گزینه ای ارائه کنم که آگاهی می تواند واسطه ای برای  حرکت و انتقال باشد.من خیلی متقاعد کننده نبودم .آنها فکر میکنند که من رمان نوشته ام .اگر من قد بلند و خوش تیپ بودم ،وضعیت شاید فرق میکرد.آنها به بیگ ددی(کاراکتری کمیک Big Daddy )گوش می کنند و بعد به  من میگویند که دروغ میگویی آخر چطور میتوانم دروغ بگویم؟شما تنها دروغ میگویید که چیزی را بدست بیاورید تا چیزی را دست کاری کنید.من هیچ چیزی از هیچ کسی نمی خواهم .تنها چیزی که میخواهم توافق است.ما دوست داریم که در اینجا به این توافق برسیم که دنیاهایی  درفراسوی  دنیای ما وجود دارد.چنانچه  در اینجا توافقی شروع به پر در آوردن بکند  پروازی هم درکار خواهد بود.توافقی که به توده ای بدل شود وباتوده ،حرکتی خواهد بود".کاستاندا و همپیمانانش اصلاح طلبان انرژی هستند که میتواند تنها انقلاب معنا دار زمان ما باشد.چیزی کمتر از تبدیل  ضرورت بیولوژیک به یک تکامل .اگر فرمانروای مطلق نظم اجتماعی فرمان تولید مثل میدهد ،فرمان شجاعانه ی ساحران (تمام دزدان دریایی انرژی) بدنبال چیزی کمتر زمینی است.قصد تکان دهنده و تاریخی آنان ترک زمین است بگونه ای که دون خوان بیست سال پیش بصورت انرژی خالص و آگاهی دست نخورده   انجامش داد.ساحران اینرا شیرجه یا پرواز انتزاعی  می نامند.

.

 

 

میمون بدیع

 

وقتی که  جوان بودم آلن واتس را الگوی خود قرار داده بودم .بعد از آنکه تبدیل به کارلوس کاستاندا شدم ،راهی پیدا کردم و پیش او رفتم .او بیش از من از زندگی در روز روشن  می هراسید .آنچه که وانمود میکرد نبود .او از من خواست به رختخواب بروم . گفتم هی آلن این دیگه چیه؟او گفت :آخه کارلوس تو زیبایی را مگر نمی بینی؟اینکه من میتوانم کمال را بشناسم اما هنوز نمی توانم به باورهایم نائل شوم؟من کامل هستم اما اینکه از ضعف خود آشفته میشوم بمعنای این است که انسان هستم .به او گفتم این چرند است.من مردمی را  می شناسم که برعکس این را می گویند .آنها هر آنچه که میگویند انجام هم میدهند و زندگی می کنند که ثابت کنند ما موجودی والا هستیم .زنی را میشناختم ،روح شناس بزرگی بود که ملیون ها دلار در دستانش پول بود .او بیست سال بود که اینکاره بود .من برای دیدن او به خانه ی کسی رفتم و او داشت لای پای مردی را نوازش میکرد ،درست مقابل جایی که من ایستاده بودم .آیا این کار را میکرد که من را تحت تاثیر قرار دهد؟تا شوکه ام کند؟من نمی توانستم که شوکه باشم.بعد او را به کناری کشیدم در آشپزخانه و به او گفتم چه به خودت میگویی وقتی که با خودت در نیمه های شب تنها هستی؟دون خوان عادت داشت که این سئوال را از من بپرسد که چه میگویی وقتی که با خودت تنهایی و به آینه نگاه میکنی؟آن زن  گفت:آه کارلوس،این یک راز است هیچوقت تنها نباش.آیا این واقعا یک راز است ؟هیچوقت تنها نباش؟چقدر وحشتناک.عجب راز گهی.این ساحر یکی از من خواست که قضاوت را سه روز متوقف کنم که برای سه روز باور کنم که انسان بودن به معنای ضعیف بودن نیست بلکه به معنای والا بودن است.  این میمون دیوانه است اما همچنان بدیع هم هست.دون خوان میمون غر غر ویی بود اما او جنگاور بی عیب و نقصی هم بود .او دنیا را ترک کرد ،دست نخورده .او به انرژی تبدیل شد او در آتش درون سوخت.او عادت داشت بگوید که من یک سگ متولد شدم ...اما مجبور نیستم که مانند سگی هم بمیرم .آیا تو میخواهی که مانند پدرت زندگی کنی؟او از من میپرسید که :آیا میخواهی مانند پدر بزرگت بمیری؟من جوابی ندادم .من مجبور نبودم پاسخی بدهم .پاسخ نه بود .دریک لحظه ی دهشتناک .چگونه من شکار شدم .

.

توده ی بحرانی

 

 

من کارلوس کاستاندا و زنان ساحر را در یک دوره ی یک هفته ای در رستوران ،اتاق هتل و مرکز خرید ها ملاقات کردم .آنها جذاب و بطرز حیات بخشی جوان بودند .زنان لباس محجوبانه ای پوشیده بودند با مقدار معقولی از مایه ی شیک بودن .نمی توانستی درمیان جمعیت متوجه آنها بشوی و این نکته ی قضیه بود .من بطور سطحی متوجه ی یک نیویورکی در بیرون کافه ای در رجنت بورلی ویلشیر شدم .طعم اضافی ویسکی درامبیو بطور محسوسی بد بود ."

ضرورتاٌ مهم نیست که چقدر مبارزه می کنیم بالاخره ازاین راه و آن راه ،یکروز تبدیل به والدین امان میشویم .بجای مقاومت در مقابل این تفکر ،ما تو را دعوت کردیم که این آداب گذار را با مشروبی فوق العاده جشن بگیریم ...دون خوان در تابوت اش می خندید ...یا شاید بیرون از آنٍ، که چقدر برای ذهن مخلوطی از سئوالات را پیش می آورد :بهرحال او کجا بود ؟همان جایی که کارول تیگز از آن بازگشت ؟اگر همان جا بود پس، آیا این بدان معنا نیست که ناوال پیر هم میتواند چنین بازگشتی داشته باشد؟درکتاب آتش درون کاستاندا نوشته که دون خوان و گروهش بتدریج در حدود سال 1973 ناپدید شدند ...چهارده  راهیاب به دومین دقت رفتند .واقعاٌ دومین دقت چیست ؟همه اینها وقتی که کتاب ها را میخوانم بنظر واضح میرسند .من یادداشت هایم را گشتم .در لبه ی خالی صفحه حاشیه زده ام که معنای دومین دقت  مساوی است با هوشیاریه برتر.اما این کمکی نمی کند .با بی صبری به قدرت سکوت  ،هدیه عقاب و سفر به ایختلان نگاهی انداختم .اگرچه در سراسر اینها خیلی چیزها بود که نمی توانستم بفهمم ، اما مسائل اساسی بطور منسجم و کامل شرح داده شده بود .چرا من نمی توانم هیچکدام از اینها را در سرم نگهدارم ؟من از درس ساحری 101 رفوزه شده بودم . کاپوچینویی سفارش دادم و منتظر ماندم . اجازه دادم ذهن ام برای خودش بچرخد .درباره ی دانرگرا و میمون های ژاپنی فکر میکردم .وقتی که با او درباره قرار  یک مصاحبه تلفنی حرف میزدم او به "ایمو" اشاره کرد .همه دانشجویان انسان شناسی درباره ی ایمو می دانند .مکای (میمون بی دم ) مشهور دنیای قدیم .یکروز ایمو بی اختیار سیب زمینی شیرین را قبل از خوردن با آب شست ،در زمان کوتاهی  همه مکاها ی جزیره از او پیروی کردند .انسانشناسان ممکن است اینرا رفتار فرهنگی بنامند .اما دانر گراو  اینرا مثالی کاملا دقیق از توده ی بحرانی میدانست . حس مشترک میمون . کاستاندا پدیدار شد. او با گشاده رویی خندید و دستم را فشرد و نشست .

وقتی که او شروع به گریه کردن کرد داشتم تازه خودم را آماده میکردم که موضوع میمون ها را پیش بکشم .پیشانی اش درهم رفته بود و تمام بدنش در سوگواری میلرزید .بزودی او مانند ماهی گروپری که از آکواریوم بیرون افتاده باشد نفس نفس میزد .لب پایین اش منقبض و تر شده بود و میلرزید .بازویش به سمت من دراز شده بود ،دست اش لرزان و مفلوک بود و سپس مانند کلوپ شبانه ای باز شد ...غنچه ای شکفته شده از مغازه کالاهای ترسناک ،انگار که به او هشداری رسیده باشد .

او با عضلات لرزان صورت اش  این لغات را بیرون داد :خواهش میکنم !با حالتی  که مرا رها نخواهد کرد  و تضرعی نیازمندانه گفت :خواهش می کنم دوستم داشته باش .کاستاندا دوباره هق هق میکرد ،با حس شکستی بزرگ ،طوریکه نفس اش از گرفتگی بیرون نمی آمد .تنزل اش ازمعانی عالی به این سخافت بی هیچ تلاش بدنی و روحی ای انجام گرفته بود درحالیکه این گریه زشت و کریه تبدیل به وسیله ای بدیع میشد ."این آنی است که ما هستیم میمون هایی لیوان به دست . خیلی تکراری و متداول و خیلی ضعیف.خود ارضا گونه .ما والا هستیم اما این میمون دیوانه انرژی ندارد که ببیند .بنابراین مغز چهارپایی امان زورش میچربد.ما نمی توانیم به پنجره ی بخت امان دست بیازیم همان یک سانتی متر مکعب شانس امان .آخر چطور میتوانیم ؟ما خیلی مشغول این هستیم که دست مامی امان را بگیریم .خیلی مشغول این هستیم که درفکر این باشیم که چقدر موجود فوق العاده ای هستیم .چقدر حساس و بی همتا هستیم .ما منحصر به فرد نیستیم ! سناریوی زندگی ما همین الان نوشته شده است.با پوزخندی نحس گفت :بوسیله ی دیگران .ما میدانیم ...اما به آن اهمیت نمی دهیم.ما میگوییم ، گور باباش .ما آخرین کسانی هستیم که به این موضوع بدبین باشیم .این شیوه ای است که ما زندگی می کنیم !در زیر دوشی ازگه گرم .دون خوان همیشه می گفت "آنها با ما چه کرده اند ؟از من می پرسید :اوضاع هویج چطوراست؟منظورت چیست؟هویجی که در مقعدت چپانده اند  .من بطرز وحشتناکی ناراحت می شدم .او واقعاٌ میتوانست با من اینگونه باشد !وقتیکه میگفت:خوشحال باش که هنوز بر هویج دسته ای اضافه نکرده اند .اما اگر چاره ای داریم چرا هنوز در زیر دوش کذایی مانده ایم ؟ چون خیلی گرم است .ما نمی خواهیم که ترکش کنیم .ما از خداحافظی کردن بدمان می آید و نگران هستیم ...که چگونه .ما درطول شبانه روز  بیست و شش ساعت نگران هستیم !و فکر میکنی نگران چه هستیم ؟او دوباره لبخند زد، یک گربه ی کائو چویی ،نگران من هستیم! در این برای من چه هست؟چه چیزی قرار است سر من بیاید؟ چنین خودشیفته گی ای وحشتناک است .اما فریبنده است.به او گفتم که دیدگاه اش یکخورده خشن است،و او خندید .بله ،بالحنی  یبس و مضحک و قضاوت مآبانه و آکادمیک گفت :کاستاندا یک پیرمرد گوشت تلخ و دیوانه است.کاریکاتورهای او مضحک اند و بطرز وحشیانه ای به هدف میخورند .

.میمون طماع از میان یک شیار دستش به دانه ای رسید و نتوانست که کنترل را رها کند. اینها آموزه ها هستند ،هیچ چیزی نمیتواند او را وادار کند که دانه را رها کند. دست به آن چسبیده است حتی اگر بازو قطع شود .

ما بخاطر نگهداشتن گه میمیریم .اما چرا؟آیا آنچنان که میس پگی لی میگوید این همه آن چیزی است که آنجاست؟نمی شود اینطور باشد ،این خیلی وحشتناک است  .ما باید یاد بگیریم که چطور آنرا رها کنیم .ما خاطرات امان را جمع میکنیم و آنها را به آلبوم می چسبانیم .آگهی ها  یک شو در برادوی ده سال پیش را نشان میدهد . ما میمیریم که سوغاتی امان را نگهداریم .ساحر بودن بمعنای داشتن انرژی است،بمعنای داشتن کنجکاوی است و دل و جرات که رهایش کنیم برود .تا شیرجه در ناشناخته بزنیم .تمام آنچه که یک نفر لازم دارد تجدید قواست ،تمام آنچه یک نفر لازم دارد باز تعریف است .ما باید خودمانرا آنگونه که آغاز کردیم ببینیم  که بایست بمیریم .یکبار که اینرا پذیرفتی ،دنیا بروی تو باز میشود .اما برای در آغوش کشیدن این تعریف ،تو باید تخم فولادی داده باشی.

 

 

 

 

 

 

 

میراث طبیعی موجودات با ادراک

 

وقتی که تو میگویی درخت یا کوهستان و یا کاخ سفید ، دنیایی از جزئیات را بایک کلمه احضار میکنی ،این جادویی است .ببین ما موجودات بصری هستیم .تو میتوانی کاخ سفید را لیس بزنی ،لمس اش کنی و بو بکشی و   چیزی را به تو نگوید .اما تنها یک نگاه ،و میفهمی همه چیز آنجاست تا بدانی :چهار چوب دموکراسی است  یا هر چه .تو حتی لازم نیست که نگاه کنی ،بلافاصله می بینی که کلینتون در داخل نشسته ،نیکسون برای دعا زانو زده ...دنیای ما یک همچسبانی از جزئیات است ،بهمنی ازعینک هاست ...ما ادراک نمی کنیم.ما تنها تفسیر میکنیم و سیستم تفسیری امان مارا  تنبل و غرغرو میکند .ما ترجیح میدهیم که بگوییم "کاستاندا یک دروغگوست"یا "این کاروبار گزینه های ادراکی برای من نیست "چه چیزی برای تست؟واقعیت چیست؟این دنیای سخت ،گه و بی معنی زندگی روزمره ؟  این نومیدی و پیر شدن؟واقعیت چیست؟اینکه دنیا معین و نهایی است مفهومی مغلطه آمیز است.از سنین اولیه امان ما اجازه ی عضویت را بدست می آوریم .یک روزی که ما یاد گرفتیم که تفسیرمان را کوچک کنیم دنیا به ما میگوید "خوش آمدی".خوش آمدی به چه؟به زندان .خوش آمدی به جهنم .چه میشود اگر معلوم شود  که کاستاندا هیچ چیزی را از خودش در نیاورده ؟اگر این درست یاشد ،آنوقت شما در وضعیت خیلی بدی قرار دارید.سیستم تفسیری می تواند که متوقف شود .او نهایی و قطعی نیست .کلماتی در میان کلمات هست که هرکدام باندازه ی این حقیقت دارد.در آن دیوار کلمه ای هست ،این اتاق دنیایی از جزئیات است .مبتلایان به سندرم اوتیسم در جزئیات گیر می افتند و منجمد میشوند ...

آنها رد انگشتی در شکاف را آنقدر میگیرند تا خون بیاید .ما در اتاق زندگی روزانه گیر افتاده ایم ...گزینه هایی سوای این دنیا هم هست ،واقعی باندازه ی همین اتاق ،مکان هایی که تو می توانی در آن زندگی کنی و یا بمیری .ساحران اینکار را میکنند چقدر هیجان انگیز!فکر کردن به اینکه این همه اش است این دنیای فراگیر ،خلاصه مطلب تکبرو گردن فرازی است .چرا در را به اتاق دیگر باز نکنیم ؟این میراث طبیعی موجودات ادراک کننده است .زمانش رسیده تا عینک های جدیدی را بسازیم تا تفسیر کنیم .به جایی برو که دانش مفروضی نباشد .سیستم کهنه ی تفسیری ات را بدور نیانداز ،از ساعت نه تا پنج از آن استفاده کن .بعداز پنج؟ساعات جادویی

اما او منظورش از ساعت جادویی چیست؟کتاب های او با دقت زیادی تشبیهات ناشناخته را شرح داده اند ،ولی هنوز گوشه کنایه ها باقی است،برای تجربیات او یک لغت نامه حقیقی وجود ندارد.ساعت جادویی کلمه ی ساده فهمی نیست ...انرژی اضافی بطور بدنی تجربه میشود .هر وقت کاستاندا دون خوان را ترک میکرد تا به لوس آنجلس برگردد ،ناوال پیر دوست داشت که بگوید او میداند که شاگردش میخواهد چکار کند .او میتوانست لیستی تهیه کند .ممکن است لیست بزرگی باشد اما در نهایت یک لیست بر مبنای اینکه کدام فکر و عمل کاستاندا ضرورتا انجام می گیرد.اما برای کاستاندا امکان نداشت که بتواند چنین لیستی را برای معلم اش بسازد .بین دو مرد توافق ذهنی یکسانی نبود .هرچه که سرخپوست در دقت دوم انجام میداد تنها می توانست تجربه شود و نه اینکه منتقل شود .در برگشت کاستاندا نه انرژی اش را داشت و نه آمادگی ای برای چنین اتفاق نظرهایی را با خود . اما میمون در تملک کلام و دستور زبان  قرار دارد .او باید که تمام هزینه ها را میدانست . و باید پرهیزی در دانسته های او میبود .ما موجوداتی خطی هستیم .مخلوقاتی خطرناک از عادات و تکرار.ما مجبوریم که  بدانیم :اینجا مرغدانی است !اینجا بند کفش است !این کارواش است !اگر روزی یکی از اینها در جای خودش نباشد ...ما غاط میزنیم .وفتی که پیشخدمت با صورتحساب برگشت ،او اصرارکرد که پول غذا را بدهد .من ناگهان برانگیخته شدم که کردیت کارت او را بقاپم و ببینم که چه اسمی بر روی آن هست .او فوری حس من راگرفت :یک بیزینس من قدیمی میخواست منرا مجاب کند که کارت امریکن اکسپرس بگیرم :کارلوس کاستاندا ،عضویت از 1968.او با سرخوشی خندید .به موضوع بحث اش بازگشت .ما میمون های سنگین سنگینی هستیم .خیلی مبادی آدابیم .دوست من رالف عادت داشت مادربزرگش را دوشنبه شب ها ببیند .مادربزرگش که مرد به من گفت ،هی جو ..من آن وقت ها جو بودم ..هی جو ،ما حالا میتوانیم که دوشنبه شب ها با هم خوش بگذرانیم .تو دوشنبه ها آزاد هستی جو؟منظورت همه دوشنبه هاست رالف؟بله ،بله !همه دوشنبه ها.این عالی نیست؟اما همه دوشنبه ها همیشه؟بله جو !من و تو در دوشنبه ها برای همیشه!

 

.

 

 

 

واحد درسی 101 ساحری

 

دریک مهمانی دانشمند مشهوری را ملاقات کردم .شخصیت بزرگوار و درخشان دکتر ایکس  میخواست به سختی حال من را بگیرد.او گفت :من کتاب اول تو را خوانده ام اما بقیه اشان کسالت آور بود .ببین من به داستانسرایی علاقه ای ندارم من تنها به دلایل توجه دارم .دکتر ایکس با من جدل میکرد حتما فکر کرده بود که من هم باندازه ی او آدم مهمی هستم .به او گفتم :اگر من قرار بود قانون جاذبه را ثابت کنم آیا شما نباید باندازه ای آموزش دیده بودید که بتوانید حرف های من را درک کنید؟شما برای این باید که اهلیت داشته باشید حتی ممکن است به وسایلی محتاج باشید .شما باید واحد های فیزیک یک و دو و شانزده و شاید  بیست و سه را پاس کرده باشید .شما تا الان بی نهایت از خود گذشتگی  برای دانش نشان داده اید .به دانشگاه رفته اید و ساعاتی طولانی مطالعه کرده اید .حتی ممکن است  مجبور شده باشید که دختر بازی را کنار بگذارید .به او گفتم اگر از من مستندات میخواهد باید که واحد درسی 101 ساحری را بردارد .اما او نخواهد خواست که آنرا بردارد چراکه مقدماتی میخواهد .او عصبانی شد و اتاق را ترک کرد .ساحری یک جریان است،یک فرآیند است درست همانطور که برای فیزیک شما به میزان معینی از دانش  نیاز دارید تا بتوانید جریان معادلات را دنبال کنید  دکتر ایکس هم به بسیاری موارد اساسی نیاز دارد که بتواند در جایگاهی قرار بگیرد که آنقدر انرژی داشته باشد که بتواند جریان ساحری را دنبال کند .او میبایست که زندگی اش را مرور کرده باشد .بنابراین دانشمند دلایل میخواهد اما نمی خواهد که برای آن دلایل آماده گی کسب کند .این وضعی است که ما داریم .ما نمی خواهیم که کار کنیم .ما میخواهیم با هلیکوپتر به آگاهی بیاورندمان بدون آنکه کفشمان خاکی شود .و تازه اگر آنچه که دیدیم را دوست نداشتیم با هلیکوپتر برمان گردانند .

 

 

ردپای  زمان

 

بودن با این مرد  خسته کننده است.او بیش ازاندازه بیرحم است ،توجه تمام و کمال او تحلیل برنده است.به نظر میرسد که با هرچه که دارد به سئوالات من عکس العمل نشان میدهد .در سخن او چیزی روان و فصاحتی ضروری وجود دارد .سرسخت و نهایی ،زیبا و شعرگونه.کاستاندا گفت که حس میکند که زمان از او پیشی میگیرد.شما فشار او را احساس میکنید ،چیزی بیگانه که نمی توانید آنرا بشناسید .چیزی سماوی و سست،از شدت تراکم بی تحرک شده مانند درب بطری یا نشانه ی روی آب ،یک چوب پنبه که به سنگینی بر روی امواج خوابیده است.

ما در ارتفاعات شهر بویل قدم میزدیم .او ایستاد تا وضعیتی در ورزش های رزمی را توصیف کند که به آن اسب میگویند پاها اندکی خم میشود گویی که بر روی زین نشسته ایم."آنها در بوینس آیرس اینگونه ایستادند همه چیز حسابی سبک و سیاق خودش را داشت .آنها وضعیتی که بنام  "مرد مدت ها مرده است "بخود گرفتند .پدر بزرگ من این وضعیت را میگرفت .عضلات اینجا --او به پشت کمرش اشاره میکرد --این جایی است که نوستالژی ذخیره میشود .دلسوزی بحال خود دهشتناک ترین چیزهاست .----منظورت از اینکه میگویی زمان از تو پیشی میگیرد چیست؟

دون خوان استعاره ای داشت .ما درواگن قطاری ایستاده ایم و واگن های زمان را می بینیم که دارند میرسند .یکجا "من پنج ساله هستم !رفتم --ما صرفا چرخیده ایم و گذاشته ایم که زمان از ما پیشی بگیرد .بدین صورت

یک پیشینه ای وجود ندارد .چیزی مفروض نیست .چیزی پیش فرض نیست .چیزی بسته بندی شده نیست .ما در روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم .در کنار خیابان گدایی تکه مقوایی را برای ماشین ها بلند کرده بود .کاستاندا به او از پشت خیره شد تا به افق رسید.من ذره ای  هم زمان برای فردا ندارم و چیزی هم برای گذشته ام نمانده است.دپارتمان انسانشناسی دیگر برای من وجود ندارد .دون خوان عادت داشت بگوید که بخش اول زندگی اش آشغال بوده --او در برزخ بوده است.بخش دوم زندگی اش در پوچی آینده صرف شده است و سومین بخش در نوستالژی گذشته هدر رفته است.تنها آخرین بخش زندگی اش که مانده الان است که من در آن هستم .--مصمم بودم که موضوعی شخصی بپرسم وتا از ادامه بحث پیشگیری کنم .اتفاقات سرگذشت نامه هایشان اینها را همانقدر هیپنوتیزم میکنه که ترکی دردیوار که درآخر همه را با انگشت خون آلود رها  خواهد کرد.

وقتی که پسر بچه ای بودی درزندگی ات چه کسی مهمترین فرد بود؟پدربزرگم .او من را بزرگ کرد.چشمان سخت او میدرخشید.او یک خوک نر برای اصلاح نژاد داشت که اسمش رودی بود .از بابت  این خوک  کلی پول در آورد .رودی صورت کوچک و بوری داشت خوشگل بود.معمولا برسر او کلاهی میگذاشتند.جلیقه ای هم داشت.پدر بزرگم از طویله خوکها تامکان نمایش تونلی درست کرده بود .از آنجا بود که رودی با صورت کوچکش که بدن عظیم اش را یدک میکشید پیدایش میشد !رودی با سیخ پیچ گوشتی اش.ما این خوک را وقتی که وحشی بازی در میاورد تماشا میکردیم. شبیه چه بود ...پدربزرگت را میگویم ؟من اورا می پرستیدم .او همانی بود که دستور کاررا ارائه میکرد.من میرفتم تا ادامه دهنده ی راه او باشم و بیرقش را افراشته کنم .این تقدیر من بود ،اما سرنوشت من این  نبود.پدر بزرگم مرد عاشق پیشه ای بود .او به من در سنین پایین آموزش اغواگری داد .وقتی  دوازده سالم بود .مانند او راه میرفتم و مانند او حرف میزدم .با یک حنجره ی خشک .او بود که به من یاد داد از پنجره وارد شوم . به من گفت که زنها اگر تو رویشان در بیایی فرار میکنند ....من خیلی ساده بودم .او منرا وادار کرد که به دختر کوچکی بگویم :تو خیلی خوشگل هستی !بعد برگشتم و دور شدم .تو زیباترین دختری هستی که تا بحال دیده ام !...و به سرعت دور شدم .بعد از سه یا چهار بار آنها میگفتند ،هی اسم ات را به من بگو .اینطوری بود که من از پنجره وارد میشدم .کارلوس بلند شد و براه افتاد .گدا داشت بطرف منطقه ی پر بته ی اطراف بزرگراه میرفت .وقتی که به ماشین اش رسیدیم کاستاندا در ماشین را باز کرد و سپس برای لحظه ای ایستاد.ساحری از من سئوالی پرسید ،مدت ها پیش "صورتی که لولو برای تو دارد  چگونه است؟من جذب این سئوال شدم .فکر کنم که این لولو باید سایه وار ،تیره و صورت یک انسان را داشته باشد .لولو همیشه صورت کسی را دارد که فکر میکنی دوستش داری.برای من ،لولو پدربزرگم بود .پدر بزرگم که او را ستایش میکردم .من سوار شدم و او استارت ماشین را زد .آخرین بخش های گدا در ردیف بوته های کرم خورده ناپدید شد .من پدر بزرگم بودم .خطرناک ،مزدور،اهل چشم پوشی، حقیر،انتقامجو و سرشار از تردید و ایستا .دون خوان این را میدانست .

 

دوباره در دام عشق افتادن

 

در هفتاد و پنج سالگی هم هنوز بدنبال عشق  و همصحبت میگردیم  .پدر بزرگ ام عادت داشت نصف شب از خواب بپرد و فریاد بزند که "فکرمیکنی او مرا دوست دارد؟آخرین سخن اش این بود: داره میاد عزیزم داره میاد  "او ارگاسم شدیدی کرد ومرد.تا سالها فکر میکردم که این اتفاق جالب و فوق العاده ای بوده تا اینکه دون خوان گفت :پدر بزرگ ات مانند یک خوک مرد .زندگی و مرگ او معنایی نداشت.دون خوان گفت مرگ نمی تواند  آرامش بخش باشد ...تنها با پیروزی میتوان .از او پرسیدم منظورش از با پیروزی چیست و او گفت آزادی.وقتی که تو حجاب را کنار زدی و قدرت زندگی ات را با خود  همراه کردی .به او گفتم اما هنوز کارهای زیادی هست که  میخواهم انجام دهم .او گفت:منظورت این است که هنوز زنهای زیادی هستند که میخواهی ترتیب اشان را بدهی؟ او راست میگفت.چقدر ما ابتدایی هستیم .میمون ناشناخته را نگاه می کند ،اما قبل از آنکه به درون اش بجهد می خواهد بداند که در آن برای من چه هست؟ما تاجر پیشه ایم ، سرمایه گذاریم ،باید که نوار شکست هایمان را از هم بدریم .این دنیای کاسب پیشه گان است.اگر ما سرمایه گذاری ای کرده ایم تضمین میخواهیم .تنها وقتی عاشق میشویم که در مقابل اش عاشق امان شوند .وقتی که دیگر عاشق اش نباشیم سرش را میبریم و با کله ی دیگری جایگزین اش میکنیم .عشق ما صرفاٌ یک حمله ی عصبی است.ما موجودات مهربانی نیستیم !نه ما بی رحم ایم  .من فکر میکردم که میدانم چطور عشق بورزم .دون خوان گفت :چطورمیتوانی عشق بورزی؟آنها هرگز به تو درباره ی عشق یاد نداده اند .به تو یاد داده اند که چطور اغوا کنی ،غبطه بخوری و متنفر باشی.تو حتی خودت را هم دوست نداری.به بیانی دیگر تو مجبور نیستی که خودت را به چنین وحشی گری ای دچار کنی.تو جرات اش را نداری  تا بتوانی مانند یک ساحر عشق بورزی.آیا میتوانی درفراسوی مرگ برای همیشه نعل عشق ببازی؟بدون کمترین پاداشی ،هیچ بازخوردی؟میتوانی بدون سرمایه گذاری دوست بداری؟برای اینکه به آن بشاشی؟تو هرگز نمی دانی که چنین عشقی چقدر بیرحمانه است.آیا واقعاٌ میخواهی نا آگاه  بمیری؟

نه نمی خواهم .قبل از مردن ام باید بدانم که چنین عشقی چگونه است.او مرا اینگونه به چنگ آورد .وقتی که چشمانم را باز کردم دیدم که دارم به پایین تپه می غلتم ،من هنوز هم دارم می غلتم .

 

زندگی اتان را مرور کنید ‍!

 

من خیلی کوکا خورده بودم و دچار وسواس ذهنی شدم.کاستاندا گفت:شکر همانقدر مانند یک قاتل تاثیرگذار است که حس مشترک.ما مخلوقاتی روانشناسانه نیستیم .اعصاب ما با چیزی درست میشود که دردهانمان میگذاریم.من مطمئن هستم که او کالبد انرژی من را دیده که با کوکاکولا روشن شده است.احساس پوچی کردم .من شکست خورده بودم .من مصمم بودم که شب با شیرینی خامه ای حسابی عیاشی کنم .اینچنین حواس اش جمع است ،شکولات تیره شرم باد بر میمون حقیر.من عشقی بی حساب به کوکا داشتم ."پدر بزرگ ام یک عیاشی شبانه داشت .من باید ترتیب این ... را بدهم .بهش نیاز دارم .همین الان !پدر بزرگ ام فکر میکرد که داغ ترین ... شهر است .ولخرج ترین آدم بود .من هم این اخلاق ها را دارم .همه چیز سر راست به تخم هایم منتقل میشود ،اما این حقیقت ندارد .دون خوان به من گفت ،ماشه ی تو با قند کشیده می شود .تو خیلی شل و وارفته تر ازاین هستی که چنین انرژی جنسی ای داشته باشی .خیلی چاق تر از این هستی که صاحب این ...داغ باشی .همه در پیاده روی یونیورسال سیتی سیگار می کشیدند .نشستن با کارلوس کاستاندا در این ساختار معماری نزدیک به طبقه متوسط لوس آنجلس عجیب بود .این همچسبی جزئیات .این بهمن عینک ها .این یک شهر مجازی است.هیچ سیاهپوستی نبود و هیچ چیزی شباهتی به ابر آگاهی نداشت .ما از نوار بشری به نوار ام -سی- آی  تغییر کرده بودیم (ممکن است منظورش گروه رپ باشد ) ما مقیم یک ورژن بی مزه و خودسرانه شبیه یکی از صحنه های کتاب هایش بودیم . همانی که او ناگهان خودش را در یک جایی با شباهت ظاهری با دنیای روزمره می یابد.--تو گفتی که اگر دکتر ایکس زندگی اش را مرور دوباره می کرد ،او ممکن بود که مقداری انرژی بازیافت کند .منظورت چه بود؟

مرور دوباره مهمترین کاری است که ما انجام اش میدهیم .برای شروع ،تو لیستی که از همه کسانی می شناسی تهیه می کنی .هرکسی که با او صحبت کرده ای یا حتی برخوردی داشته ای .--هر کسی؟---بله ،تو به عقب بر میگردی ،به ترتیب زمان صحنه ی تبادل انرژی را دوباره می آفرینی.---اما این ممکن است سالها طول بکشد!---بطور قطع .مرور دوباره ی کامل زمان زیادی می برد.و بعد دوباره شروع میکنی .ماهیچگاه مروردوباره را تکمیل نخواهیم کرد.برای همین است که هیچوقت چیزی باقی نمی ماند.می بینی قرار نیست آسایشی باشد.آسایش یک مفهوم طبقه ی متوسطی است .این تصور که اگر تو باندازه ی کافی به سختی کار کنی میتوانی یک تعطیلاتی  را بدست بیاوری .وقتی برای اینکه با رنجرورت آفرود بروی یا در مونتانا ماهیگیری کنی .این مسخره است.تو صحنه را دوباره میسازی .با روابط جنسی ات شروع کن.تو ملافه ها ،مبلمان و گفتگو ها را دوباره می بینی .بعد به شخص تمرکز کن ،احساسات .چه احساسی میکردی؟توجه کن .انرژی ای را که در تبادل گسترش داده ای تنفس کن .آنچه که مربوط به تو نیست پس بفرست .---این تقریبا شبیه آنالیز روانشناسانه است .---نه تو آنالیز نمی کنی .تو مشاهده میکنی .تو ریزه کاری ها و جزئیات را مشاهده میکنی ،تو خودت را به قصد ساحران قلاب میکنی .این یک ترفند است .عملی جادویی که صدها سال قدمت دارد ،کلید جمع آوری انرژی که تورا از چیزهای دیگر رها میکند .سرت را تکان میدهی و تنفس میکنی .آنقدر لیست ات را ادامه بده تا به مامان و بابات برسی .با اینکار تو شوکه خواهی شد .الگو ها و عاداتی را که باعث تهوع ات میشود خواهی دید. چه کسی از دیوانگی ات حمایت میکند؟چه کسی برنامه ی کاری را ارائه داده است؟مرور دوباره به تو لحظه ای از سکوت را ارزانی میدارد که به تو اجازه میدهد پیمان هایت را دور بریزی و جا برای چیزهای دیگر باز کنی .با مرور دوباره تو با داستان های بی پایانی از "خود" باز خواهی گشت ،اما دیگر خون گریه نمی کنی .

 

 

""هر آنچه که درباره ی انرژی میخواهیم بدانیم اما از پرسیدن اش شرم داریم """

 

وقتی که بسوی دون خوان آمدم از شدت همخوابگی با زنان رو به مرگ بودم . خودم را با این کار تحلیل برده بودم .من دیگر اینطور در این دنیا عمل نمی کنم .ساحران از این نوع انرژی ها برای پرواز کردن استفاده میکنند یا اینکه تغییر دادن همخوابگی بعنوان مهمترین تکلیف امان از منظر انرژی است.می بینید ما مهمترین نیروهایمان را پراکنده میکنیم اما تلاش نمی کنیم که آنها را دوباره جمع کنیم.ما با غفلت امان از دست میرویم .بهمین دلیل است که تا این حد مهم است که زندگی امان را مرور دوباره کنیم ..مرور دوباره التزام عملی به قوانین اجتماعی را از نیروی زندگی امان جدا میکند .دو چیز لاینحل میماند یکی اینکه من میتوانم انرژی اجتماعی بودن را از انرژی طبیعی خودم کم کنم و دیگر اینکه من میتوانم به وضوح ببینم که اینقدر ها هم سکسی نبودم .بعضی وقت ها برای یک عده روانشناس صحبت میکنم .آنها میخواهند که درباره ی ارگاسم بدانند.وقتی شما آن بیرون دارید پرواز میکنید به اندازه ی لعنت خدا هم برای "آخ جون"ارزش قائل نیستید.بسیاری از ما سرد مزاج هستیم .تمام این شهوات استمناء ذهنی هستند .ما "عشقبازی زده " شده ایم .هیچ انرژی ای دیگر درما برای لقاح نمانده است.یکی از این دو است یا اینکه ما نخست بدنیا( به زعم من لحظه ی لقاح را میگوید ) آمدیم و والدین نمی دانستند که چطور اینکار را بکنند(همخوابگی) و یا اینکه بعد از آن بدنیا آمده ایم که والدین دیگر تمایلی نداشتند(خسته شده بودن).ما به یکی از این دوشکل همخوابگی میکنیم .ما تنها یک تکه گوشت بیولوژیک با عاداتی بد و فقدان انرژی هستیم .ما موجودات حوصله سربری هستیم اما در عوض میگوییم ،"خیلی بی حوصله ام ."همخوابگی برای زنان بیشتر ضرر دارد ...مردان خودکار هستند .کیهان زنانه است.زنان دسترسی کامل به کیهان دارند ،آنان همین الان آنجا هستند .تنها مشکل این است که آنها بطرز بشدت احمقانه ای اجتماعی شده اند .زنان پروانه های بدیمنی هستند ،آنها مغز ثانوی دارند ،اندامی که به آنها امکان پروازی باور نکردنی میدهد .ساحره ها از رحم اشان برای رویا دیدن استفاده می کنند ."مردی از فلوریندا پرسید :آیا ما می توانیم همخوابگی را پایان دهیم ؟او گفت :نه بفرما !آن ...کوچک ات را به هرجا می خواهی بچسبان !"اوه ،او جادوگر ترسناکی است.او با زنان به بدترین شکل برخورد میکند ..."اوبه زنان میگوید:الهه های آخر هفته که نوک سینه هایشان را رنگ میکنند و میروند برای خوشگذرانی .بله تو آمدی اینجا که الهه بشوی.اما وقتی به خانه میرسی؟مانند برده ای ترتیب ات داده میشود .مردان کرم های درخشان اشان را در ...باقی میگذارند ."واقعا جادوگری ترسناک است!

 

تعقیب کایوت

 

فلوریندا دانر گراو اسیر نمی گیرد (اشاره به بیرحمی است یعنی اسیر در جنگ نمی گیرد و همه را می کشد )او استخوان های کوچکی دارد ،ملیح ومها جم است مانند یک جوکی با یک شیوا .دانرگراو نخست با دون خوان و حلقه ی یارانش برخورد کرد . او فکر میکرد که آنان کارگران بیکار سیرک هستند  که درکار قاچاق کالای مسروقه اند .چه چیز دیگری می توانست کریستال های باکارات و لباس های نفیس و جواهرات آنتیک را توجبه کند ؟او در کنار آنها حس ماجرا جویی میکرد ...بطور طبیعی او از خودراضی ،شجاع و بانشاط بود .بعنوان یک دختر از آمریکای جنوبی او زندگی آزادانه ای داشت."من فکر میکردم  که فوق العاده ترین چیزی هستم که تا بحال بوده است.خیلی جسور و استثنایی.من مانند مردان لباس میپوشیدم و مسابقه ی اتومبیلرانی میدادم .بعد این سرخپوست پیر آمدو گفت که تنها چیزی که درمورد من استثنایی است این است که بلوند و چشم آبی هستم آنهم در کشوری که این چیزها مورد ستایش قرار میگیرد .من میخواستم او را بزنم  درعمل فکر کنم اینکار را هم کردم .اما او راست میگفت میدانی.این تجلیل از خود کلاٌ دیوانگی است.کاری که ساحران میکنند این است که "خود را میکشند ".تو باید بمیری تا بتوانی زندگی کنی ؛نه زندگی کنی  برای اینکه بمیری" .دون خوان شاگردانش را تشویق میکرد که با دانش عشق بازی کنند .او میخواست که اذهان آنان بخوبی آموزش ببیند تا ساحری را بصورت یک سیستم معتبرفلسفی  ببینند . در یک تناقض جالب مشخصه ی دنیای ساحران ،کار میدانی به مدارج عالی آکادمیک منتهی شد.رفتن بسوی ساعات جادویی اینطوری بامزه میشود .او اولین باری را که کاستاندا او را برای دیدار دون خوان به مکزیکو برد بازگو میکند ."ما از این راه مارپیچ طولانی رفتیم ،میدانی راه مارپیچ ،رد پای کایوت .من فکر کردم که او راه غریبی را انتخاب کرده تا کسی نتواند ما را تعقیب کند ،اما موضوع چیز دیگری بود .تو باید انرژی کافی داشته باشی تا این سرخپوست پیر را پیدا کنی .یادم نمی آید چقدر طول کشید که عاقبت یکی در جاد ه پیدایش شد که برایمان دست تکان میداد.من  به کارلوس گفتم ،هی نمی خواهی که توقف کنی؟او گفت:لازم نیست .ببین ما از مه عبور کرده ایم .مثل موشک به دانشگاه پپدراین برگشتیم .یکی در کنار جاده کریستال می فروخت .من در تعجب بودم اگر شرلی مکلین خانه اش سوخته بود .اگر دیک ون دایک نوسازی کرده بود .ممکن بود ون دایک با شون پن به شرلی مک لین ملحق شوند .چه بر سر کسانی که به کارهایت علاقه دارند می آید ؟کسی که کتابت را خوانده و برایت نامه نوشته ؟به آنها کمک میکنی ؟مردم کنجکاوی روشنفکرانه دارند .آنها آزار دیده اند و یا هرچه .آنقدر پابرجا میمانند تا دیگر خیلی سخت شود .مرور دوباره کار خوشایندی نیست .آنها نتایج فوری می خواهند ، خشنودی آنی میخواهند .برای بسیاری از مدیران جدید این یک بازی دوست یابی است.آنها با چشمانی طفره رونده دزدکی اتاق را پوشش میدهند تا با یار بالقوه چشمانشان برخورد میکند .یا اینکه تنها در میدان مونتانا خرید میکنند.وقتی که چیزی زیادی گران باشد که باید از خودشان چیزی را رها کنند دیگر نخواهند خواست که دنبالش بروند.میبینی ،ما حداقل سرمایه گذاری را با بیشترین درآمد میخواهیم .هیچکس علاقه ای به اینکه کار کند ندارد .---اما میتواند جالب باشد اگر دلیلی برای آنچه میگویی وجود داشت ."کارلوس داستان جالبی دارد .زنی بود که او سالها بود که میشناخت اش . آن زن از اروپا با اوضاعی وحشتناک با کاستاندا تماس گرفت .کاستاندا گفت که بیا مکزیک ،میدانی منظورش این بود که بپر در دنیای من .زن مردد شد .بعد گفت :خواهم آمد از وقتی که خودم را شناختم  کفش هایم هوس آنسوی رودخانه را کرده است.او یک تضمین میخواست او بر پاهایش ثابت ایستاد.البته ،هیچ تضمینی وجود ندارد.همه ما همینطوریم .ما خواهیم پرید ،از وقتی خودمانرا شناخته ایم کفشهایمان هوس آنسوی  را داشته اند.---چه میشود اگر به بهترین شکلی که میتوانی بجهی ؟و بیدار شوی و ببینی این تنها یک رویای تب آلود بوده ؟--پس تب خوبی داشته باش.

 

 

 

 

بخش های خصوصی کارلوس کاستاندا

 

این کتابی برای  همه مردم نیست .این آن چیزی است که کسی که او را سالها ست  می شناسیم درباره ی کتاب هنر رویا بینی میگوید .در واقع این حد کمال کارهای کاستانداست ،یک دستورالعمل آموزشی برای کشوری ناشناخته ---توصیف فنون کهن که ساحران برای ورود به دومین دقت از آنها استفاده میکردند.مانند دیگر کتاب های او ،مرعوب کننده و شفاف است اما هنوز درباره ی این  چیزی فراموش نشدنی  است.اینطور بویش می آید که این کتاب جای دیگری ساخته شده است.من کنجکاو بودم که همه اینها چطور شروع شد .

"من می بایست یادداشت برداری میکردم وقتی که با دون خوان بودم .هزاران یادداشت .عاقبت دون خوان گفت:چرا کتابی نمی نویسی؟من به او گفتم این غیر ممکن است ،من که نویسنده نیستم ."اما تو که میتوانی کتاب  گهی بنویسی؟نمی توانی؟با خودم فکر کردم ،آره !من میتوانم یک کتاب آشغال بنویسم .دون خوان مبارزه ای را قرار داد .میتوانی این کتاب را بنویسی هرچند میدانی که آبروریزی میشود؟میتوانی بی عیب و نقص باقی بمانی؟اینکه آنها دوستت داشته باشند و یا از تو متنفر باشند بی معناست .می توانی این کتاب را بنویسی و برایت مهم نباشد که چه بر سرت می آید؟من موافقت کردم .بله .اینکار را میکنم .و چیزهای وحشتناکی در این راه بر سرم آمد .اما شورت جا نمی شود  .به او گفتم درباره ی آخرین جمله ات مطمئن نیستم و او خندید .این یک جوک قدیمی است .ماشین زنی خراب شده بود و مردی تعمیرش میکرد .زن پولی نداشت و گوشواره هایش را پیشنهاد کرد.مرد به او گفت که زنش اورا باور نخواهد کرد .زن ساعت اش را داد اما مرد گفت دزدها اینرا خواهند دزدید .عاقبت زن شورت خود را در آورد و به او داد .مرد گفت ،خواهش میکنم نه ،این سایز من نیست .

 

معیارهای مرده بودن

 

من هیچوقت تنها نبودم تا وقتی که دون خوان را ملاقات کردم .او گفت :از دست این دوست ها خلاص شو .آنها نخواهند گذاشت که آزادانه عمل کنی.آنها تورا زیادی خوب می شناسند.تو هیچگاه نخواهی توانست از سوی  چپ با چیزی باز گردی ....شکسته .دون خوان به من گفت که اتاقی را اجاره کنم ،هر قدر کثیف تر بهتر.اتاقی با کف پوش و پرده های سبز که بوی شاش و سیگار بدهد .او گفت آنقدر آنجا بمان تا بمیری.به او گفتم :من نمی توانم اینکار را بکنم .من نمی خواهم دوستانم را ترک کنم .او گفت:باشه ،من نمی توانم دیگر با تو صحبت کنم .او دستش را بعلامت خداحافظی تکان داد و خنده ی وسیعی کرد .اوه پسر من رها شده بودم .این پیرمرد عجیب و غریب ،این سرخپوست من را بیرون انداخته بود .همه چیز به سادگی خودش بریده شد .هرقدر که به لوس آنجلس نزدیک تر میشدم بیشترناامید می شدم .درک کردم که برای چه به خانه میروم ...دوستانم .و برای چه؟برای حرفهای بی معنی با کسانی که منرا بخوبی می شناسند.برای نشستن بر روی کاناپه تا یکی زنگ بزند و به مهمانی دعوت ام کند.تکرار های بی پایان .رفتم یک اتاق سبز رنگ گرفتم و به دن خوان زنگ زدم :هی ،نه اینکه بخواهم این کار را انجام دهم ...اما به من بگو؛معیار مرده بودن چیست؟"اینکه تو دیگر برایت مهم نباشد که همراهی داری و یا اینکه تنها هستی .این معیار مرده بودن است."سه ماه کشید تا اینکه مرده شوم . از دیوارها ناامیدانه بالا میرفتم تا دوستی را یک نظر ببینم .اما من ماندم .در نهایت ازدست مفروضات رها شدم ،تو با تنها بودن دیوانه نمی شوی.تو با شیوه ای که داری میروی دیوانه میشوی ،مطمئن باش.می توانی روی این حرفم حساب کنی .

 

 

گردآوری آگاهی

 

با استیشن واگن او به سوی آپارتمانی میرفتیم که کاستاندا رفت تا بمیرد.ما میتوانیم به اتاق قدیمی ات برویم اینرا گفتم و در را زدم .اوگفت :به جهنم ،ممکن کار بیخ پیدا کند.دون خوان عادت داشت که از من بپرسد :تو چه چیزی خارج از زندگی میخواهی؟رفتار کلاسیک من این بود :دوستانه بگویم دون خوان نمی دانم .این ژست من بعنوان یک مرد  متفکر و روشنفکر بود .دون خوان گفت:این جواب ممکن است مامانت را راضی کند ،اما منرا نمی تواند.ببین من میتوانم فکر کنم ...و او یک سرخپوست بود .زود باش تو نمی دانی که این چه معنایی دارد.من مبادی آداب بودم ،اما به او از بالا نگاه میکردم .یکروز او از من پرسید که ما با هم برابر هستیم ؟اشک از چشم های من جاری شد وقتی که او را در آغوش میگرفتم .البته که ما باهم برابر هستیم دون خوان!چطور میتوانی همچنین چیزی را بگویی!محکم بغل اش کرده بودم و عملا گریه میکردم .او گفت :واقعا اینطور فکر میکنی؟بله بخدا !بعد از اینکه بغل کردنش را تمام کردم او گفت:نه ،مابرابر نیستیم .من یک جنگاور بی عیب و نقص هستم و تو یک عوضی .من میتوانم در لحظه ای کل زندگیم را با هم جمع کنم و تو حتی نمی توانی فکر کنی.

ما به کناری زدیم زیر چند درخت پارک کردیم .کاستاندا به ساختمان تخمی ای با یک شادابی عجیب نگاهی انداخت .او گفت:تعجب کردم که هنوز اینجاست.سالها پیش باید که خرابش میکردند.استقامت اش در این دنیا یکجور جادوی غریب است.بچه ها با مسلسل های پلاستیکی بزرگی بازی میکردند .زن بی خانمانی خودش را جوری پس کشید که انگار درخواب راه میرود .کاستاندا هیچ حرکتی برای بیرون رفتن نکرد.او شروع به صحبت درباره ی این کرد که مردن دراین اتاق سبز چه معنایی میدهد .از وقتی که او این مکان را ترک کرد بالاخره کاستاندا توانست بدون حسد و بدور از پیش داوری ها به سخنان سرخپوست پیر گوش کند.دون خوان به او گفت که وقتی ساحران انرژی را ببینند ،شکل انسان بصورت تخم مرغی درخشان خودش را نشان میدهد .در پشت تخم مرغ تقریبا باندازه ی طول یک دست از طرف شانه ها ،نقطه ی پیوندگاه است که نور سیمابی کرانه های آگاهی در آن جمع میشود .نحوه ای که ما دنیا را میبینیم با مکان این نقطه تعیین می شود .نقطه ی پیوندگاه نوع انسان در هرتخم مرغی همانجا ثابت شده است.چنین یکنواختی ای باعث اشتراک منظر ما در زندگی روزمره است.ساحران این منطقه از آگاهی را اولین دقت مینامند.منظر ادراکی ما با تغییر مکان پیوندگاه در نتیجه ی آسیب،شوک،مواد مخدر و یا دررویا تغییر میکند .هنر رویا بینی تغییر و ثابت نگهداشتن نقطه ی پیوندگاه در مکان جدید است ،بوجود آوردن ادراک جایگزین ،همه این دنیا ها  شامل دومین دقت میشود .حرکت های کوچک تر نقطه در درون تخم مرغ هنوز در نوار انسانی است و بعنوان توهم آشفتگی روانی شمرده میشود یا دنیا با رویا ها مواجه میشود .حرکت های بزرگتر نقطه ی پیوندگاه ،چشمگیرتر است و کالبد انرژی را به خارج از نوار انسانی به قلمرو های غیر انسانی می برد.این آنجایی است که دون خوان و گروهش در 1973رفتند  ،هنگامیکه در آتش درون سوختند .تکمیل غیر قابل فکر ادعای دودمان اش .پرواز تکاملی .کاستاندا آموخته است که تمام تمدن ها ---هم جوشی رویابینان --به همین شیوه ناپدید شده اند.او به من از ساحری ازدودمانش گفت که بیماری سل داشت و میتوانست پیوندگاهش را از مرگ دور کند .ساحر باید که بی عیب و نقص میماند .بیماری اش بالای سرش مانند شمشیری آویخته بود .او نمیتوانست که نفسانیت داشته باشد --او بخوبی میدانست که کجا مرگ برایش در انتظار خوابیده است .کاستاندا خنده کنان بروی من برگشت .هی .او نگاه بشدت علاقه مندی داشت و من هم آماده بودم .برای سه هفته من در کتابهایش  و نمایش مسری آنها از امکانات سرگردان بودم .احتمالاً زمانش رسیده بود که من جیب ام را با مسکالیتو پر کنم .یا شاید ما همکنون از مه گذر کرده بودیم بدون اینکه من بفهمم.او دوباره گفت :هی!چشمانش بدون ریا پلک میزد ."دلت می خواهد یک همبرگر بگیریم ؟"

 

 

تحریم تجمل گرایی

 

نگهداشتن مکان پیوندگاه بشریت در یک نقطه جنایت است.

من با تایشا آبلار برروی نیمکتی در مقابل موزه ی هنر ویلشیر نشسته بودم .او با تصوری که داشتم تطبیق نداشت. کاستاندا گفته بود که بخاطر بخشی از آموزش اش  ،او شخصیت های  متفاوتی بر خود گرفت ...یکی از آنها زنی دیوانه از اکساآکا بود ،شهوت ران و لجن، زنی آلوده به فقر وفاقه ...بعنوان بازیگری کوشا در تئاترعملی ساحری .

"می خواستم کتاب ام را گذار بزرگ بنام ام اما فکر کردم این اسم خیلی شرقی است ."یک مفهوم بودیستی  کاملاٌ شبیه به این هست .نظایر فراوانی وجود دارد .گروه ما سالهاست که گذار کرده اما تنها جدیداٌ است که یادداشت هایمان را با هم مطابقت داده ایم ...چرا که رفتن امان نزدیک است.هفتادو پنج درصد انرژی ما آنجاست و بیست و پنج درصد ش اینجاست.به همین جهت است که باید برویم .

آیا این همانجاست که کارول تیگز بود؟این هفتادو پنج درصد آنجاست؟منظور تو منطقه ی تاریک و روشن است؟

او با چهره ای بی روح اندکی تعمل کرد و سپس خندید ."ما  وقتی که او نبود ،کارول تیگز را در بدن هایمان احساس میکردیم .او توده ی عظیمی است .او مانند فانوس دریایی است،برج کنترل هوایی.او به ما امید داد ...

محرکی برای ادامه دادن .به این خاطر که ما می دانیم او آنجا بوده است.هر وقت که در خود زیاده روی میکردم حس میکردم  که او به شانه ام  میزند .او وسواس فکری  با شکوه امان بود .

چرا برای میمون اینقدر سخت است که اکتشاف اش را شروع کند ؟

ما ادراک امان حداقلی است،هر قدر بیشتر درگیر این دنیا باشیم ،سخت تر میشود که خداحافظی کنیم .و ما همه اینها را داریم ...همه ما شهرت داریم ،می خواهیم که دوست داشته شویم ،دوست بداریم .خدای من بعضی از ما بچه داریم .چرا باید یکی بخواهد که برود ؟ما یک کلاهخود برسر داریم که در لفافه پیچیدیم ...ما لحظات شادمانی را داریم که برای باقیمانده عمرمان دوام دارد.من کسی را می شناسم که میس آلاباما ست .(دختر شایسته آمریکا)آیا این کافی نیست که او را از آزادی منع کند ؟بله ،میس آلاباما بودن کافی است که او را سنجاق کند .

زمانش رسیده بود که یکی از بزرگترین پرسش ها را مطرح کنم (چند تا از اینها داشتم ):وقتی که آنها از گذر صحبت می کنند ،آیا منظورشان با بدن های فیزیکی اشان است؟

او پاسخ داد که تغییر دادن خود به معنای اگو در روانشناسی فروید نیست بلکه  خود واقعی و عینی ...بله ،کالبد فیزیکی .وقتی دون خوان وگروهش رفتند،آنها با تمامیت وجودی اشان رفتند .آنها با چکمه هایی که به پا داشتند رفتند .او گفت که رویابینی تنها قلمرو جدید و معتبر برای سخن  فلسفی گفتن است...این مرلو پانیتی(فیلسوف پدیدارشناس) اشتباه کرد وقتی که گفت بشریت محکوم به پیش داوری در یک دنیای قیاسی است.جایی است که دیدگاه پیشینی و قیاسی وجود ندارد ..دقت دوم .دون خوان همیشه میگفت فلاسفه ساحرانی دچار کمبود هستند .آنچه آنها کم دارند انرژی است که به فراسوی ایده آل هایشان بپرند.ما همه چمدان هایی را همراهمان به طرف آزادی میبریم .چمدان ها را بیانداز.ما حتی لازم است که چمدان  های ساحری را هم بیاندازیم .

چمدان های ساحری؟!

ما ساحری نمی کنیم ،ما هیچ کاری نمی کنیم .تمام کاری که ما میکنیم این است که نقطه ی پیوندگاه را جابجا میکنیم .در آخر ساحر بودن  تورا بدون تردید به اندازه ی میس آلاباما بودن بدام میاندازد.یک زن بی دندان و زار ونزار با کارت پستالهایی برای فروش به طرف ما آمد .زنی دیوانه از فروشگاه های میراکل مایل .من یکی برداشتم و به او یک دلار دادم .کارت پستال را به آبلار نشان دادم .تصویری از مسیح بود که میخندید.او گفت: نادر زمانی است.

 

 

رسیدن مهمان ها

 

بروس واگنر: کجای این دنیایی که اینجاست مانده تا کشف شود ؟

کارلوس کاستاندا :این دنیا همه اش قیاسی و پیشینی  است...انجام شده و مصرف شده است.ما با پیری و خرفتی پوشانده شده ایم .این دنیا مانند ماژینا در انتظار  ماست ،بیماری رودخانه .وقتی که من بچه بودم .درباره ی ماژینا  شنیده ام .بیماری ای مربوط به خاطرات و بیادآوردن .این بیماری به کسانی آسیب میرساند که در کنار ساحل رودخانه زندگی میکردند  .با ابتلای به آن دچار اشتیاقی میشدی که وادارت میکرد که از جای خود مدام حرکت کنی ...که بی دلیل و بی پایان ، مانند راه پر پیچ و خم رودخانه پرسه بزنی  .مردم میگفتند "رودخانه زنده است."وقتی که جهت جریان اش عوض میشود دیگر هرگزبیاد نمی آورد که به شرق میرفت و یا به غرب .رودخانه خودش را فراموش میکند .زنی بود که من در نقاهت خانه مهمولاٌ اورا می دیدم .او برای پنجاه سال در آنجا اقامت داشت و برای پنجاه سال درحال آماده کردن مقدمات مهمانی ای بود که در هتل دل کورنادو  برگزار میکرد.این توهم اش بود . هر روز خودش را آماده میکرد اما مهمانان هرگز نمی آمدند .بالاخره او مرد .چه کسی می داند شاید همان روز بود که بالاخره مهمانانش آمدند .

 

 

شاخصه ی قصد

 

چطور میتوانم به تو بگویم  نگاه کن ؟

حرف او بطور غیر محتاطانه ای پوچ بود.او فرناندو ری بود  یک بورژوای خود شیفته ..با یک ته مایه ای از لورانس هاروی .

-تو میتوانی بگویی که لی ماروین هستم .

در پارک لوکس باری شب شده بود  .در مسیر پارک بودیم .دردوردست صدای ضربه رفت و برگشت  توپ تنیس به زمین بتنی می آمد .

-من یکبار مقاله ای در اسکوایر درباره ی جادوگری در کالیفرنیا خواندم .اولین جمله اش اینطوری بود :"لی ماروین است و می ترسم ."هروقت که چیزی کاملاً درست نباشد میتوانی بشنوی که میگویم :لی ماروین است و می ترسم .

ما توافق کردیم که کاستاندا را مانند یک صندلی چرخدار بسته شده  توصیف اش کنم با عضلات بازو و بالاتنه ی  زیبا و برجسته .میخواهم بگویم رایحه ی ادکلن بیژن میداد و موهای بلندی داشت که به زیبایی صورتش را مانند فوکوی جوان قاب گرفته بود .

او شروع به خندیدن کرد ."من این زن را یکبار دیده ام ،او الان درباره ی کاستاندا سمینار هایی برگزار میکند .وقتی که  افسرده میشود کلکی بلد است که میتواند او را از آن وضع بیرون بیاورد .میگوید کارلوس کاستاندا مانند یک پیشخدمت مکزیکی است و بلافاصله حالش خوب میشود .سحر آمیز است !چقدر غم انگیز.اما برای او بخوبی قرص پروزاک عمل میکند.

من دوباره کتاب ها را برداشتم و می خواستم از او درباره ی قصد سئوال کنم .این یکی از انتزاعی ترین و شایع ترین مفاهیم دنیایشان بود .آنها از قصد آزادی کردن حرف میزدند ،از قصد کالبد انرژی کردن ...آنها حتی از قصد قصد کردن صحبت می کردند .

"من قصد را نمی فهمم "

-تو هیچ چیزی را نمی فهمی" .من به عقب برگشتم ."هیچکدام از ما نمی فهمد ! ما لغات را نمی فهمیم ،ما تنها آنها را دست میگیریم ...اما به زیبایی دست میگیریم .بنابراین وقتی که تو میگویی :من نمی دانم ،این تنها یک خروش است .تو هرگز چیزی را ندانسته ای تا با آن شروع کنی .

حس جدل در من بیدار شد .حتی ساحری هم یک "تعریف کار"دارد.چرا یک تعریفی به قصد نمی تواند بدهد؟

-من نمی توانم به تو بگویم که قصد چیست .من خودم هم نمی دانم .تنها آنرا به  فهرست جدیدی تبدیل می کند.ما متخصص طبقه بندی هستیم .چقدر دوست داریم که فهرست هایمان را حفظ کنیم !یکبار دون خوان از من پرسید:دانشگاه چیست؟به او گفتم مدرسه ای برای آموزشی عمیق تر.او گفت،اما مدرسه ای برای آموزشی عمیق تر چیست؟گفتم مکانی است که مردم با هم برای آموختن ملاقات میکنند ."یک پارک؟یک منطقه ؟او مچ من را گرفت .من متوجه شدم که دانشگاه معانی متفاوتی برای مالیات دهندگان ،معلمان و دانشجویان دارد.ماهیچ تصوری از اینکه دانشگاه چیست نداریم !آن یک طبقه بندی در فهرست است ،مانند کوهستان و یا شرف .تو لازم نیست که بدانی شرف چیست تا به سویش بروی .بنابراین بسوی قصد برو .قصد را به فهرست ات اضافه کن .قصد تنها آگاهی از امکانات است...امکان شانسی برای داشتن یک شانس .این یکی از نیروهای ازلی کیهان است که ما هیچگاه آنرا فرا نخوانده ایم ...با قلاب کردن خودمان به قصد دنیای ساحران ،تو بخودت شانسی میدهی که یک شانس داشته باشی .تو خودت را به دنیای پدرت قلاب نمی کنی ،دنیایی که الان در شش فوت زیر خاک دفن شده است.قصد کن که مکان پیوندگاهت را تغییر دهی .چگونه ؟باقصد کردن !افسونگری محض.

 

 

بچه ی بینوا گرایی

 

من مدام مردمی را ملاقات میکنم که میمیرند تا داستان هایشان  از بهره کشی جنسی را تعریف کنند .یک مردی به من گفت که وقتی ده سالش بوده ،پدرش آلت او را دردست گرفته و گفته :این برای کردن است!این موضوع به او برای ده سال آسیب روحی زده بود!او هزاران دلار برای جلسه های روان درمانی خرج کرده .آیا ما اینقدر آسیب پذیر هستیم ؟چرند است.ما پنج میلیارد سال است که هستیم !اما این موضوع او را مشخص میکند :او یک قربانی سوء استفاده ی جنسی است.گه ،همه ما بچه های بینوایی هستیم .

دون خوان من را مجبور کرد تا ببینم که چگونه وقتی با مردم ارتباط برقرار میکنم می خواهم که آنها برایم احساس دلسوزی کنند .این یکی از کلک های من بود .ما یک کلکی را در همان اوایل یاد میگیریم و تا وقت مردن آنرا تکرار میکنیم .اگر خیلی قوه ی تصور داشته باشیم دو تا داریم .تلویزیون را روشن کن و به تاک شوها (شوهایی که گروهی از مردم با هم درباره ی موضوعی صحبت میکنند) نگاه کن از اول تا آخر بچه های بیچاره .

Iما خونریزی مسیح را که به صلیب کشیده شده دوست داریم .(میشود با مراسم عاشورا مقایسه کرد)او سمبول ماست .هیچ کسی توجه ای به مسیح ندارد که دوباره زنده شد و به بهشت صعود کرد .ما دوست داریم شهید شویم ، بازنده باشیم ،ما علاقه نداریم که موفق شویم .بچه ی بی نوا ،برای بچه ی بینوایی دعا میکند.وقتی که انسان بر زانوهایش می افتد ،او تبدیل به عوضی ای میشود که امروز هست.

 

 

اعتراف به اعتیاد به آگاهی

 

کاستاندا مدت هاست که از داروهای روانگردان اجتناب میکند اما هنوز بخش بسیار زیادی  از آغاز ورودش به دنیای ناوال آنها هستند .

-از او پرسیدم چه چیزی در موجودی مذکر بودن هست،من خیلی سفت و محکم هستم و پیوندگاه ام ثابت است.زمان  دون خوان داشت به اتمام می رسید  ،به همین دلیل از روی ناچاری دست به اقداماتی زد .

پس به این دلیل بود که به تو مواد داد؟برای اینکه پیوندگاه ترا از جایش بیرون براند؟

او سرش را تکان داد "اما با مواد ،دیگر کنترلی وجود ندارد ،پیوندگاه درهم و برهم حرکت میکند .

 آیا منظورت این است زمانی رسید که تو می توانستی پیوندگاهت را در رویاها بدون مواد حرکت بدهی؟

-مسلماً!اینکاری بود که دون خوان میکرد.ببین ،دون خوان هیچ اهمیتی به کارلوس کاستاندا نمی داد ،او علاقه مند به موجود دیگری بود ،کالبد انرژی ...چیزی که ساحران به آن همتا میگویند .این آن چیزی بود که او می خواست بیدارش کند.تو از همتایت استفاده میکنی برای اینکه رویا ببینی ،برای اینکه در دقت دوم راهیابی کنی .این آن چیزی است که تو را به آزادی میکشاند.من اطمینان دارم که همتا وظیفه اش را انجام میدهد .او گفت که  برای این همه کاری میکنم ...که کمک اش کنم که بیدار شود .

احساس سرما کردم .این جماعت برای واقعیت زنده هستند .آنها از شدت گریه کردن برای مامانشان نمی میرند یا برای فلان جای زنان .ما در کافه کوچکی در میان فرودگاه سانتامونیکا بودیم .من به دستشویی پرنوری رفتم تا آبی به صورت بزنم و خسته گی در کنم .به آینه خیره شدم و به فکر همتا افتادم .بیاد چیزی که دون خوان در هنر رویا بینی به کاستاندا گفته بود .او گفت :شهوت تو ،میل و هوا و هوس تو ،این است که بپری ."بدون تلون مزاج یا قصد قبلی زنجیرهایی که یکی دیگر بر تو انداخته درراه بازگشت ات از هم پاره کنی ،سئوالی طرح کردم .

چطوری بود ؟منظورم این است که اولین باری که بدون استفاده از مواد پیوندگاهت حرکت کرد .

-او برای لحظه ای درنگ کرد ،سرش را از سویی به سوی دیگر چرخاند ،لی ماروین خیلی ترسیده بود !"و خندید .اولین باری که حصارهای شرایط عادی را میشکنی ،قوه ی ادراک تاریخی ،باور میکنی که دیوانه شده ای .آنوقت به یک ناوال احتیاج داری ،تنها برای اینکه بخندد .او با خنده ترس هایت را دور میکند.

 

 

آراستن مار بزرگ

 

من دیدم که میروند...دون خوان و گروهش ،تمام دارو دسته ی ساحران .آنها به مکانی رفتند که از دست انسانیت و تکریم اجباری بشریت آزاد است .آنها از درون سوختند .آنها در حال رفتن حرکتی کردند ،آنها به آن "آرایش مار بزرگ "میگویند.آنها به انرژی تبدیل شدند ،حتی کفش هایشان .آنها برای آخرین بار برگشتند ،برای یک لحظه ،برای اینکه این دنیای بدیع را برای آخرین بار ببینند .اوه ،واو ،واو !سردم شد ...میلرزم .آخرین نگاه ...تنها برای چشم هایم .من میتوانستم با آنها رفته باشم .وقتی دون خوان رفت گفت:من تمام شجاعت ام را برای تو میگذارم .من به تمام شجاعت ام ،به تمام امید ام نیاز دارم ...بی هیچ چشم داشتی .برای اینکه پشت سرشان باقی بمانی ،تو به تمام امیدواریت و تمام شجاعت ات نیاز داری .من پرش زیبایی به اعماق کردم و در دفترم بیدار شدم .در نزدیک تاینی نیلر .من امتداد روانشناختی را قطع کرده بودم .بهرحال آنکه در آن دفتر بیدار شده نمی توانست من باشم .این آن چیزی است که من بطور خطی می فهمم .به این دلیل است که من ناوال هستم .ناوال موجودی وهمی است ،یک شخص نیست .در مکان اگو یا نفس چیز دیگری است.انسانی که نفس دارد بوسیله ی خواهش های روانشناختی هدایت می شود .ناوال اما اینگونه نیست .او فرمان از منبعی ناگفتنی میبرد  که نمی تواند مورد چون و چرا قرار بگیرد .این آخرین توافق است.ناوال آخرش است ،تبدیل به یک افسانه ،یک داستان میشود.او نمی تواند صدمه زننده ،حسود ،مالکیت خواه ...باشد.او نمی تواند هیچ چیزی باشد .اما او می تواند از شهوت و حسد داستان بگوید ....تنها چیزی که ناوال از آن میترسد "اندوه وابسته به هستی "است.نه نوستالژِی برای روزهای خوب گذشته این خود شیفته گی است. اندوه وابسته به هستی چیز دیگری است .قدرتی ازلی هست که در جهان وجود دارد ،مانند گرانش و ناوال آنرا حس میکند .این یک وضعیت روانشناختی نیست .این اتصال به قدرت هایی است که این میکروب های بیچاره را درهم میامیزد . چیزی که نفس اورا ناپدید میکند .این وقتی احساس می شود که دیگر وابستگی ای وجود ندارد .تو می بینی که دارد می آید .سپس احساس میکنی که در بالای توست .

 

 

 

تنهایی رپلیکنت ( همتایی ژنتیکی یا مکانیکی ساخته دست بشر ،اشاره به فیلم بلید رانر درسال 1982) دوردست

 

او از ده هزار سال پیش ،عاشق سینما بود .قدیم وقتی که در سینما ویستای هالیوود همه ی شب ها را نشان میداد ،قدیم وقتی که او معیار مرده بودن را یاد میگرفت .او دیگر سینما نمی رود اما  ساحره ها  هنوز میروند .این یک سرگرمی از روی بوالهوسی اشان است.فعالیت های حماسی--چیزی مانند رویای سکس بی خطر.اما نه درواقع .میدانی ،صحنه ای از بلید رانر هست که واقعاً برما تاثیر میگذارد.نویسنده نمی داند که چه میگوید :او درباره ی صورتهای فلکی صحبت می کند ...من دیده ام که سفینه ها به اوریون حمله کردند ....پوچ و احمقانه .در این تنها برای ما تار مویی است چرا که نویسنده هیچ چیزی ندیده است.اما سپس سخنرانی زیبا می شود .باران می بارد و رپلیکنت میگوید :چه میشود اگر تمام این لحظات در زمان گم میشد ...مانند اشک در باران ؟این یک سئوال بسیار جدی برای ماست.آنها ممکن است تنها اشک هایی درباران باشد....بله.اما قربان شما بهترین کار ممکن که ازتان بر می آید انجام میدهید .تو بهترین کارت را انجام میدهی و اگر بهترین کار تو باندازه ی کافی خوب نبود ،آنوقت به جهنم .اگر بهترین تو باندازه ی کافی خوب نبود به درک اسفل الصافلین .

 

یادداشتی بر فمینیسم

 

قبل از اینکه برای آخرین بار کارلوس کاستاندا را ببینم ، برنامه ریزی میکردم که کارول تیگز اسرار آمیز را سر صبحانه ببینم .بیست سال پیش او با گروه دون خوان ماتئوس  بدرون ناشناخته پرید .بطور غیر قابل تصوری ،او بازگشت،بطریقی ماشه ی  یک راه قابل اثبات برای نمایش ساحران کشیده شد .من بیشتر و بیشتر احساس اضطراب درباره ی  قرار ملاقات معوق شده امان میکردم .هر وقتی که سئوال بزرگی خودش را نشان میداد (در کدام جهنمی شماها ده سال بودید؟)،کم کم ناپدید می شد.این احساس را میکردم روی ریل  قطار هستم و کارول تیگز از واگن کارگران قطار برایم دست تکان میدهد .در دنیای دوئیت ها ،کارول تیگز و کارلوس کاستاندا نقاط مقابل هم از نظر انرژی هستند.آنها در دنیا باهم مانند زن و شوهر نیستند .آنها برای یک بیننده انرژی دوقلو هستند ،کالبد انرژی آنان مانند دو تخم مرغ بنظر می آید بجای اینکه یکی باشد .این موضوع آنها را بهتر از دانرگراو یا آبلار یا هیچکسی نمی کند و یا برعکس .این موضوع به آنها برتری ای از آن نوع که دون خوان یکبار گفت میدهد ،"اینکه دو تا سوراخ کون باشی".تا الان ،کاستاندا منحصراٌ درباره ی دنیای دون خوان نوشته است و هیچگاه درباره ی دنیای خودش نگفته .اما هنر رویابینی با تاریکی کارول تیگز اشباع شده ،حضوری خارجی ....و مملو از ماجراهای ترسناک سفر آنها به دقت دوم ،شامل نجات شجاعانه ازدست موجودات آگاه در ابعاد دیگر،که فورم  گوشه دار با چشمان فولادین دختر کوچکی بنام بلو اسکات را بخود گرفتند .داشتم دیگر می رفتم که تلفن زنگ زد .مطمئن بودم که تیگز است که میخواهد قرارمان را کنسل کند اما دانرگراو بود .

به او درباره ی رویایی گفتم که امروز صبح دیده بودم .من با کاستاندا در مغازه ی هدیه فروشی بنام ردپای کایوت بودم .او اهمیتی نداد! او گفت رویاهای عادی تنها خود ارضایی های بی معنایی هستند .بی رحم و بی عاطفه .جادوگر .او ادامه داد "من میخواستم چیزی را اضافه کنم .مردم به من میگویند ،بفرما تو فمنیسم را تحقیر میکنی ...رهبر این گروه خوان ماتئوس بود و حالا ناوال کارلوس کاستاندا ست ...چرا باید همیشه یک مرد باشد؟خب ،دلیل اینکه رهبری با  مردان است بدلیل انرژی است...نه برای اینکه آنها بیشتر می دانند و یا بهتر هستند.ببین ،کیهان واقعاٌ پر از مونث هاست .مردان نازپرورده هستند چون منحصربفرد هستند .کارلوس مارا دراینکه در دنیا چه کنیم هدایت نمی کند ،بلکه در رویا راهنمایی امان می کند.دون خوان اصطلاحات رعب آورش این بود .او میگفت زنان کس های دیوانه ای هستند ....این حرف او موهن نبود .این کاملاٌ دست است به این خاطر که ما دیوانه ایم چونکه  وسیله ای برای رویا دیدن داریم .مردان به سختی وارد میشوند و ادامه میدهند .اما زنان متانت و اعتدال (sobriety) ندارند .ساختار ندارند و زمینه در ساحری ندارند ،به این خاطر است که مردان تهیه کننده هستند  .فمنیست ها خشمگین می شوند وقتی که من میگویم زنان بطور ذاتی تن آسا و عشرت طلب هستند ،اما این حقیقت دارد!به این خاطر که ما دانش را بطور مستقیم دریافت میکنیم .ما مجبور نیستیم که بطور پایان ناپذیری درباره ی آن صحبت کنیم ...این فرآیندی مردانه است.میدانی ناوال چیست؟اسطوره ی ناوال؟امکانات بی حد و اندازه ای برای همه ما هست که بتوانیم چیز دیگری بشویم  به جای آن چیزی که قرار است  .تو مجبور نیستی که خط سیر والدین ات را ادامه دهی .اینکه من موفق خواهم شد یانه اهمیتی ندارد.

 

 

 

تنها برای چشمانت

 

درست همان وقت که تلفن را قطع کردم دوباره زنگ اش بصدا در آمد .کارول تیگز بود که زنگ زده بود قرارش را کنسل کند .من توقع داشتم که احساس راحتی کنم اما پستی کردم .من با کسانی که او را در سخنرانی در مااویی کالیفرنیا دیده بودند صحبت کرده ام .آنها میگفتند که او خوشگل است که دراتاق مانند یک نمایشگر استند آپ کار میکند .که برای خودش الویس پریسلی است .

او گفت :متاسفم  ما نمی توانیم که ملاقات کنیم .حداقل صدایش بنظر واقعی میرسید ."من بدنبال فرصت برای مصاحبه خواهم بود ."مشکلی نیست  من در یکی از سخنرانی هایت تو را گیر می آورم ."اوه ،فکر نکنم برای مدتی سخنرانی بکنم .تاملی کرد و گفت :من برایت چیزی دارم " نوری از میان پستان هایت که نیست؟

درنگی کرد و سپس زد زیر خنده .نه چیزی بسیار دیدنی تر است.تقلایی را در انتهای شکم ام احساس کردم ."تو میدانی که آنها همیشه می گفتند که مردم همیشه فاصله ای بین ذهن و بدن اشان دارند ...این عدم تعادل ،این مشکل  ذهن وبدن .اما دو گانگی حقیقی بین کالبد فیزیکی و کالبد انرژی است .ما بدون اینکه حتی یکبار همتای جادویی امان را بیدار کنیم خواهیم مرد و او به این خاطر از ما متنفر است.آنقدر از ما تنفر دارد که عاقبت مارا خواهد کشت .این تمام راز جادوگری است.دسترسی به همتا برای پرواز انتزاعی .ساحران بدرون ژرفای ادراک خالص با کالبد انرژی اشان می پرند.درنگی دیگر .نگران بودم که نکند  این همه آن چیزی است که او میخواهد بگوید .

میخواستم صحبت کنم اما چیزی سخنانم را حبس کرده بود .

ترانه ای است که دون خوان فکر میکرد زیباست ...او میگفت که شاعر تقریبا موضوع  را درست گرفته است.دون خوان یک لغت را عوض کرد تا کامل اش کند.او هرجا که ترانه سرا عشق گذاشته بود را با آزادی عوض کرد .

سپس بازخوانی روح مانند شروع شد:

 

تو تنها دوبارخواهی زیست

 تقریباٌ بنظر میرسد

  یک زندگی برای خودت

و یکی برای رویاهایت

تو سالیانی به کژراه رفته ای

و زندگی بنظرت بیمزه شده

تا اینکه یک رویا پدیدارشد

و آزادی نامیده می شد

و آزادی یک غریبه بود

همان که به تو اشاره میکرد

به خطر فکر نکن

یا اینکه غریبه رفت

این رویا برای تست

پس قیمت اش را بپرداز

کاری کن که رویایی واقعیت شود

 

از "تو تنها دوبار خواهی زیست "ساخته ی جان بارلی و لزلی بریکاسه

 

او برای زمانی ساکت شد .سپس گفت :رویاهای شیرین داشته باشی .به تمسخر صدای مرغ جادویی را درآورد و قطع کرد.

 

 

 

 

خارش ناوال

 

همینطور که روزها سردتر میشد راحت تر میشد که درباره ی همه چیز پشیمان بود ،حتی پروزاک.چه میشود اگر معلوم شود کاستاندا هیچ چیزی را از خودش در نیاورده ؟اگر این درست باشد ،پس تو در نقطه ی بسیار بدی قرار داری .ما برای آخرین بار در روزی سرد درساحل کنار اسکله  ملاقات کردیم .او گفت که نمی تواند زیاد بماند .او از اینکه نتوانستم کارول تیگز را ملاقات کنم متاسف بود .زمانی دیگر .من خیلی احساس بچه ی بیچاره بودن میکردم ...لعنت ،من تنها می خواستم که دوست داشته شوم .من مانند لی ماروین می ترسیدم :من راجر هاوربا یک لیوان حلبی بودم . یک مسیح میراکل مایل (منطقه ای در لوس آنجلس)نالان ،و مسیح به تمام مردم نظری افکند و گفت :من خیلی حوصله ام سر رفته .

ما بر روی یکی از نیمکت های توی سراشیبی نشستیم .من میخواستم برای لحظه ای هم که شده او را معطل کنم .آخرین باری که احساس نوستالژِی کردی را برایم بگو"

او بدون تامل پاسخ گفت :وقتی که قرار بود با پدر بزرگ ام خداحافظی کنم .او پس از آن مرد .دون خوان به من گفت زمانش رسیده بود که خداحافظی کنی.من برای مسافرتی طولانی خودم را آماده میکردم ،بی بازگشت .تو باید  خداحافظی کنی.به این خاطر که تو دیگر هرگز باز نخواهی گشت .من به پدر بزرگ ام التماس کردم .در مقابل ام او را با تمام جزئیات می دیدم .یک تصویر کامل از او .او چشمان رقصنده اش را داشت.دون خوان گفت "خداحافظی ات را برای همیشه بکن .اوه ،دلتنگی !زمانش رسیده بود که پلاکارد را بیاندازم .و من اینکار را کردم .پدربزرگ ام تبدیل به داستانی شد .اینرا برای هزاران بار گفته ام .بسوی ماشین اش قدم زدیم .

خارشی را در شبکه خورشیدی ام احساس میکردم ...خیلی عجیب بود .یادم می آمد که دون خوان این احساس را میکرد ،اما من معنایش را نمی دانستم .به این معناست که بزودی زمان رفتن است ."او با خوشرویی لرزید ."چقدرمطبوع !درحالیکه به پایین میراند از پنجره بسوی من داد زد :خداحافظ جنتلمن برجسته .

 

کم کردن نورها

 

من درباره ی سخنرانی در سانفرانسیسکو شنیدم . نوشته ام درباره ی آنها را تمام کرده بودم اما تصمیم گرفتم که به آنجا بروم تا دیگر قضیه را کامل تمام کنم .تالار کنفرانس دریک پارک صنعتی در سیلیکون ولی بود .برنامه اش تاخیر داشت .وقتی که وارد شد سالن پر شده بود .او با فصاحت تمام سه ساعت سخنرانی کرد بدون هیچ وقفه ای .او به سئوالات با هیجان و تحریک و جاخالی دادن پاسخ داد .تا آخر کسی از جایش تکان نخورد .او درباره ی کشتن نفس صحبت کرد .دون خوان یک استعاره ای داشت :نور ها دارند کم میشوند ،موزیسین ها آلات موسیقی اشان را دارند جمع میکنند .دیگر زمانی برای رقصیدن نمانده وقت اش رسیده که بمیری .خوان ماتئوس میگفت که زمان بی پایانی هست و درعین حال هیچ زمانی نمانده ...تناقض ساحری .اینرا زندگی کن !زندگی کن !به زیبایی .مرد جوانی از میان شنوندگان بلند شد ...."اما ما چگونه می توانیم اینرا بدون شخصی مانند دون خوان انجام دهیم ؟چگونه می توانیم بدون عضویت انجامش دهیم ؟

هیچکسی به ما ملحق نمی شود .گورویی درکار نیست .شما به دون خوان محتاج نیستید .او بطور قاطعی گفت :من به او محتاج بودم ...تا بتوانم آنرا برای شما شرح دهم .اگر شما طالب آزادی هستید .شما به تصمیم گیری نیازمندید .ما در این دنیا به توده نیازمندیم .ما نمی خواهیم خودارضا کنندگان باشیم .اگر شما مرور دوباره کنید ،انرژی جمع خواهید کرد ...ما شما را پیدا می کنیم .اما شما به مقدار فراوانی انرژی نیاز دارید .و برای این باید که پدر خودتان را در بیاورید .پس قضاوت خود را متوقف کنید و این گزینه را انتخاب کنید .انجامش دهید .دون خوان می گفت :یکی ازما عوضی است و آن یکی من نیستم .او برای زمانی درنگ کرد ."این آن چیزی بود که برای گفتن اش به شما امروز به اینجا آمدم ."همه بشدت خندیدند و برای تشویق به پا خواستند در حالیکه کاستاندا ازدر پشتی خارج می شد .

 

 

فریادزنان ،می خواهم او را شکار کنم

 

خواهش میکنم دوستم داشته باش!بهرحال برای خنده خوب بود .اما من لیوان حلبی ام را فراموش کردم .درتاریکی روی لبه ی استخر قدم زدم .باد ملایمی برگ های شکننده ی روی کناره ی استخر را پخش کرد .یکی از گفتگوهایمان بیادم آمد ...او درباره ی عشق صحبت میکرد .این صدا را می شنیدم و خودم را در واگن کارکنان درنظر میگرفتم که به آرامی صورتم را بسوی لغت ها  میگردانم در حالیکه از من میگذرند .

من وقتی نه سالم بود احساس کردم که عاشق شده ام .واقعا من نیمه ی گمشده ام را پیدا کرده بودم .واقعاٌ.اما این تقدیر من نبود .دون خوان به من گفت که باید ساکن و بی تحرک می بودم .تقدیر من پویا بود .یکروز این عشق زندگی من !این دختر نه ساله !گذاشت و رفت .مادربزرگم گفت :ترسو نباش!بدنبالش برو .من مادربزرگم را دوست داشتم اما هیچوقت به او نگفتم ،چونکه او مرا دست پاچه میکرد .او مشکل حرف میزد .او بجای اینکه به من بگوید "آمور"(عزیزم )می گفت آفور.این درواقع تنها یک لهجه ی خارجی بود اما من خیلی جوان بودم تا اینرا بفهمم.مادر بزرگ یک مشت سکه در دست من گذاشت و گفت:برو و او را بدست بیاور !من او را قایم میکنم و بزرگش میکنم !من پول را گرفتم و داشتم میرفتم که معشوقه ی مادربزرگ در گوشش چیزی گفت .او با نگاهی تهی بسوی من آمد "آفور"عزیز دلبندم ... و پول را از من پس گرفت .متاسفم ،اما دیگر دیرشده ،و من قضیه را فراموش کردم .اینکار دون خوان بود که سالها بعد اینها را کنار هم گذاشت .

این من را شکار کرد .وقتی که احساس خارش کردم ...و ساعت یک ربع به دوازده را نشان میداد ...سردم شد !میلرزیدم به این روز!

آفور ...دلبندم .دیگه الان  دیرمان شده .

 

© Copyright Details Magazine

Publication Date: March 1994.

 

 

 

YOU ONLY LIVE TWICE

By Bruce Wagner: Details magazine

With his vision of a separate reality, Carlos Castaneda transfixed a generation. In a rare interview, the legendary sorcerer talks to Bruce Wagner about Don Juan, freedom, dreaming, and death-and the funny things that happen on the way to infinity.

Carlos Castaneda doesn't live here anymore. After years of rigorous discipline---years of warriorism---he has escaped the ratty theater of everyday life. He is an empty man, a funnel, a teller of tales and stories; not really a man at all, but a being who no longer has attachments to the world as we know it. He is the last Nagual, the cork in a centuries---old lineage of sorcerers whose triumph was to break the "agreement" of normal reality. With the release of his ninth book, The Art of Dreaming, he has surfaced---for a moment, and in his way.

COMMON SENSE KILLS

My name is Carlos Castaneda. I would like you to do something today. I would like you to suspend judgment. Please: don't come here armed with "common sense." People find out I'm going to be talking---however they hear---and they come to dis Castaneda. To hurt me. "I have read your books and they are infantile." "All of your later books are boring. Don't come that way. It's useless. Today I want to ask you, just for an hour, to open yourself to the option I'm going to present. Don't listen like honor students. I've spoken to honor students before; they're dead and arrogant. Common sense and idealities are what kill us. We hold onto them with our teeth---that's the "ape."

That's what Don Juan Matus called us: insane apes. I have not been available for thirty years. I don't go and talk to people. For a moment, I'm here. A month, maybe two . . . then I'll disappear. We're not insular, not just now. We cannot be that way. We have an indebtedness to pay to those who took the trouble to show us certain things. We inherited this knowledge; Don Juan told us not to be apologetic. We want you to see there are weird, pragmatic options that are not beyond your reach. I get exotic enjoyment at observing such flight---pure esotericism. It is for my eyes only. I'm not needy; I don't need anything. I need you like I need a hole in the head. But I am a voyager, a traveler. I navigate---out there. I would like others to have the possibility.

THIS WAY OUT

The navigator has spoken before groups in San Francisco and Los Angeles, and his cohorts---Florinda Donner-Grau, Taisha Abelar, and Carol Tiggs--- have given lectures ("Toltec Dreaming---The Legacy of Don Juan") in Arizona, Maui, and at Esalen. In the last two years, Donner-Grau's and Abelar's books (in which they discuss Castaneda and their tutelage under Don Juan Matus) have entered the marketplace: Being-in-Dreaming and The Sorcerer's crossing, respectively. The accounts of these two women are a phenomenological mother lode, bona fide chronicles of their initiation and training. They are also a great windfall, for never have readers of Castaneda had access to such direct illuminating reinforcement of his experience. ("The women are in charge," he says. "It is their game. I am merely the Filipino chauffeur"). Donner-Grau describes the collective consensus of these works as "intersubjectivity among sorcerers"; each one is like a highly individualistic road map of the same city. They are 'energetic" enticements, a perceptual call to freedom rooted in a single, breathtaking premise--- We must take responsibility for the nonnegotiable fact that we are beings who are going to die. One is struck by the cogency of their case, and for good reason. The players, all Ph.D.'s from UCLA's department of anthropology, are stupendous methodologists whose academic disciplines are in fact oddly suited for describing the magical world they present---a configuration of energy called "the second attention." Not a place for the timid New Ager.

THE OFFENDING PARTY

I do not lead a double life. I live this life: There is no gap between what I say and what I do. I am not here to pull your chain, or to be entertaining. What I am going to talk about today are not my opinions---they are those of Don Juan Matus, the Mexican Indian who showed me this other world. So don't be offended! Juan Matus presented me with a working system backed by twenty seven generations of sorcerers. Without him I would be an old man, a book under my arm, walking with students on the quad. See, we always leave a safety valve; that's why we don't jump. "If all else fails, I can teach anthropology. " We are already losers with losers' scenarios. "I'm Dr. Castaneda . . . and this is my book, The Teachings of Don Juan. Did you know it's in paperback?" I would be the "one book" man---the burnt-out genius. "Did you know it's in a twelfth edition? It's just been translated into Russian."

Or maybe I'd be parking your car and mouthing platitudes: "It's too hot . . .it's fine, but it's too hot. It's too cold . . . it's fine, but it's too cold. I gotta go to the tropics . . . "

 

SORCERY ACTION THEATER

In 1960, Castaneda was a graduate student in anthropology at UCLA. While in Arizona researching the medicinal properties of plants, he met a Yaqui Indian who agreed to help. The young fieldworker offered five dollars an hour for the services of Don Juan Matus, his picturesque guide. The usher refused. Unbeknownst to Castaneda, the old peasant in huaraches was a peerless sorcerer, a Nagual who artfully drafted him as a player in the Myth of Energy (Abelar calls it Sorcery Action Theater). In payment for his services, Don Juan asked for something different: Castaneda's "total attention."

The astonishing book born of this encounter---The Teachings of Don Juan: A Yaqui Way of Knowledge---became an instant classic, neatly blowing the hinges off the doors of perception and electrifying a generation. Since then, he has continued "to peel away at the onion, adding journals of his experience, magisterial elucidations of nonordinary realities that erode the self. A sweeping title for the work might be The Disappearance of Carlos Castaneda.

We need to find a different word for sorcery," he says. "It's too dark. We associate it with medieval absurdities: ritual, evil. I like 'warriorism' or 'navigation.' That's what sorcerers do they navigate."

He has written that a working definition of sorcery is "to perceive energy directly." Sorcerers said that the essence of the universe resembled a matrix of energy shot through by incandescent strands of consciousness-actual awareness. Those strands formed "braids containing all-inclusive worlds, each as real as this ours is merely one among an infinity. The sorcerers call the world we know the "human band" or "the first attention."

They also saw the essence of the human form. It was not merely an apelike amalgamation of skin and bones, but an eggshaped ball of luminosity capable of traveling along those incandescent strands to other worlds. Then what held it back? The sorcerers' idea is we are entombed by social upbringing, tricked into perceiving the world as a place of hard objects and finalities. We go to our graves denying we are magical beings; our agenda is to service the ego instead of the spirit. Before we know it, the battle is over---we die squalidly shackled to the Self. Don Juan Matus made an intriguing proposition: What would happen if Castaneda redeployed his troops? if he freed the energy routinely engaged by the aggressions of courtship and mating? if he curtailed self-importance and withdrew from the "defense, maintenance, and presentation" of the ego---if he ceased to worry whether he was liked, acknowledged, or admired? Would he gain enough energy to see a crack in the world? And if he did, might he go through? The old Indian had hooked him on the "intent" of the sorcerers' world.

But what does Castaneda do during the day?

Talks to the crazy apes. For now, anyway---in private homes, ballet studios, bookstores. They make pilgrimages from the world over: icons of New Awareness past, present, and future, energy groupies, shrinks and shamans, lawyers, Deadheads, drummers, debunkers and lucid dreamers, scholars, socialites and seducers, channelers, meditators and moguls, even lovers and cronies "from 10,000 years ago." Furious note takers come, junior Naguals in the making. Some will write books about him; the lazier ones, chapters. Others will give seminars---that is, for a fee. "They come to listen for a few hours, "he says, "and the next weekend they are giving lectures on Castaneda. That's the ape." He stands before them hours at a time enticing and exhorting their energy bodies," and the effect is hot and cold all at once, like dry ice. With numinous finesse, he wrests savage tales of freedom and power like scarves from the empty funnel---moving, elegant, obscene, hilarious, bloodcurdling, and surgically precise. Ask me anything! comes the entreaty. What would you like to know?

Why were Castaneda and Co. making themselves accessible? Why now? What was in it for them?

 

THE ENORMOUS DOOR

There is someone who goes into me unknown and waits for us to join her. She's called Carol Tiggs---my counterpart. She was with us, then vanished. Her disappearance lasted ten years. Where she went is inconceivable. It does not yield to rationality. So please suspend judgment! We were going to have bumper sticker.

COMMON SENSE KILLS

Carol Tiggs went away. She was not living in the mountains of New Mexico, I assure you. One day I was giving a lecture at the Phoenix Bookstore and she materialized. My heart jumped out of my shirt fomp fomp fomp. I kept talking. I talked for two hours without knowing what I was saying. I took her outside and asked her where she had been---ten years! She became cagey and started to sweat. She had only vague recollections. She made jokes.

The reappearance of Carol Tiggs opened an enormous door---energetically--- through which we come and go. There's a huge entry where I can hook you to the intent of sorcery. Her return gave us a new ring of power; she brought with her a tremendous mass of energy that allows us to come out. That's why we are available at this moment. Someone was introduced to Carol Tiggs at a lecture. He said, "But you look so normal." Carol Tiggs said: "What did you expect? Lightning coming out of my tits?"

 

THE WHORES OF PERCEPTION

Who is Carlos Castaneda, and does he have a life?

It's 1994 already: Why doesn't he just get it over with? Tell us his age and have Avedon take the picture. Hasn't anyone told him that privacy is dead? That the revelation of details no longer diminishes? In exchange for our total attention, he's got to orient us. There are things one would like to know--- mundane, personal things. Like where does he live? What did he think of Sinatra's Duets? What has he done with the egregious profits from his books? Does he drive a turbo Bentley like all the big old Babas? Was that really him with Michael Jordan and Edmund White at uptown Barneys?

They've been trying to pin him down for years.

They even reconstructed his face from memories of old colleagues and dubious acquaintances; the absurd result looks like a police artist's rendering of benevolent Olmec man for Reader's Digest. In the '70s, a photo appeared in a Time cover story (only the eyes were visible)---when the magazine learned the model was a counterfeit, they never forgave him.

Around when Paul McCartney was declared dead, the rumor solidified. Carlos Castaneda was Margaret Mead.

His agent and lawyers are full-time hedges against the onslaught of correspondents and crazies, spiritual hang gliders, New Age movers and seekers, artists wishing to adapt his work--- famous and unknown, with or without permission---and bogus seminars replete with Carlos impersonators. After thirty years, there is still no price on his head. He has no interest in gurus or guruism; there will be no turbo Bentleys, no ranches of turbaned devotees, no guest-edit of Paris Vogue. There will be no Castaneda Institute, no Center for Advanced Sorcery Studies, no Academy of Dreaming---no infomercials, mushrooms, or Tantric sex. There will be no biographies and there will be no scandals. When he's invited to lecture, Castaneda receives no fee and offers to pay his travel fare. The gate is usually a few dollars, to cover rental of the hall. All that is asked of attendees is their total attention.

"Freedom is free," he says. "It cannot be bought or understood. With my books, I've tried to present an option---that awareness can be a medium for transportation or movement. I haven't been so convincing; they think I'm writing novels. If I were tall and handsome, things might be different---they would listen to the Big Daddy. People say, 'You're lying.' How could I be lying? You only lie to get something, to manipulate. I don't want anything from anyone --- only consensus. We'd like there to be consensus that there are worlds besides our own. If there's consensus to grow wings then there'll be flight. With consensus comes mass; with mass there will be movement."

Castaneda and his confederates are the energetic radicals of what may be the only significant revolution of our time --- nothing short of transforming the biological imperative into an evolutionary one. If the sovereign social order commands procreation, the fearless order of sorcerers (energetic pirates all) is after something less, well, terrestrial. Their startling, epochal intent is to leave the earth the way Don Juan did twenty years before: as sheer energy, awareness intact. Sorcerers call this somersault "the abstract flight."

 

THE EXQUISITE APE

When I was young, I used to idolize Alan Watts. After I became "Carlos Castaneda," I had entree and went to him. He scared the living daylights out of me. He was not what he pretended to be---he asked me to bed. I said, "Hey Alan, what is this? "But Carlos," he said, "don't you see the beauty? That I'm able to understand perfection, yet cannot attain my beliefs? I am imperfect but embrace the weakness it means to be human." That's harseshit. I told him: "I know people who say the opposite; they do what they say. And they live to prove we a sublime." There is a woman, big spiritualist. Millions of dollars go though her hands---she's been doing it twenty years. I went to see he4r at someone' house and she was stroking the crotch of a man, right in front of where I stood. Was she doing it to impress me? To shock? I cannot be shocked. Later, I cornered her in the kitchen. I said, "What do you say to yourself when you're alone in the middle of the night?" Don Juan used to put that question to me. "What do you say when you're alone and you look in the mirror?" "Ah, Carlos," she said, "that's the secret. Never to be alone." Is that really the secret? Never to be alone? How horrendous. That's a shitty secret.

This Yaqui sorcerer asked me to suspend judgment for three days---to believe for three days that to be human was not to be weak, but to be sublime. Either one is true, yes…but how much more powerful to be sublime.! The ape is insane, but also exquisite. Don Juan was a frigging ape---but he was in impeccable warrior. He left the world, intact. He became energy; he burned from within.

He used to say, "I was born a dog…but I don't have to die like one. Do you want to live like your father?" He asked me that. "Do you want to die like your grandfather?" Then came the bit question: "What are you going to do to avoid dying that way?" I didn't answer---I didn't have to. The answer was: "Nothing." A terrifying moment. How that haunted me.

 

CRITICAL MASS

I met with Castaneda and "the witches" over a period of a week at restaurants, hotel rooms, and malls. They're attractive and vibrantly youthful. The women dress unobtrusively, with a touch of casual chic. You wouldn't notice them in a crowd, and that's the point.

I skimmed a New Yorker outside the cafe of the Regent Beverly Wilshire. The ad for Drambuie seemed particularly hideous: Inevitably, no matter how much we struggle, In one way or another, one day we become our parents. Instead of resisting this notion, we invite you to celebrate this rite of passage with an exquisite liquor ... Don Juan was laughing in his grave --- or out of it, which brought to mind a welter of questions: Where was he anyway? The same place Carol Tiggs came back from? If that were so, did that mean the old Nagual was capable of such reentry? In The Fire From Within Castaneda wrote that Don Juan and his party evanesced sometime in 1973---fourteen navigators gone, to the "second attention." What exactly was the second attention? It all seemed clear when I was reading the books. I searched my notes. I'd scrawled "second attention = heightened awareness" on the margin of a page, but that didn't help. Impatiently, I riffled through The Power of Silence, The Eagle's Gift, Journey to Ixtlan. Though there was much throughout I didn't understand, the basics had been thoroughly, coherently described. Why couldn't I hold any of it in my head?

I was failing Sorcery 101.

I ordered a cappuccino and waited. I let my mind drift. I thought about Donner-Grau and the Japanese monkeys. When I'd spoken to her on the phone to arrange an interview, she'd mentioned Imo. Every anthropology student knows about Imo, the famous macaque. One day Imo spontaneously washed off a sweet potato before eating it; in a short while, the macaques of the entire island followed suit. Anthropologists might call this "cultural" behavior, but Donner-Grau said it was a perfect example of critical mass---monkey intersubjectivity.

Castaneda appeared. He smiled broadly, shook my hand, and sat down. I was about to bring up the monkeys when he began to weep. The forehead crinkled; his entire body convulsed in lamentation. Soon he was gasping like a grouper thrown from the tank. His lower lip twitched, wet and electrified. His arm unfurled toward me, the hand palsied and trembling---then it opened like a night---blooming bud from Little Shop of Horrors, as if to receive alms.

"Please!" He declared a shaky truce with his facial muscles just to spit out the words. He bore down on me in needy supplication. "Please love me!"

Castaneda was sobbing again, a great broken, choking hydrant, his bathos effortless as he became an obscene weeping contraption. "That's what we are: apes with tin cups. So routinary, so weak. Masturbatory. We are sublime, but the insane ape lacks the energy to see---so the brain of the beast prevails. We cannot grab our window of opportunity, our 'cubic centimeter of chance.' How could we? We're too busy holding onto Mommy's hand. Thinking how wonderful we are, how sensitive, how unique. We are not unique! The scenarios of our lives have already been written," he said, grinning ominously, "by others. We know . . . but we don't care. Fuck it, we say. We are the ultimate cynics. Cono! Carajo! That's how we live! In a gutter of warm shit. What have they done to us? That's what Don Juan used to say. He used to ask me, 'How's the carrot?' 'What do you mean?' 'The carrot they shoved up your ass.' I was terribly offended; he could really do it to me! That's when he said, 'Be grateful they haven't put a handle on it yet.' "

"But if we have a choice, why do we stay in the gutter?"

"It's too warm. We don't want to leave---we hate to say goodbye. And we worry---ooo-fa, how we worry---twenty-six hours a day! And what do you think we worry about?" He smiled again, a rubbery Cheshire cat. "About me! What about me? What's in it for me? What's gonna happen to me? Such egomania! So horrendous. But fascinating! "

I told him his views seemed a little harsh, and he laughed. "Yes," he said, in the ludicrously constipated, judgey tones of an academic. "Castaneda is a bitter and insane old man." His caricatures were drolly, brutally on target.

"The greedy ape reaches through a grate for a seed and cannot relinquish control. There are studies; nothing will make him drop that seed. The hand will cling even after you hack off the arm---we die holding onto mierda. But why? Is that all there is---like Miss Peggy Lee said? That cannot be; That's too horrendous. We have to learn how to let go. We collect memories and paste them in books, ticket stubs to a Broadway show ten years ago. We die holding onto souvenirs. To be a sorcerer is to have the energy, curiosity, and guts to let go, to somersault into the unknown---all one needs is some retooling, redefinition. We must see ourselves as beings who are going to die. Once you accept that, worlds open up for you. But to embrace this definition, you must have 'balls of steel.' "

 

THE NATURAL HERITAGE OF SENTIENT BEINGS

When you say "mountain" or "tree" or "White House," you invoke a universe of detail with a single utterance; that's magic. See, we're visual creatures. You could lick the White House---smell it, touch it---and it wouldn't tell you anything. But one look, and you know everything there is to know: the "cradle of democracy," whatever. You don't even need to look, you already see Clinton sitting inside, Nixon on his knees praying---whatever. Our world is an agglutination of detail, an avalanche of glosses---we don't perceive, we merely interpret. And our interpretation system has made us lazy and cynical. We prefer to say "Castaneda's a liar" or "This business of perceptual options just isn't for me." What is for you? What's "real"? This hard, shitty, meaningless daily world? Are despair and senility what's real? That the world is "given" and "final" is a fallacious concept. From an early age we get "membership." One day, when we've learned the shorthand of interpretation, the world says "welcome." Welcome to what? To prison. Welcome to hell. What if it turns out that Castaneda is inventing nothing? If that's true, then you're in a very bad spot.

The interpretation system can be interrupted; it is not final. There are worlds within worlds, each as real as this. In that wall over there is a world, this room is a universe of detail. Autistics get caught, frozen in detail---they trace a finger on the crack until it bleeds. We get caught in the room of everyday life. There are options other than this world, as real as this room, places where you can live or die. Sorcerers do that---how exciting! To think that this is the only all---inclusive world . . .that's the epitome of arrogance. Why not open the door to another room? That's the natural heritage of sentient beings. It's time to interpret and construct new glosses. Go to a place where there's no a priori knowledge. Don't throw away your old system of interpretation---use it, from nine to five. After five? Magic hour.

But what does he mean by "magic hour"?

Their books are meticulously detailed evocations of the unknown, yet the irony remains; there's no real Lexicon for their experience. Magic hour isn't wordfriendly--- its surplus energies are experienced bodily. Whenever Castaneda left Don Juan to return to Los Angeles, the old Nagual liked to say he knew what his student would be up to. He could make a list, he said---maybe a long list, but still, a list---upon which Castaneda's thoughts and actions could inevitably be found. But it was impossible for Castaneda to do the same for his teacher. There was no intersubjectivity between the two men. Whatever it was the Indian did in the second attention could only be experienced, not conveyed. Back then, Castaneda had neither the energy nor the preparation it took for such consensus.

But the ape is possessed by words and syntax. He must understand, at all costs. And there must be regimen to his understanding.

"We are linear beings: dangerous creatures of habit and repetition. We need to know: There's the chicken place! There's the shoelace place! There's the car wash! If one day one of them isn't there---we go bananas." He insisted on paying for lunch. When the waiter returned with the slip, I had a sudden urge to grab the credit card and see if it was in his name. He caught my glance.

"A business manager tried to get me to do the old American Express ad: CARLOS CASTANEDA, MEMBER since 1968." He laughed gleefully, circling back to his theme. "We are heavy, heavy apes, very ritualistic. My friend Ralph used to see his grandmother on Monday nights. She died. And he said, 'Hey Joe---I was Joe then---'hey Joe, now we can get together on Monday nights. Are you free Mondays, Joe? 'You mean every Monday, Ralph?' 'Yes, yes! Every Monday. Won't it be great?' 'But every Monday? forever?' 'Yes, Joe! You and me on Mondays---forever!' "

 

SORCERY 101

I met a scientist at a party---a well---known man. Eminent. A luminary. "Dr. X." He wanted to dis me, heavily. He said, "I read your first book; the rest were boring. Look, I'm not interested in anecdotes. I'm interested in proof." Dr. X confronted me. He must have thought l was as important as he was. I said, "If I was to prove the law of gravity, wouldn't you need a degree of training to follow me? You'd need 'membership'--- maybe even equipment. You'd need to have taken Physics 1, 2, 16, maybe even Physics 23. You'd have already made tremendous sacrifices to learn: to go to school, to study long hours. You may even have stopped dating. " I told him if he wanted proof he'd have to take Sorcery 101. But he wouldn't do that; that takes preparation. He got angry and left the room. Sorcery is a flow, a process. Just as in physics you need certain knowledge to follow the flow of the equations, Dr. X would have had to do some very basic things to be in a position to have enough energy to understand the flow of sorcery. He would have had to "recapitulate" his life. So: the scientist wanted proof but didn't want to prepare. That's the way we are. We don't want to do the work---we want to be helicoptered to awareness, without getting mud in our shoesies. And if we don't like what we see, we want to be helicoptered back.

THE TRACKS OF TIME

It is tiring being with this man. He's overly, ruthlessly present--- the fullness of his attention exhausts. He seems to respond to my queries with all he has; there's a liquid, eloquent urgency to his speech, dogged and final, elegant, elegiac. Castaneda said he feels time "advancing" upon him. You sense his weight, something foreign you can't identify, ethereal yet indolent, densely inert--- like a plug or buoy, a cork lying heavily on the waves.

We're walking in Boyle Heights. He stops to demonstrate a martial arts position called the horse---legs slightly bent, as if in the saddle. "They stood like this in Buenos Aires---in my day. Everything was very stylized. They were adopting the poses of men long dead. My grandfather stood this way. The muscle under here"---he points to the backside of his thigh---"that's where we store nostalgia. Self-pity is a most horrendous thing."

"What did you mean about 'time advancing' on you?"

'Don Juan had a metaphor. We stand in a caboose, watching the tracks of time recede. 'there I am a five years old! There I go ---' We have merely to turn around and let the time advance on us. That way, there are no a prioris. Nothing is presumed; nothing presupposed; nothing neatly packaged."

We sat on a bus bench. Across the street a beggar held a piece of cardboard for the motorists. Castaneda stared past him toward the horizon. "I don't have a tinge of tomorrow---and nothing from the past. The department of anthropology doesn't exist for me anymore. Don Juan used to say the first part of his life was a waste---he was in limbo. The second part of his life was absorbed in the future; the third, in the past, nostalgia. Only the last part of his life was now. That's where I am."

I decided to ask something personal and prepared to be rebuffed. For them, biographical evidence will mesmerize as surely as a crack in the wall---leaving everyone with bloody fingers.

"When you were a boy, who was the most important man in your life?"

"My grandfather --- he raised me." His hard eyes were glinting. "He had a stud pig called Rudy. Made a lot of money. Rudy had a little blond face---gorgeous. They used to put a hat on him, a vest. My grandfather made a tunnel from the sty to the showroom. There would come Rudy with his midget face, trailing this huge body behind! Rudy, with his screwdriver pincho; we watched that pig commit barbarities."

"What was he like---your grandfather.''

"I adored him. He was the one who made the agenda; I was going to carry his banner. That was my fate, but not my destiny. My grandfather was an amorous man. He schooled me in seduction at an early age. When I was twelve, I walked like him, talked like him---with a constricted larynx. He's the one who taught me to 'go in through the window.' He said women would run if I approached them head-on---I was too plain. He made me go up to little girls and say: 'You're so beautiful!' Then I'd turn and walk away. 'You are the most beautiful girl I have ever seen!'---quickly walk away. After three or four times they'd say, 'Hey! Tell me your name.' That's how I got 'in through the window.’”

He got up and walked. The beggar was heading for the bushy dead zone that surrounded the freeway. When we got to his car, Castaneda opened the door and stood a moment.

"A sorcerer asked me a question, a long time ago: What kind of face does the bogeyman have, for you? I was intrigued. This thing I thought would be shadowy, murky, had a human face--- the bogeyman often has the face of something you think you love. For me, it was my grandfather. My grandfather, who I adored. I got in and he started the car. The last part of the beggar disappeared into the grubby hedgerow.”

"I was my grandfather. Dangerous, mercenary, conniving. petty, vindictive, filled with doubt---and immovable. Don Juan knew this."

FALLING IN LOVE AGAIN

At seventy-five, we're still looking for "love" and "companionship." My grandfather used to wake up in the middle of the night crying, "Do you think she loves me?" His last words were, "Here I go baby, here I go!" He had a big orgasm and died. For years I thought that was the greatest thing--- magnificent. Then Don Juan said, "Your grandfather died like a pig. His life and death had no meaning."

Don Juan said death can't be soothing--- only triumph can. I asked him what he meant by triumph and he said freedom: when you break through the veil and take your life force with you. "But there's still so much that I want to do! "He said, "You mean there are still so many women you want to fuck." He was right. That's how primitive we are.

The ape will consider the unknown, but before he jumps he demands to know: What's in it for me? We're businessmen, investors, used to cutting our losses-- -it's a merchant's world. If we make an "investment," we want guarantees. We fall in love but only if we're loved back. When we don't love anymore, we cut the head off and replace it with another. Our "love" is merely hysteria. We are not affectionate beings, we are heartless.

I thought I knew how to love. Don Juan said, "How could you? They never taught you about love. They taught you how to seduce, to envy, to hate. You don't even love yourself---otherwise you wouldn't have put your body through such barbarities. You don't have the guts to love like a sorcerer. Could you love forever, beyond death? Without the slightest reinforcement---nothing in return? Could you love without investment, for the piss of it? You'll never know what it's like to love like that, relentlessly. Do you really want to die without knowing?"

No---I didn't. Before I die, I have to know what it's like to love like that. He hooked me that way. When I opened my eyes, I was already rolling down the hill. I'm still rolling.

RECAPITULATE YOUR LIFE!

I had too many Cokes and was paranoid.

Castaneda said sugar is as effective a killer as common sense. "We are not 'psychological' creatures. Our neuroses are by---products of what we put in our mouths.'--- I was certain he saw my "energy body" irradiating cola. I felt absurd, defeated---I decided I would binge that night on profiteroles. Such is the piquant, dark-chocolated shame of the picayune ape.

"I had a great love affair with Coke. My grandfather possessed a pseudosensuality.

'I gotta have that pussy! I need it! I need it now!' My grandfather thought he was the hottest dick in town. Most extravagant. I had the same thing--- everything went right to my balls, but it wasn't real. Don Juan told me, 'You're being triggered by sugar. You're too flimsy to have that kind of sexual energy.' Too fat to have this 'hot dick."

'Everyone's smoking in Universal City Walk. Strange, sitting with Carlos Castaneda in this architectural approximation of middle-class Los Angeles--- this "agglutination of detail," this 'avalanche of glosses" that is a virtual city. There are no black people and nothing resembling heightened awareness; we've shifted from the human band to the band of MCA. We are inhabiting a perversely bland version of a familiar scene from his books, the one where he abruptly finds himself in a simulacrum of the everyday world.

"You said that if Dr. X had 'recapitulated his life,' he might have retrieved some energy. What did you mean?"

"The recapitulation is the most important thing we do. To begin, you make a list of everyone you ever knew. Everyone you ever spoke to or had dealings with."

"Everyone?"

"Yes. You go down the list, chronologically re-creating the scenes of exchange." "But that could take years."

"Sure. A thorough recapitulation takes a long time. And then you start over. We are never through recapitulating---that way there's no residue. See, there's no 'rest.' Rest is a middle-class concept---the idea that if you work hard enough, you've earned a vacation. Time to go four-wheeling in the Range Rover or fishing in Montana. That's horseshit."

"You re-create the scene ..."

"Start with sexual encounters. You see the sheets, the furniture, the dialogue. Then get to the person, the feeling. What were you feeling? Watch! Breathe in the energy you expended in the exchange; give back what isn't yours."

"It almost sounds like psychoanalysis."

"You don't analyze, you observe. The filigrees, the detail---you're hooking yourself to the sorcerers' intent. It's a maneuver, a magical act hundreds of years old, the key to restoring energy that will free you for other things."

"You move your head and breathe---"

"Go down the list until you get to mommy and daddy. By then you'll be shocked; you'll see patterns of repetition that will nauseate you. Who is sponsoring your insanity's? Who is making the agenda? The recapitulation will give you a moment of silence---it will allow you to vacate the premises and make room for something else. From the recapitulation you come up with endless tales of the Self, but you are no longer bleeding."

 

EVERYTHING YOU ALWAYS WANTED TO KNOW ABOUT ENERGY.. BUT WERE AFRAID TO ASK

When I came to Don Juan, I was already fucked to death; I'd exhausted myself that way. I'm not in the world anymore, not like that; sorcerers use that kind of energy to fly off, or to change. Fucking is our most important act, energetically. See, we've dispersed our best generals but don't try to call them back; we lose by default. That's why it's so important to recapitulate your life.

The recapitulation separates our commitment to the social order from our life force. The two are not inextricable. Once I was able to subtract the social being from my native energy, I could clearly see: I wasn't that "sexy."

Sometimes I talk to groups of psychiatrists. They want to know about the orgasm. When you're out there flying in the immensity's, you don't give a shit about the "Big O." Most of us are frigid; all this sensuality is mental masturbation. We are "bored fucks"---no energy at the moment of conception. Either we're first born and the parents didn't know how to do it, or last born and they're not interested anymore. We're fucked either way. We're just biological meat with bad habits and no energy. We are boring creatures, but instead we say, "I'm so bored."

Fucking is much more injurious for women ---men are drones. The universe is female. Women have total access, they're already there. It's just they're so stupidly socialized. Women are portentous fliers; they have a second brain, an organ they can use for unimaginable flight. They use their wombs for dreaming.

Do we have to stop fucking? The men ask Florinda that. She says, "Go ahead! Stick your little pee-pee wherever you want! "Oh, she's a horrible witch! She's worse with the women--- the weekend goddesses who paint their nipples and go on retreats. She says, "Yes, you're here being goddesses. But what do you do when you get home? You get fucked, like slaves! The men leave luminous worms in your pussy!"

A truly terrible witch!

 

THE COYOTE TRAIL

Florinda Donner-Grau takes no prisoners. She is small-boned, charming, and aggressive--- like a jockey with a shiv.

When Donner-Grau first encountered Don Juan and his circle, she thought they were unemployed circus workers who trafficked in stolen goods. How else to explain the Baccarat crystal, the exquisite clothes, the antiquarian jewelry? She felt adventurous around them--- by nature she was cocky, daring, vivacious. For a South American girl, her life had been freewheeling.

"I thought I was the most wonderful being who ever was---so bold, so special. I raced cars and dressed like a man. Then this old Indian said the only thing 'special' about me was my blonde hair and blue eyes in a country where those things were revered. I wanted to strike him---in fact, I think I did. But he was right, you know. This celebration of Self is totally insane. What the sorcerers do is kill the Self. You must die, in that sense, in order to live---not live in order to die."

Don Juan encouraged his students to have a "romance with knowledge." He wanted their minds sufficiently trained to view sorcery as an authentic philosophical system; in a delicious reversal distinctive to the sorcerer's world, fieldwork led to academia. The road to magic hour was funny that way.

She recalled the first time Castaneda took her to Mexico to see Don Juan. "We went via this long, snaky route---you know, the 'coyote trail.' I thought he was taking a weird route so we wouldn't be followed, but it was something else. You had to have enough energy to find that old Indian. After I don't know how long, there was someone on the road waving us in. I said to Carlos, 'Hey, aren't you going to stop?' He said, 'It isn't necessary.' See, we had crossed over the fog. "

We rocketed past Pepperdine. Someone was selling crystals by the road. I wondered if Shirley MacLaine's house had burned; I wondered if Dick Van Dyke had rebuilt. Maybe Van Dyke had moved into MacLaine's with the Sean Penns.

"What happens with people who are interested in your work---the ones who read your books and write letters? Do you help them?"

"People are intellectually curious; they're 'teased' or whatever. They stay until it gets too difficult. The recapitulation is very unpleasant; they want immediate results, instant gratification. For a lot of the New Agers, it's The Dating Game. They case the room---furtive, prolonged eye contact with potential partners. Or it's just shopping on Montana Avenue. When the thing becomes too expensive in terms of what they have to give of themselves, they don't want to pursue it. You see, we want minimal investment with maximal return. No one is really interested in doing the work."

"But they would be interested, if there was some kind of proof what you're saying---"

"Carlos has a great story. There was a woman he'd known for years. She called from Europe, in terrible shape. He said come to Mexico---you know, 'jump into my world.' She hesitated. Then she said, 'I'll come---as long as I know my huaraches are waiting on the other side of the river.' She wanted guarantees she'd land on her feet. Of course, there are no guarantees. We're all like that: We will jump, as long as we know our huaraches are waiting for us on the other side."

"What if you jump---as best you can---and it turns out it was only a fever dream?"

"Then have a good fever."

 

CARLOS CASTANEDA'S PRIVATE PARTS

This is not a book for people.

That's what someone who has known him for years said about The Art of Dreaming. In fact, it is the crown of Castaneda's work, an instruction manual to an undiscovered country---the delineation of ancient techniques used by sorcerers to enter the second attention. Like his other books, it's lucid and unnerving, yet there's something haunting about this one. It smells like it was made somewhere else. I was curious how it all began.

"I used to take notes, with Don Juan---thousands of notes. Finally, he said, 'Why don't you write a book?' I told him that was impossible. 'I'm not a writer. "But you could write a shitty book, couldn't you?' I thought to myself, Yes! I could write a shitty book. Don Juan laid down a challenge: 'Can you write this book, knowing it may bring notoriety? Can you remain impeccable? If they love you or hate you is meaningless. Can you write this book and not give in to what may come your way?' I agreed. Yes. I'll do it.

"And terrifying things came my way. But the panties didn't fit."

I told him I wasn't sure about the last remark, and he laughed.

"That's an old joke. A woman's car breaks down and a man repairs it. She has no money and offers him earrings. He tells her his wife wouldn't believe him. She offers her watch but he tells her bandits will steal it. Finally, she takes off her panties to give him. 'No, please,' he says. 'They're not my size.'"

 

THE CRITERIA FOR BEING DEAD

I had never been alone until I met Don Juan. He said, "Get rid of your friends. They will never allow you to act with independence--- they know you too well. You will never be able to come from left field with something. ..shattering." Don Juan told me to rent a room, the more sordid the better. Something with green floors and green curtains that reeked of piss and cigarettes. "Stay there," he said. "Be alone until you are dead." I told him I couldn't do it. I didn't want to leave my friends. He said, "Well, I can't talk to you ever again." He waved goodbye, big smile. Boy, was I relieved! This weird old man---this Indian---had thrown me out. The whole thing had tied itself up so neatly. The closer I got to L.A., the more desperate I became. I realized what I was going home to---my "friends." And for what? To have meaningless dialogue with those who knew me so well. To sit on the couch by the phone waiting to be invited to a party. Endless repetition. I went to the green room and called Don Juan. "Hey, not that I'm going to do it--- but tell me, what is the criteria for being dead?" "When you no longer care whether you have company or whether you are alone. That is the criteria for being dead."

It took three months to be dead. I climbed the walls desperate for a friend to drop by. But I stayed. By the end, I'd gotten rid of assumptions; you don't go crazy being alone. You go crazy the way you're going, that's for sure. You can count on it.

ASSEMBLING AWARENESS

We headed in his station wagon toward the cheap apartment house where Castaneda went to die.

"We could go to your old room," I said, "and knock on the door. For the hell of it." He said that might be taking things too far."

'What do you want out of life?' That's what Don Juan used to ask me. My classic response 'Frankly, Don Juan, I don't know.' That was my pose as the 'thoughtful' man--- the intellectual. Don Juan said, 'That answer would satisfy your mother, not me.' See, I couldn't think---I was bankrupt. And he was an Indian. Carajo, cono! God, you don't know what that means. I was polite, but I looked down on him. One day he asked if we were equals. Tears sprang to my eyes as I threw my arms around him. 'Of course we're equals, Don Juan! How could you say such a thing!' Big hug; I was practically weeping. 'You really mean it?' he said. 'Yes, by God!' When I stopped hugging him he said, 'No, we are not equals. I am an impeccable warrior---and you are an asshole. I could sum up my whole life in a moment. You cannot even think." We pulled over and parked underneath some trees. Castaneda stared at the seedy building with an odd ebullience, shocked it was still there. He said it should have been torn down long ago---that its perseverance in the world was some kind of weird magic. Children were playing with a giant plastic fire engine. A homeless woman drifted past like a somnambulist. He made no move to get out. He began talking about what "dying in that green room" meant. By the time he left that place, Castaneda was finally able to listen unjaundiced to the old Indian's far-out premises.

Don Juan told him that when sorcerers see energy, the human form presents itself as a luminous egg. Behind the egg---roughly an arm's length from the shoulders---is the "assemblage point," where incandescent strands of awareness are gathered. The way we perceive the world is determined by the point's position. The assemblage point of mankind is fixed at the same point on each egg; such uniformity accounts for our shared view of everyday life. (Sorcerers call this arena of awareness "the first attention.") Our way of perceiving changes with the point's displacement by injury, shock, drugs---or in sleep, when we dream. "The art of dreaming" is to displace and fix the assemblage point in a new position, engendering the perception of alternate, all-inclusive worlds ("the second attention"). Smaller shifts of the point within the egg are still inside the human band and account for the hallucinations of delirium ---or the world encountered during dreams. Larger movements of the assemblage point, more dramatic, pull the "energy body" outside the human band to nonhuman realms. That is where Don Juan and his party journeyed in 1973 when they "burned from within," fulfilling the unthinkable assertion of his lineage: evolutionary flight.

Castaneda learned that whole civilizations---a conglomerate of dreamers---had vanished in the same way.

He told me about a sorcerer of his lineage who had tuberculosis---and was able to shift his assemblage point away from death. That sorcerer had to remain impeccable; his illness hung over him like a sword. He could not afford an ego- --he knew precisely where his death lay, waiting for him.

Castaneda turned to me, smiling. "Hey . . ."

He had a strangely effusive look, and I was ready. For three weeks I'd been awash in his books and their contagious presentation of possibilities. Perhaps this was the moment in which I'd make my pact with Mescalito. Or had we already "crossed over the fog" without my knowing?

"Hey," he said again, his eyes fairly twinkling. "Do you want to get a hamburger?"

 

BOYCOTTING THE PAGEANT

"That the assemblage point of man is fixed in one position is a crime."

I sat with Taisha Abelar on a bench in front of the art museum on Wilshire. She didn't sync up with my image of her. Castaneda said that as part of Abelar's training, she'd assumed different personas---one being the "Madwoman of Oaxaca," a lecherous, mud---smeared beggar woman---back in her days as a struggling actress in Sorcery Action Theater.

"I was going to call my book The Great Crossing but I thought that was too Eastern." "The Buddhist concept is pretty similar."

"There are lots of parallels. Our group has been crossing over for years but only recently have we compared notes---because our leaving is imminent. Seventy-five percent of our energy is there, 25 percent here. That's why we have to go."

"Is that where Carol Tiggs was? That 75 percent place?"

"You mean the Twilight Zone?"

She waited a deadpan beat, then laughed.

"We felt Carol Tiggs on our bodies when she was gone. She had tremendous mass. She was like a lighthouse; a beacon. She gave us hope---an incentive to go on. Because we knew she was there. Whenever I would become self-indulgent, I felt her tap me on the shoulder. She was our magnificent obsession."

"Why is it so difficult for the 'ape' to make his journey?"

"We perceive minimally; the more entanglements we have in this world, the harder it is to say goodbye. And we all have them---we all want fame, we want to be loved, to be liked. My gosh, some of us have children. Why would anyone want to leave? We wear a hood, cloaked . . . we have our happy moments that last us the rest of our lives. I know someone who was Miss Alabama. Is that enough to keep her from freedom? Yes. 'Miss Alabama' is enough to pin her down."

It was time to pose one of the Large Questions (there were a number of them): When they spoke of "crossing over," did that mean with their physical bodies? She replied that changing the Self didn't mean the Freudian ego but the actual, concrete Self---yes, the physical body. "When Don Juan and his party left," she said, "they went with the totality of their beings. They left with their boots on."

She said dreaming was the only authentic new realm of philosophical discourse---that Merleau-Ponty was wrong when he said mankind was condemned to prejudge an a priori world. "There is a place of no a prioris---the second attention. Don Juan always said philosophers were 'sorcerers manques.' What they lacked was the energy to jump beyond their idealities.

"We all carry bags toward freedom: Drop the baggage. We even need to drop the baggage of sorcery."

"The baggage of sorcery?"

"We don't do sorcery; we do nothing. All we do is move the assemblage point. In the end, 'being a sorcerer' will trap you as sure as Miss Alabama."

A shabby, toothless woman shuffled toward us with postcards for sale---the Madwoman of the Miracle Mile. I picked one and gave her a dollar. I showed it to Abelar; it was a picture of Jesus, laughing.

"A rare moment," she said.

 

THE GUESTS ARRIVE

Where in this world is there left to explore?

It's all a priori---done and exhausted. We are slated for senility; it waits for us like magina, the river sickness. When I was a boy, I heard of it. A disease of memories and remembrance. It attacks people who live on the river shore. You become possessed of a longing that pushes you to move on and on---to roam without sense, endlessly. The river meanders; people used to say "the river is alive." When it reverses its course, it never remembers it was once flowing east to west. The river forgets itself.

There was a woman I used to visit at the convalescent home. She was there fifteen years. For fifteen years she prepared for a party she was throwing at the Hotel del Coronado. This was her delusion; she would ready herself each day but the guests would never come. She finally died. Who knows---maybe that was the day they finally arrived.

THE INDEX OF INTENT

"How should I say you look?"

His voice became unctuously absurd. He was Fernando Rey, the bourgeois narcissist---with just a hint of Laurence Harvey.

"You may say I resemble Lee Marvin."

It was dusk in Roxbury Park. There was the steady, distant whomp of a tennis ball volleying against a concrete backstop.

"I read an article once in Esquire about California witchcraft. The first sentence went: 'Lee Marvin is scared.' Whenever something is not quite right, you can hear me: Lee Marvin is scared."

We agreed I would describe Castaneda as wheelchair-bound, with beautifully 'cut' arms and torso. I would say he wore fragrance by Bijan and long hair that delicately framed a face like the young Foucault.

He began to laugh. "I knew this woman once, she gives seminars now on Castaneda. When she felt depressed, she had a trick---a way to get out of it. She'd say to herself: 'Carlos Castaneda looks like a Mexican waiter' This is all it took to pull her up. Carlos Castaneda looks like a Mexican waiter!---instantly refreshed. Fascinating! How sad. But for her, it was good as Prozac! "

I'd been leafing through the books again and wanted to ask about "intent." It was one of the most abstract, prevalent concepts of their world. They spoke of intending freedom, of intending the energy body---they even spoke of intending intent.

"I don't understand intent."

"You don't understand anything." I was taken aback. "None of us do! We don't understand the world, we merely handle it---but we handle it beautifully. So when you say 'I don't understand,' that's just a slogan. You never understood anything to begin with."

I was feeling argumentative. Even sorcery had a "working definition." Why couldn't he give one for "intent"?

"I cannot tell you what intent is. I don't know myself. Just make it a new indexical category. We are taxonomists---how we love to keep indexes! Once, Don Juan asked me: 'What is a university?' I told him it was a school for higher learning. He said, 'But what is a "school for higher learning"?' I told him it was a place where people met to learn. 'A park? A field?' He got me. I realized that 'university' had a different meaning for the taxpayer, for the teacher, for the student. We have no idea what 'university' is! It's an indexical category, like 'mountain' or 'honor.' You don't need to know what 'honor' is to move toward it. So move toward intent. Make intent an index. Intent is merely the awareness of a possibility---of a chance to have a chance. It's one of the perennial forces in the universe that we never call on---by hooking onto the intent of the sorcerer's world, you're giving yourself a chance to have a chance. You're not hooking onto the world of your father, the world of being buried six feet under. Intend to move your assemblage point. How? By intending! Pure sorcery."

"Move toward it, without understanding."

"Certainly! 'Intent' is just an index---most fallacious, but utterly utilizable. Just like 'Lee Marvin is scared."'

POOR BABYISM

I meet people all the time who are dying to tell me their tales of sexual abuse. One guy told me when he was ten, his father grabbed his cock and said, "This is for fucking!" That traumatized him for ten years! He spent thousands on psychoanalysis. Are we that vulnerable? Bullshit. We've been around five billion years! But that defines him: He is a "sexual abuse victim." Mierda.

We are all poor babies.

Don Juan forced me to examine how I related to people wanted them to feel sorry for me. That was my "one trick." We have one trick that we learn early on and repeat until we die. If we are very imaginative, we have two. Turn on the television and listen to the talk shows: poor babies to the end.

We love Jesus---bleeding, nailed to the cross. That's our symbol. No one's interested in the Christ who was resurrected and ascended to Heaven. We want to be martyrs, losers; we don't want to succeed. Poor babies, praying to the poor baby. When Man fell to his knees, he became the asshole he is today. CONFESSIONS OF AN AWARENESS ADDICT Castaneda has long eschewed psychotropic drugs, yet they were an enormous part of his initiation into the Nagual's world. I asked what that was about.

"Being male, I was very rigid---my assemblage point was immovable. Don Juan was running out of time, so he employed desperate measures.

"That's why he gave you the drugs? To dislodge your assemblage point?"

He nodded. "But with drugs, there's no control; it moves helter-skelter."

"Does that mean the time came when you were able to shift your assemblage point and dream without the use of drugs?"

"Certainly! That was Don Juan's doing. You see, Juan Matus didn't give a fuck about 'Carlos Castaneda'. He was interested in that other being, the energy body ---what sorcerers call "the double". That's what he wanted to awaken. You use your Double to dream, to navigate in the second attention. That's what pulls you to freedom. 'I trust that the Double will do its duty,' he said. 'I will do anything for it---to help it awaken.' I got chills. These people were for real. They did not die crying for their mommies. Crying for pussy."

We were at a little cafe in the middle of the Santa Monica Airport. I went to the bright bathroom to wet my face and take it all in. I stared in the mirror and thought about the Double. I remembered something Don Juan told Castaneda in The Art of Dreaming. "Your passion," he said , "is to jump without capriciousness or premeditation to cut someone else's chains."

On the way back, I formed a question.

"What was it like---I mean, the first time you shifted your assemblage point without drugs?"

He paused for a moment, then moved his head from side to side.

"Lee Marvin was very scared!" He laughed. "Once you start breaking the barriers of normal, historical perception, you believe you are insane. You need the Nagual then, simply to laugh. He laughs your fears away."

THE PLUMED SERPENT

I saw them go---Don Juan and his group, a whole flock of sorcerers. They went to a place free from humanness and the compulsive worshipping of man. They burned from within. They made a movement as they went, they call it the "plumed serpent." They became energy; even their shoes. They made one last turn, one pass, to see this exquisite world for the last time. Ooh-woo-woo! I get chills---I shake. One last turn . . . for my eyes only.

I could have gone with him. When Don Juan left he said, "It takes all my guts to go. I need all my courage, all my hope---no expectations. To stay behind, you will need all your hope and all your courage." I took a beautiful jump into the abyss and woke up in my office, near Tiny Naylor's. I interrupted the flow of psychological continuity: Whatever woke up in that office could not be the "me" that I knew linearly. That's why I'm the Nagual.

The Nagual is a nonentity---not a person. In place of the ego is something else, something very old. Something observant, detached--- and infinitely less committed to the Self. A man with an ego is driven by psychological desires. The Nagual has none. He receives orders from some ineffable source that cannot be discussed. That's the final understanding: The Nagual, in the end, becomes a tale, a story. He cannot be offended, jealous, possessive---he can't be anything. But he can tell tales of jealousy and passion.

The only thing the Nagual fears is "ontological sadness." Not nostalgia for the good old days---that's egomania. Ontological sadness is something different. There's a perennial force that exists in the universe, like gravity, and the Nagual feels it. It's not a psychological state. It is a confluence of forces that unite to clobber this poor microbe who has vanquished his ego. It is felt when there are no longer any attachments. You see it coming, then you feel it on top of you.

THE LONELINESS OF THE LONG-DISTANCE REPLICANT

He used to love the movies, 10,000 years ago. Back when they showed allnighters at the Vista in Hollywood, back when he was learning the criteria for being dead. He doesn't go anymore, but the witches still do. It's a diversion from their freakish, epic activities---sort of like safe-sex dreaming. But not really.

"You know, there's a scene in Blade Runner that really got to us. The writer doesn't know what he's saying, but he hit something. The replicant is talking at the end: 'My eyes have seen inconceivable things.' He's talking about the constellations---'I have seen attack ships off of Orion'---nonsense, inanities. That was the only flaw for us, because the writer hasn't seen anything. But then the speech becomes beautiful. It's raining and the replicant says, 'What if all those moments will be lost in time . . .like tears in the rain?'

"This is a very serious question for us. They may be just tears in the rain--- yes. But you do your best, sir. You do your best and if your best isn't good enough, then fuck it. If your best isn't good enough, fuck God himself."

A FOOTNOTE TO FEMINISTS

Before I met him a final time, I was scheduled to see the mysterious Carol Tiggs for breakfast. Twenty years before, she had "jumped" with Don Juan Matus's party into the unknown. Unimaginably, she had returned, somehow triggering a veritable road show of sorcerers. I was feeling more and more uneasy about our pending appointment. Each time the Large Question loomed ("Where the hell were you those ten years? " ), it evanesced . I felt like I was on the tracks; Carol Tiggs was waving from the caboose.

In a universe of dualities, Tiggs and Castaneda are energetic counterparts. They are not in the world together as man and wife. They have "double" energy; to a seer, their energetic bodies would appear as two luminous eggs instead of one. This doesn't make them "better" than Donner-Grau or Abelar or anyone---on the contrary. It gave them the predilection, as Juan Matus once said, to be "twice the asshole." Until now, Castaneda wrote exclusively about Don Juan's world, never his own. But The Art of Dreaming is suffused with Carol Tiggs's dark, extraneous presence---and rife with hair-raising accounts of their excursions into the second attention, including the precipitous rescue of a "sentient being from another dimension" who takes the form of an angular, steely-eyed little girl called the Blue Scout.

I was just about to leave when the phone rang. I was sure it was Tiggs, calling to cancel. It was Donner-Grau.

I told her a dream I had that morning. I was with Castaneda in a gift shop called the Coyote Trail. She didn't care! She said normal dreams were just "meaningless masturbations." Cruel, heartless witch.

"I wanted to add something. People say to me, 'Here you are putting feminism down... the "leader" of this group was Juan Matus and now the new Nagual is Carlos Castaneda---why is it always a male?' Well, the reason those males were 'leaders' was a matter of energy---not because they knew more or were 'better.' See, the universe truly is female; the male is pampered because he is unique. Carlos guides us not in what we do in the world, but in dreaming.

"Don Juan had this horrible phrase. He used to say women are 'cracked cunts'- --he wasn't being derogatory. It's precisely because we are 'cracked' that we have the facility for dreaming. Males are rigid through and through. But women have no sobriety, no structure, no context; in sorcery, that's what the male provides. The feminists become enraged when I say females are inherently complacent, but it's true! That's because we receive knowledge directly. We don't have to endlessly talk about it---that's the male process.

"Do you know what the Nagual is? The myth of the Nagual? That there are unlimited possibilities for all of us to be something else than what we are meant to be. You don't have to follow the route of your parents. Whether I'm going to succeed or not is immaterial."

FOR YOUR EYES ONLY

Just after I hung up, the phone rang again. Carol Tiggs was calling to cancel. I expected to feel relief but it was a bringdown.

I'd spoken to people who had seen her lecture in Maui and Arizona. They said she was gorgeous; that she worked the room like a stand-up; that she did a mean Elvis. "I'm sorry we can't meet," she said. At least she sounded genuine. "I was looking forward to it."

"It's okay. I'll catch up with you at one of your lectures."

"Oh, I don't think I'll be doing that again for a while." There was a pause. "I have something for you."

"Is it the lightning from your tits?"

She hesitated a moment then broke into peals of laughter.

"Something much more dramatic." I felt a tug at the pit of my stomach. "You know, they always said people have this split between mind and body---this imbalance, this 'mindbody problem.' But the real dichotomy is between physical body and energy body. We die without having ever awakened that magical Double, and it hates us for that. It hates us so much it eventually kills us. That's the whole 'secret' of sorcery: accessing the Double for abstract flight. Sorcerers jump into the void of pure perception with their energy body."

Another pause. I wondered if that was all she was going to say. I was about to speak but something held my words in check.

"There's a song that Don Juan thought was beautiful---he said the lyricist nearly got it right. Don Juan substituted one word to make it perfect. He put in freedom where the songwriter had written love."

Then the ghostly recitation began:

You only live twice

Or so it seems.

One life for yourself

And one for your dreams.

You drift through the years

And life seems tame.

'Til one dream appears

And Freedom is its name.

And Freedom's a stranger

Who'll beckon you on

Don't think of the danger

Or the stranger is gone.

This dream is for you

So pay the price.

Make one dream come true. . .*

* From "You Only Live Twice" by John Barry and Leslie Bricusse

She held back in silence a moment.

Then she said "Sweet dreams," parodied a witchy cackle, and hung up.

ITCH OF THE NAGUAL

As the days became chillier it was easy to feel regret---about anything, even Prozac. What if it turns out Castaneda is inventing nothing? If that's true, then you are in a very bad spot.

We met for the last time on a cold day at the beach, by the pier. He said he couldn't stay long. He was sorry I wasn't able to meet Carol Tiggs. Some other time. I felt much the poor baby---Damnit, I just want to be loved. I was scared as Lee Marvin; I was Rutger Hauer with a tin cup; a shrieking Miracle Mile Jesus.

And Jesus looked down on all the people and said: I'm so bored.

We sat down on one of the benches on the bluff. I wanted to detain him, just for a moment. "Tell me the last time you felt nostalgia."

He answered without hesitation.

"When I had to say goodbye to my grandfather. He was long dead by then. Don Juan told me it was time to say goodbye: I was preparing for a long journey, no return. You have to say goodbye, he said, because you will never come back. I conjured my grandfather in front of me---saw him in perfect detail. A total vision of him. He had 'dancing eyes.' Don Juan said, 'Make your goodbye forever.' Oh, the anguish! It was time to drop the banner, and I did. My grandfather became a story. I've told it thousands of times."

We walked to his car.

"I feel an itch in my solar plexus---very exciting. I remember Don Juan used to feel that, but I didn't understand what it meant. It means it will soon be time to go." He shivered with delight. "How exquisite!" As he drove off, he shouted at me through the window: Goodbye, illustrious gentleman!

THE DIMMING OF THE LIGHTS

I heard about a lecture in San Francisco. I was finished writing about them but decided to drive up. To put a cork in it, so to speak.

The auditorium was in an industrial park in Silicon Valley. His plane was late; when he walked in, the hall was filled. He spoke eloquently for three hours without a break. He answered questions with incitements, solicitations, and parries. No one moved.

At the end, he talked about killing the ego. Don Juan had a metaphor: " 'The lights are dimming, the musicians packing away their instruments. There is no more time for dancing: It is time to die.' Juan Matus said there was endless time, and no time at all---the contradiction is sorcery. Live it! Live it gorgeously.

A young man rose from the audience.

"But how can we do this without someone like Don Juan? How can we do it without joining---"

"No one 'joins' us. There are no gurus. You don't need Don Juan," he said emphatically. "I needed him---so I can explain it to you. If you want freedom, you need decision. We need mass in the world; we don't want to be masturbators. If you recapitulate, you'll gather the energy---we will find you. But you need a lot of energy. And for that, you have to work your balls off. So, suspend your judgment and take the option. Do it.

"Don Juan used to say, 'One of us is an asshole. And it isn't me.'" He paused a beat. "That's what I came to tell you today."

Everyone roared with laughter and rose in applause as Castaneda left through the back door.

I WANTED TO CHASE HIM DOWN, SCREAMING

Please love me! That would have been good for a laugh, anyway. But I forgot my tin cup.

I walked the sidewalk edges of the pond in darkness. A light wind scattered the brittle leaves on its border. One of our conversations came back---he'd been talking about love. I heard his voice and imagined myself on the caboose, slowly turning to face the words as they advanced...

"I fell in love when I was nine years old. Truly, I found my other Self. Truly. But it was not fated. Don Juan told me I would have been static, immobile. My fate was dynamic. One day, the love of my life---this nine-year old girl!--- moved away. My grandmother said, 'Don't be a coward! Go after her!' I loved my grandmother but never told her, because she embarrassed me---she had a speech impediment. She called me 'afor' instead of 'amor.' It was really just a foreign accent, but I was very young, I didn't know. My grandmother put a bunch of coins in my hand. 'Go and get her! We'll hide her and I'll raise her!' I took the money and started to go. Just then, my grandmother's lover whispered something in her ear. She turned to me with an empty look. 'Afor,' she said, 'afor, my precious darling . . .' and she took the money back. 'I am sorry, but we have just run out of time.' And I forgot about it---it took Don Juan to put it together, years later.

"It haunts me. When I feel the itch---and the clock says quarter to twelve---I get chills! I shake, to this day!"

" 'Afor . . . my darling. We have just run out of time.' "

© Copyright Details Magazine

Publication Date: March 1994.

 

 

مصاحبه با کاستاندا با جان هلیسو ۱۹۶۸

سال ۱۹۶۸

تکنیک های دون خوان :گفتگویی بیشتر با کارلوس کاستاندا

 

من جان هلیسو از انتشارات دانشگاه کالیفرنیا هستم، و امروز اینجا با  ، کارلوس کاستاندا نویسندهٔ تکنیک های دون خوان هستم . من حدس می زنم  که بسیاری از شما این کتاب را خوانده اید. بنظر می رسد همه اتان خوانده اید .پس فکر می کنم به کارلوس برگردیم و بگذارید از اینجا شروع کنم کارلوس....

کاستاندا: باشه، شاید قصد دارید  چیزی بپرسید که می خواهید بدانید؟

هلیسو: چگونه با دون خوان ملاقات کردی؟

کاستاندا: شیوه ای که   با او آشنایی پیدا کردم ،از نوع خیلی شانسی بود. من علاقه ای به یافتن آنچه او می دانست نداشتم، چرا که نمی دانستم که او چه دانشی دارد ‌. من علاقمند به جمع آوری گیاهان بودم. و با او در آریزونا برخورد کردم. مرد پیری بود که در کوه های اطراف آنجا زندگی می کرد و او دربارهٔ گیاهان زیاد می دانست. جمع آوری اطلاعات دربارهٔ گیاهان مرکز توجه من بود. و یکروز من و این دوستم رفتیم تا او را ببینیم. ما بوسیلهٔ راهنمای سرخپوستمان از قبیلهٔ یوما به اشتباه هدایت شده و به کوه ها رفتیم اما هرگز مرد پیر را پیدا نکردیم. بعداً در پایان این سفری که به آریزونا کردم در پایان تابستان وقتی که آماده می شدم به لوس آنجلس برگردم در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که پیرمردی داخل شد. و اینگونه بود که با او برخورد کردم. حدود یک سال با او هم صحبت بودم ،باید او را می دیدم ،بطور دوره ای او را می دیدم چرا که از او خوشم می آمد او خیلی دوستانه  و خیلی منسجم بود.   در دور و بر او بودن خیلی خوشایند بود. او حس شوخ طبعی دلنشینی داشت و من او را خیلی دوست داشتم. و این اولین راهنمایی فکری ام بود ،باید از او مشاوره میگرفتم که چرا اینقدر  شوخ طبع و بامزه  بود. اما  بجز اطلاعاتش در استفادهٔ از گیاهان برای مصارف درمانی، من هیچگاه مشکوک نشدم که او چیزی می داند.  

 

هلیسو: آیا  حسی نداشتید که او می داند چگونه زندگی کند؟

 

کاستاندا: نه، نمی توانم پاسخ دهم، البته  چیز عجیبی درمورد اش وجود داشت، اما هرکسی میتواند بگوید چیز خیلی عجیبی هست، میدانید؟ دو نفر هستند که من با خود به منطقه بردم ، و آنها او را می شناسند، آنها چشمان او را وقتی که به شما نگاه می کند، بسیار شکارگر یافتند، چرا که بیشتر اوقات چشمانش را جمع کرده و نیمه باز است یا او بنظر آب زیر کاه می آید. شما می توانید او را مردی با نگاه حیله آمیز بنامید. او نگاه نمی کند مگر گاهی اوقات اما  وقتی نگاه کند حالا به هرچه  میخواهد باشد، بسیار قدرتمندانه نگاه می کند. می توانید  تصدیق کنید که او به شما نگاه می کند اما من هرگز ندانستم که در فراسوی اش او چه میداند، من هیچ تصوری ندارم. وقتی که به محل کار میدانی ام رفتم، همواره  از این منظر که مردمشناس هستم جدا شده بودم . کار میدانی با سرخپوستان می دانید چطور است ، من کسی بودم که همه چیز را می داند و آنها نمی دانند. اما البته، فرهنگ غنی ای در آنجا هست که برایم شوک آور است و اینکه من همه چیز را نمی دانم. این احساس جالبی است که بهمراه خود حس فروتنی می آورد. چرا که ما برندگان هستیم، فاتحان، می دانید، و هر کاری که بکنیم عالی است، قانونی است، این فوق العاده است. ما تنها کسانی هستیم که توانایی انجام هرکار شرافتمندانه ای را داریم، این در پشت اذهان ماست. ما نمی توانیم از آن حذر کنیم. و هرآنچه که ما را از این سطح پایین بیاورد، احساس می کنم عالی است.

 

هلیسو: شما از کدام کشور آمده اید؟

 

کاستاندا: من از برزیل هستم، در برزیل بدنیا آمده ام. اجدادم ایتالیایی بودند.

 

هلیسو: شما هنوز فکر می کنید که در آخرین فصل کتاب تان او شما را بگونه ای  دستکاری کرد که احتمال داشت در خطر از دست دادن روح اتان باشید؟

 

کاستاندا: دو توضیح وجود دارد ،من ترجیح می دهم فکر کنم که او راهنمایی ام کرده است. این باعث میشود که احساس آرامش کنم که  این تجربه ای  در نتیجهٔ دستکاری یا راهنمایی های اجتماعی بوده است.  اما ممکن است این ساحره برای او تغییر هویت داده باشد. من همیشه در یو.سی.ال.ای  هستم. البته که من وانمود  می کنم در اوضاع و احوالی  که او بوده من را دستکاری کرده است. این خیلی منطقی ،متقاعد کننده و قابل پیگیری از دید آکادمیک است. اما  هر وقت در منطقه هستم، فکر می کنم که  بگونه ای او را تغییر هویت داده اند. و این با آنچه که در آنجا اتفاق می افتد همخوانی ندارد. انجام این تغییر کار بسیار سختی است. اگر شما میخواهید در دانشگاه باشید، اگر بشود که استاد شوم ، اگر بدانم که برای تمام عمرم می خواهم که استاد بمانم، می توانم هرچه که می خواهید  بگویم، و این خوب است، اما ممکن است دوباره به منطقه کشیده شوم، آنهم   خیلی زود. من خودم را آماده کرده ام. می خواهم باز گردم، شاید تا آخر این ماه، و خیلی در این مورد جدی هست

 

هلیسو: آیا می توانی طبیعت ارتباط ات با دون خوان را از زمان نشر کتاب توضیح دهی؟

 

کاستاندا: ما دوستان خیلی خوبی هستیم. او  همواره توانایی این را دارد که با شوخی هایش گمراه ام کند .او هیچوقت چیزی را جدی نمی گیرد. در این مورد که از شاگردی پس زده شوم بسیار جدی هستم .من خیلی دراین حس جدی هستم. باور دارم که جدی هستم.

 

هلیسو: او تو را باور ندارد؟

 

کاستاندا: نه ...

 

هلیسو: آیا اینطور فهمیده ای که دیدگاه تو به واقعیت ، یا هرچه، از زمان دیدارت با دون خوان تغییر کرده است؟

 

کاستاندا: اوه ،بله، بله، خیلی متفاوت شده، خیلی متفاوت شده بدین صورت که خب من دیگر موضوعات را خیلی جدی نمی گیرم.

 

هلیسو: چرا تو بخش دوم کتاب ات را نوشتی؟

 

کاستاندا: چرا؟ اصولاً من بر این تمرکز داشتم که چیزی را که پانصد سال بخاطر خرافات  شمردن ، گمشده بود نجات دهم ، همه ما این را اینگونه می دانیم. این خرافات است، و خرافات مارا اینگونه کرده است. بنابراین، باید  برای پردازش دقیق تا به فراسوی وحی برویم، باید چیزی در ماقبل دوره وحی باشد که بتوان عصاره اش را گرفت. و برای من تنها راه ، ارائه ی جدی آن ، در قالب یک جامعه شناس است . وگرنه درهمان حد  یک چیز عجیب و غریب باقی میماند. ما در پشت ذهن امان این تصور را داریم که تنها می توانیم منطقی باشیم، تنها می توانیم والا و شریف باشیم. گاهی اوقات ، فکر می کنم که شاید دارم فقط  برای خودم حرف می زنم، اما این پایان  کاراکتر  تلاشهای  ماست. در علوم اجتماعی این را می بینید. هر محقق اجتماعی که  به کار میدانی می رود پر است از ایده هایی که می خواهد  چیزهایی را آزمایش کند و بداند. و اه این عادلانه نیست، من نمی توانم از این رهایی بیابم.

 

هلیسو: دون خوان در کتاب اشاره کرده است که هرگز نامی را که مسکالیتو به تو داده است  فاش نکنی، یا شرایطی را که تحت آن او را ملاقات کردی را آشکار نسازی، حال آنکه تو کل این کتاب دون خوان را نوشته ای تا هرکسی آنرا بخواند.

 

کاستاندا: من از او دراین مورد سئوال کردم،. می خواستم پاسخ او را حتماً و حتماً  قبل از آنکه  چیزی اینگونه بنویسم بدانم. از او پرسیدم که آیا این کار درستی است. هیچ چیزی را که اجازه اش را نداشتم فاش نکردم. من به یک سیستم قانونی  اعتقاد دارم. سیستمی درباره تفکر قانونی .  زمان زیادی میبرد و برای من زمان زیادی برد تا دریابم این سیستمی از بهترین هایی است که دنیای من ارائه میدهد. به همان فرمان داده شده که جذاب است. و بهر روی ، من در آن آشکار هستم، و کاری با آنچه که بگذارید بگویم ،« تابو» است ندارم.  تنها فرمان را آشکار کردم. تنها سیستم را فاش کردم. پس بدینسان  ما را وادار می کند که سرخپوستان را بسیار بسیار متین  بیابیم و اینکه بدانیم  باندازهٔ هر ملیت دیگری مقاوم و دانا هستند .

 

–––––_––––_––––_––––                          

 

(بر روی نوار صدا گذاری شده): من فکر می کنم که مشخص است که کارلوس  تمایل داشته سیستمی از واقعیت نا متعارف ارائه دهد، واقعیتی غیر خطی در یک زمینه مفهومی،  بنابراین ممکن است که توسط همتایان اش  در دانشگاه کالیفرنیا و مردم آمریکا پذیرفته شود‌  . این تقریباً مانند این است که کارلوس شانسی نداشته که نسل روانگردان ها (اشاره به نسلی از آمریکایی ها که بشدت بدنبال مصرف مواد بودند) بخواهند واقعاً آنجا باشند و براستی کتاب را بخوانند. نسل روانگردان ها می توانستند پیام را بگیرند ، که بتوانند  بخش باندازه کافی بزرگی از خوانندگان کتاب ،برای گذار از دنیا باشند. او دربارهٔ مردم حرف می زند ، او دربارهٔ غیر مردمانی در آنجا با تفاوتی  معنادار صحبت می کند آنجایی که بیاد دارم دون خوان یا کاستاندا به میان بوته زار میرفتند و وقتی برگشت سه موجود آنجا بودند که بعد برمبنای سخن دون خوان حتی موجودی هم  نبودند.    

ظاهراً، آنها این رشته های نورانی را نداشتند یا مانند تخم مرغ نبودند.  

آیا شما درکی از اینکه آنها چه بودند دارید، که آنها مردمانی واقعی نبودند،  شماهایی که به این داستان گوش فرا داده اید؟ من چندان داخل این موضوعات نیستم. این بخشی از اشباحی است که کاستاندا توصیف اشان کرده، اما باندازهٔ کافی برایم روشن نیست ، اشباح در کجا دام گسترده اند که بدنبالشان بگردید و مراقب اشان باشید؟ بنظر میرسد که تنها یک ساحر یا مرد دانش است که می تواند بگوید آنها چه هستند، چونکه برای کارلوس که بسیار مانند مردم عادی دیده می شوند، و خنارو و خوان هستند که آنها را تشخیص می دهند و من میتوانم بگویم تنها  در نوع دیگری از آگاهی است که می توان آنان را تشخیص داد. کارلوس در کتاب اولش  دربارهٔ تجربه اش با گیاه داتوره یا علف جیمسون یا همان علف شیطان می گوید و در کتاب دوم اش که فروش بسیار زیادی کرد دربارهٔ نیاز به استفاده از گیاهان روانگردان صحبت می کند. او ریشه را خارج کرده و خمیرش می کند و آنچه در ادامه پیش می آید تجربه ای حیرت آور است. بعد از آن دون خوان با او در مورد درسی که فرا گرفته بحث می کند. کارلوس میگوید سئوالی داشتم که می خواستم از او بپرسم.  می دانستم که او می خواهد طفره رود، پس منتظر ماندم تا به آن اشاره کند؛ من تمام روز انتظار کشیدم. در نهایت قبل از آنکه در آن بعد از ظهر آنجا را ترک کنم، مجبور شدم از او بپرسم:  دون خوان  آیا من واقعاً پرواز کردم؟ این حرفی است که خودت به من زدی، نزدی؟ می دانم دون خوان، منظورم این است که آیا بدن ام پرواز کرد؟ آیا مانند یک پرنده از زمین به هوا برخاستم؟ - همیشه از من سئوالاتی می پرسی که نمی توانم پاسخ دهم، تو پرواز کردی. این کاری است که بخش دوم علف شیطان می کند. اگر بیشتر از آن مصرف کنی ،یاد خواهی گرفت که چطور بی نقص پرواز کنی. این موضوع ساده ای نیست. انسان بوسیلهٔ بخش دوم علف شیطان پرواز می کند .این تمام چیزی است که می توانم به تو بگویم. آنچه که می خواهی بدانی بی معنی است. پرندگان مانند پرندگان پرواز می کنند و مردی که علف شیطان مصرف کرده هم مانند ....؛- مانند پرندگان؟ ؛نه! مانند مردی که علف مصرف کرده! پس دون خوان من واقعاً پرواز نکرده ام. من در تصورات ام پرواز کرده ام، تنها در ذهن ام. بدنم کجا بود؟! او صحبت ام را قطع کرد ،در بوته زار. اما بلافاصله با صدای بلند گفت: مشکل با تو بودن در این است که تنها به یک شیوه چیز ها را می فهمی. تو فکر نمی کنی که انسان پرواز کند؛ در حالیکه یک بروخو هزاران مایل را در دمی طی می کند تا بفهمد چه خبر است. او می تواند از راهی بسیار دور به دشمنانش ضربه بزند. پس آیا او پرواز می کند یا نمی کند؟ - می بینی دون خوان ، جهت گیری ما متفاوت است. برای اینکه بیخود بحث نکنیم فرض کنیم یکی از دوستان دانشجویم وقتی که من علف شیطان را مصرف می کردم اینجا بود. آیا او توانسته بود پرواز من را ببیند؟  -دوباره آمدی سر پرسش هایت دربارهٔ اینکه چه اتفاق می افتاد اگر....صحبت کردن به این شیوه بی فایده است. اگر دوست تو یا هرکس دیگری بخش دوم علف شیطان را مصرف کند تنها کاری که می تواند بکند پرواز کردن است. حالا اگر او به سادگی تو را نگاه کند ، ممکن است ببیند تو پرواز میکنی و یا ممکن است نبیند. این بستگی به آن مرد دارد. ؛ اما دون خوان آنچه من میخواهم بگویم این است که وقتی من و تو پرنده ای در حال پرواز را می بینیم ، توافق داریم که او پرواز می کند. اما اگر دوتا از دوستانم من را در حال پرواز بگونه ای که دیشب انجام دادم ببینند، آیا آن دو توافق میکردند که من پرواز کرده ام؟ خب، ممکن بود توافق کنند. تو موافقی که پرندگان پرواز می کنند چون پروازشان را دیده ای . اما تو با کارهای دیگری که پرندگان می کنند توافق نداری ، چون هرگز ندیده ای که آن کارها را بکنند. اگر دوستانت می دانستند که انسان با علف شیطان پرواز می کند ، آنگاه موافق بودند که پرواز کرده ای. - بگذار جور دیگری با این قضیه برخورد کنیم دون خوان . آنچه می خواهم بگویم این است که اگر خودم را با زنجیر به صخرهٔ سنگینی بسته بودم ، من مانند سابق پرواز کرده بودم؟ چرا که بدن من هیچ کاری به پرواز من نداشته؟ او گفت: اگر خودت را به صخره ای بسته بودی ،نگران میشدم که مجبور شوی در حالیکه صخره ای را با زنجیر سنگین اش نگهداشته ای پرواز کنی. (پایان صدای دوبله شده بر روی نوار)

هلیسو: چرا تو ترک کردی؟

کاستاندا: چرا ترک کردم؟ من خیلی ترسیده بودم. این تصور در همه ما وجود دارد ، که، ما می توانیم در خودمان این توافق را ایجاد کنیم که این واقعی است. من مطمئن هستم که انسانهای زیادی مواد روانگردانی مانند ال اس دی ،یا چیزی همانند آن، مصرف کرده اند، رنجی که از  اعوجاجی که تحت تأثیر این روانگردان ایجاد می شود قابل توضیح است  با گفتن اینکه من اینطور و اینطور دیدم یا آن جور بخاطر اینکه چیزی مصرف کرده بودم. این در پیش زمینهٔ  ذهنی ما همواره هست. پس همه چیز را می شود که بگوییم  در چنین وضعیت  عجیبی،  توضیح دادنی است. اما هرگاه شروع کنید که این امنیت را  از دست بدهید، آن وقت من فکر می کنم زمانش رسیده که تسلیم شوید. این وحشت من بود‌.

هلیسو: اما تو واقعاً تسلیم نشدی؟

کاستاندا: مشکل همین است.

هلیسو: این چند تصوری که گفتی کم و بیش تصوراتی نهان بینانه است، آنچه درباره گذشته گفتی، سوای تصورات یا مثال هایی که در کتاب ها گزارش کرده ای، چیزهایی است  که احتمالاً درباره اشان نمی دانی .آیا هیچوقت بررسی کردی که ببینی آنچه دیده ای حقیقت دارد یا نه؟

کاستاندا: خب، به این شکل بامزه می دانی ، که باید یک چیزی باشد. من سابقاً مشغول شکار گنج بودم. یک  مکزیکی  پیش ام آمد و گفت که خانه ای هست که متعلق به مردی بوده  و آن مرد پول هنگفتی را ذخیره کرده و هرگز در زندگی اش پولش را بانک نگذاشته. او حساب کتاب کرد که باید حداقل صد هزار دلاری باشد و از من خواست که اگر بشود جای پول را کشف کنم. من فکر کردم وضعیت جالبی است. پس من از تشریفاتی تبعیت کردم. مراسم کوچکی بود که کد هایی می ساخت، تصوری می ساخت نه  به آن وضوح فرآیند یک پیشگویی. اما تصوری بود که می شد قبول اش کرد. آتشی باید افروخته می شد تا هر آنچه که باید جذب شود را مجذوب کند. این یک گروه چهار نفره بود با من، آنها از همه مراسم تبعیت کردند.  من را تکرار کردند و به من اعتماد داشتند، من این مراسم را  باور داشتم و مدتی برای بینش صبر کردیم اما هیچ بینشی نیامد. و بعد اینطور شد که  در عمل همه در زیر خانه بدنبال گنج می گشتند. خانه هنوز بسیار مرتفع بود و آنها همهٔ زیر خانه را کندند. و فردی که زمین را می کند بوسیله عنکبوت سیاه گزیده شد، یک عنکبوت بیوهٔ سیاه. و این افتضاح بود و آنها هرگز چیزی نیافتند. پس من به تصویر برگشتم، من این بینش را داشتم، من رویایی دیده بودم . رویایی که صاحب خانه به سقف اشاره میکرد. و من گفتم آهان گنج در کف خانه نیست بلکه در سقف است. و  ما یک روز رفتیم و در سقف خانه بدنبالش گشتیم اما نتوانستیم چیزی پیدا کنیم. این فکر فاجعه باری بود چون یکی از مکزیکی ها خیلی گنده بود حدود ۳۱۵پاند وزن داشت. او موس ( نوعی گوزن ) بزرگی بود. دریچهٔ کوچکی به طرف سقف بود و خانهٔ کلنگی احتمالاً متعلق دهه ۲۰ و ضخامت سقف کم بود. بنابراین من روی تیرها پاورچین پاورچین راه میرفتم . این فرد خیلی مشکوک شده بود و فکر میکرد که می خواهیم سر پولها  به او کلک بزنیم،  کاری که هرگز نکردیم. پس او بالا آمد و بطرف جایی که من بودم قدم برداشت. من در مرکز خانه بودم ،مرکز اتاق ، چرا که فکر می کردم این  همان جایی  است که او در بینش من اشاره کرده بود ، آن مرد در کنار من ایستاد و در سقف فرو رفت. او آویزان شده بود، پاهایش از بخش بالایی آویزان بود.

هلیسو: آیا دون خوان در مورد وضعیت پرسش برانگیزت دستور یا توصیه ای داد؟

کاستاندا: بله ، بسیار خوب. من برای دیدن دون خوان رفتم، و به او دربارهٔ این شکست گفتم. و او گفت خیلی طبیعی است، هر آنچه از مردی بجای مانده، از هر آنچه او مخفی کرده محافظت می کند. من یادداشت هایم را دارم ، شما می دانید که از کار میدانی ام یادداشت بر می دارم که برایم بسیار ارزشمند هستند. من خیلی نسبت به یادداشت هایم احساس مالکیت می کنم. و دون خوان گفت آیا تو یادداشت هایت را می گذاری که هر ابله ای بردارد ؟ - نه نمی گذارم.  -قضیه همین است. و تفاوت در چیست؟ یک بابایی  پولش را خیلی دوست دارد. و او نخواهد گذاشت که ابله ای مانند من بیاید و آنها را بر دارد . پس او هر نوع دام  و سدّی را می چیند. این نقطهٔ تحوّلی در رویکرد من به دون خوان بود. از آن زمان به بعد هرگز فکر نکرده ام که می توانم او را سرسری بگیرم. او به من تلنگری فکری زد. فکر کردم که نظر او  خیلی دقیق ،خیلی ساده و منسجم است. از آن پس نتوانستم بخودم بعنوان یک  دانشجوی انسانشناسی دانشگاه بنگرم  که آمده تا نگاهی به یک سرخپوست بیاندازد. او کاملاً من را برهم ریخت و از جایم ،وابستگی ام به انسان خردگرا،  بدر آورد .

هلیسو: او باعث شد که بخود مانند یک انسان نگاه کنید؟

کاستاندا: او باعث شد که بخود مانند انسانی نگاه کنم که  در رابطه با آنچه می داند ، هیچ نمی داند. اما من نمی دانم منظور او چیست. همه آنچه به شما دادم همان است که او به من داده است. من نمی دانم که ترس چگونه می تواند ناپدید شود‌. چون خودم آنرا محو نکرده ام. من ایده ای دارم، که مسلماً قابل استفاده است. دوست دارم به منطقه بروم و آنرا بیازمایم. اما این داستان دیگری است و خیلی فرق می کند.

هلیسو: آیا تو ترس را ناپدید کرده ای؟

کاستاندا: خب، او کرده. بله.

هلیسو: کاملاً؟

کاستاندا: بله... یکبار که مکانیسم اش را داشته باشید، بنظر خیلی ساده می آید. او همواره از دیدگاه دیگری عزیمت می کند. او  در هرچه بین پدیده و آنچه که من تجربه میکنم ،و من  قرار می گیرد. همیشه یک میانجی هست، چینشی از توقعات، انگیزه ها، زبان، هرچه می خواهید بنامیدش. آنجاست همه چیدمان آنجاست. اما آن میراث اروپایی من است که از چینشی که برای همه ما عمومیت دارد استفاده می کند. به این دلیل است که همدیگر را می فهمیم. اما دون خوان چینش دیگری داشت، چینشی کاملاً متفاوت. این دلیل ناتوانی و عجز ما از فهمیدن اوست. خیلی فهمیدن اینکه دربارهٔ چه سخن می گوید سخت است. وقتی می گوید یک نفر می تواند ترس را شکست دهد. ایدهٔ جالبی الان به مغزم خطور کرد که می خواهم در منطقه آنرا آزمایش کنم. من اخیراً در مجلس پیوتی حضور داشتم. جمعی بودند که من تنها برایشان آب می آوردم. من در مراسم شرکت نداشتم. تنها به آنجا رفته بودم که تماشاگر باشم، مشاهده کنم. چون آمده بودم تا نتیجهٔ  اجماع توافقی که او به من داده بود، که در این کتاب مکتوب کرده ام بدست آورم. یک توافق نهانی، بخصوص مابین معلم و شاگرد، اما چیز دیگری روی داد. آنجا یک توافق جمعی بود، همه آن دسته از مردم بر روی آنچه که نمی شد بطور عادی  دید اتفاق نظر داشتند  . اما من فکر می کردم که این توافق شامل ایماء و اشاره کردن به دیگران است .بنابراین باید یک رهبری باشد که بتواند اشاره کند، می دانید با کاری مانند تاب دادن چشمانش، خم کردن انگشتانش، و بدین شکل همه اشان می گویند موافق هستند. چرا که یکی اشاره کرده. در عوض آنها معتقد هستند که بواسطهٔ پیوت ، هرکسی که پیوت مصرف کرده باشد صدای وزوزی در گوش می شنود. بهرحال سرخپوستان اعتقاد دارند که هفده گونه صدای وزوز وجود دارد. وهرکدام پاسخی به طبیعت خاص یک ملاقات است. خدای موسکالیتو ، به روش خاصّی می آید. و این صدا ی وزوز معرف آن است. باید بین آنها توافقی باشد ،آن ده نفر که چه صدای وزوزی در وحلهٔ اول آمد و سپس طبیعت آن چه ببود اینکه درس آن چه خواهد بود؟ آیا درسی وحشیانه است، خیلی نمایشی است، خیلی ملایم ، رام، به حالتی که خدا دارد بستگی دارد. که من فکر می کردم این توافق با کد هایی بدست می آید. پس من رفتم و از دون خوان خواستم که  میتوانم  آنها را با ماشین ببرم . ماشین ام را آوردم و همه گروه را رساندم. من خودم را به این شکل در دسترس قرار دادم. و سپس توانستم خدمت کنم می دانید گفتم که آب برای اشان می آوردم. بنابراین دقت کردم و نتوانستم هیچ اشاره ای را تشخیص دهم. بهرحال با کوشش ام به تماشا کردن در گیر شدم، بطور خیلی عمیقی درگیر شدم، و در آن لحظه، از خود بیخود شدم. من وارد تجربه شدم، من پیوت مصرف کرده بودم، در حالیکه نکرده بودم. این موضع من است ، خب؟ فکر می کنم کاری که آنها کردند این است که قضاوت اشان را متوقف کردند. آنها این چینش را انداختند. و توانایی اینرا بدست آوردند که به پدیده در سطح دیگری نائل شوند. آنها قدر شدند ناظرش شوند، از سطحی که من بطور معمول انجام می د. پس من این چینش را انداختم، هر آنچه که مداخله کرد ، میانجی شد، چینش میانجی بین پدیده و من ، بهرحال من را به این منطقهٔ توافق خاص آورد‌.  من فکر می کنم این تجربه تمام سری روزها را تحریف کرد، پنج یا شش روزی که آنها پیوتی مصرف می کردند. من فکر می کردم آخرین روز تنها روزی بوده است که توافق داشته اند.من نمی دانم، باید بروم تا بفهمم. من میدانم که این ممکن است که قضاوت را متوقف کرد.

هلیسو: آن دختر از تو پرسشی درباره ترس کرد، ناپدید کردن کامل ترس.  در هر آنچه که خوانده ام یا دانسته ام، هر قدر هم که ترس از تو دور باشد بدین معنا نیست که دیگر آنرا نداری. چون او گفته مرد دانشی که بسوی دانش می رود، و این ممکن است هرجایی در طول راه باشد حتی هنگامیکه ترس را محو کرده ای.

کاستاندا: نه، ممکن است، ممکن است، اگرچه مسلماً ماتنها به این دلیل می ترسیم که قضاوت می کنیم. این امکان دیگری است. وقتی که ما پیش داوری را بیاندازیم ،دیگر چه چیزی برای ترسیدن وجود دارد؟ در زمانیکه سالها پیش او کار درمان میکرد، که مربوط به قبل از آشنایی من با اوست. الان دیگر علاقه ای به درمان و افسون کردن ندارد. او می گوید در فراسوی تجرد یا همنشینی است.بنابراین تنها وجود دارد... در مکزیک مرکزی زندگی می کند.

هلیسو: او در اوقات اش چه می کند؟

کاستاندا: شاید پرواز می کند...من نمی دانم. من حقیقتاً نمی دانم. حس می کنم، همواره احساس می کنم، خود را بر او منعکس می کنم و می گویم پیرمرد کوچک بیچاره، با اوقاتش چه می کند؟ اما این چینشی متفاوت است، می دانید سیستم او کاملاً متفاوت است.  

هلیسو: تو در ایالت اوکساکا قارچ کشیدی. من در حیرت ام که نام آن قارچ ها چه بوده‌ است.

کاستاندا:قارچها به خانوادهٔ پسیلوسایپ تعلق داشتند. از این مطمئن هستم‌ . و آنها در مکزیک مرکزی رشد می کنند. وقتی به مکزیک مرکزی میروید آنها را جمع آوری می کنید و بهرجا که زندگی می کنید می برید. بعد قبل از آنکه قابل مصرف شوند یک سال صبر می کنید. یکسال در کدو قلیانی می مانند و سپس آماده می شوند.

هلیسو: آیا یکی از قارچ ها از اکساکا بود؟

کاستاندا: آنها از منطقه ٔ مکزیک مرکزی بودند ،بله اکساکا، آنها چهارده گونه از پسیلوسایب بودند.

هلیسو: آیا میتوانی دربارهٔ لزوم و طبیعت ساحری و تکنیک های عرفانی مانند تکنیک های دون خوان،  بگویی؟

کاستاندا- نمی دانم. او حس می کرد برای بازگشت از یکی از سفرها ،نقل قول میکنم،  به درجات  زیادی نیازمند  کمک و دانش  هستی. آنطور که بدون آنها باز نخواهی گشت. شاید حق با او است، شاید حق با اوست، ممکن است نیاز داشته باشی، شاید نه آنقدر ترغیب کننده که کسی دوستانه بگوید همه چیز مرتب است. جو این کار را نکن. بیشتر از این. شاید به نوع دیگری از دانش محتاج باشی. که بتواند تجربه را برای استفاده آماده کند. بطور معنی دار. و شکاف های ذهنی که واقعاً بیچاره ات می کند.  

هلیسو: آیا کسی را برای مصرف این مواد تشویق کرده ای؟

کاستاندا: بله کرده ام، فکر نمی کنم که باید می کردند چون، مسلماً باید در این مورد آشنایی پیدا می کردند. و الا پیش گام می شدند. و پیشگامان می سوزند .

هلیسو: آیا مواد روانگردان در داتوره را می شناسی؟

کاستاندا: آتروپین و هیوسیامین. دو مادهٔ دیگر هم هست چیزی مانند آنچه که یکی اسکوپول آمین می نامید. اما کسی نمی داند اسکوپول آمین چیست. خیلی سمی است. بطرز خطرناکی سمی. از این نظر گیاه بسیار آسیب رسانی است. استرکنین، پیوت شامل هشت نوع استرکنین است.

هلیسو: آیا مردان دیگری  در  آنجا مانند دون خوان بودند که  مشمول مرد دانش بودن باشند؟

کاستاندا: دون خوان فکر میکرد که علاقهٔ وسواس گونهٔ او حرف زدن است. او صحبت می کرد که صحبت کرده باشد. مردان دیگری بودند که اشتیاق شدید دیگری داشتند. مردی آنجا بود که در آبشار درس هایی می داد. علاقهٔ وسواس گونهٔ اوحرکت و تعادل بود.  و فرد دیگری بود که می رقصید و دستاوردش همان چیزها بود.

هلیسو: دربارهٔ قارچ ها در کتابت چه میگویی؟

کاستاندا: قارچ ها توهم زا نبودند. هرچند موسکاریا مربوط به دنیای کهن نیست.

هلیسو: بله، بله، داتوره در تمام بارکلی می روید.

کاستاندا: بله گیاهی است که در همه جای ایلات متحده می روید. کشیدن داتوره التهاب وحشتناکی در غدد پروکسید ایجاد می کند. استفاده از آن قابل توصیه نیست. بنابراین گیاهی بسیار سمی است.

هلیسو: آیا برای تو اتفاق افتاد؟

کاستاندا: نه، نه پس از فراوری اش، سمی بودنش از بین می رود. فکر می کنم که سرخپوستان آمریکا در دستکاری کردن گیاهان بسیار ماهر هستند. و آنها چگونه یاد گرفته اند، مطمئناً  آنطور که دون خوان می گفت: می توانی به  طور مستقیم به دانش حضوری از فرآیندهای پیچیده  برسی با ضربه زدن  به هر آنچه که به تو ضربه میزند.

هلیسو: در سطح خوب و بد یا خوب و شیطانی ،چه مفاهیمی را دیده ای؟

کاستاندا: نه، من نمی دانم .  دوباره می گویم در سطح خاص واقعیت معمول، آنها به هر شیوه ای  تفسیر می شدند. باز هم فکر می کنم او من را دستکاری می کرد و ، یا شاید مسلماً رنگ ها را می دیدند. دوستی دارم که بهرحال به من گزارش کرد که رنگ قرمز ماژنتا را دیده. این تنها چیزی بود که گفت، اوسعی کرده بود در شب این کار را بکند، و او بهرحال توانایی اش را داشته که به این اعوجاج رنگی برسد.

هلیسو: چیزی که از خواندن کتاب متوجه شدم این است که تمام تجارب در شب بوقوع پیوسته است.

کاستاندا: نه، من فکر می کنم که شب خیلی دوستانه و اطمینان بخش است. بدلایلی شب گرم تر است. و تاریکی پوشاننده است. مانند پتو است. خیلی خوب است. از طرف دیگر روز خیلی فعال است، خیلی شلوغ است. برای اینکه چنین چیزی را احساس کنید روز مساعد نیست. من شب را دوست دارم ، نمی دانم چرا شاید که جغد هستم، یا چیزی مانند جغد.  من خیلی شب را دوست دارم، برای من شب رام است. من چراغ ها را در همه اوقات در خانه ام خاموش می کنم. خیلی احساس خوبی می کنم، خیلی آرامش بخش است، تاریک است، وقتی نور زیاد است خیلی ناراحت کننده است.

هلیسو: می توانی برای ما در مورد مسکالیتو بیشتر بگویی؟ چطور و چگونه بوده است؟

کاستاندا: اول از همه سرخپوستان آمریکا خدایی دارند که آنرا مسکالیتو نمی نامند و نام دیگری دارد...آنها نام های دیگری دارند، بله. مسکالیتو بیان غیر مستقیمی بود که دون خوان استفاده می کرد مانند اینکه بگویی، جو کوچیکه، بیلی کوچیکه. بیان غیر مستقیم به معنی ویلیام.

هلیسو: آیایکی از خدایان بود یا یک خدا بود. یا اینکه او هزاران ملیون خدا بود؟

کاستاندا: او قدرت بود، معلم بود. معلمی که در خارج از خودتان زندگی می کرد. هیچگاه به او با نام اشاره نمی کردی. چرا که اسمی که به تو داده بود شخصی بود. بنابراین از اسم پیوتی استفاده می کردی. چرا که پیوتی به معنای چیز دیگری است. برای این کار قابل استفاده نیست. لغتی است که بوسیلهٔ اسپانیایی ها استفاده می شود. پیوتی یک وضعیت است خیلی شبیه داتوره، مکزیکی ها از واژهٔ اسپانیایی استفاده می کنند. داتوره ،  تالااوچه ، نامیده می شود. مردمی که می گویند تالااوچه منظور اشان وضعیتی از آگاهی است که مربوط به داتوره است. منظورشان یک گیاه نیست بلکه وضعیتی از آگاهی است. اولولیوکی، ساگون، کشیش اسپانیایی خیلی به این تمرکز داشت. اما اینهم متعلق به داتوره است و اینهم باز وضعیتی از آگاهی است.

آیا دون خوان یا دیگر بروخو ها با کلیسا بخاطر ....مشکل داشتند؟

کاستاندا: خب، فکر کنم مشکل داشتند. آنها نمی توانستند به این و آن طریق بی توجه باشند. آنها توانایی احاطهٔ کوتاه بر کارهای غالب اجتماعی را دارند. که برای من بسیار جذاب است، حد اقل، می توانند، سریع به آنها احاطه کرده و بی معنی اشان کنند، بی خطر و بی فایده اشان کنند.  ببینید دون خوان نمی خواهد با هیچکسی بجنگد، بنابراین نمی خواهد کسی هم با او بجنگد. او خیلی توانمند است، شکارچی است. او خیلی توانمند است همه کارها را خودش می کند.

هلیسو: آیا دون خوان  برای غذا حیوانات را شکار می کند؟

کاستاندا: خیلی روش ها، بطور استعاری، و به یک شکل ادبی. او بروش خودش شکار می کند. او یک جنگاور است. به این معنی که او از انگشتانش نیز بطور مدام آگاه است. .او هیچ چیزی را پشت گوش نمی اندازد. بحث جالبی بین من و نوهٔ او اتفاق افتاد. نوهٔ او گفت که پدر بزرگ ام ذهن ضعیفی دارد. من گفتم حتماً خودت هم می دانی که اشتباه می کنی. فکر می کنی بتوانی در مقابل او دزدکی حرکتی بکنی؟ و این مرد جوان فرناندو ، گفت نه، کسی نمی تواند جلوی او دزدکی حرکت بکند او یک بروخو است. به او گفتم پس حرف ات چرند است، چطور می شود که تو بگویی او ذهن اش علیل است و در عین حال نتوانی در مقابل اش کاری را پنهانی انجام دهی؟ قضیه این است، او همه را تحت چنین کنترلی حفظ می کند. او هرگز نمی گذارد که از جلوی چشم اش  دور شوم. من همواره در میان چشم اندازش هستم. و این یک فرآیند خودکار است، ناخودآگاه است. او از این آگاه نیست، اما من همیشه آنجا هستم ،همهٔ اوقات آنجا هستم. او خیلی مرد هوشیاری است. او منزوی نیست. شکارچی است، جنگاور است. زندگی او یک بازی استراتژی است. او می تواند دشمنانش را بگرداند و از آنها به بهترین نحو استفاده کند. به موثرترین شیوه. او مردی نیست که دنبال راحت ترین راه برود. اما شعار مهم او مؤثر بودن است. و این کاملاً با شعار من در تضاد است. شعار من متاسفانه مانند همه اتلاف است. می بینی من در انقلابی از معانی گرفتار شده ام. موضوعات من را دو نیم کرده اند. شروع کردم به ناله کردن. می دانی، چرا و چرا ، چطور این بلا سرم آمد؟ اما اگر می توانستم مانند دون خوان زندگی کنم، می توانستم زندگی ام را بر مبنای یک استراتژی بچینم. سپاهیان ام را استراتژیک چینش می کردم. همانطور که او می گوید، آنوقت اگر شکست بخوری، تمام آنچه که باخته ای یک نبرد بوده است. همه اش همین است. بابت این خیلی خوشحال هستی. اما نه برای من، چرا که اگر من ببازم، آنها من را میبرند، آنها به من تجاوز می کنند، من با  خشم زیاد ام برده شده ام. میدانی برای خشم ام پایانی نیست. برای اینکه برایش آماده نیستم. اما اگر آماده شوم چه اتفاقی رخ می دهد؟ آنوقت تنها شکست خورده ام و شکست آنقدر ها هم بد نیست. اما مورد تجاوز واقع شدن، وحشتناک است.  مهیب است. و این کاری است که همهٔ ما انجام می دهیم. یک نمونه، ما بوسیلهٔ سیگار مورد تجاوز قرار گرفتیم. نمی توانیم سیگار نکشیم. میدانی مردم با غذا مورد تجاوز قرار می گیرند ، آنها نمی توانند از خوردن باز بایستند. من هم دمدمی مزاجی خودم را دارم. من با چیزهای خاصی مورد تجاوز قرار می گیرم، نمی توانم به آنها اشاره کنم. ضعیف و علیل و درمانده. دون خوان اینگونه فکر و احساس می کرد که اینها افراط است، و او نمی تواند از عهده اش بر بیاید. و او درکل زیاده روی نمی کرد. او افراط نمی کرد و در عین حال زندگی اش بسیار موزون و خوش آهنگ بود. بطور مهیبی سرگرم کننده و عالی. و من فکر میکردم که لعنت بر شیطان او چطور می تواند؟ و فکر میکنم او این کار را با کم کردن زیاده روی هایش تا حد هیچ انجام می دهد. با اینحال زندگی او بسیار خوب است. او خودش را از هیچ چیزی منع نمی کند، اینجا حقه ای هست. حقهٔ بامزه ای است، این یک دستکاری معنایی عادی است. مانند اینکه می گفت: از شش سالگی دخترها را دوست داشت. او می گفت دلیل اینکه دخترها را دوست دارد این است که در جوانی داتوره و بزمجه ها را یکبار اجرا می کند . و بزمجه ها او را طوری گاز گرفتند نزدیک بود بمیرد. او سه ماه بیمار شد. برای چند هفته در کوما بود و معلم اش به او گفت زیاد نگران این قضیه نباشد، چرا که از این لحظه تا زمان مرگش قدرت رجولیت و مردانه اش را خواهد داشت. دون خوان گفت بزمجه ها این کار را کردند. می دانی وقتی به سختی گاز ات بگیرند خیلی قدرت مردانه ات زیاد میشود. پس من پرسیدم چطور می توانم یه جفت گاز بزمجه گیر بیاورم. او گفت: تو ممکن است که بیشتر از یک جفت گاز نیاز داشته باشی. او قناعت پیشه ای به معنای سلبی اش نبود، اما او زیاده روی نمی کرد. ممکن است بی معنا بنظر برسد.

هلیسو: می توانی بیشتر دربارهٔ یاکی ها بگویی؟

کاستاندا: یاکی ها؟ یاکی ها مسیحی هستند، کاتولیک، کاتولیک های صوری. آنها بطور داوطلبانه اجازه دادند که مبلغان مسیحی در سال(۱۷۷۳) بیایند. و بعد از هشتاد سال استعمار، آنها همهٔ مبلغان را کشتند. و دیگر هیچگاه مبلغی نیامد. آنها خودشان را برای صد سال درگیر این جنگ با ارتش مکزیکی ها کردند، جنگی سخت، سخت. آنها به شهرهای مکزیک حمله کردند، آنها را کشتند. و در سال ۱۹۰۸ در شروع قرن، مکزیکو تصمیم گرفت که به این دیوانگی پایان دهد.آنها را محاصره کردند ، سربازان فراوانی فرستادند، سپاهیان، سرخپوست ها را جمع آوری کردند و در قطار و قایق آنها را قرار دادند و به جنوب منتقل اشان کردند. به اکساکا، وراکروز و یوکاتان و آنها را کاملاً متفرق کردند و این تنها راهی بود که میشد آنها را متوقف کرد. و سپس در ۱۹۴۰ بعد از جنگ دون خوان می گفت توده هایی از مردمان مکزیک پیشروان دموکراسی در آمریکای لاتین شدند. آنها نمی توانستند از کاری که با یاکی ها کردند دفاع کنند. پس دوباره یاکی ها را جمع کردند و آنها را برگرداندند، آنها الان دوباره در سونورا هستند. آنها جنگجویان تند مزاجی هستند، آنها خیلی خیلی مردمان مهاجمی هستند. باور کردنی نیست که چطور دون خوان توانسته وارد این جامعه شود. محیط بسته ای است. بسیار تهاجمی. آنها به من اعتماد نمی کردند چرا که مکزیکی هستم. آنها من را همانند یک مکزیکی می دیدند. آنها به مکزیکی ها یوریز می گویند، که معنی اش خوک ها می شود، یا چیزی در همین معنی ها. به این خاطر که بسیار مظلوم واقع شده اند...    

هلیسو: آیا تو دون خوان را یک بروخو می دانی یا یک دیابلرو؟

کاستاندا: این همان است. یک بروخو دیابلرو است. اینها دو لغت اسپانیایی هستند برای نامیدن و ترسیم ،آنها یک چیز را نشان می دهند. دون خوان دوست نداشت که از این لغات استفاده کند چون بر حسی شیطانی دلالت ضمنی می کند. بنابراین او از لغت مرد دانش استفاده می کرد که در شیوهٔ مازاتک است. من نتیجه گرفتم که هرچه او یاد گرفته از یک مازاتک بوده ، چرا که مرد دانش یعنی آنکسی که می داند. و آن کسی که می داند ، در حیطهٔ مازاتکی است. یک بروخو، یک ساحر، کسی است که می داند. امیدوارم که به این نتیجه رسیده باشم. من خیلی شک دارم که ترکیب من همان است که ساختن یک مرد دانش لازم دارد. فکر نمی کنم که استحکام اش را داشته باشم.

هلیسو: خب ، آیا دون خوان با این حرف ات  موافق است؟

کاستاندا: نه، او هرگز این را به من نگفته است، می دانی ، او فکر میکند که یک حالت صمیمیت خیلی بدی دارم. خودم هم همینطور فکر می کنم چراکه بی حوصله می شوم، که واقعاً خیلی بد است، ترسناک است، نزدیک به خودکشی است. مرد دانش به من مثالی از مردی را میدهد که شجاع است. دون خوان منبت کاری را پیدا کرد که خیلی به مصرف پیوتی علاقه نشان می داد. دون خوان بعنوان یک نمایش من را به سونورا برد، تا بتواند نوه اش را متقاعد کند که مصرف پیوتی  خیلی هم خوش آیند است. این می توانست زندگی او را عوض کند. نوهٔ او مرد خوش قیافه ای است، بطرز وحشتناکی خوش تیپ است. او می خواست که ستارهٔ سینما شود. از من می خواست که اورا به هالیوود  ببرم. و او همیشه از من می پرسد ، اسم او فرناندو است، همیشه از من می پرسد ، کارلوس فکر می کنی که من خوشتیپ هستم؟ - تو واقعاً خوش قیافه ای. و بعد می گوید، فکر می کنی میشود در یک فیلم بعنوان رئیس کابوی ها یا یک همچنین چیزی بازی کنم؟ او می تواند، او می تواند رئیس فوق العاده ای بشود. او از من می خواهد او را با خود به هالیوود ببرم .می گوید فقط من را  تا دم در ببر و آنجا ول ام کن. من هرگز شانس آن را نداشته ام که او را تا دم در بیاورم. اما ، بهر روی دون خوان تمایل دارد که  روی نوه اش را بطرف مصرف پیوتی  بگرداند. و او همیشه در این کار شکست خورده. پس او یکبار من را برای نمایش آنجا برد و من تجربیات ام را برای آنها گفتم، آنجا هشت سرخپوست بود و آنها گوش می کردند. آنها می گفتند پیوتی دیوانگی و جنون می آورد. دون خوان گفت، این درست نیست، اگر این درست بود پس کارلوس را نگاه کنید او دیوانه نیست. آنها گفتند از کجا معلوم شاید باشد.

هلیسو: آیا فکر می کنی به این سطح از آگاهی با مصرف داروها بدون حضور دون خوان می توانستی برسی؟

کاستاندا:  نه، من بر این موضوع تاکید می کنم. من از دست می رفتم. من تنها با تیموتی لری صحبت کردم و او از خود بیخود شد. من متاسفم، این حس شخصی من است. او نمی تواند تمرکز کند و این چرند است.

هلیسو: آیا این تفاوت دون خوان و او است؟

کاستاندا: دون خوام می تواند تمرکز کند . دقیقاً همین است. او می تواند با دقت به چیزها اشاره کند. او میتواند بطور جامع به چیزها بخندد. و تا حد مرگ از موضوعی متاثر شود. نمی دانم چرا اما انجام این کار برایش ساده است. او حسی از شوخ طبعی دارد‌ . آنچه که ندارد تراژدی انسان غربی است. ما فیگورهای  تراژیکی هستیم. ما موجودات والایی هستیم... که دمر در لجن خوابیده ایم. او اینگونه نیست. او موجود والایی است. او خودش به من گفت، یکبار بحث جالبی با او دربارهٔ کرامت داشتم. کلهٔ من منفجر شد . واقعاً این را می گویم. او گفت، این چرند است. من چیزی دربارهٔ کرامت نمی دانم. من کرامتی ندارم. من یک سرخپوست هستم و تنها زندگی ام  را دارم. اما این موضع او بود و من با او جدل کردم، گفتم گوش کن، خواهش می کنم من می خواهم شدت نا امیدی را بدانم، آنچه که من به معنای کرامت می دانم، مثلاً چه برسر سرخپوستان آمد وقتی که اسپانیایی ها سر رسیدند؟ اسپانیایی ها در واقع آنها را وادار کردند که بگونه ای زندگی کنند که کرامت نداشته باشند. آنها را مجبور کردند که راهی را بروند که دل نداشت. و او گفت این صحت ندارد. اسپانیایی ها سرخپوستانی را تسخیر کردند  که کرامت داشتند. تنها سرخپوستانی را گرفتند که هنوز کرامت داشتند. ممکن است او راست بگوید. اسپانیایی ها هرگز او را تسخیر نکردند‌. به دون خوان گفتم وقتی که با او برخورد کردم، آن فردی که من را به او معرفی کرد اسم من را گفت که فلان و بهمان. در اسپانیایی اسم من به معنی عنکبوت است، چارلی عنکبوت. اگر به او گفته بودم که اسم ام چارلی عنکبوت است چطور می شد؟ او از خنده ترکید. ما مسخره بازی در آوردیم. بعد از آن بیاد آوردم که این شانس طلایی من برای ورود بود وقتی گفتم، گوش کن ، من می دانم که اطلاعات زیادی دربارهٔ پیـوتی داری. من هم اطلاعات زیادی دربارهٔ پیوتی  دارم. شاید به نفع جفت امان باشد که باهم بنشینیم و در اینباره صحبت کنیم. این ارائه نمایش من بود ، منظورم این است که روش متداول من در ارائهٔ خودم بود. من از این روش بارها و بارها استفاده کرده بودم. و او به طرز غریبی نگاه کرد . نمی توانم آن نگاه را به تصویر بکشم. اما من  آن لحظه می دانستم که او می داند که هیچ نمی دانم. من تنها تیری در تاریکی انداختم، می دانی بطور کامل بلوف می زدم. این بود که من را بشدت آزار می داد هرگز بدین صورت به من نگاه نشده بود.همین برای من کافی بود که بسیار جذب شوم و بدیدن اش بروم. هیچکسی هرگز اینگونه نگاهم نکرده بود.  

هلیسو: هدایت یک معلم؛ در مورد مردمی که شخصی مانند دون خوان را ندارند چه می گویی؟

کاستاندا: این واقعاً مشکلی است. فکر می کنم وضعیت غیر قابل دفاعی است. من خودم را در این وضعیت قرار می دهم و فکر می کنم به نوبه خودم وضعیت غیر قابل دفاعی است.من نمی دانم.به عنوان  مثال وقتی می رفتم که او را ببینم، وقتی کتاب چاپ شده بود، من کتابی را برداشتم و پیش او بردم، وانمود می کردم که این اولین نسخه از کتاب است که از زیر چاپ در آمده است، میدانی و من می خواستم آنرا به دون خوان تقدیم کنم. ممکن است اولین نسخه بوده، نمی دانم، مسلماً بوده، من می خواستم که فکر کنم اولین بوده، بهرحال، من آنرا بر داشتم که به او بدهم ، در اولین مرحله دسترسی به دون خوان بسیار سخت بود،  چرا که او خیلی بالا در مرکز مکزیک بود و من باید چند روز منتظر می ماندم. و وقتی که بالاخره به شهر آمد و من کتاب را به او دادم، گفتم: ببین دون خوان من کتابی را تمام کردم، و او نگاه کرد و گفت، بسیار عالی، گفت، یک کتاب خوب، و در حالتی احساسی گفتم، من می خواهم که آن را داشته باشی، می خواهم نگاهش داری . او گفت: من چه کاری می توانم با یک کتاب بکنم؟ می دانی که ما در مکزیک با کاغذ چه کار می کنیم!

برداشت شده از نوار صوتی.  
From a taped transcript 
© Copyright 1992 ElectroPrint Graphics, Inc.

 

 

 

 

Interviews

 

Year 1968

 

 

Electro Print Graphics Carlos Castaneda Interview - 1968

Don Juan's Teachings: Further Conversations with Carlos Castaneda, 1968.

I'm Jane Hellisoe of the University of California press, and I have here today,
Carlos Castaneda, author of The Teachings of Don Juan. I'm assuming that most of you
have read the book; you all look like you have. So I think just turn it over to
Carlos and let it go from there. Carlos... 

CC: O.K. Maybe you would like to ask me something that you want to know? 

JH: How did you meet Don Juan? 

CC: The way I, uh, got to know him, was very uh, very fortuitous type of affair. I
was not interested in finding what he knew, because I didn't know what he knew.
I was interested in collecting plants. And I met him in Arizona. There was an old
man who lived somewhere around them hills, that knew a great deal about plants. And
that was my interest, to collect information on plants. And uh, I uh, we went one
day this friend and myself we went to look for him. And we were misguided by the
Yuma Indians and we up in the hills and never found the old man. Um, it was later on
when I was at the end of this first trip that I make to Arizona, at the end of the
summer and I was ready to go back to Los Angeles, that I was waiting in the bus stop
and the old man walked in. And that's how I met him. Uh, I talked to him for about a
year, I used to visit him, periodically I visit him, because I like him, he's very
friendly and very consistent. It's very nice to be around him. He has great sense of
humor . . . and I like him, very much. And that's was my first guiding thought, I
used to go seek his council because he very humorous and very funny. But I never
suspected that he knew anything, beyond knowledgeable in the use of plants for
medicinal purposes. 

JH: Did you have a sense that he knew how to live? 

CC: No, no, I didn't I couldn't respond? there was something strange about him,
but anybody could tell that you know, there's something very uh, very strange. There
are two people that I have taken down to the field, with me, and that they know him.
They found that that . . . he has very haunting eyes when he looks at you, because
most of the time he squints or he seems to be shifty. You would say that he's a
shifty looking man. He's not looking, except sometimes when he looks, he's very,
whenever he looks he's very forceful. You could acknowledge that he's looking at
you. And I, but I never knew that he knew anything beyond that, I have no idea. When
I went to do my fieldwork, I always I parted from the point of view that I was the
anthropologist, in quotes, doing the fieldwork with uh, Indian, you know. And they
were uh, I was the one who knew most everything and uh they didn't. But of course,
that it was a great culture shock to find out that I didn't know anything. It's a
great feeling that of arriving, a sense of uh, humbleness. Because we are the
winners, the conquerors, you know, and whatever we do is great, is logical, it's,
it's magnificent. We only the ones who are capable of anything noble, that's in the
back of our mind. We cannot avoid that, we cannot avoid that. And whenever we tumble
down from that stand, I feels it's great. 

JH: What country are you from? 

CC: I'm from Brazil, I was born in Brazil. My grandparents are Italian. 

JH: Uh, do you still think that he manipulated you into the last part of your book
into a situation in which you supposedly in danger of losing your soul? 

CC: There, there are two explanations, you see, I prefer to think, that he was
cueing me. It made me feel comfortable to think that this was an experience
resulting from these manipulations or social cues. But maybe this witch was
impersonating him. Every time I am in U.C.L.A. of course I pretend the position that
he was, manipulating me. That's very coherent, cogent of the pursual of academia.
But whenever I am in field, I think they were impersonating him. And that's
incoherent with what takes place there. That's a very difficult transition to make.
If you are going to dwelling in a University, if I would be a teacher, if I know
that I'm going to be a teacher all my life, I could say anything you know, and it's
nice, but I may wind up again in the field, very soon. I uh, made up my mind. I am
going to go back, later maybe at the end of this month, and uh, I'm very serious
about that. 

JH: Could you describe the nature of your communication with Don Juan, since you
wrote the book? 

CC: We're very good friends. He uh, uh he uh, he's capable always to baffle me,
by kidding me. He never takes anything seriously. I am very serious in the sense
like, I feel that I have withdrawn from this apprenticeship. And I'm very serious
about that, I believe that I have. 

JH: He doesn't believe you? 

CC: No.... 

JH: Do you find that your approach to uh, uh reality, or whatever, is any
different since meeting Don Juan? 

CC: O yes, yes, very different. Very different as such. Well I don't take things
too seriously anymore. 

JH: Why did you write the second part of your book? 

CC: Why? Essentially, I'm concerned with rescuing something that has been lost for
five hundred years, because of superstition, we all know that. It's superstition,
and it's been taken as such. Therefore, in order to render it, serious, to go beyond
the revelation, that there must be something that could be distilled from the
revelation period. And to me, the only way to do it, is by presenting it seriously,
in format of the socialist position. Otherwise, it remains in the level of oddity.
We have in the back of our minds, the idea that only we could be logical, only we
could be sublime, noble. Somehow, I think, maybe I'm speaking for myself alone, but
that's the end of character of our actions. In social science you see that. Every
social scientist goes to the field, loaded with the idea that he's going examine
something and know. And uh, that's not fair, that he so um, in that sense, I cannot
escape that. 

JH: Don Juan in the book, he mentioned that he asked you never to reveal the name
that Mescalito gave to you, or to reveal the circumstances under which you met, yet
you wrote this whole book of Don Juan's to anyone who would read it. 

CC: I asked him about that. I wanted to know before I ever, ever, in writing
something like that, I asked him if it was alright. I didn't reveal anything that
was not permitted. I didn't. I was interested in the logical system. It's a system
of logical thought. It takes a long time, took a long time for me to discover, that
this was a system of exhaustive, the best, presented in this, my world. This is what
is appealing, is the order. And whatever, I reveal in it, has nothing to do with the
things that were, let's say, taboo. I reveal only the order, only the system. So, as
to make us realize that the Indians are very, very tenacious, they are persistent
people and as intelligent as anybody. 

[Voice overdub on tape]: I think it's significant how Carlos is bending over
backwards to present a system of non-ordinary reality, non-linear reality in a
conceptual framework so that it can be accepted by his peers at the University of
California by the American public. It's almost as if Carlos had wasn't taking any
chances that the psychedelic generation was really going to be there and ready to read the book, the psychedelic generation could get the message, be a large enough
part of the readership to pass the word. He's talking about people, he talks
about non-people there's some really some really remarkable instances there where I
remember the one where Don Juan walks or Carlos walks off into the chaparral and he
comes back and there are these three beings there who turn out later according to
Don Juan not to be even beings. Apparently, they don't have these fibers coming or
they don't look like eggs. Do you have any insights into what these are, that aren't
really people, from having listened to that? I'm not too much into that, that was
part of so-called phantoms that Carlos was describing, but it wasn't very clear to
me where they fit into the whole picture, except these were people you know,
phantoms were entices that you had to look for, and be careful about. It seems also
like only a sorcerer and a man-of- knowledge can tell who they are, because to
Carlos it looked very much like real people, and Genaro and Juan can recognize them
and unless we're into that other kind of knowledge, I can't claim to be able to
recognize them. Carlos talks about his experience with the Datura plant, or the
jimson weed, the devil weed in the first book and the second book which is dealing
very heavily the need for the psychotropic plants. He drank the root extract and
rubbed himself with the paste, and what followed was an extraordinary experience.
Afterwards Don Juan discusses with him the lessons he learned. Carlos says there was
a question I wanted to ask him. I knew he was going to evade it, so I waited for him
to mention the subject; I waited all day. Finally, before I left that evening, I had
to ask him, "Did I really fly, Don Juan?" "That is what you told me. Didn't you?" "I
know, Don Juan. I mean, did my body fly? Did I take off like a bird?" "You always
ask me questions I cannot answer. You flew. That is what the second portion of the
devil's weed is for. As you take more of it, you will learn how to fly perfectly. It
is not a simple matter. A man flies with the help of the second portion of the
devil's weed. That is all I can tell you. What you want to know makes no sense.
Birds fly like birds and a man who has taken the devil's weed flies as such ." "As
birds do?" "No, he flies as a man who has taken the weed." "Then I didn't really
fly, Don Juan. I flew in my imagination, in my mind alone. Where was my body?" "In
the bushes," he replied cuttingly, but immediately broke into laughter again. "The
trouble with you is that you understand things in only one way. You don't think a
man flies; and yet a brujo can move a thousand miles in one second to see what is
going on. He can deliver a blow to his enemies long distances away. So, does he or
doesn't he fly?" "You see, Don Juan, you and I are differently oriented. Suppose,
for the sake of argument, one of my fellow students had been here with me when I
took the devil's weed. Would he have been able to see me flying?" "There you go
again with your questions about what would happen if . . . It is useless to talk
that way. If your friend, or anybody else, takes the second portion of the weed all
he can do is fly. Now, if he had simply watched you, he might have seen you flying,
or he might not. That depends on the man." "But what I mean, Don Juan, is that if
you and I look at a bird and see it fly, we agree that it is flying. But if two of
my friends had seen me flying as I did last night, would they have agreed that I was
flying?" "Well, they might have. You agree that birds fly because you have seen them
flying. Flying is a common thing with birds. But you will not agree on other things
birds do, because you have never seen birds doing them. If your friends knew about
men flying with the devil's weed, then they would agree." "Let's put it another way,
Don Juan. What I meant to say is that if I had tied myself to a rock with a heavy
chain I would have flown just the same, because my body had nothing to do with my
flying." "If you tie yourself to a rock," he said, "I'm afraid you will have to fly
holding the rock with its heavy chain." 
[End of Voice overdub] 

JH: Why did you leave? 

CC: Why did I leave? I got too frightened. There is this assumption in all of us,
that uh, we could give ourselves agreement that this is real. I'm sure that many
humans have taken psychedelic substance like LSD, or something like that, the
distortion that you suffer, under this psychedelic, is accountable, by saying I'm
seeing such and such, and that and that, or this this and that because I have taken
something, that's in the back of our mind - always. So, anything could be let's say,
accounted for in a strange way. But, whenever you begin to lose that security, I
think that's time to quit. That's my fear. 

JH: But you haven't really quit. 

CC: That's the problem. 

JH: That several visions that you said you were more-or-less clairvoyant visions,
that told you about the past, things that you supposedly didn't know about, other
than the visions or examples that reported in the books. Did you ever check to find
out what you saw was true or not? 

CC: Well, that's sort of funny you know, there must be something. I've been
involved in hunting treasures lately. Mexican came to me and told me that there was
a house that uh, belonged to a man who apparently stored a lot of money and never
used a bank, ever, in his life. He figure and calculated that there was at least
$100,000 dollars and he asked if I could discover where the money was. So I thought
that's an interesting proposition. So, um I followed this ritual. It was a minor
ritual that produces in quotes, a vision, not as clear as a divination procedure.
But it's a vision that could be interpreted. A fire that has to be made to attract
whatever it is that has to be attracted. So this bunch of about four people and I,
they did all the ritual they followed me they trusted me, I suppose and we waited
for a vision but nothing came at all. And then the fact was that everybody was
looking for this treasure under the house, the house on the still, very high,
underneath the house and they and dug up the whole house. And uh, the guy who was
digging up, was bitten by a black spider, a black widows spiders. And it was
disastrous, they never found anything. So then I came into the picture, I have this
vision, I have this dream. A dream in which the owner of the house was pointing to
the ceiling. And I said, "Uh ha! It's not in the basement, it's in the ceiling." And
we went, one day, tried to find it in the ceiling, but we didn't we couldn't find
anything. It was disastrous though, because one of the Mexicans, very big, he weighs
about 315 pounds. He's a big moose. There's a small hatch towards the ceiling and
its' an old house constructed in the 20's probably and the ceilings paper thin. So I
was kinda walking on the beams and this guy got very suspicious he thought that we
were going to cheat him out of his money, we never did it. And came into the scene,
he came up. He walked up to where I was, I was in the center of the house, center of
the room, because that's the place I thought he had pointed in my vision, stood by
me, and he went through the ceiling. He got hooked you know, the legs were hanging
in the upper part. 

JH: Did Don Juan make any uh restrictions or any regulations that the
circumstances in which you question yourself? . . . 

CC: Yes, good very good. I went to see Don Juan, and I told him this failure. And
how you know very, and he said was very natural, whatever is left of a man, guards
whatever he's hiding. I have my notes, you know that I took in the field that I
treasure a great deal. I've become very possessive with my notes. And Don Juan says,
"will you leave your notes for any idiot to get?" No, I won't. That's the point. And
what's the difference? A guy loves his money. And he's not going to let an idiot
like me come and get it. Therefore, he sets all kinds of traps and obstructions.
That's the turning point in my approach with Don Juan. From then on, I never been
able to think that I could trip him. He flipped me intellectually. I thought that
that piece was very neat, very simple and coherent. From then on, I was not ever
able to think of myself as the student of Anthropology the University student coming
to look down on an Indian. He completely destroyed dislodged my affiliation to the
intellectual man. 

JH: He made you think yourself as a man? 

CC: He made me think of myself as a man who doesn't know anything, in relation to
what he knows. But I don't know what he means. All I've given you is what he gave
me. I don't how fear could be vanquished. Because I haven't vanquished it myself. I
have an idea, that perhaps applicable. I like to go into the field and test it. But
that's another story that's very different. 

JH: Did he vanquish fear? 

CC: Well, he has. Yes . . . 

JH: Entirely? 

CC: Yes . . . it looks like it is very simple. Once you have the mechanics, I
suppose, he is parting at all times from a different point of view. He set like uh ,
whatever is between the phenomena and that I am experiencing, and me, theres always
an intermediate, it's a set of expectations, motivations, language, you name it.
It's there, it's a whole set. But that's my, my heritage of the European. To use the
set which is common to all of us. That's why understand each other. But Don Juan has
a different set, entirely different. That's the incapacity to understand him. Very
difficult to understand what he's talking about. When he says that one could conquer
fear. There's an interesting idea that occured to me now, that I would like to test
in the field. I have attended recently a peyote meeting. It was a gathering, which I
just took water to them. I didn't participate. I just went there to watch, to
observe. Because I have this I have arrived to the conclusion that the consensus the
agreement that he gave me, that I narrated in this book, a private agreement,
special between the teacher and the student, but something else takes place. There's
a collective agreement, a whole bunch of people agree upon things which cannot be
seen, ordinarily. But I was thought that this agreement consisted in cueing the
others. Therefore, there must be a leader I thought that could cue, you know, by
twisting the eye, you know, something like that, you know, twist of the fingers, and
therefore, they all say that they have agreed. Because one gives the cue. They
believe that for instance in the matter of peyote, anybody who intakes peyote hears
a buzzing in the ears. However the Indians believe that there a seventeen types of
buzzing. And each one then will then respond to a precise nature of the visitation.
The deity Mescalito, comes in a specific way. And it announces it, by buzzing. There
must be an agreement among them a) ten people as to what buzzing is it in the first
place and then the nature of it. How is the lesson going to be? Is it going to a
ferocious lesson, very dramatic, very mild, amenable, depends on what is the, uh, I
suppose the mood of the deity. That, I thought this agreement was accomplished by
means of a code. So I went I asked Don Juan to I could drive them, I took my car and
drove a whole bunch of people. I made myself available in that form. And then I
could serve, I said, you know, bringing water to them. So I watched. And I couldn't
detect any code, at all. However in my effort to watch, I got involved, very deeply
involved, and at that moment, I flipped. I walked into this experience, I had taken
peyote, which I didn't. This is my stand, O.K.? I think what they do, is they hold
judgment. They drop this set. And their capable of gaining the phenomena in a
different level. Their capable of viewing it, in a level from what I do ordinarily,
the way I do it ordinarily. So if I drop this set, whatever it is that is
interfering, intermediate, the intermediate set between the phenomena and me, I
arrive to this area of special agreement. Therefore, it's very simple to them to
arrive to that. I thought that experience in distorted a whole series of days, five
or six days in which they intake peyote. I thought the last day was the only day in
which they agree. But they agree every day. I don't know. I have to go and find out.
I know that it's possible to hold judgment. 

JH: That girl asked you a question about fear, vanquishing fear entirely. At any,
as I read it, or understand I, as I mean, as far as fear is no longer your enemy,
doesn't mean you don't have it anymore. Because he said the man-of-knowledge goes to
knowledge, and this could be anywhere along the line even after you vanquished fear.
Would fear, respect, wide-awake and the four things, so fear is no longer your
enemy, isn't that true? 

CC: No, maybe, maybe, though perhaps we are afraid only because are judging.
That's another possibility. Once we drop the prejudgment, what's there to fear? At
the moment, like uh he used to cure years ago, that's before I met him. Today, he's
not interested anymore in curing or bewitching. He says that he's beyond company or
solitude. So, he just exists . . . he lives in central Mexico. 

JH: What does he do with his time? 

CC: Maybe he flies . . . I don't know. I really don't know. I feel, I always feel,
I projected him, and I say, poor little old man, what does he do with his time? But
that's me, you see, I, poor little old man, what do I do with my time? But that's a
different set, you see, he has a different system, completely. 

CC: Maybe he flies . . . I don't know. I really don't know. I feel, I always feel,
I projected him, and I say, poor little old man, what does he do with his time? But
that's me, you see, I, poor little old man, what do I do with my time? But that's a
different set, you see, he has a different system, completely. 

JH: You smoked mushrooms in the state of Oaxaca. I'm wondering what the names of
those mushrooms. 

CC: The mushrooms belong to the psilocybe family. I'm sure of that. And they grow
in central Mexico. Then you make a journey to central Mexico. You collect them and
then you take them to wherever you live. And wait for a year, before they are
useable. They spend a year inside of a gourd. And they are utilized. 

JH: Were these the ones where they from Oaxaca.? 

CC: Their from central Mexico, that area, yeah, Oaxaca. They are fourteen species
of psilocybe. 

JH: Could you tell us about the need and nature for secrecy and mystical teachings
such as Don Juans? 

CC: I don't know. He feels that in order to return from one of the trips, in
quotes, you had to have a great degree of help and knowledge, without which you
don't return. Maybe he's right, maybe he's right, maybe you need, the not so much
the encouragement of the friendly man telling you everything's O.K. Joe, don't do
it. More than that. Maybe you need another type of knowledge, that would render the
experience utilizable, meaningful. And that cracks your mind, that really busts you.


JH: Do you discourage someone from using these drugs? 

CC: I do, I do. I don't think they should. Because, perhaps they would get to know
more about it. Otherwise, they become spearheads. And spearheads burn, period. 

JH: Do you know what the psychoactive substances in datura? 

CC: Atropine, And hyoscyamine. And there are two more substances, something like
somebody called Scopolamine, but nobody knows what scopolamine was. It's very toxic,
terribly toxic. Very, very harmful plant in that sense. Strychnine? Strychnine,
peyote contains eight types of strychnine. 

JH: Were there other men of knowledge considered to be like Don Juan? 

CC: Yes, Don Juan likes to think that his predilection is talking. He likes to
talk. There are other men who has another type of predilection. There is a man who
gives lessons in waterfalls. His predilection is balance and movement. And the other
one I know dances, and he accomplishes the same thing. 

JH: What about mushrooms in your book? 

CC: There are no hallucinogenic mushrooms. Muscaria that's not in old world though. 

JH: Yeah, yeah.... Datura is growing all over Berkeley. 

CC: Well, it's a plant that grows anywhere, in the United States. The intake of
Datura produces a terrible inflammation of the proxic glands. It's not desirable to
use it. So uh, it's a very toxic plant. 

JH: It happened to you? 

CC: No, no after its prepared, it loses its toxicity. The American Indians I think
learned a great deal in manipulating plants. And how they learned, perhaps like don
Juan said you could arrive to a direct knowledge of complex procedures directly via
tapping whatever you tap. 

JH: What do you see any meaning in terms of good and bad or good and evil or . . . ? 

CC: No, I don't know. They interpreted in any way, again as a state of special
ordinary reality. He again I think manipulated me and uh, or perhaps it is possible
to see colours. I have a friend who reported though to me that to me he saw magenta,
he says. That was the only thing he say, he tried to do this at night, and uh, he
was capable of arriving to this distortion of colours, whatever. 

JH: One thing I noticed about reading the book, all these experiences take place
at night. 

CC: No, I think the night is very friendly, very amenable. It's warmer, for some
reason. And the darkness is a covering, it's like a blanket. Very nice. On the other
hand, the daytime is very active, it's too busy. It's not conducive to feeling for
anything like that. I like the night, I don't know why, maybe I'm owl, something
like that. I like very much, it's very amenable to me. I turn the lights in my house
off all the time. I feel very funny, for some reason, it's very comfortable, it's
dark, and very restless when there's much light. 

JH: Could you tell more about Mescalito? Like what, what, how? 

CC: First, of all the American Indians have a god not called Mescalito, it's
called something else . . . They have different names, yes. Mescalito is a
circumlocution, that he uses, like to say, little Joe, little Billy. Circumlocution
is to mean William. 

JH: Is he one of, one god, or is like a thousand million gods? 

CC: That's power, it's a teacher. It's a teacher that lives outside of yourself.
You never mention it by name. Because the name that he gives you is personal.
Therefore, you use the name peyetero. Because peyetero means something else. It's
not applicable to that. It's a word that's been used by Spaniards. Peyetero is a
state, very much like datura, in the Mexican, Spanish use in Mexico. Datura is
called toloache. Toloache is a people say toloache is a state of knowledge, related
to the datura. It's not the plant, it's a state of knowledge. Ololiuhqui, Saghun,
the Spanish priest was very concerned with. And people have identified it as the
seeds of the Morning Glory. But that belongs to the datura also. But again it's a
state, state of knowledge. 

JH: Does Don Juan or any of the other brujos have any difficulty with the Church,
because of his . . . 

CC: Well, I suppose they do. They couldn't care less one way or the other. They
are capable of short-circuiting the works of the dominant society. Which is very,
very appealing to me, at least, to be able to short circuit them and render them
meaningless, and useless, and harmless. You see, Don Juan is not trying to fight
anybody, therefore nobody with him. He's very capable, he's a hunter. He's a hunter,
he's a capable man, he does everything himself. 

JH: He hunts animals for food? 

CC: Many ways, metaphorically, and um, in a literally way. He hunts in his own
way. He's a warrior, meaning he's alert on his toes consistently. He never lets
anything beyond, by him. There's a great argument that I have with his grandson. His
grandson says my grandfather is feeble minded. I said you know perhaps you're wrong.
Do you think you could sneak up on him? And the young guy, Fernando, no, my
grandfather, you cannot sneak on the grandfather, he's a brujo. It's absurd, you
know, how could you that he's feeble minded and then you said that you could not
sneak up on him. That's the idea, you see, he maintains everybody, under this this
sort of control. He never lets me out of his sight. I'm always within his view. And
its an automatic process, unconscious. He's not aware of it, but I'm always there,
at all times. He's very alert. He's not isolated man. He's a hunter, a warrior. His
life is a game of strategy. He's capable of rounding up his armies, and using them
in a most efficient way. The most efficacious way. He's not a guy who cuts corners.
But his great motto is efficacious. And that's totally opposed to my motto. My motto
is waste, like all us, unfortunately. You see, I get caught in tremendous upheavals
of meaning. And things split me. I begin to whine. You know, why, why, how did it
happen to me? But if I could be able to live like Don Juan, I could set up my life
in way of strategy, set my armies strategically. Like he says, then if you lose, all
you lose is a battle. That's all. You're very happy at that. But not with me,
because if I lose they took me, they raped me, I've been taken, in my furor. You
know, no end to my fury. Because I was not prepared for it. But what would happen if
I was prepared? Then I was just defeated, and defeat is not so bad. But to be raped,
that's terrible, that's horrendous, and that's what we all do. By one, we are raped
by cigarettes. We can't stop smoking, ah, you know, people are raped by food, they
can't stop eating. I have my own quirks, I get raped by certain things, I cannot
mention them. Weak and feeble, and helpless. Don Juan thinks that and feels that
it's an indulgence, and he cannot afford to. And he's not indulgent at all. He does
not indulge, and yet his life is very harmonious. Terribly funny, and great. And I
pondered, how in the devil can he do it? And I thinks it's by cutting his indulgence
to nothing. And yet he lives very well. He doesn't deny himself anything, there's
the trick. That's the funny trick. Its a normal semantic manipulation. Like he says,
since he was six years old, he likes girls. He says that the reason why he likes
girls, because when he was young he took one with datura, with the lizards, and the
lizards bit him nearly to death. And he was sick for three months. He was in a coma
for weeks and then his teacher told him not to worry about it, because from then on,
he was going to be virile until the day he died. He says the lizards do that. You
know, they bit you too hard, you become very virile. So I asked him, "how could I
get a couple of bites?" He said, "you would need more than a couple of bites." He's
not frugal in sense of denial, but he doesn't indulge. Maybe that doesn't make
sense. 

JH: Could you tell me more about the Yaquis? 

CC: The Yaquis? The Yaquis are Christians, Catholics, nominal Catholics. They
allowed the Catholic missionaries to come in 1773, voluntarily. And after 80 years
of colonization, they killed all the missionaries. And no missionaries has ever
come. They involved themselves in this war against the Mexicans. After the
independence of Mexico. The Yaquis have been in war with the Mexican army for 100
years, of solid war. Solid. They raided the Mexican towns, they killed them. And
finally, in 1908, at the beginning of the century, Mexico decided to put an end to
this nonsense. They rounded them up, sending huge troops, armies, round up the
Indians put them in trains in boats and ship them to the south, to Oaxaca, Veracruz
and Yucatan, dispersed them completely and that was only the way to stop them. And
then in 1940, after the war, he says, masses of people in Mexico being the avant
garde of democracy of Latin America, they couldn't stand the things that they did to
the Yaquis. So they rounded the Yaquis again, brought them back, they are again in
Sonora now. They are seasoned warriors, they are very, very, very aggressive people.
It is inconceivable that Don Juan could enter into that society. It's a closed
circuit. It's very aggressive. They wouldn't trust me, because I'm an Mexican. They
see me as a Mexican. They would trust an American, much much better, much easier.
They hate Mexicans, they call them the Yoris. Which means pigs, something like that.
Because they have been so oppressed . . . 

JH: Do you know about Don Juan as brujo or Don Juan as diablero? 

CC: It's the same thing. A brujo is a diablero, those are two Spanish words, to
denominate to design, they signify the same thing. Don Juan does not want to use
that because it connotes a sense of evilness. So he uses the word man-of-knowledge,
it's a Mazatec term. I concluded that whatever he learned from a Mazatec, because
man-of-knowledge is one who knows. And one who knows is a Mazatec term. A brujo, a
sorcerer, is one who knows. I hope that I arrive to that. I doubt very much that my
makeup is one that is required to make a man-of-knowledge. I don't think I have the
backbone. 

JH: Well, Does Don Juan agree with that? 

CC: No, he never told me that, you know. He thinks that I have a very bad probably
frank. I do think because I get get bored, which is pretty bad, terrible, suicidal
nearly. Presented me the example of a man who was courageous. He found a woodcarver,
who was very interested to in the idea of taking peyote. Don Juan took me to Sonora
as a show, so he could convince his grandson that is was very desirable to take
peyote. That it would change his life. His grandson is very handsome chap, terribly
handsome. He wants to be a movie star. He wants me to bring him to Hollywood. And he
always asks me, his name is Fernando, he always asks me, do you think I'm handsome
Carlos? You're really handsome. And then he says, do you think I could work in the
movies as a chief in a cowboy movie or something? He would, he would be a
magnificent chief. He wants me to take him to Hollywood. He says just take me to the
door, and leave me there. I never had the opportunity of bringing him to the door.
But uh, however Don Juan has the intention to turn his grandson to the use of
peyote. And he failed everytime. And he took me one day as a show, and I told them
my experiences, there were eight Indians and their listening. They said it, peyote
causes madness, causes insanity. Don Juan says,"but that's not true, if that would
be so, look at Carlos, he isn't mad." They said, maybe he should be. 

JH: Do you think you could have found the level of understanding that you found
now, by intaking the drugs without Don Juan? 

CC: No, I am very emphatic about that. I would be lost. I just talked to Timothy
Leary. And he flipped. I'm sorry, that's my personal feeling. He cannot concentrate,
and that's absurd. 

JH: Is that the difference between he and Don Juan? 

CC: Don Juan can concentrate. That's it. He could pinpoint things. He could
exhaustively laugh at things, and kick one subject until its death. I don't know
why, its very amenable to do that. He has a sense of humor. What he lacks is the
tragedy of a western man. We're tragic figures. We're sublime beings ... grovelling
in mud. Don Juan is not. He's a sublime being. He told me himself, I had a great
discussion with him once about dignity. And I said I that I have dignity and if I'm
going to live without dignity, I'll blow my head off. I mean it. I don't how I mean
it, but I do mean it. He said, that's nonsense, I don't understand about dignity, I
have no dignity, I am an Indian, I have only life. But that's his stand. And I argue
with him, I said listen, please I want so desperately, to understand, what I mean by
dignity, what happened to the Indians when the Spaniards came? They actually forced
them to live a life that had no dignity. They forced them to take the path that had
no heart. And then he said, that's not true. The Spaniards rounded up the Indians
who had dignity. Only the Indians that had already dignity. Maybe he's right. They
never rounded him up. I told Don Juan when I met him, his guy who introduced me,
said my name is so and so. In Spanish my name is spider, Charley Spider. If I told
him my name is Charley Spider. He'd crack up. We kidded around. After that, I found
that was my golden opportunity to make my entry. And I said, "listen, I understand
that you know a great deal about peyote. I do too, I know a great deal about peyote,
maybe to our mutual benefit we could get together and talk about." That was my
presentation, I mean, my formal presentation, I used it over and over. And he looked
at me, in a very funny way, I cannot portray. But I knew at that moment, that he
knew I didn't know anything. I was just throwing the bull, you know, completely
bluffing him. That's what bothered me very much, I never been looked at in that way,
ever. That was enough for me to be very interested to go and see him. Nobody ever
looked at me that way. 

JH: The guidance of a teacher. What about people that don't have a person like don
Juan? 

CC: That's the real problem. I think, it's an untenable position. I placed myself
in that position, by myself, an untenable position. I wouldn't know. It's like
uh.... when I went to see him, um for instance, when the book came out, I took it to
him, and I got a book, and pretended that it was the first book that ever came out
of the presses, you know, and I wanted to take it to Don Juan. Maybe it was the
first book, I don't know, perhaps it was. I wanted to believe that it was, anyway,
and I took it to him, I gave it it was very difficult to reach him in the first
place, because he was way up in the central part of Mexico I had to wait for a
couple of days. And then finally he came down to town and I gave him the book. I
said, "Don Juan look I finished a book," and he looked said, "very nice," he said,
"a nice book", and in a state of passion I said , "I want you to have it want you to
keep, I want you to have it." He said, "what can I do with a book," "you know what
we do with paper in Mexico." 

From a taped transcript 
© Copyright 1992 ElectroPrint Graphics, Inc.