Year 1992
در رویا بودن
مقدمه ای بر جادوگری تولتکی
مصاحبه ای با فلوریندا دانر
توسط برایان اس کوهن
عصرگاه در کافی شاپی در توسان،یک خانم شاد و شنگول با مدل موی عجیب پشت پیشخوان نشست و همبرگری سفارش داد.برای اذیت کردن آشپز،که به دوست سرخپوست او توجه نکرده بود با زیرکی سوسک مرده ای را بر روی گوشت قرار داد و با نفرت فریاد زد.آشپز ظرف غذا را برداشت و نگاه موشکافانه ای به زن کردو گفت یا این سوسک از سقف افتاده نگاهی به او کرد ،یا اینکه از کلاه گیس او. قبل از اینکه زن بتواند جواب دهد او غذای دیگری را پیشنهاد داد و از رستوران تعریف کرد و زن با فروتنی مشغول لذت بردن از استیک و سیب زمینی کبابی شد اما وقتی به خوردن سالاد رسید دید که عنکبوت بزرگی دارد روی کاهو خودش را بالا میکشد به بالا که نگاه کرد دید آشپز لبخند معنی داری دارد به او میزند و برایش دست تکان میدهد . خیلی اوقات صحنه هایی اینچنین در جامعه ای که فرهنگ های مختلف برای مقبولیت و کنترل با هم رقابت دارند روی میدهد. بهرحال برخلاف تصور این پرده آنچنان هم که بنظر میرسد درست نیست این صحنه ی معارفه به دنیایی است که بطور معمول آنرا درک نمیکنیم ،دنیایی موازی که ساکنانی دارد از بروخو های که از ساحران ماقبل اسپانیایی های فاتح در دره اواحاکا نشاُت میگیرند.میدانید که آشپز جو کورتز نامیده میشود که همراهانش او را بنام کارلوس کاستاندا میشناسند. دوست زن هم دون خوان ماتئوس است. آشناییه فلوریندا به این دنیا که ما از ادراکمان پاکش کرده ایم دنیایی که بوسیله قاعده وبرداشت اجتماعی پوشیده شده است ،از چشم ما رانده و فراموش شده ،موضوع سومین کتاب اوست. در رویا بودن از نشر هارپر سانفرانسیسکو 1991. در این کتاب او نقل میکند که چگونه تمام فرضیات او درباره ی فضا،زمان،واقعیت، زنانگی بوسیله گروهی که در محدوده ی بین خواب و بیداری ساکن بودند و عمل میکردند شکسته شد.غرق شده در این دنیا در اثر انرژیه دون خوان ،کاستاندا و زنان گروه اشان ،تجربیات فلوریندا ادراکی واضح هرچند در هم آمیخته از تواناییه انسان و انرژی است. بهرحال تجربه ی او خالی از رنج نیست چرا که او میبایست همه باور ها و دانش اش را به دنیایی که اندکی قادر بدیدن اش هستند منتقل میکرد.من این شانس را دارم تا با فلوریندا درباره بیست و اندی سال که همراه دون خوان و کاستاندا ست صحبت کنم و دانستن اینکه سود زیادی در درک آنچه که معمولن از آن چشم میپوشیم هست ساده بود . فلوریندا سرزنده و پر انرژی است و همانقدر با او صحبت کردن درباره ی دنیا های موازی ساده است که صحبت درباره سرگرمی اوقات بیکاری اش که سینما رفتن است.
خودت را چگونه معرفی میکنی و این روزها چه میکنی؟
فلوریندا دانر: من مردم شناسی هستم که دیگر کار مردم شناسی نمیکنم ،و به درمان های غیر غربی علاقمند هستم .کار من با سرخپوستان یانومامو در آمریکای جنوبی موضوع کتاب اول من بود"شابونو". مطالعه ی دیگر من درباره ی یک درمانگر در جنوب ونزوئلا بود که همزمان بود با زمانیکه تازه به دنیای دون خوان وارد شده بودم و تمایل داشتم که آنرا ادامه دهم. من دیگر درگیر تحقیقات آکادمیک نیستم. آنچه الان تلاش میکنم که به همراه دیگر افرادی که درگیر همین جستجو هستند انجام دهم ،اینست که در راه دون خوان کار و زندگی کنم. راهی که او به ما یاد داد و در میان تمام دنیاهایی که او و گروهش برما گشودند.
یک عمل قابل مشاهده در ساحری چیست یا در کجاست؟
فلوریندا: ساحران علاقمند به تواناییه ذاتی در دیدن انرژی هستند. آنها دانش اشانرا بعنوان پیگیریه این توانایی در دیدن ذات اشیا معرفی میکنند. کاری که یک نفر بطور نرمال در زندگی روزانه انجام میدهد اینست که دنیا را بعنوان یک چیز شناخته ادراک کند و تنها آنرا تجدید اعتبار کند .ظاهراً کار جامعه این است که یک ایده ی قیاسی در فکر کردن به فرد بدهد و بهمین دلیل هیچ تجربه ای واقعن جدید نیست .مردم کودکانشان را با کلک و تقلب مجبور میکنند که بهمان طریقی که خود دریافت و ادراک میکنند ، ادراک کنند و وقتی آنان اینکار را بدرستی انجام دادند بچه هایشان واجد شرایط عضویت در گروه میشوند .
وقتی قادر به دیدن انرژی در محیط اطرافت میشوی با این دانش وتوانایی چه میکنی ؟
فلوریندا: بعضی از مردم در آنچه می بینند محدود میشوند آنچه ساحران همینطور من میخواهیم این است که محدودیت ها را رد کنیم ،معیار های ادراک عادی را گسترش دهیم.نه تنها ساحران انرژی را بطور مستقیم میبینند بلکه آنرا بگونه ای متفاوت از آنچه که بیشتر مردم تفسیر میکنند شرح میدهند . تمام دیدگاه ما از اینکه توانایی هایمان بعنوان انسان چیست،تغییر می کند. انتخاب های فرد بسیار محدود است چرا که بوسیله نظم اجتماعی تعیین شده است. جامعه انتخاب ها را تعیین میکند و فردیت بقیه اش را انجام میدهد چرا که آن انتخاب ها هستند که تنها در دسترس میباشند.بنظر میرسد که فرد تنها منبع ممکناتی است که از میان این محدودیت ها آمده است. ساحرها میگویند:تمرکز بردنیای روزمره در این است که در میان موانع ادراکی ای که جامعه پذیرفته است بمانی .
چگونه برای آموزش مردم برای بالا بردن آگاهی تلاش میکنید؟
فلوریندا: چه بعنوان زن و چه بعنوان مرد ، ما آموزش میبینیم که با شیوه ی مخصوصی رفتار کنیم. اگر ما بتوانیم اینرا از حرکت باز بداریم یا حد اقل بیازماییم خواهیم توانست که انرژی بسیاری را آزاد کنیم. این انرژی آنگاه میتواند برای رویا دیدن مصرف شود. برای دون خوان همه چیز در این خلاصه میشد که باندازه ی کافی انرژی داشته باشید. در ایالات متحده ما شرطی شده ایم که خشنودی لحظه ای داشته باشیم .ما یک فرمول فوری میخواهیم که همین الان کارکند . فوریت در اولین وحله بسیار جذاب است. به زبانی دیگر هیچ چیز آنقدر عالی نیست که دکمه ای را فشار دهید و همه چیز در آنی حاضر شود.
پس ساحران میخواهند که این انرژی را دوباره کانالیزه کنند؟
فلوریندا: نه تنها این، بلکه آنها میخواهند که موانعی که توانایی های مارا محدود کرده ، بردارند. این کاملا ممکن است که موانع را با ،سخت گرفتن و دقت بر "تمرین های شخصی"بشکنیم.یکی از اولین تمرینات که همه ساحران انجام میدهند، که البته من چون به آن باور نداشتم سالها انجامش نمیدادم ،مرور دوباره است. مرور دوباره زندگی اشان با تمام آدم هایی که ایشان کوچکترین روابط متقابلی داشته اند. آنها از حال شروع می کنند و به طرف گذشته می روند و البته که با والدین اشان تمام می کنند.بهرحال اینها بدنبال تعبیر و تفسیر روانکاوانه نیستند .ساحران میخواهند بدانند که چگونه آنها عمل متقابل می کنند و چه نوع احساسی را بر جای می گذارند. هرچقدر که ساحران در گذشته به عقب میروند بیشتر در می فهمند که دریافت ها و عمل متقابل تکراری اشان، چقدربطور وحشتناکی ملال آور بوده که هیچ چیز خاصی در آنها پیدا نمیشود. دون خوان می گفت که دنیای موازی در اطراف ما وجود دارد ،نیرویی که ما به آن اجازه نمیدهیم چرا که بیش از اندازه مشغول پافشاری بر آنچه که نظم اجتماعی دیکته میکند ،هستیم .رویابینی یکی از تکنیک های اساسی درک این دنیای موازی است.آنگونه که کاستاندا می گفت این دقت دوم ، انرژی زیادی میبرد ، انرژی ای که تنها میتواند با از بین بردن ایده ی "خود "بدستش آورد. آنچه که ما بطور اساسی در رویا می خواهیم انجامش دهیم، بدست آوردن همان کنترل دنیای روزمره ،در آن است.رویا بهمان اندازه ی دنیای هر روزه امان واقعی میشود.دست آورد عظیمی است،مهیب ،در وضعیت آنچه که ما قادر به انجامش هستیم . ما در می یابیم که موجودات فروزان هستیم.
آیا رویای واضح هم چیزی شبیه رویا بینی است؟
فلوریندا: کاستاندا در کتابهایش، بطور مبسوط درباره ی آنچه که ساحران نقطه ی پیوندگاه مینامند توضیح داده است"ادراک درجایی صورت میگیرد که پیوندگاه آنجا ساکن شده است ".بزرگترین دست آورد تعلیم و تربیت انسانی ما قفل کردن پیوندگاه در مکان عادی آن است . یکبار که پیوندگاه ما در آنجا استقرار پیدا کرد ادراک ما خواهد توانست که راه برود و برای تفسیر راهنمایی شود.ما اول یاد می گیریم که برمبنای سیستم ادراک کنیم و بعد برمبنای حواسمان .در رویا فرد بدن را بصورت تخم مرغی درخشان می بیند.پیوندگاه به داخل حرکت می کند و دریافت های حسی دیگری را رقم می زندوادراک از رشته های انرژی ای که از درون تخم مرغ می گذرد بوجود می آید.در رویا ،قبل از آنکه فردی به خواب برود،پیوندگاه شروع به لرزیدن می کند .ساحران تلاش میکنند که جایی را که پیوندگاه خود را ثابت می کند کنترل کنند.آنها مایلند که بطور دلخواه آنرا دست کاری و استفاده کنند. فردی که در "رویای واضح دیدن" تواناست میتواند وارد رویاهای شان شود و آنرا کاملن کنترل کند واین دقیقن همان است که دون خوان می خواست انجام دهد. در خلال رویابینی رسیدن به هدف نهایی ساحری امکان پذیر است .رها سازی ادراک از قید و بند های اجتماعی اش برای دیدن انرژی بصورت مستقیم .
یکی از اختلافات اساسی تجارب تو با کاستاندا در استفاده و یا استفاده نکردن از دارو هاست.اشاره ای به داروها در کتاب تو وجود ندارد.
فلوریندا:به کاستاندا داروهای روان گردان داده شد چراکه برای او گذر از موانع ادراک بسیار دشوار بود. برای یک مرد بسیار مشکلتر است، اگر به هیچ دلیلی نباشد لا اقل به دلیل این که ایشان حامی و شکل دهنده ی تعریف ما ازواقعیت هستند. مفهوم سازی منطق بطورانحصاری توسط مردان انجام گرفته است. این به مردان اجازه داده است که استعداد و کمالات زنان را حقیر بشمارند.حتی بدتر ؛این به مردان اجازه داده که ویژه گی زنانه را از مفهوم سازی منطق اشان حذف کنند. زنان تربیت شده اند تا که باور کنند که تنها مردان میتوانند معقول و منسجم باشند.مردان طبیعت این دانش را تعریف کردند و همه آنچه که در آن زنانه بود را سوا کردند.اگرچه ممکن است که برزبان نرانیم ،زنان می دانند که منطق مردان به آنان تعلق ندارد.سرسپردگی ما به این واقعیت مرد ساخته بهرحال به سفت و سختی مردان نیست .این به ما این توانایی را میدهد که در این دنیا های موازی برویم و بیاییم یا راحت تر با جریان برویم .اهمیت درمانگران زن در ادبیات شمنیزم و تمرینات شمنی نادیده گرفته شده است. در پزشکی غربی که حتی اشاره ای هم به نقش زنان نشده است.
پس تو چه احساسی نسبت به ساحران مرد داری؟
فلوریندا: دون خوان ناوال گروهی متشکل از چهارده ساحر بود.کاستاندا ناوال گروه بسیار کوچک تری بود.مردان ساحر میدانند که بدون زنان ساحره هیچ نخواهند بود.دون خوان وکاستاندا بدین گونه ناوال نبودند که گویا اینان بهتر هستند ویا دانش بیشتری دارند.تنها دلیلی که آنها رهبر گروه اشان بودند آن بود که ایشان انرژی بیشتری داشتند.دون خوان می دانست که بدون زنان حتی یک اینچ زمین ندارد که رویش بایستد.در چنین رابطه ای مردان و زنان هرگز برهم غلبه نخواهند داشت چرا که بطور انرژیتیکی میدانند که چطور تا این حد ، به هم احتیاج دارند. مردان ساحر میدانند که این زنان هستند که به آنچه آن خارج است ،دانش ، انرژی ،روح، هرآنچه که میخواهید بنامیدش ، بطور مستقیم متصل هستند.کتاب های کارلوس پروسه ی دیگری را بازتاب میداد ، فرآیندی که او در آن به پیش میرفت .مردان دانش را قدم به قدم می سازند . بصورت قیف به طرف دانش می روند . این فرآیند قیفی شکل مردان را از اینکه تا چه حد می توانند به دور دست برسند باز می دارد. مردان در وحله اول فرمان و ساختار میخواهند.زنان در چیزی شیرجه میروند و بعد از داخل آن فرمان را در میاورند.در زنان قیف برعکس است ، مانند دود کشی برویشان باز است که میتوانند مستقیم خود را بروی سرچشمه بگشایند،یا بهتر بگوییم سر چشمه خود را مستقیماً برویشان میگشاید.
وقتی که برای اولین بار به سمت کارلوس رفتی او بعنوان آشپز در توسان کار میکرد بعنوان کار محول شده از طرف دون خوان آیا توهم شغل محول شده ای داشته ای؟
فلوریندا: وظیفه ی من تمام کردن دانشگاه و گرفتن دکترا بود و ادامه مطالعه.از دیدگاه ساحران بی فایده است که از آنچه دنیا قرار داده استفاده نکرد. مسیری که ذهن منطقی پیشرفت و کار کرده یکی از با ارزش ترین چیزهایی است که ما داریم . برای آنکه این جانی و متجاوز را باز داریم خیلی مهم است که هم در مرحله شهودی و هم در مرحله ی منطقی بسیار خوب آموزش دیده باشیم تا بتوانیم تنها چیزی را پس بزنیم یا درزهایش را بیابیم که آنرا بطور کامل فهمیده باشیم .من همیشه گمان میکردم که برایم مهم نیست "چرا باید درگیر فارغ التحصیلی آکادمیک شوم وقتی که نمی خواهم از آن استفاده کنم ؟ساحران به من نشان دادند که تا چه حد مهم است که همان قدر که دانش منطقی در بر دارم دانش ساحری داشته باشم .ما نمیتوانیم اینرا پس بزنیم ، چرا که بهترین چیزی که انسان میتواند ارایه بدهد دست آورد های فکری اش میباشد.تمام افراد این گروه درجات بالای علمی دارند ،چرا که وقتی که در تاریکی شیرجه میزنید اگر ذهن شما تیز و آموزش دیده از دیدگاه منطقی نباشد ، نمیتوانید معنی آنچه میابید را بسازید.
حتی اگر آنچه که قرار است دانسته شود عقلانی نباشد؟
فلوریندا: به این خاطر که مانند یک انسان ادراک کنیم ،مجبور به عقلانیت هستیم . اگر هوشیاریه تیزی داشته باشید بسادگی از مرحله ای به مرحله ی دیگر میروید .از نظر دون خوان ، ما مردمانی منطقی هستیم و نه مردمـان منطق.این خطای ماست .ما قابلیتهای باور نکردنی فکری داریم که بدرستی از آنها منتفع نمیشویم چرا که ارزش اسمی آنها را در نمی یابیم.دنیای ساحران دنیای پیچیده ای است. کافی نیست که قواعدش را بطور شهودی بفهمید.فرد میبایست بطور عقلانی آنهـارا جذب کند.برعکس آنچه که مردم باور دارند ،ساحران کارورزان ابهام و مراسم محرمانه نیستند ،ساحران مردمان خرد اند. آنها عشقی به ایده ها دارند. آنهـا تمدنی بی نهایت خردگرا هستند ،چرا که باور دارند تنها با پر شدن از" فهم خرد" آنها میتوانند که قوائد ساحران را بدون از دست دادن متانت و تمامیت اشان ، تجسم بخشند .این جایی است که ساحران بشدت از دیگر مردمان سوا میشوند . بیشتر مردم بسیار کم متانت دارند و حتی کمتر از آن انسجام و تمامیت دارند.
برای بیشتر مردم فهمیدن این تغییر سختی است .
فلوریندا: بله، چرا که کاری که ما می کنیم این است که درگیری امان با دنیا را با تغییر رفتار عادی امان در بده بستان دنیوی ، کاهش می دهیم .میبینید ما همیشه میخواهیم بازیگر اصلی باشیم ،همیشه می خواهیم "من" باشیم . همه داستانها هرچه که میبینیم هرچه که درک میکنیم هرچه که میگوییم ، همیشه از میان "من " میگذرد . اگر بتوانی من را کاهش دهی ، وآنرا براستی چون شاهدی ببینی اش ، خیلی دلرباتر است . شادی ای که در تجربه ی توانایی های یک انسان است بسیار عظیم است. هر اتفاق ساده ای تبدیل به رویدادی میشود، تبدیل به داستانی میگردد. خیلی جالب است که بگذاری دیگران بازیگر اصلی باشند.
این چیزی نیست که فرهنگ غرب مایل باشد که اجازه دهد.
فلوریندا: البته ، اگر بخواهید اینرا تجزیه و تحلیل کنید ، تمام ایده تمدن غربی موفقیت "من " دردیدن هرچه که فکرش را بکنی است. چیزی که هنوز ندیده ایم گرچه که همانقدر وجود دارد ؛ بی حدو حصر است.
دیدگاه تو مشابه نظر بودیسم در مورد خود نداشتن است.
فلوریندا: بجز اینکه بودیسم یک سیستم است که در درون نظم اجتماعی کار می کند. ساحری در درون نظم اجتماعی کار نمی کند. برای اینکه فردی واقعن ساحر باشد باید که تقریباً از نظم اجتماع خارج شود . این بدان معنا نیست که فرد وصله ی ناجور باشد، بلکه فرد باید خودش را بیرون بکشد . باید واقعن ببیند که از پل نگاه میکند. تلاش برای اینکه دریک صومعه بزرگ شد و یا گوشه نشین یک صحرا ؛ بی فایده است. تنها با به چالش کشیده شدن توسط زندگیه روزمره ، با آنچه که میدانیم ، خواهیم توانست تغییر کنیم .فشار همیشه وقتی می آید که ما نمی توانیم از دلیل جدید امان حمایت کنیم ، دقیقن به این خاطر که تحت فشاریم. ما تنها با دنیایی که می شناسیم تحت فشار قرار میگیریم.چیزها مارا به طرق معمول به دام نمی اندازند برای بانجام رساندن این ما به انرژی محتاجیم . مهمترین چیز این است که خودمان را متقاعد کنیم که برای دستیابی به انرژی ، اجتماعی شدن امان را عمیق تغییر دهیم .
پس ساحری عمل است و نه تنها تفکر.
فلوریندا: دقیقن، ساحری توهمی نیست. انتزاعی است. ساحری راهی تجریدی است ، برای دوباره ساختن خودمان خارج از پارامتر هایی که نظم اجتماعی برایمان تعریف کرده و مجاز دانسته است .
ما درباره ارزش اجتماعیه ساحری قبلن حرف زده ایم اما بنظر نمی رسد که بر مردم زیادی کار شما تاثیرگذاشته باشد.
فلوریندا: ما بعنوان افراد ، باید خودمان را تغییر دهیم تا هرکس دیگری را بطور فرضی بشود تغییر داد.
و ما تنها تغییر فکری نخواهیم داشت.
فلوریندا:نه بطور روشنفکرانه ما میخواهیم که خود را با این ایده آزار دهیم که مشروطیت فرهنگی ما چگونه عمل میکند ،ما چطور رفتار می کنیم ، ما خواهان دانستن چه هستیم ،چه چیزی را میتوانیم حس کنیم .اما ما نمی خواهیم این تصور را بعنوان یک جایگاه سفت و سخت عملی داشته باشیم. به این دلیل که ما نمی خواهیم این فرهنگ را بعنوان آنچه که توان ادراک اش را داریم قبول کنیم .عملن ،ما میخواهیم همه عوض شوند اما خودمان تغییری نکنیم . بعنوان مثال جنگ در بطن جامعه ی آمریکا ؛تغییری نکرده است . آنها تنها در قدرت تغییر ایجاد می کنند این همان چیز است در این کشور .ما فرقی نکرده ایم . یک امیدی هست که مردم دریابند که جهان از پیش تعیین شده؛ معنایی ندارد و همگان بفهمند که یک چیزی بطور مهیبی غلط است. آنچه ما بر سر زمین آورده ایم دیگر شده و نمیشود تغییرش داد .زمین به حیاتش با ما یا بدون ما ادامه می دهد. ما به فنا محکوم نشده ایم چرا که زمین محکوم به فناست بلکه ما نابود میشویم بخاطر عدم تمایل امان به دگرگونی. ما برای شکستن الگوهای دائمی امان ،به انرژی نیاز داریم و التزام عملی به این که میخواهیم واقعن انجام اش دهیم . دون خوان بسیار قدرتمند بود به این معنا که میتوانست پشت گردنت را بگیرد و عملن به دنیای دیگری پرتاب ات کند . اما کاستاندا متفاوت است . همه ی آنچه که برای او مهم است التزام فردی است . باید تصمیم خودتان باشد . او شمارا تحت تاثیر و نفوذ قرار نمیدهد . اگر چیزی لازم است که توضیح داده شود او به شما کمک می کند اما علاقه ای ندارد که تحمیل کند یا یکی را بزور ضرب و شتم وادار کند که دنیایی که در آن زندگی می کنیم ، رها کند. تغییر نخست باید از درون برخیزد.
© Copyright Magical Blend Magazine
Publication Date: 1992
.
ملاقات خصوصی با کارلوس کاستاندا(1996)
ورژن 90.70.2011
مجله سان -فوریه 1996
بعنوان یک زندگی عادی
نینا وایز
(نینا بازیگر شناخته شده ای است که کارش را به جستجوی رابطه ی بین هنر و روح اختصاص داده است .)
تولد چهل سالگی ام مانند یک موج جزر و مدی آمد .من مجرد بودم ،بچه هم نداشتم و زندگی ام را با درآمدی غیر ثابت بعنوان هنرمند نمایشی با گرایش آیینی می گذراندم .من شرایط لازم برای اتفاقات زندگی بزرگسالی را نداشتم یک نیم کت و میز نهارخوری و یک دست ظرف و یک تلویزیون رنگی.هرچند خودم را قانع میکردم که اینها لااقل هست چرا که به تازه گی از معشوق ام جدا شده بودم که تقریباٌ مالک تمام اسباب اثاثیه بود و وسایل برقی ام را برای هفت سال بود که مجبور بودم استفاده کنم ،میدانستم که اشکال کارم در این است که زندگی ام را فدای کارم کرده بودم و باندازه ی کافی بسرعت به شهرت نرسیده ام .هیچ قرارداد کتابی نداشتم ،هیچ فیلمی معامله نکرده بودم و نمایش تلویزیونی ای هم درکار نبود.من به کمک نیاز داشتم ،نقشه ای که مرا در میانه ی عمر از شکست نجات دهد.
یکی از مهمترین محاسن ناامیدی این است که شمارا به سمت دین می کشاند .البته معمولانه همان دینی که با آن بزرگ شده ایدچرا که اگر آن دین کارخودش را کرده بود که شما دراین شرایط نبودید.نیاز به یک جنگیری برای دفع شیاطینی بود که سمت وزش باد نزدیک شدن تولد منرا بسته بودندو زبانهای سردشانرا به گوشم میکردند و سمفونی نارضایتی را درگوش ام مناجات میکردند.من تلاش کردم که مدیتیشن یاد بگیرم ،یک معلم بودایی ویساپانا در همسایگی ام پیدا کردم ،و شروع کردم که هر روز صبج بر روی زیفوی (نشیمن گاهی گرد با قطر حدود 60سانتی متر zafu. ) ارغوانی ام بنشینم.
یکروز بعد ازظهر دوستم مارتینا به من زنگ زد که بگوید دالای لاما می خواهد که به سانتا مونیکا بیاید تا یک دوره کالاچاکرا را شروع کند.من مارتینا را از زمانی که بعد از یکی از نمایشهایم به پشت صحنه آمده بود می شناختم. او بعد ها یکباربه من در یکی از پارتی های شبانه اش در پاسیفیک هایدز درحالیکه پیشخدمت ها سینی های نقره ماهی سالمون دودی و خاویار را بزور ازمیان جمعیت جوشان زیست شناسان ،ناشران ،نویسندگان و خیرین رد میکردند گفت:تصور سکس با یخچال معرکه بود".مارتینا در آرژانتین بزرگ شده بود ،جایی که برای ثروتمندان جمع کردن هنرمندان و اشراف و روشنفکران بین المللی بدور خود ،سنت محسوب میشود.چشمان گرم قهوه ای اش ایجاد اعتماد میکرد ،گونه هایی شهوت برانگیز داشت و نواری نقره ای بر روی موهای قهوه ای اش بسته بود تا بیشتر نشان اشان بدهد ولو اینکه برروی فرشی که با آنتیک های گرانبها تزیین شده بود راه میرفت.او واقعاٌ یک یاغی بود.درحین شامپاین خوردن من و مارتینا هردو کشف کردیم که جستجوگر هستیم .کم کم درحال صحبت درباره ی دارما و سانسنگ و دارشان به خلوت رفتیم .
و حالا مارتینا در تلفن از من می پرسید که آیا میخواهی که با من به سانتامونیکا بیایی و هم اتاقی ام شوی؟
آغاز کالاچاکرا در بودیسم تبتی یکی از سری ترین و پیشرفته ترین تمرینات است. درحین مراسم نیایشگران عهد می بندند که زندگی اشانرا به نوعدوستی اختصاص دهند و تبدیل به بودیستواز شوند.مردمانی روشن ضمیرکه بجای قدم زدن در دایره ی صورت جسمانی اشان برمبنای مرگ، به زمین باز میگردند تا به تمامیه موجودات خدمت کنند. بطور معمول دروس آغازگری تنها به شاگردانی ارائه میشود که بر مبنای کمربند شان سالها تمرینات مقدماتی را انجام داده اند .اما به این خاطرکه دنیا در چنین شرایط تشدید نابودی محیط زیست قرار دارد ،دالای لاما تصمیم گرفته که پیام اش را به هرکسی که احساس میکند می خواهد دراین فرآیند شراکت داشته باشد ارسال کند .مارتینا گفت که : بسیاری از دوستان ام بخاطر این رویداد بسوی کالیفرنیای جنوبی در حرکت اند .من بدون لحظه ای مکث دعوت مارتینا را پذیرفتم .وقتی که به هتل کلاس بالای شانگاری با دکوراسیون هنری اش در اوشن بلوار رسیدم ،مارتینا خودش را در تخت شاهانه اش پهن کرده بود و مجله های مادر برروی شکم اش بود و جوری از جایش بلند شد که نهنگی در اقیانوس آرام برمیخیزد.او منتظر پنجمین فرزندش بعد از وقفه ای دوازده ساله بود و نیاز داشت که خودش را برای جریان نگهداری از بچه آماده کند.من درکنار او دراز کشیدم و چهل صفحه مطلب را درآوردم که برای پنج روز فرآیند آغازگری آماده کرده بودم.
از الان تا روشن ضمیری ،من اراده ای نوعدوستانه را بوجود می آورم تا روشن ضمیر شده باشم
افکار بسیار پاکی خواهم داشت
و از مفاهیم من و برای من دوری خواهم کرد.
مارتینا من فکر نمی کنم که از این پیروی کنم افکار بسیار پاک دیگر چیست؟امیدوار بودم که یک مباحثه عمیق دارمایی داشته باشیم .
مهم نیست!"ما با اسموسیز(خواب هیپنوتیزمی اسموز) اینرا بدست میاوریم .فکر نمی کنی که باید خدمات پوشک بگیرم ؟
من گفتم :حتماٌ،و به متن نامفهوم ام بازگشتم .
صبحگاه ،ما در صفی که دورتادور ساختمان کشیده شده بود منتظر بودیم تااینکه نوبت امان رسید تا سه بار دهانمان را پر از آب زعفران متبرک کنیم و بعد زهر های ذهنی و عاطفی امانرا بهمراه آب دهان درجام پلاستیکی سفید و بزرگی تف کنیم .مارتینا غرغر کرد که میخواهم کناربکشم وچشم هایش را بادست پوشاند تا مجبور نباشد که به مایع کف آلود پر از بزاق دهانی که برنگ ادرار بود نگاه کند.
ما تا رسیدن به سالن سه بار سجده کردیم یکی برای بودا،یکی برای آموزش دیدن و یکی برای جمعیت جویندگان .تلاش میکردم که به آدمهای مشهوری که میدیدم ،خیره نشوم. درحالیکه بدنبال جایمان در میان ازدحام سالن کنفرانس میگشتیم .
ما برروی صندلی های مخملی نشستیم و کتابچه هایمان را درآوردیم و شروع به مطالعه مراحل کردیم ،جایی که یکی از راهبان که کلاهی برسراز گل آلاله ی زرد و مرغ شانه به سر و ردایی شرابی داشت از ته گلو یک صدای چند اکتاوی را بیرون داد و دالای لاما جزئیات ساختارهایی را به تبتی تلاوت میکرد.
من از مارتینا پرسیدم که ما در صفحه چندم دفترچه هستیم ؟
او در حالیکه از چرتش بیدار میشد گفت مهم نیست فقط نفس بکش و مدیتیت کن.
اما فکر کنم ما باید که الوهیتی را با دستانی سبزو گلی بر پیشانی درک کنیم .
او گفت" آرام باش و چشمانش را درهمان حال دوباره بست،پاهایش را کشید سرش را به صندلی تکیه داد.
اما من نمی توانم ریلکس کنم .این برایم فرصتی است که پیام های مهمی بگیرم و درگیر پیدا کردن متن برنامه شدم.
درمیان مهر فراوان ناشی از نوروضوح خالی ازپیچیدگی ذات وجود ،درمیان مرکزاقیانوس پیشکشی های ابرهای سامانتاباهادرا ،مانند رنگین کمانی پنج رنگی که کاملا آراسته است....
در وقت تنفس،مردم به طرف لابی هجوم بردند،جایی که مانند موهای ماندوزا شیار شیار بود تا با تلفنهای کارتی مکالمه کنند .مردانی در جین های مارک دمین و تی شرت های ایزود در بیرون سانتامانیکا سانشاین گوشی های تلفن پورتابل اشان را بگوش هایشان میفشردند.(کنایه به کلاس بالای اکثریت حاضران دارد،آنزمان مبایل نبوده و تلفن پرتابل وسیله ای بشدت گرانقیمت بوده است)
"آیا برای ورود به پارتی ای که ریچارد گیر برای دالای لاما گرفته راهی یافتی؟
"کارپرداز من زنگ نزده؟
"برنامه 2:30راکنسل کن .خسته کننده است اما من اورا می پیچونم .به او بگو که کاری اضطراری دارم یا یک چیزی در همین مایه.
"او گفت که امضا میکند ؟عالی شد .شاید همه ی کارها عملی شود.
"من شنیده ام که امشب سه تا پارتی برگزار میشود و مهمانی چای هم جایی برقرار است . ببین که باربارا استرایسنت دراین قضیه نیست؟
با صدای چکش ،مردم دوباره و بسرعت به سالن کنفرانس برگشتند .خیس عرق ازگرمای تابستان ،ما خودمانرا در صندلی های باشکوه مخملی قراردادیم و برای صداقت ،مهربانی و شفقت دعا کردیم .دوهزارنفر از ما هم قسم شدند که زندگی اشانرا وقف بهتر کردن زندگی دیگران کنند.
درراه بازگشت به هتل،مارتینا درگوشم بطور موذیانه ای نجوا کرد که دوستش کارلوس کاستاندا برای صرف چای به ما ملحق میشود .به کسی نگو ،تنها برای ما می آید .او کمی حساس است که چه کسی خودش را به او آویزان کند.
ما تنها نیم ساعت برای آماده شدن وقت داشتیم .مانند هم اتاقی های دانشگاه که هردوشان همزمان باهم قراردارند. ما دوش گرفتیم ،شانه به شانه ی هم در مقابل آئینه ی حمام با ماتیک بر لبانمان و با فرزی لباس پوشیدیم .هنوز کمرهایمان با پرفیوم فرانسوی مارتینا تر بود که به در ضربه خورد.مارتینا به نرمی با ژستی فرهنگی بطرف در رفت و آنرا باز کرد.مردی کوتاه قد با موهایی خاکستری و کاپشن پولی استرکهنه و چکمه های خاک گرفته ی کابویی اورا درراهرو در آغوش گرفت.
با خودم گفتم این نمی تواند او باشد .من فردی قد بلند با شانه های پهن وبا موهای انبوه مشکی را تصور میکردم .یک اشراف زاده ی مکزیکی که برای شمنیزم به کوه دره زده است. من تمام کتابهای کاستاندا را دردانشگاه خوانده بودم و بر من این کتاب هابیش از هرآنچه که مطالعه کرده بودم تاثیرگذاشته بودند.
نقل قولهای کاستاندا از ملاقات هایش با ساحرسرخپوست یاکی دون خوان ماتئوس برای تمام هم نسلان من آشنا بود.من و دوستانم نقل قول های دون خوان را به یکدیگر میگفتیم "راه را با قلبت ادامه بده "ما میگفتیم
"مرگ را بر روی شانه چپ ات نگاهدار".ما روانگردان مصرف میکردیم و سعی داشتیم که دنیا را به جایی که عشق بیش از ماده گرایی و جادوی علم ارزش داشته باشد تغییر دهیم .کاستاندا و دون خوان راهنمایان ما بسوی سرزمینی فراسوی قانون بودند .جایی که والدین ما محافظه کارتر و ترسوتر از آن بودند که کشف اش کنند .
کاستاندا پدر جایگزین ما بود و دون خوان معلم معنوی امان ؛پیغمبرمان بود.
مارتینا گفت کارلوس این نینا است.شادی ای صادقانه و لبخند .نینا ،کارلوس کاستاندا.
گویی که زمین دهان باز کند ،کارلوس با رویی گشاده با من دست داد.دستانش مانند لانه ی مرغ خانگی گرم بود .او بر روی صندلی راحتی منقوش به گل نشست و درخواست یک لیوان آب کرد.
کارتینا رفت سراصل مطلب"سالها برای این منتظر بودم که از تو بپرسم :واقعاٌ چه بلایی سر دون خوان آمد آیا او مرد؟
نه ،نه "کارلوس با دهان بسته خندید ،او نمرد .او ناپدید شد .او به جای دیگری رفت.من هم دارم همین را یاد میگیرم تا نامیرا شوم .کار الان ام همین است.بسیاری از مردم فکر میکنند که کارشان همان است که درطول روز انجام مید هند اما کار اصلی بعد از تاریکی شروع میشود.بیشتر مردم زندگی اشان را هدر میدهند چراکه نمی دانند که خواهند مرد.این در تاریکی است ،در رویاهاست که تمرین اشان میکنم .وقتی که شما یاد گرفتید که چگونه بمیرید یاد خواهید گرفت که برای همیشه زنده بمانید.وقتی دون خوان گذار کرد .لاگوردا سرپرستی مرا بعهده گرفت.او درحالیکه به جلو خم میشد و به چشمان هردوی ما بطور مستقیم نگاه میکرد ، ادامه داد "او چاق و زشت بود ،با چشمانی تیره و موهایی به سیاهی ذغال،من کاملا در زیر افسون او بودم.حتی الان هم در زیر طلسم او هستم .صدای کاستاندا و لهجه ی موزون اسپانیایی او در چهارچوب انگلیسی بی نقص اش من را هیپنوتیزم کرده بود.چشمانش با رضایت از تسخیر ما میدرخشید .هرچه که لاگوردا میگفت میبایست که انجام میدادم ،یکروز وقتی که برای رفتن از مکزیکو و برگشتن به لوس آنجلس آماده میشدم او به من گفت که بجای لوس آنجلس به توسکان بروم و باید که بعنوان یک آشپز در یک کافه کار کنم . به او گفتم :نه .من به زندگی ام در لوس آنجلس را دوست دارم و به دوستانم علاقه مندم . به توسکان نمی روم ،نمیدانم چطوری آشپزی کنم . سوار وانت ام شدم و بعد از شش ساعت رانندگی بعد از تایاریت باخودم گفتم زندگی ام در لوس آنجلس آنچنان هم عالی نیست .دوازده ساعت بعد از نایاریت به این فکر میکردم که زندگی ام درلوس آنجلس هم بالا و پایین خودش را دارد.هیجده ساعت بعد از نایاریت در نزدیک مرز آریزونا دیدم که دارم به این فکر میکنم که زندگی ام در لوس آنجلس کاملاٌ تیره و تار است.من به توسکان رفتم .به اولین رستوران بین جاده ای کامیون ها که به چشم ام خورد وارد شدم و تقاضای کار کردم .دراین بخش از داستان کارلوس دست به سینه شد و سینه اش را باد کرد و صدایش را عمق بخشید .رئیس گفت :تو بلدی تخم مرغ بپزی ؟میدانی همبرگر و سرخ کردنی ها آسان هستند اما ما هر روز صبحانه سرو میکنیم و تو باید که تخم مرغ نیمرو کردن بلد باشی.من انواع تخم مرغ نیمرو کردن را بلد نبودم ،پس یک آپارتمان پیدا کردم و برای دوهفته تمرین انواع تخم مرغ نیمرو کردن انجام دادم .بهم زده ،خیلی سفت ،خیلی شل،عسلی ،سفت ،املت،آب پز.بعد به همان کافه برگشتم .دوباره رئیس از من پرسید :بلدی تخم مرغ بپزی؟ گفتم :آره بلدم .بالاخره کار را گرفتم .بعد از یکماه به من ترفیع دادند و من را مسئول استخدام و اخراج کردند .یکروز یک دختر جوانی بنام لیندا پیش من آمد و بعنوان پیشخدمت خواست کار کرد.بنظر دختر خوبی می آمد و استخدام اش کردم .ما با هم دوست شدیم و او به من گفت که طرفدار کارلوس کاستانداست .او چند تا از کتاب های کاستاندا را داد تا بخوانم . نمیدانستم که چه بگویم. کتاب ها را گرفتم و چند روز بعد به او پس اشان دادم .به او گفتم که واقعاٌ آنها را نفهمیدم .کارلوس ریز میخندید و از داستان لذت میبرد.
من پاهایم را جمع کرده بودم روی مبل هتل و صورت اورا مطالعه میکردم .منتقدین رسانه ای جدیداٌ سعی کرده اند که ادعا های او را بی اعتبار جلوه دهند که پیش ساحری درمانگردر مکزیک کارورزی کرده است.منتقدین دلسوز پیشنهاد کرده اند که ادبیاتی شاعرانه فرض شود اما سخت گیر تر ها او را به شیادی متهم کرده اند .من به داستان کاستاندا مانند یک کارآگاه گوش میکردم درجستجوی یک نقص واقعی بودم .من چهره ی قهوه ای و چروکیده و چشم هایش را بدنبال شواهدی بر نیرنگ میکاویدم . اما با شور و شوق او اغوا شده بودم .خنده ی ریز خوش آیندش ،فراست اش و با داستان او طوری برده میشدم که رودخانه ای خروشان آدم را باخود ببرد.او ادامه داد :یکروز لیندا وارد کافه شد و از خوشحالی بالا و پایین می پرید .از او پرسیدم :چه خبری شده؟گفت:او اینجاست ،کارلوس کاستاندا توی خیابان است. مرد مکزیکی بلند قدی با پوست تیره را دیدم که در لیموزینی سفید نشسته است و شیشه های ماشین اش را بالا برده و بسته است و دارد یادداشت هایی را در دفتری زرد رنگ مینویسد .لیندا ادامه داد:من مطمئن هستم که خودش است.شایعاتی هست که کاستاندا در توسکان است.من حالا چکار کنم ؟ نمی دانستم که چه بگویم .به او گفتم که برود و فقط خودش را معرفی کند .او فکر میکرد که زیادی چاق است ،و کاستاندا هرگز دنبال یک پیشخدمت در کافه ی بین راه نمی افتد . به او نگاه کردم با کلاه و پیشبند اش .به نظر من که زیبا می آمد ،درخشان بود .او جوان بود و زنده دل و با ذهنی تیز. به او گفتم :تو همینطوری که هستی حرف نداری.پس او رژ لب اش را مالید و موهایش را آراست و به طرف خیابان قدم برداشت .دو دقیقه بعد او با اشک هایی که از گونه هایش سرازیر میشد برگشت .من پرسیدم :چه اتفاقی افتاده ؟او به سختی می توانست حرف بزند :من به شیشه ماشین اش زدم و او شیشه را پایین کشید و گفتم :سلام و اسم ام را گفتم لیندا ...هستم اما او فقط شیشه را بالا کشید و حتی یک کلمه هم حرفی نزد .کاستاندا گفت: واقعاٌ حس بدی کردم ،چشم هایش از اندوه تیره شد وادامه داد :البته که میدانستم که او کاستاندا نیست اما با خودم فکرکردم شاید او مردی را ملاقات کند که اورا برای شام بیرون ببرد. نمیدانستم که چه کاری بکنم . او را درآغوش گرفتم .او سکوت کرد و به بیرون از پنجره نگاه کرد سایه های درختان نخل برروی خیابان کشیده می شدند .کاستاندا ادامه داد:و من هم با لیندا گریه کردم .میبینی واقعاً داشتم عاشق این دختر میشدم .ما برای نزدیک به یکسال بهترین دوستان هم بودیم .میخواستم که به او بگویم که چه کسی هستم .اما میدانستم که او هرگز باورم نمی کند .او فکر میکرد که اینرا از خودم ساخته ام که او احساس بهتری کند .میدانید او تمام اوقات من را بعنوان خوزه گومز می شناخت .کارلوس کاستاندا، مردی که او درباره اش رویا پردازی میکرد ،او را درآغوش گرفته بود و همراه او و به عشقش گریه میکرد.اما او نمی شناختش .عشقش به او رسیده بود اما با نامی مستعار.من لیندا را دوست داشتم .فهمیدم که دارم این فکر رامیکنم که آنچه که مشتاقش هستم چیزی سوای این زندگی است که به صور مختلف لحظه به لحظه آشکار میشود که "که هرگز نمی توانم برنامه ریزی اش کنم و یا حتی تصورش کنم."کارلوس سکوت کرد و به من نگاه کرد .در بیرون پرندگان دریایی صیحه می کشیدند و خورشید خودش را پایین میکشید تا آسمان را مرمری رنگ سازد .ما در نور صورتی غروب نشسته بودیم و هیچکدام امان حرکتی نمی کردیم .کاستاندا ادامه داد:وقتی که به آپارتمان ام برگشتم لاگوردا آنجا نشسته بود و منتظرم بود . نمیدانستم که چطور آنجا را پیدا کرده اما او همیشه اینکار را میکرد ،همیشه من را پیدا میکرد .به او گفتم که چه روی داده است و ازاو خواستم که بگوید که چه کاری باید بکنم .
اوگفت:بگذار و برو
به او گفتم:اما من نمی توان بروم .دو هفته وقت لازم است تا یکی را بجای من آموزش دهند و بگذارند و بگویم خداحافظ رفقا.
او گفت:چه اهمیتی دارد ؟نگرانی که کسی نتواند بخوبی کارلوس کاستاندا تخم مرغ بپزد؟بگذار و برو .و ما سوار وانت ام شدیم و رفتیم .
کارلوس بلند شد که برود ،کاپشن اش را تکان داد و دست هایش را دراز کرد .من در آغوش محکمش رفتم و شادی از میان من مانند مهتابی که در افق میگسترد حرکت کرد.
چند روز بعد آغازگری کالاچاکرا میرفت که تمام شود .من و مارتینا در صندلی های مخمل امان در تاریکی نشسته بودیم و داشتیم در گرمای سالن کنفرانس سانتا مونیکا میسوختیم .ما چشم بند های قرمزی را بر روی چشمانمان بسته بودیم .هفت بار خلال دندان ها را در هوا انداخته بودیم .ما خودمانرا بمانند خدای چهار چهره ی کالاچاکرا تصور کرده بودیم با بیست و چهار دست که چهار صورتش را در آغوش گرفته اند .هشت دست مصلح به همسرانی زرد زعفرانی .ما ماست شیرین را از کف دست راست امان لیسیدیم ونقطه های قرمزی را تصور کرده بودیم که از ستون فقرات امان بالا میروند و با نقطه های سفیدی که از آن پایین می آیند مخلوط میشوند.راهبان تبتی سرود چند نوایی خودشان را خواندند ، طبل هایشان را نواختند ،زنگ هایشان را زدند ،سنج هایشان را کوفتند و در کرنا های هفت فوتی اشان که سمفونی ای از آنها بیرون می آمد که استخوان ها را میلرزاند ،دمیدند.ما قسم خوردیم که حقیقت را بگوییم ،مهربان باشیم ،سخاوتمند باشیم ، عشق را ترویج دهیم و خودمان را برای روشنگری همه موجودات اختصاص دهیم .درراه بازگشت به هتل مارتینا نیشخند موذیانه ای زد و به من گفت این کارلوس میخواهد یکبار دیگر امشب به دیدار ما بیاید.ما یک ظرف کراکر و پنیر و یک کاسه میوه و یک بطری آب معدنی در آوردیم .وقتی که خورشید به خط افق آویخت ما صدای ضربه ی او به در را شنیدیم .کارلوس همان کاپشن چروکی را که چند روز پیش در تن اش دیده بودم بر تن داشت.او دستش را بر شکم برآمده مارتینا گذاشت و خم شد و به اسپانیایی گفت :سلام دختر چه خبر؟او برای بچه ی بدنیا نیامده ی مارتینا به اسپانیایی پچ پچ میکرد"مادر شما زن بسیار خوبی است که رفتارش دوستانه است و ویژه ."("Tienes una madre muy bonita, muy sympatica, y muy especial."ترجمه با گوگل ریدر)او چشمانش را بست و برای لحظاتی بآرامی آنجا ایستاد،بعد بسوی من برگشت و مرا محکم بغل کرد.مارتینا خودش را به برآمدگی بالش تخت خواب تکیه داد ،من بر روی کاناپه نشستم و کارلوس بر روی صندلی راحتی نشست.کاستاندا جویای حال شوهر و بچه ها و دوستان نزدیک مارتینا شد .ما درباره ی هوا صحبت کردیم ،او حتی وقتی که درباره ی آلودگی هوا صحبت میکرد تماشایی بود.از صراحت و زبانی شفاف تا جریانی ازشوخی های سرگرم کننده با مقدسات در آنی حرکت میکرد.سرزندگی او مانند آتشی اتاق را گرم میکرد.مارتینا درحالیکه مانند کودکی که داستان مورد علاقه ی وقت خوابش را میخواهد برروی متکا برگشت و گفت درباره ی لاگوردا برایم بیشتر بگو .
کارلوس لحظه ای سکوت کرد نگاه خیره اش برای ثانیه ای طولانی بر هرکدام از ما دوخته شد ،بگونه ای که بر چشم های معشوقی بالقوه نگاه میکنید.او گفت:یکبار دیگر میخواستم که نایاریت را ترک کنم و لاگوردا به من این دستورالعمل را داد .کارلوس به عقب بر روی صندلی اش تکیه داد زانوهایش را ازهم باز کرد ،شکم اش را بیرون داد و با صدای بلند شروع به صحبت کرد .من میتوانستم لاگوردای چاق و تیره را ببینم ،کارلوس به اسکوندیدو برو یک اتاق در متلی بگیر،از آن اتاق هایی که موکت کثیف سبز زیتونی دارند و با قهوه و سیگار سوخته اند ،که بوی سیگار از همه جای اثاثیه اش بلند میشود .من پرسیدم :چه مدت من بایست که در آن اقامت کنم .لاگوردا گفت :تاوقتی که بمیری و لبخندی که تا استخوان من را لرزاند .به او گفتم که اینکار را نمیکنم .من آپارتمان ام را دوست دارم ،لوس آنجلس و دوستانم را دوست دارم .سوار کامیون قدیمی ام شدم و رفتم .بعد از چند ساعت در اتوبان مکزیکو به این فکر افتادم که زندگی ام در لوس آنجلس آنچنان هم عالی نیست.بعد از چند ساعت دیگر به این فکر میکردم که زندگی ام در لوس آنجلس وجوه ناخوشایند خودش را دارد.وقتی که به مرز تیجوهانا رسیدم بنظرم زندگی ام در لوس آنجلس بالکل فلاکت بار می آمد .به طرف اسکوندینو راندم .به داخل اولین متلی که پیدا کردم رفتم و اتاقی گرفتم .اتاقی داشتم با موکت سبز زیتونی و لکه های قهوه و جای سوختگی سیگار که بوی سیگار کهنه میداد.من دراین اتاق برای هفته ها ماندم .شاید ماه ها ."کارلوس آه کشید ."من به تازه گی نمایشی را درباره ی انزوا تمام کرده بودم .برای پیش بردن این نمایش ،حالات تنهایی خودم را مطالعه کرده بودم ،حالتیکه در مقابل تلویزیون غذایم را میخورم ،حالتی که در مقابل نوردرب باز یخچال می ایستم ،شکلی که به پاکت شیر نگاه میکنم ،یک شیشه آب پرتقال ،توفو هایی که در بطری آب شناور هستند ،آهنگ و زبانی که برای صحبت با خودم استفاده میکنم ،وضعیتی که بدنم در تخت جمع میشود .ملودی اشک هایم .من تلاش میکردم که تنهایی را از هم باز کنم تا بتوانم مرکزش را بیازمایم .فکر میکردم که آنگاه درد ناپدید میشود .بروشی که در حین آزمودن میکروسکوپ الکترونی ذره های ماده به امواج نوری مبدل میشوند. .اینکار جارو جنجال راه انداخت اما تنهایی هنوز به من حمله میکرد .من به نصیحت نیاز داشتم .
من در حالیکه به سختی میتوانستم کنجکاوی ام را تحمل کنم از کارلوس پرسیدم چه کار میکردی؟آیا تلویزیون نگاه میکردی ،به رادیو گوش میدادی ،کتاب میخواندی،با تلفن حرف میزدی؟
کارلوس به آرامی گفت :هیچی.برای لحظه ای به چشمانم نگاه کرد و سپس چشمان خیره اش بر دست های تا شده اش افتاد .او به آرامی گفت :من هیچ کاری نکردم . الگو هایی که سیگار های سوخته بر روی موکت انداخته بودند را مطالعه کردم .به سقف خیره شدم .به ذره های گردو غباری که در نور میرقصیدند نگاه کردم که میان پنجره ی کشویی بداخل می آمدند .قهوه و غذا خوردم .وحشت می آمد و من در زیر رو تختی جمع می شدم .گاهی حرارت اضطراب باعث می شد که خیلی عرق کنم و ملافه هارا کف اتاق می انداختم .گاه گاهی وحشت چنان قدرتمند می شد که در گوشه تخت جمع میشدم و لبه های تشک را به شکم ام به شبکه خورشیدی ام میفشردم ،فقط تلاش میکردم که زنده بمانم .کاملاٌ مطمئن شده بودم که خواهم مرد.اما سرانجام یکروز گذاشتم که برود .او سکوت کرد و به من نگاه کرد و من هم نگاهش را برگرداندم ،بگونه ای که به آهویی مینگری تا اینکه عاقبت یکی از شما حرکتی کند .او ادامه داد :ناگهان چیزی تغییر کرد .وحشت تمام شد .و هرچیزی که درباره اش نگران بودم .مواردی مانند اندوه دوران کودکی،درگیری هایم با شغلم ،شهرت ،پول ،عشق ورزی ،زن هایی که ترکم کرده بودند ،و آن زنی که هنوز اور ا میخواستم ،گذشته ،آینده ،و اینکه "آیا مرا دوست داری؟"آیا او مرا دوست دارد؟چقدر زندگی امان را هدرداده ایم ..همه اینها بدورافتادند.در یک لحظه من کاملاً دها بودم و هیچگاه در سرتاسر زندگی ام تا این حد شاد نبودم .کارلوس یک جرعه آب نوشید و به بیرون از پنجره خیره شد .آسمان تاریک بود ،و صدای ترافیک شبانه به اتاق هجوم می آورد.او با لبخند گفت : به دوستانم در لوس آنجلس زنگ زدم و چیزهایم را تقسیم کردم .به آنها گفتم که باز نمی گردم آنها فکر کردند که مست کرده ام .مطمئن اشان کردم که مست نیستم .من کاملاٌ هوشیارم .اگر چیزهایم را بر نمی دارید صاحب ملک بر خواهد داشت.روز بعد هزینه ی متل را پرداخت کردم سوار وانت ام شدم و رفتم .نمیدانستم به کجا .من میرفتم و برایم اهمیت نداشت .هیچگاه در زندگی ام از این خوشحال تر نبودم .کارلوس درحالیکه به صندلی اش دوباره تکیه میداد گفت:میدانی تفاوت من با بیشتر مردم در این است که بیشتر مردم به زندگی اشان جوری نگاه می کنند که سوار قطار شده اند و در واگن کارگران قطار به آنها جای داده اند .آنها به واگن های بیرون نگاه می کنند و می بینند که این اتفاق افتاد و آن اتفاق افتاد ،و آنوقت ناامید میشوند .اما آنها تنظیم میشوند و بدرستی در می یابند که اتفاق بعدی در نتیجه ی اتفاق قبلی چیست .آنها باور دارند که آینده اشان کاملاً بمانند گذشته اشان است،همان بسته ی ناامیدی و همان بسته ی شادکامی.اما من ،به زندگی ام چنان نگاه میکنم که در لوکو موتیو نشسته ام .در مقابل من منظره ی بیرون قرار دارد که در دور دست ناپدید میشود .من نمیدانم که به کجا میروم و هیچ نمی دانم که چه میخواهد پس از این اتفاق بیافتد .هیچ اهمیتی ندارد که فردا چه پیش می آید ،میدانیم که هر اتفاقی ممکن است که امروز پیش بیاید .این است که من را شادمان نگهمیدارد .این من را زنده حفظ میکند.کارلوس از شدت انرژی و راحتی میدرخشید .حال خوش او مسری بود .او گفت :"شما باید به سکوتی که قلبتان را بخود میخواند گوش دهید ."صدای او آرام و خصوصی است .جاه طلبی دشمن شهود است.شما باید که ساکت باشید .باید که صدای سکوت در قلبتان گوش دهید تا بدانید که هر اتفاقی می تواند که بیافتد.من ساکت نشسته بودم و گوش می کردم .این لغات کارلوس بودند که شیاطین اندوه و دلمردگی من را با ولع میخوردند همان شیاطینی که مانند حلزون های صدفدار بر دیوار سینه ام خانه کرده اند.با خودم فکر میکردم که باید این داستان را فراموش نکنم .کارلوس بلند شد و پاهایش را کشید و به اسپانیایی گفت :خیلی دیر شد.مارتینا تو باید یکخورده ای بخوابی ،من هم باید امشب کار کنم پس باید بروم .مارتینا در حالی که ریز میخندید گفت : باشه ،میروی تمرین نامیرایی بکنی .ببین یک لطفی درحق من بکن قبل از اینکه از این سیاره ناپدید شوی بدیدن من در سانفرانسیسکو بیا.کارلوس مطمئن اش کرد :نترس و دستش را بر روی شکم او گذاشت ما همراهیم .کارلوس به طرف در رفت و من را برای آخرین بار بغل کرد.او درحالیکه در راهرو میرفت سوت میزد .دلم پر میزد که بدنبالش بدوم و به زانو بیافتم و از او التماس کنم که منرا هم با خود ببرد .میخواستم که وارد دنیای رویا شوم و راهم را با کاستاندا بعنوان راهنمایم در قلمرو بعد مرگ ادامه دهم . دوست داشتم یاد بگیرم که چگونه بدون مردن بمیرم .
من التماس کردم :مارتینا ماهم می توانیم همراهش برویم ؟
او غر زد که شوخی میکنی؟من دارم از خستگی میمیرم و روی تخت ول شد و تلفن را برداشت .بگذار سفارش
کرم گرم شکلاتی بدهم و زیر ملافه برویم و برنامه دیوید لاترن نگاه کنیم .
این بنظر ایده ی خوبی می آمد .
ذرق و برق زندگی روزمره مرا نگاه داشت .در حالیکه مارتینا به سرویس هتل زنگ میزد به سمت پنجره رفتم و کاستاندا را دیدم که به سرعت در میان دالان درخت های نخل راه می رود .هیچکسی نایستاد تا به او خیره شود ،تا از او عکسی بگیرد یا از او امضا بگیرد .او کاملاً ناشناس بود .من تمام پیاده رو او را دنبال کردم تا سوار وانت کهنه اش شد و رفت.
Copyright February 1996 Sun Magazine
1996 - Sun Magazine - Private Meeting with Carlos Castaneda
Version 2011.07.09
The Sun Magazine - Feb 1996
Luck Disguised as Ordinary Life
By Nina Wise
My fortieth birthday was approaching like a tidal wave. I was single, childless, and questioning my life as a performance artist with a cult following but no steady income. I lacked the requisite evidence of adulthood: a couch, a dining-room table, a matched set of dishes, a color television. Although I tried to convince myself that this was because I had recently separated from a lover who owned nearly all of the furniture and electronic devices I had used for seven years, I knew the real problem was that I'd dedicated my life to my work and I wasn't getting famous fast enough. There were no book contracts, no movie deals, no television appearances coming my way. I needed help, a map to guide me through the midlife moonscape of defeat.
One of the great benefits of disappointment is that it drives you to religion- usually not the one you were raised with; if that had worked, you wouldn't be in this condition. It would take an exorcism to stave off the demons who had caught wind of my approaching birthday and were flicking their icy tongues in my ear, chanting a liturgy of symphonic discontent. I decided to learn to meditate, discovered a Vipassana Buddhist teacher in my neighborhood, and began to sit every morning on my purple zafu.
One afternoon, my friend Martina called to tell me the Dalai Lama was coming to Santa Monica to give the Kalachakra Initiation. I'd met Martina when she came backstage after one of my performances. "That sex fantasy with the refrigerator was divine," she'd told me later at one of her Pacific Heights dinner parties, while butlers carrying silver trays of smoked salmon and caviar toasties waded through an effervescent crowd of environmentalists, publishers, writers, and philanthropists. Martina had grown up in Argentina, where it was traditional for the wealthy to create around themselves an international milieu of royalty, intellectuals, and artists. Her warm brown eyes exuded confidence, her cheeks were aphrodisiac, and she wore a silver streak in her brown hair to show that, even though she was holding forth on a white rug arrayed with priceless antiques, she was really a rebel. Over champagne, Martina and I discovered that we were both seekers. We began going to retreats, dharma talks, satsangs, and darshans together.
"Do you want to go to Santa Monica with me and be my roommate?" Martina now asked over the phone.
The Kalachakra Initiation is one of the most esoteric and advanced practices in Tibetan Buddhism. During the ceremony, participants vow to devote their lives to altruism and to become bodhisattvas, enlightened people who, instead of stepping off the wheel of incarnation upon their death, return to earth to serve all living beings. Normally, the initiation is given only to students with years of preliminary practice under their belts, but, because the world was in such an escalated state of environmental devastation, the Dalai Lama had decided to offer the transmission to Anyone who felt moved to participate. Many of my friends were heading to southern California for this event. I accepted Martina's invitation without pause.
When I arrived at the Shangri La, an upscale, art deco hotel on Ocean Boulevard, Martina was spread out on the king-sized bed balancing Mothering magazine on her stomach, which rose like a whale from a calm ocean. She was expecting her fifth child after a twelve-year hiatus, and she needed to get current on parenting. I lay down next to her and pulled out the forty-page text we'd been given for the five-day initiation process:
From this time until enlightenment,
I will generate the altruistic
intention to become enlightened,
Generate the very pure thought,
And abandon the conception of I and mine.
I wasn't sure I was following this. "Martina, what's 'the very pure thought'?" I asked, hoping for an in-depth dharma discussion.
"It doesn't matter. We'll get it by osmosis. Do you think I should get a diaper service!"
"Definitely", I said, turning back to the incomprehensible text.
In the morning, we waited in a line that stretched around the block until it was our turn to take three mouthfuls of saffron-blessed water and spit out our mental and emotional toxins into an enormous white plastic bucket.
"I'm going to throw up," Martina groaned, covering her eyes so she didn't have to look at the frothy, urine-colored spittle.
We did three prostrations as we entered the hall-- one for the Buddha, one for the teaching, and one for the community of seekers. As we searched for our places in the crowded auditorium, I tried not to stare at the celebrities.
We settled into velvet seats, pulled out our books, and studied the stage, where monks in one-armed wine-colored robes and buttercup yellow chicken-comb headpieces chanted a multi-octave, deep-throated drone, and the Dalai Lama recited detailed instructions in Tibetan.
"What page are we on?" I asked Martina.
"It doesn't matter," she said, waking from a nap. "Just breathe. Meditate."
"But we're supposed to be visualizing some deity with green arms and a flower on his forehead."
"Relax," she said as she closed her eyes again, stretched out her legs, and leaned her head back against the seat.
But I couldn't relax. This was my opportunity to receive an important transmission. I struggled to follow the text:
Within the great seal of clear light devoid of the elaborations of inherent existence, in the center of an ocean of offering clouds of of Samantabhadra, like five-colored rainbows thoroughly bedecked...
At the break, people dashed to the lobby, where sinuous lines radiated like Medusa's hair from the pay phones. Men in denim jeans and Izod shirts paced outside in the Santa Monica sunshine, portable phones pressed against their ears:
"Did you get directions to Richard Gere's party for the Dalai Lama?"
"Has my agent called?"
"Cancel my 2:30. This is tedious, but I think I'll stick it out. Say I had an emergency or something."
"He said he would sign? Fantastic. Maybe this stuff works."
"I hear there are three parties tonight, and a tea somewhere. Isn't Barbra Streisand involved? Find out."
At the sound of the gong, people rushed back into the auditorium. Steeped in the summer heat, we planted ourselves in the plush seats and prayed to be truthful, kind, compassionate. Two thousand of us vowed together to dedicate our lives to the well-being of others.
On the way back to the hotel, Martina whispered in a conspiratorial tone that her friend Carlos Castaneda was coming to join us for tea. "Don't tell anyone. It's just for us. He's a bit finicky about who he hangs out with."
We had only half an hour to prepare. Like college roommates getting ready for a double date, we took turns in the shower, hovered shoulder to shoulder in front of the bathroom mirror with our blow-dryers and lipstick, and finessed each other's outfits. Our wrists were still moist with Martina's French perfume when we heard a knock. Martina glided across the room with cultivated poise and opened the door. A short, gray-haired man in a wrinkled polyester suit and dusty cowboy boots embraced her in the hallway.
That can't possibly be him, I thought. I had imagined someone tall, with broad shoulders and a swatch of thick dark hair-- an air of Mexican aristocracy steeped in shamanism and desert ravines. In college, I had read all of Castaneda's books, and they had affected me more than anything I'd studied.
Castaneda's accounts of his encounters in Mexico with the Yaqui Indian sorcerer Don Juan Matus had informed my entire generation. My friends and I would quote Don Juan to each other. "Follow a path with heart," we would say. "Keep death over your left shoulder." We were taking psychedelics and trying to change the world into a place that valued love over materialism and magic over science. Castaneda and Don Juan were our guides through a terrain outside the law-- one that our parents were too conservative and too terrified to explore.
Castaneda was our surrogate father, Don Juan our spiritual teacher, our prophet.
"Carlos, this is Nina," Martina said, smiling with seamless grace. "Nina, Carlos Castaneda."
Like earth opened by a plow, Carlos's face fell into a wide grin as he shook my hand. His hand was as warm as a chicken's nest. He sat down in a floral-print easy chair and asked for a glass of water. I could hardly believe I was in the same room with this man.
Martina dove right in. "I've been waiting to ask you for ages: what really happened to Don Juan? Did he die?"
"No, no," Carlos said with a chuckle, "he didn't die. He disappeared. He went to the other place. I am learning this, too: to become immortal. This is my work now. Most people think that their work is what they do during the day, but the real work happens after dark. Most people waste their lives because they forget they are going to die. It is at night, in dreams, that I practice. When you learn how to die, you learn to live forever.
"After Don Juan crossed over, La Gorda became my benefactor," he went on, leaning forward and looking us both directly in the eye. "She was fat and ugly, with coal black hair and dark eyes. I was completely under her spell."
I was completely under his spell by now. His voice, the lilt of his Spanish accent cradling impeccable English, hypnotized me. His eyes glowed with the satisfaction of our capture.
"And anything La Gorda wanted me to do, I had to do it. One day, when I was preparing to leave Mexico and go back to Los Angeles, she told me to go to Tucson instead. She said I should work as a cook in a cafe.
"No," I said to her, "I like my life in Los Angeles. I like my friends. I'm not going to Tucson. I don't know how to cook."
"I got into my truck, and I drove off. Six hours outside of Nayarit, I was thinking, 'My life in Los Angeles isn't that great.' Twelve hours outside of Nayarit, I was thinking, 'My life in Los Angeles has its ups and downs.' Eighteen hours outside of Nayarit, on the border of Arizona, I found myself thinking, 'My life in Los Angeles is completely miserable.' I drove to Tucson, pulled up to the first greasy spoon I laid eyes on, walked in and asked for a job."
At this point in the story, Carlos crossed his arms, puffed up his chest, and deepened his voice.
"Do you know eggs?" the boss said. "You see, hamburgers and fries are easy, but we serve breakfast all day, and you've got to know eggs."
"I didn't know eggs, so I found a studio apartment, and I practiced cooking eggs for two weeks - scrambled, over easy, over hard, soft-boiled, hard-boiled, omelets, poached. Then I went back to the cafe. " 'Do you know eggs?' the boss asked me again.
"Yeah, I know eggs," I said.
"So I got the job. After a month, they promoted me, put me in charge of hiring and firing. One day, this young girl named Linda came in and wanted a job as a waitress. She seemed bright, so I hired her. We got to be friends, and she told me she was a fan of Carlos Castaneda. She gave me a couple of his books to read. I didn't know what to say. I took the books, and a couple of days later I gave them back. I told her I didn't really understand them."
Carlos chuckled, enjoying the story. I sat with my legs pulled up on the pastel hotel couch and studied his face. Critics in the press had recently tried to discredit his claims to have apprenticed with a witch doctor in Mexico.
Sympathetic critics suggested it was poetic license. Harsher ones accused him of fraud. I listened to Carlos's story like a detective, seeking factual flaws. I examined his brown and wrinkled face, his eyes, for evidence of deception. But I was seduced by his enthusiasm, his sunny chuckle, his intelligence, and I fell into the story as if carried away by rushing water.
"One morning," he continued, "Linda came into the cafe and was very jumpy."
"What's going on?" I asked. "Que pasa?"
Carlos sat up straight in his chair, crossed his legs tightly together, and spoke in a high-pitched voice.
"'He's here,' she said. 'Carlos Castaneda. In the alley. There's a tall, dark Mexican man sitting in a white limousine with the windows rolled up, and he's scribbling notes on a yellow pad. I'm sure it's him-- there are rumors that Castaneda is in Tucson. What should I do?'
"I didn't know what to say. I told her to just go out there and introduce herself. She thought she was too fat, and that Castaneda would never fall for a waitress at a greasy spoon. I looked at her standing there in her cap and apron. She looked beautiful to me, radiant. She was young and lively and had a quick mind. 'You're perfect just the way you are,' I told her.
"So she put on lipstick and fixed up her hair and went out to the alley. Two minutes later, she came back with tears streaming down her face.
"'What happened?' I asked. She could hardly talk.
"'I knocked on his window... and he rolled it down... and I said "Hi," and told him my name was Linda... but he just rolled the window up... and wouldn't even talk to me.'
"I felt real bad," said Carlos, sadness darkening his eyes. "Of course I knew it wasn't Castaneda, but I'd thought maybe she'd meet some guy who'd take her out to dinner. I didn't know what to do. I took her in my arms, and I held her." He paused, looking out the window at the silhouettes of palm trees lining the street.
"And I started to cry, too. You see, I'd come to really love this girl. We'd been best friends for nearly a year. I wanted to tell her who I was, but I knew she'd never believe me. She'd think I was making it up to make her feel better. You see, for all this time, she'd known me as Joe Gomez.
"Carlos Castaneda, the man she dreamed of meeting, was holding her in his arms, crying with love for her. But she didn't recognize him. Love slips by with an alias. I'm like Linda, I realized, thinking that what I long for is something other than this life unfolding moment to moment in ways I could never plan or even imagine."
Carlos paused and looked at me. Outside, seagulls cried, and the sun went down, marbling the sky. We sat in the dim pink of sunset. No one moved.
"When I got back to my studio apartment, La Gorda was sitting there, waiting for me. I don't know how she got in, but she always did, always found me. I told her what had happened and asked what I should do."
"'Vamanos,' she said.
"'But I can't just leave,' I told her. 'I have to give two weeks' notice, train a replacement, say goodbye to my friends.'
"'What's the matter?' she said. 'You're afraid no one can cook eggs as good as Carlos Castaneda? Vamanos.' And we got into my truck and drove off."
Carlos got up to go, shook out his suit, and extended his arms. I walked right into his strong hug, and a happiness moved through me like moonlight sweeping the horizon.
Several days later, as the Kalachakra Initiation was drawing to a close, Martina and I sat in our velvet seats in the dark, sweltering Santa Monica auditorium. We tied red blindfolds over our eyes. We cast toothpicks into the air seven times. We visualized ourselves as the four-faced Kalachakra deity with twenty-four arms embracing his four-faced, eight-armed, saffron yellow consort. We licked sweet yogurt out of our right palms. We imagined red dots moving up our spines and mingling with white dots moving down our spines.
The Tibetan monks chanted their polytonal drone, pounded drums, banged gongs, crashed cymbals, and blew seven-foot horns in a symphony that vibrated out bones. We vowed to tell the truth, to be kind, to be generous, to cultivate love, and to dedicate ourselves to the enlightenment of all beings.
On the way back to the hotel, Martina, a mischievous grin on her full lips, told me that Carlos was going to pay us another visit tonight. We put out a plate of crackers and cheese, a bowl of fruit, and bottles of mineral water. As the sun hovered on the horizon, we heard his knock.
Carlos was wearing the same wrinkled suit I'd seen him in several days earlier. He placed his hands on Martina's bulging belly and leaned over. "Hola, chica. Que tal?" he purred to her unborn child. "Tienes una madre muy bonita, muy sympatica, y muy especial." He closed his eyes and stood there silently for a moment, then turned to me and gave me a rugged hug.
Martina propped herself against a mound of pillows on the bed, I sat on the couch, and Carlos took his seat in the easy chair. He asked Martina about her husband, her children, their mutual friends. We talked about the weather; he was theatrical even when discussing smog, switching from precise, lucid language to a stream of amused profanity in an instant. His liveliness warmed the room like an open fire.
"Tell me more about La Gorda," Martina finally ventured, leaning back against the pillows like a child wanting a favorite bedtime story.
Carlos paused for a moment, his gaze lingering on each of ours a second too long, the way you look into the eyes of a potential lover.
"Another time, I was getting ready to leave Nayarit," he said, "and La Gorda gave me these instructions."
Carlos leaned back in his chair, spread his knees apart, pushed his belly out, and spoke in a high voice. I could see La Gorda, fat and dark.
"'Carlos, go to Escondido. Check into a motel room, the kind with olive green carpets stained with coffee and cigarette burns, and cigarette smoke smelling up the furniture.'
"'How long do I have to stay there?' I asked.
"'Until you die,' she said with a smile that made my bones shiver.
"'I'm not doing it,' I told her. 'I like my life in Los Angeles. I like my friends. I like my apartment.'
"I got in my old truck, and I drove off. After a few hours on the Mexican highway, I started thinking my life in Los Angeles wasn't that great. After a few more hours, I started thinking my life in Los Angeles had its unpleasant aspects. As I approached the border at Tijuana, my life in Los Angeles seemed completely miserable. I drove to Escondido, pulled into the first motel I could find, and checked into a room. It had an olive green carpet with coffee stains and cigarette bums, and reeked of stale smoke. I stayed alone in that room for weeks. Maybe months." Carlos sighed.
I had recently completed a performance work about solitude. To develop the piece, I had studied my private gestures: the way I ate meals in front of the television; the way I stood in the light of the open refrigerator, staring at a carton of milk, a bottle of orange juice, tofu floating in a bowl of water; the intonations and language used when I talked to myself, the way my body curled up in bed; the melody of my tears. I was trying to unravel loneliness so I could examine its core. I thought then the pain might disappear, the way particles of matter transform into waves of light upon examination under electron microscopes. The work had received rave reviews, but loneliness still assaulted me. I needed advice.
"What did you do?" I asked Carlos, hardly able to contain my curiosity. "Did you watch television, listen to the radio, read books, talk on the telephone?"
"Nothing," Carlos said quietly, catching my eye for a moment and then letting his gaze fall onto his folded hands. "I did... nothing." He spoke slowly. "I studied the patterns of cigarette burns on the carpet. I stared at the ceiling. I watched motes of dust dance in the light that came through the sliding glass doors. I drank coffee. I ate. Fear would come, and I'd huddle under the bedcovers-- Sometimes the heat of anxiety made me sweat so much I threw the blankets on the floor. At times, the terror was so strong I curled over the edge of the bed and pressed the corner of the mattress against my belly, my solar plexus, just trying to stay alive. I felt for sure I would die. Then one day, finally... I let go."
He paused and looked at me, and I looked back at him, the way you lock eyes with a deer until one of you moves.
"Suddenly, something shifted," he continued. "The fear lifted. And everything I'd ever cared about-- the pain of childhood, the struggles of my career, fame, money, romance, the women who had left me, the ones I still wanted, the past, the future, the 'Do you like me?, Does he like me!, Does she like me?': how we waste our lives... it all fell away. In an instant, I was completely free. And I had never felt so happy in my entire life."
Carlos took a sip of water and gazed out the window. The sky was dark, and the night sounds of traffic invaded the room.
"I called my friends in Los Angeles," he said, smiling.
"'Divide my things,' I told them. 'I'm not coming back.' They thought I was drunk.
"'I'm not drunk,' I assured them. 'I'm perfectly sober. If you don't take my things, the landlady will.'
"The next morning, I checked out of the motel, got in my truck, and drove off. I didn't know where I was going, and I didn't care. I'd never been happier in my entire life.
"You see," Carlos said, settling back again in his chair, "the difference between me and most people is that most people look at their lives as if they're on a train and they're sitting in the caboose. They watch the tracks sweep out behind them and see that this has happened and that has happened, and they're disappointed. But they adjust. And they know exactly what will happen next because of what's happened before. They believe their future will be just like their past-- the same box of disappointments, the same box of pleasures."
"But me, I look at my life as though I'm sitting in the locomotive. Ahead of me, the landscape disappears into the distance. I don't know where I'm going, and I have no idea what's going to happen next. No matter what went on yesterday, I know that today anything can happen. That's what keeps me happy. That's what keeps me alive."
Carlos sparkled with energy and ease. His well-being was contagious. "You have to listen to the quiet callings of the heart", he said, his voice calm and private. "Ambition: it's the enemy of intuition. You have to be silent. You have to listen to the quiet callings of the heart and know that anything can happen."
I sat quietly, listening. It was as if Carlos's words had devoured the demons of despondency who had made their home on the walls of my chest like mollusks. I have to remember this story, I thought to myself.
"Es muy tarde," Carlos said, standing up and stretching his legs. "Martina, you have to get some sleep. And me, I work at night, so I have to move along."
"Right, immortality practice. Look, do me a favor and don't disappear from this plane before you visit me in San Francisco," Martina said, grinning.
"Don't worry," Carlos reassured her, placing his hand again on her belly. We accompanied Carlos to the door, and he gave me a final hug. He whistled as he walked down the hall. I longed to run after him, to fall to my knees and beg him to take me along. I wanted to enter the dream world and wend my way through the postdeath realms with Carlos as my guide. I wanted to learn how to die without dying.
"Martina' can't we go with him?" I pleaded.
"Are you kidding? I'm exhausted," she groaned, collapsing onto the bed and grabbing the phone. "Let's order hot-fudge sundaes, crawl under the covers, and watch David Letterman."
That did sound like a good idea.
A wave of ordinary-world glee took hold of me. As Martina dialed room service, I walked to the window and sighted Carlos walking at a brisk pace under the arcade of palm trees. No one stopped to stare, or took his picture, or asked him for his autograph. He was completely anonymous. I followed his progress down the sidewalk until he climbed into his old truck and drove off.
Copyright February 1996 Sun Magazine
یک مصاحبه ی اختصاصی با تایشا آبلار از گروه ساحران منزوی کارلوس کاستاندا.
مجله ی magical blend شماره ی 40 اکتبر 1993
" تآملاتی در دون خوان از دید کارلوس کاستاندا"
کیت نیکولز
گسترش ریشه های تفکر باعث میشود ما درباره شیوه ای که واقعیت را تفسیر میکنیم ارزیابی مجدد داشته باشیم .اگرچه این موضوع در وحله ی اول ممکن است تنها از منظر روشنفکرانه ما را تحت تاثیر قرار دهد اما بازتاب های آن در طول زمان کار خود را در فرهنگ و تمدن ما انجام میدهد و شکل آنچه هستیم و خواهیم بو د را تغییر میدهد.
گسترش ریشه های تفکر بندرت اتفاق می افتد چرا که مستلزم شکستن همه عادات و رسوم و سیستم فکری است.
از اواخر دهه شصت میلادی با حضور کارلوس کاستاندا بعنوان هنرجوی ساحری و کتاب های او تحت نظر ساحر سرخپوست مکزیکی بنام دون خوان ، باعث ایجاد یک گسترش ریشه ای جالب در نحوه تفکر درباره واقعیت شد.
کتاب او نشانه ای از تمایل به بازگشت در روزگار حاضر است.بازگشت به آن فرهنگ انسانی ای که جادو و شگفتی و توانایی های روحی ،زنجیر متصلب و سخت شواهد و کلبی گرایی (فلسفه کلبیون) بر روی حقایق را از هم می شکافد.
تایشا آبلار ساحره و نویسنده ی کتاب گذر ساحران یکی از اعضای گروه کارلوس کاستاندا . در این مصاحبه درباره دودمان ساحری اش و اینکه آنها چگونه مکانیسم انرژیه بدن را می بینند صحبت می کند ." و بعضی از تکنیک های ساحری برای آزاد سازی روح و ادراک و شکستن خرد جمعی و زنجیرهای انرژی سان ای که آنرا در بند کرده اند را با ما در میان میگذارد.
"اگر میخواهی دانش حاضرت را از موقعیت و شرایط کریستف کلمب کنار بگذاری " سفر کن و خودت را در شرایط او قرار بده.آنگاه شروع میکنی که بفهمی اکتشاف ماه در دوران حاضر در مقابل کار او مانند یک چای عصرانه بوده است .اکتشاف ماه در مقابل کاری که کریستف کلمب انجام داد بهیچ وجه یک تفکر به راستی ریشه ای را درگیر نکرد تنها بسط آگاهی بود ."
رابرت پیرزین کتاب ذن و هنر نگهداری موتورسیکلت
میتوانی برای ما بگویی که چگونه درگیر با ساحری شدی؟
تایشا آبلار: من در دهه بیستم زندگیم با دون خوان و گروهش آشنا شدم.بیشتر زندگیه بزرگسالیه من تحت هدایت و راهنمایی و تمرینات آنها گذشته است.دون خوان به حلقه ای از ساحران تعلق داشت که بیست و هفت ناوال یا راهنمای روحی ماقبل او بودند. هر ناوال شاگردان مخصوصی داشت که به آنها رویا بینی /کمین و شکار کردن/و تعدادی کارهای دیگر را می آموخت.تکنیک هایی که ما آموختیم یک گذشته ی تاریخی دارندکه به سیره ی طولانی ساحران بسیار دور باز میگردد.
آیا تفاوت هایی بین ساحران کهن و جدید وجود دارد؟
تایشا: بله وقتی ما درباره ساحران کهن حرف میزنیم درباره ی دوره ای از دستکاری و اداره کردن مردم ،انباشتن قدرت، کنترل توده ی مردم در قلمرو های دیگر و دستکاریه واقعیت، صحبت میکنیم.همچنانکه این سنت در طی نسلها دست به دست میگشت بینندگان دریافتند که تمرینات ساحران کهن ایشان را بسوی آزادی نخواهد رساند.برعکس آنها را به وابستگی به مراسم و تشریفات ورفتارهایی اجباری همانند جمع آوری قدرت و افزایش منیّت دچار می نماید.همچنین این تمرینات ساحران را در کنترل دیگران و فرمان دادن به پدیده ها بسیار قدرتمند می کند مانند دستور دادن به باران ،تبدیل نمودن خود به حیوانات یا انجام هنر های دیگری در ساحری. با وجود این توانایی ها ساحران دوران جدید دریافتند که قدرت به تنهایی به آزادی حقیقی رهنمون نمیشود.در عوض بسیاری از ساحران کهن در دام چیزی افتادند که ما آنرا دومین دروازه ی رویا دیدن مینامیم.
میتوانی توضیح دهی که چه معنایی را در نظر داری وقتی میگویی دومین دروازه ی رویا دیدن؟
تایشا:وقتی بدن بطور انرژتیکی به کالبد انرژی تغییر یافت"آن انرژی میتواند واقعیت های دیگر ویا دنیا های دیگر در کیهان را مشاهده و درک کند.آنچه قبل از ما بوده ویا آنچه الان هست مانند این اتاق آن دیوار خیابانی که بیرون است تنها واقعیتی نیستند که وجود دارد.با اینحال بینندگان جدید دیدند که مراسم و تمرینات کهن به هدف نهایی منتهی نمیشود یعنی به "رهایی از همه ی تله هایی که در هر واقعیتی نهفته است "هرچه که میخواهد باشد.
بوسیله بینندگان مدرن چه تغییراتی تکنیک ها کرده است؟
تایشا:تکنیک هایی که به ما عمل به آنها فرمان داده شده فقط آنهایی هستند که بینندگان جدید دیدند که بسیار شبیه اند به اینکه کارورزان را به آزادی مطلق برسانند.این آزادی مطلق برای ما بمعنای رهایی از انسانیت و هر چیز انسانی و توانایی بهره برداری از تمامی پتانسیل فردی است واین تکنیکها مرور دوباره و رویابینی بطور واضح هستند.
در چه دوران تاریخی تقسیم بین ساحران کهن و ساحران جدید رخ داد؟
تایشا:این تقسیم در زمانی بوقوع پیوست که اسپانیایی ها مکزیک را فتح کردند.وقتی اسپانیایی ها آمدند بیشتر ساحران کهن نابود شدند.علی رغم توانایی آنها در تبدیل شدن به حیوانات و تحت کنترل در آوردن پدیده های طبیعی و دستکاری کردن موکل ها ،قدرت آنها برای مقاومت در برابر یورش اسپانیایی ها کافی نبود.ساحران کهن در برابر اسپانیایی ها ناتوان بودند چرا که فرهنگ مهاجمان بسیار خشک و متصلب و قوی بود آنچنان که جادو بر آنها تقریبن کارایی نداشت.اسپانیایی ها بگونه ای دیگردر حوزه ی شناخت و واقعیت عمل و رابطه برقرار کرده و مجذوب میشدند. دومین نقطه تحول دود مان دون خوان زمانی روی داد که موجودی در سال 1725 با ناوال سباستین ارتباط برقرار کرد.
آن موجود چه بود؟
تایشا: ما اورا مبارز با مرگ مینامیم .او واقعن یکی از ساحران کهن است که صد ها سال است با بدام افتادن در پس یکی از دروازه های رویابینی زنده مانده است. آگاهی اش دست نخورده و مصون مانده اما بخاطر تمرینات اش نمیتواند رهایی یابد. ما آموخته ایم که موجودات غیر عالی در قلمرو رویا مردان را میربایند تا از انرژی آنها تغذیه کنند.تنها راهی که مبارز مرگ میتوانست فرار کند بستن پیمانی با ناوال های مختلف در سلسله ی ساحری دون خوان بود. از این زمان او با دودمان ساحری ما آمیخت و هدایایی را در مقابل تبادل انرژی پرداخت.
چه هدایایی را "مبارز با مرگ " داد؟
تایشا:او نقاط مختلفی از آنچه ما پیوندگاه مینامیم را هدیه داد. ما نقطه نورانی ای را در پیله ی انرژی بدن دیدیم که بسیار درخشان بود.بدان جهت آنرا پیوندگاه مینامیم چرا که رشته های خطوط انرژی بر روی بدن را روشن میکند.ما دیده ایم که وقتی رشته های معینی در کالبد انرژِی روشن میشوند رشته هایی مشابه در خارج از آن در عالم وجود بطور گسترده تنظبم میشوند که این تغییرباعث ادراک میگردد. ساحران دریافتند که بخاطر ادراک واقعیت ،این هماهنگیه تارهای درخشان درون و بیرون پیله درخشان، همواره اتفاق می افتد . "مبارز با مرگ "به این سلسله ی ساحری نقاط دیگر پیوندگاه یا توانایی مشاهده ی واقعیت های
دیگر با امکانات باور نکردنی که روشن شدن رشته های دیگر بوجود می آورند هدیه داد.او به هر ناوال تعداد متفاوتی از این نقاط پیوندگاه را داد که طی سالیان نسل به نسل منتقل شده اند.ساحرانی که پس از این تغییر آمدند دریافتند که ساحری در واقع پرسشی است درباره ی آگاهی است .یک تعریف ساحری توانایی درک بیشتر از انسان معمولی است چه او توانایی اش برای ادراک عالم هستی بخاطر اینکه تنها یک مکان برای نقطه پیوندگاه دارد محدود شده است همانی که با آن متولد شده است. همچنانکه بینندگان کارآزموده تر میشوند در میابند که این نقاط دیگر هم همانند مکان پیوند گاهی که با آن انسان متولد میشود همانقدر محدودیت ساز هستند .این ما را بدان رهنمون میسازد که دریابیم هدف نهایی ما این است که خود را درهیچ مکان پیوندگاهی بطوردائمی ثابت نگذاریم این همان اتفاقی است که برای "مبارز با مرگ "رخ داد او بدام مکان پیوندگاه معینی افتاد.
چگونه خودت را از بدام افتادن محفوظ میداری؟
تایشا:تمرینات ما را تجهیز میکند تا هیچگاه در یک نقطه پیوندگاه ثابت نشویم.
مرور دوباره ازین قبیل تمرینات است.همه تمرینات قدیمی بدست موجودات غیر آلی بهبود یافته بودند با چنین گستردگی ای آنها دیگر نمیتوانستند حرکت کنند ویا سیال باشند.این یکی از دلایلی بود که آنان در قلمرو های دیگر آگاهی بدام می افتادند.پس ما بدنباله سیال بودن هستیم.
مرور دوباره چیست؟
تایشا:مرور دوباره شیوه ای برای برگرداندن همه ی انرژی بدام افتاده در دنیا برای در دسترس بودن آن جهت چیز های دیگر است.مرور دوباره یک نفر را توانا میسازد که ببیند واقعیتی که در آن متولد شده یگانه واقعیت نیست بلکه تنها ثابت شدن انرژی است.وقنی نوزادی متولد میشود پیوندگاه او بسیار سرگردان و غیر قابل پیشبینی است او نمیتواند مانند یک انسان عادی ادراک و مشاهده کند.همچنانکه او با بزرگسالان اطرافش همنشینی میکند کالبد انرژی او از دیگران مکان پیوند گاه را تبعیت میکند وبطور انرژیک خود را با اطرافیانش تطبیق میدهد.همه ما کم و بیش نقطه پیوندگاهمان در همان مکان است که ما را قادر میسازد حقیقت یکسانی را دریابیم.مرور دوباره شما را قادر میسازد پیوندگاه را بواسطه ی یک پروسه ی ذهنی حرکت دهید بدین صورت که برای باز گرداندن انرژی ای که در سرتاسر زندگی اتان جا گذاشته اید تنفستان را گسترش دهید.هر فصل از زمان را دون خوان بعنوان شرایط زمان مشخص میکرد: یک مقطع خاص از آرمان ها و فرهنگ انسانی .در زمان ما هرچه در تلویزیون ها نمایش داده میشود و در کتاب ها و روزنامه هاست .ما بطور مدام در حال بمباران شدن توسط تم ها و ایده هایی هستیم که باید به آنها وفادار بوده و توافق کرده باشیم.ساحران این وضعیت را سندرم بچه ی بیچاره مینامند به این خاطر که همه در بیرون فرمانبرداری بی قید و شرطی به این ضعف انسانی دارند.تنها یک دنیای "بچه ی بیچاره" نیست بلکه کل کیهان یک"بچه ی بیچاره" است با پیکربندیه سیاهچاله های ویران کننده اش و سیاره هایش.ساحران دیدند که انرژی ما تقریبن تا قطره ی آخرش بوسیله ی چیز دیگری مکیده میشود.برای اینکه بجایی که میخواهیم برسیم بتوانیم برویم ما باید انرژی داشته باشیم.در زمان بیداری همه انرژی ما برای کارمان ،فامیلمان،یا هرچه که هستیم مصرف شده است.بسیار از موقعیتی که بتوانیم انرژی اضافی داشته باشیم دور هستیم.مرور دوباره پایه ای است برای جمع آوری انرژی امان.
چگونه یک نفر مرور دوباره کند؟
تایشا: نخست فهرستی از هر کسی که در طول زندگی ات میشناسی تهیه میکنی ،هر کسی که حتی به طرفش رفته ای.خود این،تمرکزی بسیار قوی و مشتاقانه میخواهد.خود درست کردن لیست تو را بر روی موضوعات بخصوصی متمرکز میکند.وقتی لیست ات را تکمیل کردی جایی را پیدا کن که بر کالبد انرژی ات فشار بیاورد،مانند یک کمد.راحت بنشین واز اولین فرد لیست ات شروع کن.به گذشته برگرد و هربرخوردی که بین خودت و آن فرد بوده آنهایی که در حین اش تبادل انرژی صورت گرفته، در هر حالتی مرور و یا تصور کن .
خودت را در آن کنش ببین و بدرون تمام مانور های انرژیکی که بتواند آن موقعیت را حفظ کند برو.ما همه واقعیت امان را با انرژی میسازیم.حتی وقتی تا سر خیابان رانندگی میکنیم.ما با انرژی ساختاری میسازیم تا بپذیریم که این خیابان همیشه اینجا بوده .اما درواقع،ما همه ساحرانی هستیم که دنیای اطرافمان را پا برجا ساخته ایم ،و ما همه بر چگونگی ظاهرش توافق کرده ایم.با مرور دوباره شما انرژی ای را باز پس میگیرید که در گذشته شخصی اتان همانند یک ستاره دنباله دار جا گذاشته اید.از دور ریختنی های گذشته اتان تا رها کردن خودتان از خاطرات گذشته،از شانه راست اتان شروع کنید و سرتان را از راست به چپ حرکت دهید و نفس را بداخل بکشید .سپس در جهت عکس سرتان را حرکت داده و نفستان را بهمراه هر آنچه که دیگر نمیخواهید با آن مرتبط باشید بیرون دهید.سپس دوباره سرتان را به مرکز بیاورید.شما با هر تصویری احساس خاصی نخواهید داشت اما همه چیز را عمیق با تنفس بیرون دهید و خطوط را با هر تنفس به بیرون دهید .وقتی شما انرژی اتان را بخود کشیدید ،در آن همانند آنکه خوشه ای انبوه است نفس بکشید.آنقدر ادامه بدهید که دیگر در آنجا انرژی ای نماند.صحنه دیگر بی معنی و نامفهومخواهد شد چون دیگر انرژی ای در آن نمانده است.
چه تأثیری مرور دوباره بر زندگیت گذاشته است؟
تایشا:متوجه میشوی که وابستگی ات به خانواده و دوستانت ازبین میرود.هنوز میتوانی با آنها در ارتباط باشی اما دیگر به آنها نچسبیده ای دیگر آن وابستگیه انرژتیکی را به آنها نداری .
کمین و شکار چیست؟
تایشا: کمین و شکار توانایی استحکام بخشیدن به پیوندگاه در هر جایی که قرار گرفته است برای ساختن و مرتبط کردن ادراک از هرج و مرج است. ما هر روز واقعیت را کمین و شکار میکنیم ،هر لحظه ، در میابیم که باید خیابان را به پایین برانیم یا در فروشگاه معانی را کمین شکار میکنیم که نشاندهنده ی تقسیم بندی اجناس است. از چیزهایی که نامشان را میدانیم چشم پوشی میکنیم.
ساحران چگونه رویا میبینند؟
تایشا: رویابینی تغییر جایگاه پیوندگاه است که ما بطور طبیعی در خواب انجام میدهیم.کالبد انرژی ما بندرت حرکت میکند.رویا دیدن برای یک ساحر به معنای کنترل فرد بر رویا هاست.شما باید رویاهاتان را کمین و شکار کنید،که در واقع حرکت پیوندگاه بدلیلی به نقطه ای جدید و نگهداشتن آن در آن مکان تا هرچقدر که انرژی رویابینی اتان به شما اجازه میدهد است.وقتی خودتان را در جهان رویا میابید ، قبل از آنکه تغییر کرده و به چیز دیگری مبدل شود ،شما آن لحظه ی واقعی را نگهمیدارید و شکارش میکنید.اگر شما کمین و شکار کننده ی و رویا بین ورزیده ای باشید آن واقعیت تبدیل به یگانه واقعیت میشود.این همان است که برای ساحران کهن اتفاق افتاد و در قلمرویی دیگر گرفتار شدند و نتوانستند به واقعیت روزمره ما باز گردند.در حقیقت چون آنها میتوانستند مکان پیوندگاه را حفظ کنند "زمان "حقیقتی که در آن بدنیا آمده بودند را بکلی نابود کرد.بخاطر اینکه آنان میتوانستند انرژی اشان را در آن واقعیت صدها سال نگاهدارند دریافتند که دیگر نمیتوانند با واقعیت بازگردند زیرا که قید وبندشان دیگر ازبین رفته بود.وقتی ما واقعیت مان را شکار میکنیم ،هیچوقت هیچکدام از آنها را بعنوان واقعیت عمده و اصلی نگهنمیداریمهمان لحظه ای که این یا آن واقعیت همان اصلی است ، آنوقت به زندانی تبدیل شده ایم در این وحله اهمیتی ندارد که کجا ممکن است باشد.
بنظر شما هدف از انتشار کتاب گذر ساحران وهمه اطلاعات دیگر در مورد دودمان ساحری شما چه میباشد؟
تایشا:دلیل اینکه من و شما حتی بتوانیم با هم حرف بزنیم، نیاز فاحش در تغییر دادن شرایط فرهنگمان میباشد.ساحران میگویند که در شرایط امروز ما،پیشبینی بهبود کاملن منفی است.اگر قرار است تغییری صورت بگیرد آن باید از بیرون باشد تا نشان دهد که حرکت امکان پذیر است.ما این اطلاعات را به بیرون دادیم نه بعنوان توضیحات ،بلکه بعنوان امکانات.قبل از همه این یک ایده ای است که مردم میتوانند بگیرند،دست نگهدارند تا بفهمند چیزی خارجاز فرهنگ عمومی ما وجود دارد که با سندرم کودک بیچاره محدود شده است.ما همان قدر در این واقعیت زندانی شده ایم که مبارز با مرگ در دومین دروازه ی رویا بینی محصور شده است.مبارز با مرگ گفته بود که مکان پیوندگاه بشر همانند هزاران سال پیش با تغییری اندک
مانده است .در مکان پیوندگاه تغییری بوجود آمده با تغییر فهم انسان از خدا ،که باعث تغییر فهمی از خود شد.تغییر دیگر باید در یونان رخ داده باشد .زمانی که ما از دیدن و ارتباط برقرار کردن با خدایان و فرشتگان به این باور رسیدیم که آنها اسطوره اند یا ساخته ی تصورات انسان اند. پس تغییرات در چیزهایی است که ما دیگر درک اشان نمیکنیم.برخورد دودمان ساحری ما با گستره ی بزرگتر فرهنگ انسانی تغییر دیگری است:به دور از دلیل و محدودیت ادراک واقعیت به سویی می رود کههمه چیز زنده و آگاهی دارد که ما میتوانیم ببینیم.
گروه اتان بعد از مرگ به کجا رفتند؟
تایشا: من خودمان را دیدم که به تکاملی بی پایان رفتیم.ما با قدرتی تصور نکردنی و نا نامیدنی درآمیختیم که در آن تنهاچون نقطه ای کوچک بشمار می آمدیم.هرقدر کمتر انرژی امان انسانی بود بیشتر در آن بی کرانگی می آمیختیم.ممکن است سرد و عاری از احساس بگوش برسد اما نه، ساحران احساس دارند و عاطفه ای شگرف و عظیم.اما آنها تقریبن غیر شخصی اند .آنها قسمتی از نیرویی هستند که از حالت بی عیب و نقصی اشان می آید. وقتی کالبد انرژی شما سلامت است شما قوی و با عواطف مثبت هستید این ازخود عالم هستی می آید.همه چیز در بیرون آگاه و هوشمند است و قسمتی ازخود قصد. مهربانی آنجاست شما کافی است خود را به آن مرتبط کنید تا حس اش کنید.این چیز ها آن بیرون اند.فقط یک فضای سردو خالی نیست.با کالبد رویا شما میتوانید از محدودیتهای کالبد جسمانی عبور کنید،شکلهای دیگری بگیرید و واقعیت را با پیکربندی دیگری درک کنید بدین معنا که از دیوار عبور کنید وبه انرژی خالص که خواسته ماست مبدل شوید.وقتی این درهم آمیختگی در سیر تکامل اتفاق بیافتد ما به قلمرو دیگری وارد میشویم.ما از هرچه که انسانی است دور میشویم.موجودیت میمون وار ما مانند میله های زندان فرو میریزد و آنچه باقی میماند آنچنان حقیقتن وصف ناپذیر است که ساختار زبان نمیتواند عظمت آنرا در بر بگیرد.سکوتی که در گوش تو بدون کلمات مستقیمن همه چیز را میگوید .نخواهیم توانست از دانستن و آگاه بودن باز بایستیم چرا که مداوم آگاهی از قصد بر روی ما میچکد.آگاهی لبریزت میکند به همراه شگفتی ات از ارتباط امان با بی کرانگی.
سال 1996
مصاحبه ی کارلوس کاستاندا با روزنامه ی لاجورنادا(بخش اول)
ترجمه به انگلیسی از متن اصلی اسپانیایی توسط آرتورو گراتسیا فرناندز.
"مارکوس ؟من نمی شناسم اش...ببخشید حتی اندکی هم نمی دانم. "
"ما بعنوان موجودات انسانی در تشنگی و ترس دائمی از آزاد کردن خود زندگی می کنیم . "
(کارلوس کاستاندا)
" شمنی اینگونه میگفت واجب است که خود پردازی امان را ملغی و کالبد انرژی امان را کشف کنیم."
کارلوس کاستاندا مارکوس را نمی شناسد و حتی چیزی هم درباره ی ارتش آزادی بخش
زاپاتیتسا نمی داند .او روزنامه نمی خواند ؛ انکار میکند که یک گورو و یا مسیحای موعود
است. او توجه ، دلسوزی و احساسات اجتماعی را دروغی میشمارد که خود را باز تولید می کند
.او نکوهشگر گورو ها و تاجران خدا است . اطمینان می دهد که مادرش یک کمونیست و نویسنده
بوده است. این و دیگر مطالب را در مصاحبه اش با رسانه ها در زمان تنفس سمینار"را ه
های جدید تنسگریتی" ابراز کرد که از جمعه تا یکشنبه در مکزیکوسیتی برگزار شد و صحنه با
نشراطلاعات فراوانی از او بعنوان یک ساحر یا شمن شروع شد.
دریکشنبه شب برای بیش از یکساعت نویسنده ی افسانه های قدرت و تکنیک های دون خوان به
پرسش های مختلف پاسخ گفت در حالیکه سوالات از طرف هشت روزنامه نگار به طرف او شلیک
می شد. کاستاندا ازمبحث ای به مبحث دیگر میرفت ، همچنانکه بآرامی و شیوایی و اغلب بزله گو
و همواره پر احترام و مهار نشده برخورد میکرد.و البته یک چیز، در اطراف او نه دوربینی و
نه ضبط صوتی نبود.آنچه می آید برداشت شده و در کنار هم قرار گرفته ی صحبت هاست .
بهتر است در ذهن نگهدارید که حرف های کاستاندا برای توضیح و بیان تجربیات او بعنوان
ساحر نارسا و محدود شده است. همینطور ارزش و معنای آنها را رها کرده تا از منطق خطی
که ما معمولن از آن حرکت می کنیم فرار کنند. . . . .
چگونه ساحران روح گرایی را در نظر میگیرند و الوهیت را معنا می کنند؟
-من نمیدانم شما روح گرایی را چه می دانید.آیا در تضاد با جسمانیت؟
نه لزومن ،بعنوان بخشی از کل،متفاوت
-خب در این معنا،خوان ماتئوس کاملن معنوی بود .ساحران به روح انسان اعتقاد دارند و نه
روح گرایی .دون خوان همیشه می گفت:من روح ام را دوست دارم .انسان یک روح
زیباست.اگر فکر میکنی که به من چیزی بدهکاری و نمی توانی دین ات را به من ادا کنی،آنرا به
روح انسان ادا کن.در باره ی الوهیت ،شمن ها معنایی بعنوان دعا ندارند و در مقابل الوهیت
زانو نمی زنند .دلیلی برای گدایی نیست.آنها از قصد می خواهند نیرویی با توانایی ساخت و
پرداخت همه چیز ،نیرویی جاودان .اما آنها گدایی نمی کنند .
وقتی که درباره ی ساحران کهن مکزیک حرف میزنید درباره ی چه افرادی صحبت می کنید؟
چرا که در آنجا فرهنگ های مختلفی هست ،مایا ها ،آزتک ها ..
-نه برای دون خوان دوران مکزیک کهن در حدود هفت تا ده هزار سال پیش است.
روند جدایی شما از دون خوان چگونه بود؟
-من از او جدا نشدم .این آن است که به من گفت :زمانی رسید دانست که من آنقدر
متفاوت از او هستم که نمی تواند با من ادامه دهد و شروع کرد در بدام انداختن من ، همه
خروجی های من را بست و تنها رهایم کرد.
شما سرخپوستان مکزیک را می شناسید .آنها در شرایط خیلی بدی زندگی می کنند و شش هزار
نفر از آنان در زندان هستند .چقدر شما به سرخپوستان مکزیکی توجه دارید؟
-من کاملن توجه دارم . یکبار مدت ها پیش از دون خوان پرسیدم . کتابی را نوشتم که نتوانستم
چاپ اش کنم ،"شهرت ناچو کورنادو"ناچو یک سرخپوست یاکی بود که بیماری سل داشت و فکر
میکرد با وام بانکی می تواند ویتامینول بخرد و درمان شود .من از دون خوان پرسیدم :آیا
درباره ی این نگران نیستی ؟خصوصیات ناچو مال خودم است.او گفت:بله خیلی نگران هستم
اما در همان زمان نگران تو هم هستم آیا فکر می کنی تو بهتر هستی؟البته که من به آنها هم
علاقند هستم اما من به شما توجه دارم ما در وضعیتی از تشنگی و مصرف کردن خودمان دچار
شده ایم بدون اینکه چیزی به ما بدهد.
در مورد مارکوس چه فکری می کنی ؟درباره ی ارتش آزادی یخش زاپاتیتسا و سرخپوستانی
که در چیاپاس شورش کرده اند؟
-کی؟مارکوس؟من او را نمی شناسم .حتی اشاره ای هم ندارم که بکنم .از دست رفته ام !من را
ببخشید حتی ذره ای نمی دانم.
در رابطه با نوع انسان چه احساسی دارید؟
-احساسی اندهناک ،من برای نوع بشر کار کرده ام .انسان موجود فوق العاده ای است. ..
که این به مفهوم مسئولیتی زیاد است.اما او در من ،من،من،من ،من است.چرا اینچنین
یکنواختی ؟چرا همه چیز به فرهنگ خود پرستی باز می گردد؟چرا از رها کردن نفس واهمه
هست؟
آزادی از نظر کاستاندا شکستن غرض ورزی های هوشمندانه، ابطال و حذف خود پردازی
،انجام دادن رویا بینی که به همه ما امکان می دهد که کالبد انرژی امان را کشف کنیم .و بعد از
همه اینها ناگهان در شرایط شروع دشوار اما دلپسند گذر به دنیا های دیگر قرار بگیریم .در
منطق دنیای روزمره این قصد ممکن است که به مسیحا گرایی تعبیر شود و ما دیگر میدانیم که
در تجارب مسیحا گرایی چه روی داده است.نه ،نه،نه،این بسیار آشفته کننده است.ما شایسته
این نیستیم.مسیحا گرایی مربوط به دوران جدید است و گورو ها هم موج نویی هستند .ما به
چیزی وانمود نمی کنیم.ما به چیزی که نمی توانیم امید نمی دهیم .
شما چگونه این تمرکز بر روی انسانیت را با فقدان توجه به مسائلی چون بوسنی یا چیاپاس که
انسان های فراوانی را دررنج قرار میدهد آشتی میدهید؟
-اما رنج در همه جا هست ،نه فقط در آنجا ها !مادر من یک کمونیست و نویسنده و عضو طبقه
ی کارگر بود ،این در من موروثی است.اما دون خوان به من می گفت"تو دروغ می گویی.می
گویی که اینها نگران ات می کند اما ببین که چگونه با خودت رفتار میکنی.خراب کردن بدن ات
را تمام کن.آیا واقعن برای مردمان احساس دلسوزی می کنی؟من جواب دادم بله.گفت آنقدر
دلسوز هستی که برای سیگار نکشیدن ات کافی باشد؟نه دلسوزی من یک تقلب بود.یاغی کهنه
کار به من گفت :در مورد تفریحات اجتماعی بسیار مراقب باش .آنها دارو نما هستند. مکنده های
عظیمی هستند .دروغی که خود را باز تولید می کند.
چرا شما بعنوان انسان زمانه ی خود روزنامه نمی خوانید؟
بخاطر دلیلی ساده اینکه من خیلی ،خیلی،خیلی،،خیلی،خیلی،خیلی،سخت برضد موضوعات
محلی هستم .
شما نوشته اید که مبارز در راهش تنهاست آیا این در تضاد با برگزاری انبوهی از کلاس در
باب تنسگریتی نیست؟
نه من اینجا نیستم تا درباره چیزهای سخت حرف بزنم.مسلمن تنسگریتی به شما انرژی می دهد
تا درباره ی چیزهای سخت صحبت کنید اما شما باید از یک جایی شروع کنید .
کتاب تکنیک های دون خوان فرهنگی را درباره ی برخی گیاهان روان گردان بوجود آورد اما
حالا شما این کتاب را مردود می دانید ،شما می گویید که بهتر است این کتاب را فراموش کنید
،چرا؟ . ،.
این ایده که یکی از این گیاهان را استعمال کنید بدون آنکه آمادگی اش را داشته باشید به هیچ
کجایی رهنمون نمی شود .در نهایت پیوندگاه را از جایش تکان می دهد اما بطور گذرا.وقتی
دون خوان آنهارا به من داد ،بجهت کوک کردن زمان بود .من با اعتقاد به ارزشمند بودن سخت
گیری های پدر بزرگم رشد کرده بودم .پیوندگاه من تقریبن اسیر شده بود .دون خوان به من گفت
که پدر بزرگ ات یک گوز پیر بوده است .پیوندگاه من چسبیده بود و او می دانست که تنها با
روانگردان ها می تواند آنرا حرکت دهد.اما او هرگز با دیگران همین کار را نکرد.او حتی به
آنها قهوه هم نداد.روانگردان ها برای من ارزش داشت اما من بعنوان یک شاخص کلی در نظر
گرفتم اشان.
شما از این راهی که شروع به باز شدن کرده چه توقعی دارید؟
من نمی دانم که چه روی خواهد داد.دون خوان هرگز به من نگفت که در برابر توده ی مردم چه
بر من خواهد گذشت.ما قبلن توجه داشتیم که بر مبنای فرمان های دون خوان رفتار کنیم .او از
اینکه زیر نور افکن باشیم مارا برحذر داشته بود.حالا من می خواهم مثل الان درس دهم چرا که
این دین عظیمی است که دیگر نمی توانم به او ادا کنم.
آیا از این نگران نیستی که یک گورو شوی؟
نه به این خاطر که من اگو ندارم امکان نیست.
پایان بخش اول.
مصاحبه ی کارلوس کاستاندا-روزنامه ی لا جورنادا(بخش دوم)
سمینار تنسگریتی پایان یافته.
من ابلهی همانند همه ی شما هستم
اگر اینجا انرژی باشد من به آمدن به مکزیکو ادامه میدهم.
در کارلوس کاستاندا هیچ چیزی نشان نمی دهد که او یک راهنمای معنوی است.خیلی نحیف
،کوتاه قد و خودمانی است.پوست تیره ای دارد .موهای سفیدش را کوتاه نگهداشته و به جلو شانه
اشان کرده است. پیراهن آستین بلندی تن اش کرده و شلوار جینی بدون جیب پشتی .در جایگاه
سخنرانی با میکروفونی که به پیراهن اش وصل کرده در مقابل شنوندگانش آزادانه عمل می کند.
هفتصد نفر در در پایان سه سخنرانی او درباره ی راه های جدید تنسگریتی در سنتورو
آستریانو جمع شدند .نشسته یا لم داده بر روی موکت به او گوش دادند و در جوک هایش سبقت
گرفتند .در حالیکه قهقه میزدند و گاهی هم برایش کف میزدند .
آیا جوکی که شب دیگری برایتان گفتم یادتان می آید؟من میخواهم دوباره برایتان تعریف کنم
...من چه گفتم؟خرفت شده ام.
کاستاندا همیشه وقتی صحبت می کند مزاح را جلو می اندازد و بنابر این یا شک ها را برطرف
می کند یا همانجا که هستند رهایشان می کند .تلاش می کند تا صحبت را عقلایی نکند.
پرسش های کوتاه و عمگرایانه بسازید از تمایلشان بپرسید تا بدانید نه به این جهت که می
خواهید که به شما گوش فرا دهم. .
او نامه ها را نمی خواند تا از روبرو شدن با پر سش های دوراز ذهن دوری کند او بعضی از
آنها را اشاره می کند تا دنبال کنندگانش در نظر بگیرند .
من در رویا دیدم که یک پرنده ام
چه پرنده ای؟یک فگوت یا چی؟این نوشته ی یک چینی است اما کفایت می کند .
چگونه می توانم بفهمم که دوتا هستم؟
تو دو تا هستی ابله .دو تا ابله هستی .
چگونه می توانم چیزی که هرگز نبوده ام بشوم؟
خب من نمی دانم زور بزن.
به من دلیلی بده برای دلیلی که معقول باشد .نه ،نه !فرد نباید که با عقلانیت راهنمایی شود.اینها
پر سش هایی هستند که به نظر عمیق می آیند اما نیستند.اینها سرگرمی اند.دون خوان آنقدر
ساده بود که مرا می ترساند.او موجودی سرراست بود.او در پیچیدگی هایی که راه بجایی ندارد
گم نمیشد.ساحران موجودات عمل گرایی هستند.ما متخصص ایم .باور هایمان ناپایدار است.تنها
راهی که می توانیم پایدارشان کنیم با انرژی دادن به آنهاست.چطور می توانی این را بگویی که این
درست نیست،کودن! و ما از کوره در می رویم و عصبانی میشویم.این حقیقتی دردناک
است.کسی نمی خواهد که آزاد شود.ما ترسیده ایم.از چه؟نمی دانم .ترسیده ایم .جوجه ای شجاع
از مرغدانی فرار می کند و تبدیل به فراری میشود.دختری از من پرسید :یک تبعیدی برای
همیشه؟عزیزم یا مرغدانی هست و یا آزادی !من آزادی را دوست دارم .من مرغدانی انسان ها
را دوست ندارم .چیزهایی در مرغدانی انسان ها هست که مال من نیست.
او تصدیق میکند که :من یک گورو نیستم .من نمی توانم هیچ چیزی رامجاز بدانم و یا مجاز ندانم
برای هیچ کسی.این خیلی هندویی است.من نمی توانم چیزی به یک شمن یا غیر شمن بگویم .
حتی اگر در عمل او یک احمق باشد .من کی هستم که به او بگویم .آنها مرا در موقعیت ناپایدار
قرار می دهند .من نمی توانم کسی را به باد دهم که من تو را بکل بی اعتنا دیده ام .این در
رفاقت اتفاق می افتد .اما من با کسی رفیق نیستم .و راهی که من از خودم دفاع می کنم این است
که کسی را نبینم .... ..
او هویت خود را در زمانی دیگر فاش می کند که شاید فکر نشده بوده است."من از آمریکای
جنوبی آمده ام .نه از یوکاتان .از من می پرسند آیا از کامپه چه نیستم ؟چرا که سر بزرگ و
قدی کوتاه دارم .نه من از کامپاچه نیامده ام من از خیلی پایین ترش آمده ام .هیچ چیز ذاتی ای
نیست که من را تبدیل به چیزی استثنایی کند. نه نیست.
من سؤالات انرژی سانی را ساخته ام و هیچ چیز فوق العاده ای ندارم .من ابله ای مانند شما
هستم .مهمترین کلیدی که از دون خوان آموختم رسیدن به سکوت درونی بود .برای برانداختن
برتری ذهن بعنوان روشی برای یافتن آزادی.این ساکت کردن ذهن است.دون خوان به من
میگفت که وقتی که برسی به هشت تا ده ثانیه ساکت کردن ذهن آنوقت چیزها می روند که جالب
شوند .و سؤال من بعنوان یک گوز این بودکه و من از کجا می فهمم که هشت ثانیه شده؟نه
عزیزم اینگونه نیست.من نمی دانم چه چیزی به شما می گوید که هشت ثانیه شده ،چیزی درونی
به ما می گوید .هدف این است که ثانیه به ثانیه سکوت انباشته کنیم .ناگهان انباشتن ثانیه به
ثانیه به آستانه می رسد بی آنکه بدانید.دیگر ذهنی نیست فقط سکوت است.این سکوتی است که
بیش از سی سال عمر دارد و من از این میان این سکوت است که با شما حرف میزنم .در
اینگونه سمینار ها من چیزی را دیده ام که دون خوان هرگز ندید.مردم بدون آنکه بدانند کالبد
انرژی اشان را جذب می کنند .دانشی که طی سی سال آموخته شده در دو ثانیه می آید .از
آگوست تا امروز من نمیدانم که چه فکری بکنم .من مقدار فراوانی استعداد انرژی دیده ام و نمی
دانم که با آنها چه کنم .من سرعت یادگیری شما را دیده ام .چیزی که شما در یک آن می گیرید
برای من یک ماه آزگار می کشید تا نشان اتان دهم .چگونه از پس اینکار با هم به این سرعت بر می آیید؟
من نمی دانم توده ...گروه، قدرت زیادی دارد.
او بر رها شدن از ذهن و کالبد انرژی تاکید زیادی می کند .
" ذهن من چیزی بشدت بیگانه با من است.لایه ای است بین شما و آنچه که واقعن هستید. از دام
ذهن رها شوید آنگاه خودتان خواهید شد .این کاری نیکو است.دور شدن از منیت و تبدیل
شدن اتان به چیزی عمل گرا ،به موجودی که برای مبارزه ساخته شده است."
او دوباره خود پرستی را به مبارزه می طلبد .
"اید ئولوژی منیت زیان بار ترین ایدئولوژی است.مردم زندگی می کنند در حالیکه تنها به خود
فکر می کنند .به روانپزشک مراجعه می کنند که تنها از منیت بگویند .چه تراژدی ای !من فقط به
خودم اهمیت میدهم و من و فقط من (می خواند).ما اینگونه نیستیم چرا از حالتی دفاع کنیم که
نیستیم ؟اینها خودارضایی ذهنی هستند .ما نفوذ اشان بر خودمان را به چالش نمی گیریم چراکه
ما انرژی نداریم.آنچه که رفتار ما را تغییر می دهد کالبد انرژی است.و ما آنرا نداریم .این
جنون ساحری نیست.ساحران خیلی ساده و سرراست هستند. آنها ماسکی به صورت نمی زنند .
آنها سرراست بر سر پاسخ میروند. . .
او درباره ی تجربه اش با یک طالع بین مشهور می گوید که مدتی پیش به دیدن اش رفته بوده
است.او خودش را جو کورتز معرفی می کند و آن زن به او میگوید که چاکرا های او در حالت
بدی هستند ".او مرا بشدت فریب خورده رها کرد و چند ماه بعد دوبار ه به دیدن اش رفتم او مرا
بخاطر نداشت.من به او گفتم که کارلوس کاستاندا هستم و او فریاد زد چقدر نورانی!چه نوری!"
او همینطور گفت که خولیو اگلاسیاز خودش را به او نزدیک کرده و برا ی او فاش کرده است
که :من هر روز نزدیکی می کنم .البته نه بخوبی اما هر روز.
کارلوس کاستاندا دلیل این برملاسازی اسرار خصوصی را نمی داند و تنها در پاسخ می تواند که تکرار
کند: من هم همینطور.تو می گائی من می اندیشم .من از گائیدن خسته شدم.دون خوان من را به
یک خسیس در انرژی مبدل کرد .که انرژی را مصرف نمی کند .من هیچ کاری نمی کنم .اما من
هر کاری می کنم .محض رضای خدا این برانگیختن های جنسی چیست وقتی که چیزی احساس
نمی کنید ؟من زنی را می شناسم که به او می گویند تخت شکن.او هیچوقت حسی نداشته اما
یازده تخت خواب را شکسته است .
او در آخرین سخنرانی اش به سؤالات شنوندگانش گوش داد.که دو ساعت طول کشید.شک و شبه
ی زیادی بر تنسگریتی و سلسله تمرینات فیزیکی تمرکز داشت .خیلی ها اور ا ناوال خطاب می
کردند .
چگونه" خواسته" قدرتمند میشود؟
بوسیله ی انرژی این تنها راه است.
آیا قصد کافی است؟
او ه عزیزم !قصد همه چیز است.مانند این است که بگویی زندگی کافی است؟قصد نیرویی در
کائنات است.
آیا ما بخشی از یک قصد هستیم؟
ما حاصل جمع کلی قصد هستیم
آیا تنسگریتی تنها را ه حل است؟
تنها راهی است که می شناسم .و من بیش از شما شنیده ام .سی سال بعنوان کارلوس کاستاندا
..اوف!من عجایبی شنیده ام..
آیا میشود تنسگریتی را بدون کفش انجام داد؟
لخت انجامش دهید اما انجام اش دهید.
راه درست صحبت کردن چیست؟
آه! ما می توانستیم در راه درست ریدن حرف بزنیم.دون خوان درباره ی راه درست جویدن می
گفت و من می پرسیدم برای چه؟می گفت "برای دوری از گناه.(ظاهرن جناس دیگر .در جایی
دیگر کاستاندا میگوید که دون خوان به او گفته بود وقت خوردن او برای پیشگیری از گوزیدن
حرف نزند.در زبان اسپانیایی پکادوس به معنای گناه است و پدوس به معنای گوز،که لغات
بسیار شبیه ای اند.)
من تنسگریتی را تمرین کرده ام و احساس کردم که کافی نیست
برای چه کافی نیست؟
می توانیم کودکانمان را از بند نظم اجتماعی رها کنیم؟
ما قسمتی از نظم اجتماعی هستیم.ما بعنوان والدین چه می توانیم بکنیم که خودمانرا از کلی پرت
و پلا درباره ی نظم اجتماعی رها کنیم.
چه اتفاقی می افتد اگر مردمان زیادی آنچه که تو میگویی انجام دهند؟
چه اتفاقی می افتد ؟از کجا بدانم ؟من نمی توانم تخمین کنم .دون خوان میگفت از ستارگان
بپرس.
آیا به مکزیک آمدنت ادامه میدهی؟
اگر اینجا انرژی باشد بله.ما داریم یک کمپانی تشکیل می دهیم ..خب یک گروه کوچک از مردمی که می خواهند بیشتر درباره ی این چیزها بدانند .همان افرادی هستند که این سمینار را راه انداختند .مکزیکو پر از چیزهایی است که نمی شود شناخت. چرا که بقدرکافی ریز بین نیستیم .ما پر از چیزهایی هستیم که امکان پذیر نیست که در زیر خطوط رفتاری امان پیدایشان کنیم.
سمینار تمام شد و کاستاندا از صحنه پایین آمد و به میان جمعیتی رفت که می خواستند به او نزدیک شوند.او تنها یک کتاب را امضا کرد.مردجوانی گفت ناوال میشود با انگشتت امضایی به من بدهی؟و آستین دست راست اش را به طرف کاستاندا دراز کرد تا لمس اش کند اما او گفت نه ،نه این ،و درمیان در دور شد.
ژانویه 30
1996
روزنامه لا جورنادا
Year 1996
Carlos Castaneda Interview - La Jornada Newspaper (part 1)
English Translation of an article originally written in Spanish by Arturo Garcia Hernandez.
"Marcos? I don't know him... Excuse me. I don't know a bit..."
"We as human beings live in constant thirst and with fear to free ourselves" (Castaneda)
"It is necessary to cancel egomania and to discover our energy body", the shaman points out.
Carlos Castaneda doesn't know 'Marcos' neither knows about the EZLN; he doesn't read newspapers; he denies being a guru or a messianic man; he considers compassion and social concerns a lie that regenerates itself; he is a critic of gurus and God merchants; he assures that his mother was 'a communist and a pamphletist'. He approached these and other matters on a conversation with the media during a recess of the seminar 'The New Paths of Tensegrity', held from Friday till Sunday in Mexico City, and with which a stage begins of massive dissemination of his knowledge as sorcerer or shaman. For more than one hour, on Saturday night, the author of 'The Teachings of Don Juan' and 'Tales of Power' answered many different questions. With calm eloquence, often joking, always respectful of his interlocutors, restrainless, Castaneda went from one topic to another as the questions were fired from the eight journalists
around him. One thing, though: no cameras or tape recorders. Next there is a version of the talk, edited and put together from notes. It is convenient to
keep in mind that for Castaneda words are insufficient and limited to describe or explain his experiences as sorcerer; also, he assigns to them values and meanings that escape the linear logic in which we normally move.
"How do sorcerers consider spirituality and the sense of divinity?"
"I don't know how you understand spirituality. The opposite to the flesh?"
Not necessarily, but as a part of a whole, different.
"Well, in that sense, Juan Matus is pure spirit. The sorcerer believes in the spirit of man, not in spirituality. Don Juan used to say: 'I love my spirit. Man's is a beautiful spirit. If you think that you owe me something and cannot pay me, pay it to the spirit of man'. "As for divinity: "Shamans don't have a sense of prayer and don't kneel before divinity. There is no need for begging. They ask intent, the force capable of building and modifying everything, perennial force. But they don't beg."
"When you speak of the sorcerers of Ancient Mexico, who are you talking about? Because there were different cultures here: the Mayas, the Aztecs..."
"No. For Don Juan the ancient times of Mexico were about seven and ten thousand years ago."
"How was the process of your breakup with Don Juan?"
"I didn't break up. It is he who tells me. A time comes in which he realizes that I am so different to him that he can't go on with me. And he starts trapping me; he closes all my exits and leaves me only one."
"You know the Indians of Mexico. They live in very bad conditions and there are six thousand of them in jails; how much are you interested in the Indians of Mexico?"
"I am absolutely interested. I once made a question to Don Juan. Some time ago I wrote a book that couldn't be published, 'The Fame of Nacho Coronado'. Nacho was a Yaqui Indian who had tuberculosis and thought that with a bank loan he could buy 'Vitaminol' and would be cured. I asked Don Juan: 'Are you not worried about that? The premises of Nacho are my own'. He said: 'Yes, I'm very worried; but at the same time I worry about you. do you think you're better?... Of course, I'm also interested in them; but I'm interested in you. We are involved in a state of thirst that consumes us without giving us treuce, without giving us anything."
"What do you think about Marcos, about the Ejercito Zapatista de Liberacion Nacional (Zapatist Army of National Liberation) and of the Indian rising in Chiapas?
"Who? Marcos? I don't know him. I don't have a clue. Puuuucha, I'm lost! Excuse me, I don't know a bit."
"What is your feeling regarding mankind?"
"It is a feeling of sadness. I work for mankind (...) Man is an extraordinary being, which implies a tremendous responsibility. But he is in the me, me, me, me, me, me. Why such homogeneity? Why does everything turn into a cult of the ego? Why the fear to free oneself?"
Freedom as understood by Castaneda encompasses the breaking of the 'perceptive prejudices', the cancellation of egomania; the achievement of Dreaming, which would allow each of us to discover our 'energy body'. And after all, eventually, to be in condition to begin an 'arduous but exquisite' path to other worlds.
"Within the logic of our everyday world, this freeing intention might be interpreted as messianic; and we already know what has happened with messianic experiences...
"No, no, no, no. That's too embarrassing. We are not that worthy. Messianic is new age and all the gurus of the new wave. We don't pretend anything. We don't offer hopes of something that we cannot give."
"How do you conciliate this concern about humankind with the lack of interest for issues like Bosnia, or Chiapas, in which there is a lot of human suffering?"
But, honey-pies (fam Sp: 'corazonzotes', 'big hearts' [TN]), please, suffering is everywhere, not just there! My mother was a communist, a pamphletist, a proletarian. I inherited that. But Don Juan told me: 'you're lying. You say that worries you and look how you treat yourself. Stop annihilating your body. Do you really feel compassion for your fellow man?' 'Yes', I replied. 'Enough to stop smoking?'. Noooo! My compassion was a deceit. The old bandit told me: "be very
careful with social entertainment. Those are placebi, they are the big sucker. It's a lie that regenerates itself'."
"Why don't you, as a man of your time, read newspapers?"
"For the simple reason that I am very, very, very, very, very, very, very, very hardened against topical things."
"You have written that the path of the warrior is a solitary path. Isn't there a contradiction in doing massive courses as the one on Tensegrity?"
"No. I am not here talking about hard things. Perhaps Tensegrity will give you the energy to talk about really hard things. But you have to start somewhere."
"'The Teachings of Don Juan' generated a cult for certain hallucinogenic plants, but now you disqualify that book; you say it's better to forget it. Why?"
"The idea of ingesting one of those plants without preparation will lead nowhere. At most, to a displacement of the assemblage point, but fleetingly. Now, when Don Juan gave them to me, that was the tune of the moment. I grew up convinced of the value of my grandfather's severity. My assemblage point was almost welded. Don Juan Matus told me: 'Your grandfather is an old fart'. My assemblage point was welded and he knew that he could only move it with hallucinogens. But he never did the same with others; he didn't even gave them coffee. The hallucinogens were of value to me, but I took it as a total index."
"What do you expect of the opening that is now beginning?"
"I don't know what will happen. Don Juan never told me what it is that will happen to me in front of the mass (...).
We were previously attentive to carry on in accordance with Don Juan's commands. He forbid us to be under the limelights. Now I want to teach like this, because it is a tremendous debt, which I cannot longer pay to him."
"Are you not afraid to become a guru?"
"No, because I have no ego; there is no way."
© Copyright La Jornada Newspaper
Publication Date: January 29, 1996
Carlos Castaneda Interview - La Jornada Newspaper (part 2)
English Translation of a Spanish Newspaper Article by Luis Enrique Ramirez
The Tensegrity Seminar ended.
"I am an idiot just like all of you": Carlos Castaneda.
"If there is energy, I will keep coming to Mexico".
There is nothing visible in Carlos Castaneda that allows to see a spiritual guide in him. He is very thin, short and homely. He is dark-skinned; he wears his white hair short and combs it forward. He wears a long-sleeved shirt and jeans without back pockets. On a platform, with a small microphone attached to his clothes, he acts loosely before his audience, 700 people gathered at the last of his three lectures about the new paths of Tensegrity in the Centro Asturiano. Either sitting or lying on the carpet, they listen to him anticipating his jokes, which they celebrate laughing out loud and sometimes with applause.
"Do you remember that joke I told you the other night? I will tell it to you again... what was I saying? I'm senile!."
Castaneda always puts humor ahead when he speaks, and thus he solves doubts or leave them as they were, making an effort not to intellectualize the talk.
"Make short, functional questions. Ask them out of desire to know, not because you want me to listen to you."
He does not read letters to avoid facing 'far-fetched questions', he says, and he mentions some of those his followers use to put forth:
"I dreamt I was a bird"
"Bird how? A Faggot, or what? It's a Chinese reply, but adequate."
"How can I know if I am double?"
"You are double, pendeja. Double pendeja." (Pendejo(a) is a Spanish profanity that means extremely stupid. [TN])
"How can I become what I have never been?"
"Well, I don't know. Pushing..."
"Give me a reason for reason to be reasonable. No, no! One must not be guided by intellect. These are questions that seem deep but are not. They are entertainment. Don Juan was so simple that scared me. He was a direct being. He did not get lost in convolutions that lead nowhere. Sorcerers are pragmatic beings. We are dilettanti. Our beliefs are unsustainable. The only way for us to sustain them is by getting angry: 'How can you say this is not true, you imbecile?'. And we go away, angry. There is a terrible truth: no one wants to be free. We are scared. What of? I do not know. We are scared. A brave chicken gets out of the coop and becomes an escapee, a fugitive. Forever?, a girl asked me. Honey pie, it's either the chicken-coop or freedom! I like freedom. I don't like the human-coop. There are things in the human-coop which are not mine."
He establishes: "I am not a guru. I cannot allow or disallow anything to anyone. That's too Hindu! I cannot tell anyone if he is a shaman or not; neither that he is in fact an idiot. Who am I to tell him that? They put me in unsustainable situations. I cannot wind anyone up because I find that to be totally disrespectful. That takes place in friendship. But I am nobody's friend. And the way I defend myself is not-seeing-anyone." He makes revelations about his identity that at another time would have been unthinkable: "I come from South America. Not from Yucatan. They asked me if I was from Campeche, because I am big-headed and short. No, I don't come from Campeche. I come from further down...
There is nothing intrinsical to transform me into something special. There isn't. I have made energetic inquiries and no, I don't have anything extraordinary. I am an idiot like all of you. The most important key learned from Don Juan was to achieve inner silence, to abolish the hegemony of the mind as a method to find freedom. That's silencing the mind. Don Juan told me that when I achieved 8 or 10 seconds of silence things were going to get interesting, and my question as a fart was: 'And how do I know it's eight seconds?'. No, honey-pie, it's not like that. I don't know what tells you it's eight seconds. Something
internal tells us. The point is to accumulate silence second by second. I suddenly got to that threshold without knowing it, accumulating second after second. There is no more mind. Just that silence. That silence is over thirty years old now. From that silence I speak to you."
"In this kind of seminars", he affirms, "I have seen things Don Juan never saw. People unknowingly attracting their energy bodies. The knowledge learned in 30 years comes in two seconds. Since august up until today I don't know what to think. I have seen a lot of energetic talent and I don't know what to do with it. I see the speed at which you learn. If I took you one at a time it would take me months to show you one fucking movement. How do you do it so
quickly together? I don't know. The mass... The group gives more strength..."
He insists on 'Unhooking the mind' and use the energy body.
"My mind is something very foreign to me. There is a layer within you which is what you really are. Unhook the mind and that will be you. This takes the righteousness away from oneself and transforms you into something functional: a being made for the fight."
He again combats the egocentrism.
"The ideology of the me is the most pernicious one. People live thinking only about themselves, going to the psychiatrist to talk about oneself. What a tragedy! I care about me and me and only me (he sings). We are not like that! Why do we defend postures that are not ours? They are mental masturbation. We don't question what they impose on us because we don't have energy. What could transform our actions is the energy body, and we don't have it. This is not
sorcerer paranoia. Sorcerers are too simple and direct, they don't wear a mask, they go straight to the answer."
He tells about his experience with a famous astrologist whom he went to see sometime ago. He introduced himself as Joe Cortez, Chicano, and she told him that his chakras were in bad shape.
"She left me very intrigued and I went back months later. She had already forgotten about me. I told her that I was Carlos Castaneda and now she exclaimed: 'So much light! So much light!'.
"He also says that Julio Iglesias approached him. "He's a darling". He revealed to him: 'I fuck everyday. Not very well, but everyday'.
Castaneda does not know the reason for this personal revelation, but he could only reply: 'Me too. You fuck, I cogitate.' (Pun. In Spanish, 'you fuck' is 'tu coges', and 'I cogitate' is 'yo cogito' [TN]).
He explains: "I'm a bored fuck. Don Juan turned me into an energy miser. I don't spend it. I don't do anything. But I do everything. What the hell is this sexual impulse when you don't feel anything? I know a woman called 'the bed-buster'. She never felt a thing, but she busted 11 beds."
He listens to the questions of his audience at this last lecture, which lasted about two hours. There are many doubts concerning Tensegrity and the series of physical exercises implied in it. Many address him as 'Nagual'.
"How is the will strengthened?
"With energy. It's the only way."
"Is Intent enough?"
"Oh, honey-pie! Intent is everything. It's like saying 'Is life enough?'. Intent is a force in the Universe."
"Are we a part of one Intent?"
"We are the sum total of Intent."
"Is Tensegrity the only key?"
"It's the only one I know. And I've heard more than you. Thirty years as Carlos Castaneda... Oof! I have heard wonders."
"Can Tensegrity be done without shoes?"
"Do it naked, but do it."
"What's the right way of speaking?"
"Ah! We would have to talk about the right way of shitting. Don Juan spoke about a right way of chewing. 'What for?' I asked him. 'To avoid sins', he told me. (Apparently, another pun. Somewhere else, Castaneda says Don Juan had told him not to talk while he was eating to avoid farting. In Spanish, 'Pecados' (sins) and 'Pedos' (farts) are very similar words [TN]).
"I have practiced Tensegrity and I feel it's not enough."
"Enough for what?"
"Can we untie our children from the social order?"
"We are part of the social order. What we can do as parents is untie ourselves from so much bullshit of the social order".
"What would happen if a lot of people did what you say?"
"What would happen? How do I know? I can't speculate. Like Don Juan used to say: 'Ask the stars...'
"Will you keep coming to Mexico?"
"If there is energy, yes. We are going to build a company... Well, a small group of people who wants to know more about these things. They are the same people who organized this seminar... Mexico is filled with things that cannot be understood because we don't have the subtlety. We are full of things which are not feasible to find under these lines of behavior..."
The seminar ends and Castaneda steps down from the platform into a crowd wishing to approach him. He only signs one book. A young man asks him: 'Nagual, could you sign for me an autograph with your finger?'. He extends his right wrist for Castaneda to touch him but he says no, not that, and vanishes behind a door.
© Copyright La Jornada Newspaper
Publication Date: January 30, 1996
1993 -مصاحبه ی رادیویی تایشا آبلار
جان مارتینز: تایشا آبلار نویسنده ی گذر ساحران است. یک ماجراجویی زنانه .او از تجربیات اش
می گوید ،که چگونه بوسیله ی ساحران و تمرین عملی ساحری به آگاهی رسید .او یکی از همقطاران
کارلوس کاستاندا،کارول تیگز و فلوریندا دانر گراو است. تایشا آبلار در مصاحبه ای که خواهد آمد
درباره ی صحت تجارب در حقیقتی نامعمول با ما صحبت میکند و با جزئیات ، فرآیند جادو ؛
دیدگاه ساحران و پیامدهایش برمبنای نظم اجتماعی ،فمنیسم و آزادی را شرح میدهد.
دوباره با نویسنده ی گذر ساحران تایشا آبلار هستیم . یک ماجراجویی زنانه .اول از هر چیز خانم
آبلار به کی پی اف کی خوش آمدید.
تایشا:بله ،باعث خوشوقتی است که دراینجا حضور دارم و به من فرصت داده شده درباره ی
کارم و برخی از نظریه های ساحری صحبت کنم .
جان:تایشا اگر ممکنه با یک بیوگرافی کوتاه از خودت شروع کن ،از زندگی واقعی ات قبل از
اتفاقاتی که در کتاب ات نوشتی تا به خوانندگان ما یک پیش زمینه ای از اینکه واقعاً تایشا آبلار کیست بدهد.
تایشا: سئوالی که الان شما پرسیدید در حقیقت مربوط به تایشا آبلار نیست. چرا که تایشا آبلار یک نام ساحری است که بعد از کامل کردن مقدار معینی از تمرینات بر من نهاده شده است. و این تمرینات در واقع در رابطه با این بود که جایگاه پیوندگاه را به مکان دیگر تغییر دهم. و من بعداً دربارهٔ این مبحث صحبت خواهم کرد. پس این جایگاهی که از آن با شما صحبت می کنم مربوط به آن مکان است، جایگاه ساحران، جایگاه یک ساحره. و این همان است که تایشا آبلار هست، پیش از آن یک انسان معمولی بودم. من در اوایل دهه بیستم زندگی ام وارد دنیای دون خوان شدم و هیچ توانمندیه خاصی نداشتم. تنها یک دختر جوان و جاهل بودم که هیچ علاقه ای به هیچ چیزی مگر یافتن داستانی عاشقانه یا دوست داشته شدن، نداشتم و در وحشت این بودم که مردم درباره ام چه می گویند. من بهیچ عنوان تحصیلات دانشگاهی نداشتم. بنابراین پیشینه ام قبل از آنکه وارد دنیای دون خوان شوم با هیچکسی تفاوت ندارد.
سئوالی که اغلب از من می پرسند این است
که "آیا تودر گذشته ات توانمندی خاصی نداشتی که راهت را به این مسیر باز کرده باشد ،یا آیا
بطریقی تو انتخاب نشده ای؟"نه ،من بخودم تنها بعنوان یک انسان معمولی و نرمال فکر میکنم که
بنوعی در دنیای دون خوان گیر افتاد.دردیدگاه من این گیر افتادن است چراکه بسادگی در
صحرا داشتم طراحی می کردم و چند طرح کشیده بودم که یک زن به من نزدیک شد .و ما شروع
به صحبت کردیم و بنظرم آمد که او آدم بسیار جالبی است چراکه گفت در چین بوده است و
هنرهای رزمی تمرین میکرده . قبل از آنکه به دنیای دون خوان وارد شوم ، مقداری هنرهای
رزمی کار کرده بودم .پس یک چنین پیش زمینه ای بود. من به حرکات رزمی و همینطور طراحی
علاقه داشتم ،اما بیشتر از اینها هیچگونه تمایلی نبود. او مرا دعوت کرد تا با او به مکزیکو بروم
و چند روزی با او بمانم و قبول کردم . چراکه فکر کردم میخواهیم درباره ی بودیسم و
فلسفه ی شرقی و چیزهایی ازاین دست صحبت کنیم و باین صورت با او رفتم .من با او در
مکزیکو چند روز ماندم و سپس این چند روز تبدیل به چند هفته و درنهایت ماهها شد و بعد او
به من این سلسله از تمرینات را نشان داد (او گفت که به من نگاه کرده است و دیده است که
انرژی من تخلیه شده ،بنابراین باید این تمرینات را که به من نشان میدهد ،انجام دهم ) درحالیکه من هیچ تصوری نداشتم که اینها تمرینات ساحری هستند.درنزدیک خانه اش غاری بود که هرروزمی بایست
در آن می نشستم و مرور دوباره میکردم . او میگفت که من باید این پروسه را برای بازیابی زندگی ام
انجام دهم .من واقعاً نمیدانستم که این یک فن کهن ساحری است که مرور دوباره نامیده میشود. و
این صرفاً در مورد نفس کشیدن در خاطرات گذشته ،بیرون کشیدن انرژی از تاریخ گذشته ی یک
فرد بود. این را الان میگویم چراکه آنچه که در طول این فرآیند اتفاق افتاد این بود که به آرامی
شروع کردم به اینکه خودم را بعنوان یک انسان معمولی در دنیا، از دست بدهم .چرا که
مرور دوباره یک جور جارو کردن خود بشری است ،خود عادی به معنای گذشته ،بگونه ای که
یکنفر بدنیا آمده است. همه این چیز ها "خود " را تحلیل می برد و شما گذشته ی شخصی اتان را از
دست می دهید و آنگاه شما می توانید شخصیت و هویت ساحری اتان را تقویت کنید ،سپس
دون خوان را ملاقات کردم .وقتی که باندازه ی کافی انرژی ذخیره کردم به دون خوان ماتئوس
و بعضی از دیگر پیروان گروه او معرفی شدم ،و آنها به من تکنیک های دیگری را یاد دادند که با
ساحری ارتباط داشت. و یکی از این فنون، به وضعیت من در آنزمان بر میگشت ،درآن موقع من
هیچ علاقه ای به تحصیلات یا دانش نداشتم -- نمی توانستم فکر کنم ، نمی توانستم قبل از اینکه به این دنیا وارد شوم حرف بزنم
.من یکی از آنهایی بودم که اینگونه بزرگ شده که "نباید حرف
بزنی تا وقتی که با تو حرف بزنند، بچه ها باید دیده بشوند اما شنیده نشوند." پس برای ابراز وجود
در چنین جایی راهی نیست--نمیشود تصوری از اندیشیدن چیزی را داشت. افکار انتزاعی برای
من بسیار غریبه بود چراکه تنها به مقولات عمل گرایانه در زندگی روزانه توجه داشتم .
ملاقات مردم ،جستجوی عشق، هرچه که زنی درآن سن به آن توجه دارد. بنابراین از این منظر من
غیرعادی نبودم . پس بعنوان بخشی از تمرینات ،به من دستور دادند که به دانشگاه بروم و
تحصیل کنم .و این تنها به این دلیل نبود که بتوان توقعات اجتماعی ای نسبت به زنان را تغییر داد
یا این معنا که "مردان هستند که باید تحصیل کنند و کاری پیدا کنند و حرفه ای داشته باشند" و اینجور چیزها ، در واقع برای ،به نوعی کند کردن .،چرا که تقدیر زنان واقعاً بدین صورت نوشته شده که یک شوهری پیدا کنند ،ازدواج کنند ،و خانواده ای تشکیل دهند و چیزهایی از این قبیل که میتوانست سرنوشت من هم همان باشد .پس با تحصیل کردن دو نتیجه برای من داشت. یکی این بود که ازدواج نکرده میماندم که در واقع نتیجه امکانات و توانایی هایم و توقّعاتی بود که دیگران از من داشتند و دیگری ،اینکه به من
فرصتی میداد که بطور تحلیلی بتوانم تفکر و تصور کنم ،تا بفهمم که ساحری چیست. چراکه اگر چه
آنها به ما فنون و تمریناتی خاص و همینطور فرآیند ها را یاد دادند ، به ما این مضمون انتزاعی را
نیز دادند که ساحری چیست. چرا اصلاٌ باید که به چنین چیزی علاقه داشت. ساحران دنیا را
چگونه ادراک می کنند ،آنها واقعیت را چگونه می بینند .و هوشیاری تیزی میخواهد که بتواند
چنین جوهری را فرا چنگ خود در آورد ،به سخنی دیگر شما در مرحله ی
بخصوصی به راه ساحران می نگرید ،بگوییم مردمشناسان بدان می نگرند ،و تنها از بیرون سطح
آنرا می بینند .و شما فکر می کنید که ساحری درگیر مقولاتی مانند مناجات ها ،رقص ها
،درمانگری ،ماسک زدن و انجام مناسک عجیب و غریب است. اینها تصوراتی از منظر دیدگاه
اجتماع ما درباره ی این که ساحری و کارایی آن است .من در آنزمان هیچ چیزی درباره ی ساحری
نمی دانستم و حتی نمی دانستم که همان است که آنان به من یاد میدهند ،اما اندک اندک
بوقوع پیوست. و همچنانکه به بیرون می تراوید ،من به آگاهی رسیدم ، نه با عینک سطحی نگری که
ساحری چیست؟ بلکه در واقع اینکه چه بهمراه ساحری می آید . برای این شما باید خیلی
هوشیاریه تیزی داشته باشید و یک تحصیلات عمیق می تواند این مقولات را در دسترس قرار دهد.
جان: تایشا من کارلوس کاستاندایی را می شناسم ،که درباره روش دانش یاکی ها نوشته و خواسته
که با استعما ل پیوتی مردی دانا شود و کارهای او در دهه شصت و هفتاد میلادی عمومیت پیدا
کرده و تا الان هم بطور وسیع خوانده میشود .من میدانم که کاستاندا برای کتاب تو مقدمه نوشته
است. آیا میتوانی بعضی از مباحثی را که بطور مدام درمورد کتاب های کاستاندا پرسیده شده
است را برای ما شرح دهی .اول از همه این که میگویند آنها داستان هایی افسانه ای هستند ،و همینطور اینکه میگویند :کارهای او باعث رواج
آنچه که ما می گوییم استعمال مواد مخدر غیر قانونی شده اند. آیا می توانی به چیزی
که به معنای بازتاب کتاب های کاستاندا بعد از گذشت بیست سال است ،اشاره کنی ؟
تایشا: بطور حتم ،چرا که آموزشهایی که من از دنیای دون خوان دریافت کردم بسیار مشابه
آموزه هایی است که کارلوس کاستاندا گرفته است، چرا که ما در واقع یک گروه از افراد اندکی
هستیم که بوسیله خود دون خوا ن و یاران اش آموزش دیدیم .که شامل خود من ،فلوریندا دانر ،که او
هم کتاب در رویا بودن را درباره ی آموزش هایش نوشته و کارول تیگز و تنی چند هستیم که
همگی بطور اساسی همان تمرینات را گرفته ایم . البته کتاب های کاستاندا خیلی پیش در اوایل دهه
شصت که مردم کتاب هایش راخواندند بیرون آمد. و دو کتاب اول ،تکنیک های دون خوان و
حقیقتی دیگر با استفاده از مواد همراه بود--خب ،نه البته مواد ،اما گیاهان روانگردان .اینها موادی
روانگردان هستند که ما به آنها چیزی بمانند داروهای تغییر دهنده ی ذهن اطلاق می کنیم . حالا
چندین دلیل وجود دارد. من میتوانم در اول این را اشاره کنم و بعد بدنبال صحت اعتبار بقیه
میرویم .دون خوان کاستاندا را به دو دلیل در معرض این داروها قرار داد . یکی اینکه کارلوس
کاستاندا ناوال جدید بود .او کسی بود که در آنزمان بعنوان رهبر گروه جدید در نظر گرفته شده
بود .اگرچه که این تصور بطور چشمگیری تغییر کرد .در واقع در آنزمان گروهی نبود و
چیزی در حین آموزش های دون خوان و گروهش آنان را آگاه ساخت که این نسل بمانند نسل
آنها نخواهد بود .علائمی بود .علائمی که آموزش های او را برخلاف منش سنتی آموزش های یک
ساحر ساخت، --در آنزمان دون خوان فکر کرد که باید سنتی
را که درباره ی استفاده و آماده سازی گیاهان داشت ، به او منتقل کند . چراکه اینها بخشی از سنت
ساحری دون خوان بود و این تکلیف او بود که این سنت را به شاگردش برساند .پس او تمام
آموزش ها را به او داد ،تمام روش های آماده سازی ،ریزه کاری های استفاده از این گیاهان .و
دلیل دوم استفاده از این گیاهان آنی بود که ساحران به آن می گویند حرکت دادن نقطه ی پیوندگاه
.بنظرم می رسد که باید بگویم که نقطه ی پیوندگاه چیست چون که فکر میکنم پرسش برانگیز است و
برای شنوندگان روشن نخواهد بود. وقتی که یک ساحر کالبد انرژی یک فرد را می بیند ،آنها نقطه
ای را با درخشندگی متراکم تر و ساخته شده از نوری بسیار تابان می بینند .و این نقطه در
وضعیت بخصوصی در کالبد انرژی قرار دارد ، الیاف خاصی از انرژی وجود دارند که با الیاف انرژی کل
دنیا تطبیق پیدا کرده اند. پس با توجه به این که بی نهایت امکان دنیا را ساخته و همینطور بی
نهایت امکان کالبد انرژی ما را ساخته است. خیلی انتخاب محدودی --یک دسته ---با آنچه که بیرون
را ساخته است تطابق پیدا میکند ، بگذارید بگوییم ،ادراک آنچه بیرون است ،یا جهان، هنگامی روی
میدهد که ،تطابق صورت می گیرد، ما واقعیت امان را برپا میداریم .و این بستگی به وضعیت نقطه
ی پیوندگاه ما دارد. ما همگی با مکان پیوندگاه یکسانی بدنیا می آییم . چون نقطه ی پیوندگاه مان دریک جا
است میتوانیم درباره ی آنچه که میبینیم و بر آنچه ادراک میکنیم توافق
کنیم .استفاده از داروها ،یا گیاهان روان گردان ،مکان پیوندگاه را به وضعیت دیگری تغییر میدهد و
الیاف متفاوتی را روشن میکند. پس ما خواهیم توانست چیزهای متفاوتی را ادراک کنیم ،داروها
بواسطه ی عکس العمل های شیمیایی کالبد انرژی را تحت تاثیر قرار میدهند و شما ادراک
متفاوتی خواهید داشت، شما چیزهایی را ادراک میکنید. حالا دلیل اینکه دون خوان کاستاندا را در
معرض اینها قرارداد تنها بخاطر سنت نبود ، بلکه به این جهت بود که ، این در سنت وجود داشت. برای کاستاندا بسیار مشکل بود که مکان پیوندگاهش را بوسیله ی روش های طبیعی یا تمرین های دیگر ساحری
تغییر دهد .او باید که از جایگاهش بسرعت تکان میخورد، و این کاری است که این گیاهان انجام میدهند.
،با استفاده از دودک و یا پیوتی ،آنها مکان پیوندگاه را به زور و خیلی جدی به جایگاه دیگر
تغییر میدهند .خطر اینکار بهرحال بسیار مهیب است. یکی اینکه مهار کردنی نیست .چرا که در زیر تاثیر
دودک یا دارو های روانگردان زمان ما معلوم نیست که پیوندگاه به کجا میخواهد حرکت کند،،چه دنیایی
را شما ادراک خواهید کرد ،حالا چه ماریجوانا باشد یا حتی تنباکو ،لازم نیست که حتماً کوکائین باشد
،یا چیزی در این حد پر قدرت ،.خطر همان قدر است. ما بر اینکه چه می خواهد که بر ادراک ما از واقعیت بیاید
کنترلی نداریم . و هر زمانی که شما تجربه ی حرکت پیوندگاه را داشته باشید خطر آسیب بدنی وجود دارد چونکه باعث نشت انرژی میشود مگر آنکه
آنرا کنترل کنید و الا ،تخلیه انرژتیکی میشوید ،و البته بهر حال ،نهایت خطرش این است که ممکن
است بمیرید و یا اینکه دیوانه شوید یا ذهن اتان را ازدست بدهید .ما اینرا هر روز می بینیم .البته
دون خوان ،درزمانی که سنت گیاهان را به کارلوس ارائه میداد همواره حضور داشت و
دون خنارو در کنارش بود تا مطمئن شوند که میدانند که مکان پیوندگاه به کجا حرکت می کند. آنها
به دقت از طریق دیدن خود میدانستند که کدام واقعیت را کاستاندا روشن میکند و کنترلی را که
او برای خود نمی توانست داشته باشد ؛برایش تامین می کردند چراکه او در زیر تاثیر غیر خود
قرار داشت یک نیرو ی خارجی .پس آنها برای او کنترل را تامین میکردند و مطمئن میشدند که
اتفاقی برای او نمی افتد و مطمئن میشدند که او برمیگردد، که پیوندگاهش میتواند برگردد، که
معمولاً بطور طبیعی وقتیکه تاثیرات تمام میشوند خودبخود این اتفاق می افتد. اما گاهی پیوندگاه بر نمی
گردد. گاهی ساحران در قلمرو های دیگر گم میشوند و آنها از خواب بیدار نمی شوند .آنها بر نمی
گردند و میمیرند .پس در این قضیه خطر شدیدی است .و انجام آن بدون راهنما یا رهبر، واقعاً
خودکشی است. پس هدف خروج ازثبات عقلانی ای است که ما داریم ،که واقعیت همین است که
هست اینکه واقعیت در دیدگاه ما چیز معینی است، اما از دید ساحران ،عملی خلاق است. پدیده شناسان هم اینگونه فکر میکنند .
،بله من میخواهم یک مقداری درباره ی پدیده شناسی صحبت کنم و بعد درباره ی صحت کارکرد
آن .خب ما به هردو پرسش ضربه زدیم تا درباره ی بخش گیاهان روان گردان به نتیجه برسیم
که تمرینات ما شامل هیچکدام از اینها یعنی داروها و پیوتی نبود . مایی که شامل کارول تیگز و
فلوریندا دانر هم میشود. لازم نیست زنان را بزور از استقرار شان در واقعیت تکان داد .پیوندگاه زنان
خیلی سیال است و بطور خودکار حرکت میکند. همه ی ماها در هنگام خواب وقتی که رویا می
بینیم پیوندگاهمان حرکت میکند و اما تنها به جلو و عقب می پرد و بر آن کنترلی نداریم .این
حرکت پیوندگاه درخواب طبیعی است. زنان در زمانی که قاعده میشوند ،پیوندگاهشان به آرامی
حرکت می کند .آنها ممکن است چیزهایی ببینند ،ممکن است که نیم نگاهی بکنند ،صدایی بشنوند
،از نظر عاطفی خیلی خیلی ، حساس شوند .به این دلیل که پیوندگاه شان ماهانه جابجا میشود. آنها
میتوانند از این جابجایی ماهانه برای رویا دیدن و اعمال ساحری ،بهره ببرند .همان کاری که
زنان ساحره می کنند. پس بنابر این در موارد نادر مانند کاستاندا که ناوال بود به او گیاهان
داده شد تا درواقع از آنها آگاه شود و استفاده کند. دو کتاب اول او با این کار درگیر اند اما بعد از
آن دیگر چندان از آنها نمی شنوید . شما نمی شنوید چرا که دیگر پیوندگاه او باندازه ی کافی شل
شده است که با روش های نرم تر و طبیعی تر حرکت کند. در بقیه ی آموزش هایش ، درهمه ی
کتاب های دیگر او ،حرکت پیوندگاه با روشهای دیگری صورت میگیرد. حالا من میخواهم کمی
درباره ی موضوع واقعیت صحبت کنم و موضوع واقعیت از منظر ساحران چرا که این با
حرکت پیوندگاه گره خورده است. ساحران مدعی هستند که هر آنچه که ما در روبروی امان می
بینیم بوسیله ی جایگاه پیوندگاه تعیین شده است .ما به این واقعیت بعنوان یک طفل زاده میشویم .
البته که پیوندگاه در این هنگام سرگردان است. نونهالان نمی توانند حرف بزنند آنها زبان محاوره
ندارند .آنها دنیا را بگونه ای متفاوت ادراک میکنند .اما در طی رشد،ادراک دنیای اشان با
اطرافیان شان منطبق میشود پس این همان انطباق است که پدیدار میشود. پدیدارشناسان میگویند که واقع
شدگی دنیا ساختگی است ؛ اگرچه که ما آنرا مسلم می پنداریم اما امر مسلمی نیست. آنها این را یک
توافق ضمنی میدانند که ما در زندگی روزانه امان داریم .که یک دیروزی بود به معنای
زودگذری و بطور خاص در یک توافق عمومی با دیگران هستیم که میتوانیم بر آنچه که دیگران در اتاق انجام میدهند توافق کنیم .
.پدیدارشناسان اینها را مفروضات و یا عطایا بحساب می آورند و برای آنکه بشود در آنها کنکاش کرد
به پدیده هایشان تبدیل می کنند. در واقع ما میدانیم که یک تاریخ طبیعی برای هر چیزی
هست--بگذارید توضیح دهم ،من برای شما چند مثال می آورم تا این موضوع روشن تر شود .ما
میدانیم که دری که آنجاست همینطوری پیدایش نشده است، ما میدانیم که این در قبل از آنکه ما
وارد اتاق شویم آنجا بوده .ما میدانیم که وقتی که ما برویم هم "در" آنجا باقی خواهد ماند .این
امتداد دنیایی است که در ادراک ما از واقعیت ساخته شده است. امتداد فضایی؛
.ما میدانیم که خیابانی در بیرون هست و در پشت خیابان ساختمان ها هستند ، اگر چه ما
آنها را مستقیم ادراک نمی کنیم .ما میدانیم که اقیانوسی در مقدار معینی مایل آنطرف تر هست. ما
فضای مان را نقشه برداری کرده ایم ،قلمرو فضایی امان را نقشه برداری کرده ایم .واقعیت بر
مبنای فهم ما از فضا و زمان و قطعیت ؛که ما مردمی را داریم که آنان هم میدانند که ما دراتاق
هستیم ،پایه گذاری شده است. ما همین تاویل ها را بر اساس زبان امان میسازیم "در "خیابان
"خانه "..
حالا ساحران ، بجای کار کردن در تاویلات کاری که ما درزندگی روزانه انجام میدهیم ؛ فوراٌ و
بدون واسطه به ادراک نگاه می کنند .ما بطور مستقیم ادراک نمی کنیم .ما قبل از آن ادراک را
از فیلتر زبان، فرهنگ و تجربیات گذشته امان عبور میدهیم .ما بدون واسطه ادراک نمی کنیم .
تمرینات ساحران بر این است که فرد را به ادراک بی واسطه ی واقعیت باز گردانند.
آنان همان پرسش هایی را میکنند که پدیدارشناسان می پرسند .ادراک چیست ؟واقعیت چیست
؟توافق چیست ؟اما ساحران میگویند که "واقعیت ادراک" پرسشی از این است که آیا مکان
پیوندگاه در همانجا ست ؟.یا بگوییم توافق بر مبنای این است که پیوندگاه همه در همان نقطه
است.
وقتی که پیوندگاه حرکت می کند ،حقیقت های دیگر به همان اندازه واقعی هستند که حقیقتی که ما
الان بنا نهاده ایم . صحت همه چیز تنها میتواند با آزمایش عملی تایید شود .همه چیز در دنیای
روزمره ما واقعی است به این دلیل که ما آنرا می آزماییم یا دیگران آنرا آزموده اند و ما به
اشتراک می گذاریم اش. ما یک توافق بین الاذهانی داریم و یک زبان عام که ما را قادر میسازد که
بدانیم درباره ی چه صحبت می کنیم. بعنوان مثال ،یک فضانورد و یا آدمی بر روی ماه راه میرود
،ما آنرا در تلویزیون میبینیم ، روزنامه می خوانیم ، حتی میشنویم که میگویند که" بشریت
درعلم گامی غول آسا برداشته است" جملاتی که حالا بسیار مشهور شده اند .گرچه که ما خودمان آنها را
بر روی ماه ندیده ایم ، به ماه در شب نگاه میکنیم و میگوییم خب، انسان آن بالاست .حالا آیا به این
ایمان داریم؟ نه ،نه بدرستی، نه مانند زاییدن باکره (حضرت مریم )یا موضوع عصمت .این
بر مبنای کار انسان در ناسا است ،صنعت هوافضا، هر کدام از زیر گروه ها که پدیدارشناسان یا
حتی جامعه شناسان آنانرا اعضای گروهشان می نامند. آنها می توانند که صحت بخش کوچک
خودشانرا ثابت کنند. مانند لایه لایه است . مانند لایه های لباس فضانور. آنان بیست و
چهار یا بیست و پنج لایه در لباس اشان دارند . من که در تخیل ام نمی گنجند. ما عادت داریم
در مورد یک لایه ی با دو رو فکر کنیم .دولا پشم و کتان .اما نه ،لباس های فضانوردی 18 تا 20 لایه دارند ،و هرکدام کار بسیار خاصی را انجام می دهند. مردمانی که این لباس ها را درست می کنند میدانند که
چه می کنند.درباره ی چه صحبت می کنند.ما باید اینرا پیش خود فرض کنیم ، چرا که این دانش را بطور
مستقیم نداریم .عده ی زیادی باهم و با یک تمرکز مهیب کار می کنند،سالهای سال تمرین ،باعث
شده است که این شاهکار عقلانی شود. حالا بدین شکل است که صحت این تجربه که انسان بر روی ماه راه رفته کتمان ناپذیر میشود.
اما ساحری هم سالهای سال تمرین می طلبد.شما نمی توانید بگویید که دراز بکش و
بلافاصله به یک کلاغ مبدل شو یا چیزی به این شکل .البته که این بگوش پوچ میرسد و پوچ هم
هست.از نقطه نظر زندگی روزانه امان ؛از واقعیت بودنمان دراین جهان ؛شاهکارهای ساحری
افسانه های انرژی است؛افسانه های قدرت.آنها تنها افسانه هستند و پرسش ها و
شبهات و حرف هایی هم هست که مردم درباره ی کار ما و کاستاندا میزنند که کارهای ما اصولاٌ افسانه و داستان هستند.خب از نقطه نظر زندگی روزانه ،بله ،چرا که راهی نیست که انسان عادی این چیزهارا
بتواند تایید کند مگر آنکه عضوی از آن شود.همانطورکه ما نمی توانیم بر روی ماه راه برویم .
این برای ما شدنی نیست.اما ساحر و یا ساحره شدن برای ما ممکن است.هرکسی می تواند
صحت آنچه که من و یا کاستاندا در کتاب هایمان نوشته ایم بیازماید ،چراکه ما تنها واقعیت های
دیگر را شرح نداده ایم و بعد بگوییم ،آه ، آنها آن بیرون هستند و شما بدان ایمان بیاورید .نه ،ما واقعاٌ
آنها را پدیدارشناسانه توصیف کرده ایم .ما آنچه که برما بطور فیزیکی روی داده است از منظر
فیزیکی خودمان ،کالبد انرژی امان ،توصیف اش کرده ایم.ما در آنها آزموده شده ایم .برای ما
آنها افسانه های قدرت نیست ،افسانه های انرژی نیست،آنها واقعاٌ توصیف بهترین کارایی ماست.
ما بر مبنای اینکه چقدر انرژی داریم ،توانایی توصیف این جایگاه های پیوندگاهی را که بدانها
حرکت کرده ایم داریم.و بعداٌ من میخواهم که درباره ی اینکه چگونه بدرستی میشود جایگاه
پیوندگاه را تغییر داد صحبت کنم .البته چیز هایی که درکتاب هست، خطوط راهنما هستند.آنها
به همه میگویند که اگر شما این کارها را بکنید ،اگر شما تمرین مرور دوباره بکنید،اگر شما بی
عملی را انجام دهید ،اگر شما تمرین کنید که تاریخچه ی شخصی اتان را از دست بدهید ،اگر
تمرین خیره نگری کنید،جایگاه پیوندگاه اتان حرکت می کند و بدنتان به آن آگاه میشود.شما با تمام
وجود تان آگاه خواهید شد که ساحران درباره ی چه حرف می زنند. تاییدیه در این است، و
برای همه قابل اکتشاف می باشد ، اما این یک پروسه ی خلاق است همانگونه که قرار دادن
انسانی بر روی ماه پروسه ای است خلاق است.این تنها با بشکن زدن اتفاق نمی افتد و شامل رفتن به
دانشگاه هم میشود.این تکلیفی بود که آنها بر من نهادند.آنها گفتند ،"تو باید درخودت عشق به دانش
را برویانی". من باید که تحصیلات دانشگاهی میکردم و دکترا می گرفتم .نه از منظر انسان
روزمره در دنیا که مردم معمولاٌ به دانشگاه می روند ،نه ،این تمرینی در کمین و شکار بود .من
باید از خرده ستمگرانی که بدور پروفسورها جمع میشوند استفاده می کردم . من باید خودم را با
استفاده از مرور دوباره از توقعاتی که با آن بزرگ شده ام ، محروم میکردم .مرور دوباره واقعاٌ
شما را قادر میسازد که ببینید که الگو هایتان چه هستند.الگوهای رفتاری اتان و توقعات اتان چه
هستند .شما آنچه که در مرور دوباره یاد گرفته اید را هم اضافه می کنید .شما آنرا به زندگی
روزمره اتان اضافه می کنید .شما در دنیا هستید .و وقتی که این را اضافه کردید ،شما صلاحیت
جایگاه ساحررا بجای صلاحیت انسان روز مره ،بدست می آورید .جایگاه والدین اتان ،جایگاه
نزدیکانتان ،بدانگونه که جامعه به شما گفته است.ما همواره این صلاحیت را با رفتارمان و
افکارمان و زبان امان ،گفتگوی درونی امان ،کسب می کنیم .ما چیزهایی را که باید تکرار کنیم
با جدیت ،تکرار و تکرار میکنیم .این مانند دایره ی کوچکی است که مطمئن شود چیز دیگری
داخل آن نمیشود.ما الان درحداکثر ظرفیت ادراکی امان پر شده ایم .این یک حباب است. و محکم
چسبیده است ، بنابراین راه فراری نیست. راه فرار از بیرون می آید از جایگاه دیگری از
پیوندگاه .دون خوان به ما راه خروج را ارائه کرد،.او آنرا یک سانتیمتر مکعب شانسی که بیرون
زده است می نامید.و شما یا آنقدر شیفته ی خود هستید که حتی آنرا نمی بینید ،یا اینکه آنرا بدلیلی
شخصی، قاپ نمی زنید .و مردمانی که با ما همراه هستند ،این چند سانتیمتر مکعب از شانس را قاپ
زده اند.و ما به تایید صحت همه ی آنچه که دون خوان گفت ساحری است ،ادامه میدهیم ،توان بالقوه ای که بیش از آنی است که درهنگام بدنیا آمدن دراین دنیا به معنای جایگاهی خاص به ما اختصاص داده شده است.
جان: اگر برایت ممکن است این مسئله را به کل حل کن ،انتقاداتی در جامعه وجود دارد .کاستاندا
را در مورد کارش نقد می کنند و میگویند که مصرف مواد و سوء مصرف آنها را ترویج می
دهد.آیا آنها تنها نادانی اشان از زمینه ی دانش کاستاندا را نشان می دهند؟
تایشا:شاید آنها به خوانندگان کتاب های کاستاندا نگاه می کنند! یا شاید بعضی از کتاب های
کاستاندا را نخوانده اند و یا هیچ کتابی از کاستاندا نخوانده اند .شاید تنها دو کتاب اول را خوانده
اند و به خواندن بقیه ادامه نداده اند ،چرا که دو کتاب اول ،همانگونه که گفتم تنها دررابطه با سنت
گیاهان روانگردان است.اما قبل از آنکه آنها چیزی بگویند ،مسلماٌ باید که تمام کتاب ها رابخوانند
تا ببینند که زمینه کار چیست.آنها از دیدگاه سطحی زندگی روزمره در اینباره حرف میزنند ،از آن جایگاه
که بله مواد بد است..من فکر نمی کنم در اینجا ما با کسی اختلافی در عدم استفاده ی از مواد داشته باشیم . منظورم این است که کارلوس کاستاندا و هرکسی که ساحری را تمرین می کند زندگی پاک را ترویج می
کند.و ما بسیار مراقب آنچه که میخوریم هستیم چراکه هرچیزی که بر کالبد انرژی تاثیرگذار
باشد کنترل هشیاری و اعتدال را محدود میکند .اگر که کالبد انرژی را بگونه ی زیانباری تحت
تاثیر قرار دهد شما آن کنترلی را که ساحران به آن کمین و شکار می گویند از دست می دهید و
توانایی کمین و شکارگر را نخواهید داشت .کمین و شکار توانایی نگهداری نقطه جدید پیوندگاه در
مکان اش است ، لازم نیست که نقطه ی پیوندگاه دیگری باشد ،میتواند هم این نقطه ای که داریم باشد
تا به شاخه های منشعب شده از آن نگاهی بیاندازیم ،اما شما به انرژی نیاز دارید.شما برای اینکه واقعیت عادی را هم مشاهده کنید انرژی لازم دارید
. بجای آنکه کورکورانه وارد شوید و بگذارید چیزها برایتان اتفاق بیافتد ،
که دون خوان این دیدگاه خاص را که نتیجه ی جایگاه پیوندگاهمان است " دستخوش
کیفیت امروز ،بودن "،می نامید .ما اینگونه بدنیا می آییم بعنوان مشخصه ی کیفیت زمان امان
.ما دستخوش هر آنچه که ناگهان بر ما فرود آید هستیم ،هر آنچه والدین امان یا همسالان امان
،سیستم آموزشی ،هر آنچه ما می شنویم یا در کتاب ها می خوانیم یا در رادیو و روزنامه
هاست.همه اینها به ما چیزهای معینی را میگویند که "ما چه می توانیم بکنیم و چه می توانیم باشیم
."بنابراین ما بدون شک تحت تاثیر اینها هستیم .اما با نگاه به آن ،شما بهتر است که بجای آنکه
دستخوش "کیفیت امروز " قرار بگیرید ، انرژی داشته باشید .آدم ها از سن کودکی رشد میکنند و همسالان میگویند "بله ماریجوانا بکش ،اینکار را بکن ،آن کار را بکن
.آنها انرژی ندارند که مقاومت کنند --من منظورم مقاومت
نیست بلکه به چالش بکشند .آنها با هرچه که محیط اشان بگوید و انجام دهد ، بدرون مکیده می شوند. و
با آن میروند خواه خودکشی باشد یا هرچه .ساحری دقیقاٌ برعکس آنرا میگوید.میگوید نه
،تو بپرس. تو هیچ چیزی را نپذیر . تعصبات مذهبی را نپذیر. هر آنچه که دوستانت میگویند
نپذیر، وقتی که یک پاکت کوچک کوکائین یا هرچه را در جیب ات میلغزانند .اما چه کسی واقعاٌ این
چیزها را به پرسش میگیرد؟ تنها کسی که از جای دیگری قدرت میگیرد.و جای دیگر کجاست
؟ساحران میگویند کالبد انرژی .هرکدام از ما درواقع دو مکان پیوندگاه دارد.یکی آنی است که به
ما داده شده است،و دیگری همانی است که مال والدین مان است ،همانی که با آن زاده شده ایم .
همانی که این واقعیت بخصوص ، خودش را در آن معلوم کرده و ادامه میدهد و به ما برای قبول
خود بعنوان تنها حقیقت فشار می آورد .اما همه ی ما یک کالبد انرژی بعنوان یک جایگاه خیالی
داریم ،ساحران آنرا دیگری مینامند ،جایگاه متفاوتی ،که بنوعی با شهود در رویا ها فعال
میشود .ما همه این احساس را داریم که باید چیز دیگری هم باشد. اما انرژی نداریم که آنرا بچنگ
آوریم و ما احساس میکنیم که شاید میخواهیم متفاوت تر و یا منسجم تر،روشن ترو زنده تر باشیم .اما
نیستیم .ما بدلیل" هزینه ی اجتماع ،شغلمان ،مفاهیم روزانه ی زندگی ،ترس هایمان درباره ی
خودمان، که میخواهد چه بر سرم بیاید "،نمی توانیم کالبد انرژی را بچنگ آوریم ،"خودم و من "نگرانی های اولیه و اساسی ما هستند.
برای چیز دیگری انرژی نداریم. اما دون خوان و یا ساحران میگویند بله .جایگاه دیگری هست که
همه ما میتوانیم که داشته باشیم و باید که فعال اش کنیم .ما باید از کالبد انرژی برای آنچه که
میخواهد به ما انرژی دهد تا تحت تاثیر زندگی روزانه نباشیم و همچنین تعادل ، استفاده کنیم .کالبد انرژی میخواهد که به ما توان داشتن یک پناهگاه کوچک را بدهد ،یک سکوی کوچک در بیرون باتلاق ،یعنی همین جایی که الان هستیم که ما را قادر سازد از منظر دیگری ببینیم .و اما در کجا این منظردیگر قرار دارد؟این جایگاه دیگر نقطه ی پیوندگاه در بیرون است.و چگونه آنرا بدست میشود آورد؟چگونه آنرا تقویت اش میکنید ؟
چرا که این کاری است که ساحران میخواهند بکنند .آنها میخواهند که بتوانند بیشتر ادراک
کنند .این یک چالش ادراکی است.آنها می خواهند که بیشتر از آنچه که اجازه دارند یا برایشان از
منظر واقعیت هرروزه امکان دارد ،ادراک کنند.واقعیت ما میگوید نه ،درختان ،درختان
اند.خانه آنجاست ،تو میدانی که آنجا یک اقیانوس است.ما یک سیستم تفسیرهای استقرار یافته و
سخت داریم .انعطاف پذیر هم نیستند .ساحران تمریناتی دارند که ذهن و بدن را قادر میسازد که
نسبت به این سیستم از خود انعطاف نشان دهد .مواد یا گیاهان روانگردان پیوندگاه را حرکت میدهند .سپس پیوندگاه بجای خود باز میگردد و دوباره و حتی بدتر از قبل به جا ی سابق اش می چسبد .
چرا که انرژی شما تخلیه شده
است و شما به بدن اتان آسیب رسانده اید.شما آن حس کنترل و فرمان را از دست داده اید. آنگاه
شما به تقویت مکان عادی پیوندگاه می پردازید و نخواهید توانست واقعاٌ کالبد انرژی را فعال کنید چرا که
درعمل آنرا نابود کرده اید.پس شیوه های دیگر تمرین یعنی مرور دوباره یکی از روش های
کلیدی است و ما همه آنرا انجام میدهیم .همه ما که در ساحری تمرین می کنیم. مرور دوباره
را انجام میدهیم .کارلوس کاستاندا مدام مرور دوباره می کند ،مدام .همه ما مرور دوباره انجام می دهیم اما مرور دوباره عملاٌ چیست؟مرور دوباره بطور عملی دو لایه دارد.شما یک لیست از هرکسی که بهر طریقی در زندگی با او آشنا شده اید می سازید،بعد می نشینید و از امروزشروع میکنید و به عقب می روید ،همه ی تجربیاتی که زندگی اتان را تشکیل داده است ،تصور میکنید .خاطراتی که همان است که شما
هستید ،هر آنچه که شخصیت شما را میسازد. که البته آنچه شما هستید شامل روابط فامیلی
و دوستان اتان هم میشود .
همه آنچه که فی نفسه به آنچه شما را ساخته است مربوط میشود ، و به این خاطرکه شما این
ذهن عمومی را دارید واقعیت این است که .نه شما در خلاء زندگی میکنید و نه ساحران .اما پیوندگاه و انرژی شما مدام با آنچه که دیگران می گویند و جوابش را میدهید ،بمباران میشود.
بنابراین اثر متقابل
وجود دارد. کاری که مرور دوباره میکند این است که به شما اجازه میدهد که به این تقابل نگاه
کنید و انرژی اتان را از یاد آوری خود، از اعمال گذشته ی خود ، رها کنید .پس چشمانتان
را می بندید و فعالیت هایتان را خیلی سیستماتیک ،تصور می کنید .شما لیست اتان را دارید و به
طرف گذشته حرکت می کنید و از تنفس استفاده می کنید.چرا که تنفس شیوه ی بسیار کارایی در
مرور دوباره است.نفس را فرومیدهید و انرژی را پس میگیرید ،تصور می کنید ،شما بطور
خاص از اینجا یی که هستید شروع می کنید ،اگرچه که در کتاب گذر ساحران
توضیح داده شده است اما الان باز تشریح اش میکنم .شما از شانه ی راست اتان شروع می کنید . صحنه ای را که تصور کرده اید دارید و نفس را فرو میدهید و سرتان را به طرف شانه ی چپ اتان می برید.و سپس نفس اتان را بیرون میدهید هرچیزی که مربوط به شما نیست ،هر چیزی که سر شما ریخته شده چه
فیزیکی و چه شفاهی و شما آنها را دیگر نمی خواهید ،چرا که بهرحال همه اشان در گذشته بوده
است ،هل اش میدهید و بازدم اش می کنید.در حالیکه سرتان را باز میگردانید به شانه ی راست
اتان و بعد سرتان را به مرکز بر میگردانید .آنگاه شما به روفتن صحنه ی خاطره اتان ادامه
میدهید و تنظیف می کنید .آنچه که می کنید این است که انرژی بدام افتاده در آن صحنه را بر
می گردانید بنابراین در زمان حال از آن می توانید استفاده کنید.و انرژی بدست آمده از مرور دوباره به کجا می رود؟
البته که شما دراینباره باید بسیار محتاط باشید که دوباره در تقویت "خود" برش نگردانید
بلکه از آن بجهت ساختن کالبد انرژی اتان استفاده کنید .برای اینکه بتوانید این انرژی اضافی را
داشته باشید که ببینید زندگی چیست.این چه کاری است که میکنید .شما مقداری کنترل بر وجودتان
دارید .مرور دوباره یک احساس انتزاعی است، چرا که ساحران بسیار انتزاعی اند. در واقع
آنقدردر این مورد انتزاعی هستند که میگویند بدنهای ما یک تصور است. ما دیگر در آن نقطه
از پیوندگاه نیستیم که دنیایی که بدن های فیزیکی ما در آن است بوقوع می پیوندد . نیمکت
اینجاست و درخت آنجاست ،نه! ما همه اینها را از میان مرور دوباره بچالش گرفته ودیده ایم .
این چیزها تنها موضوعی توافقی هستند .این به ما گفته شده و بدن هایمان خودشان به توافق
پاسخ داده اند بنابراین ما انتخابی نداشته ایم چرا که در این ، بدنیا آمده ایم . پس در یک سطح
انتزاعی ،آنچه که مرور دوباره انجام میدهد ساختن دیگری است،یک سکوی کوچکی که بتوانید از
شر دنیا به آن پناه ببرید ،چرا که در طول اینکه شما گذشته را بیاد می آورید ،انرژی گذشته ؛و
به عقب میروید ،درواقع درآن واحد در دو مکان کار میکنید .شما از اینجا حرکت میکنید ،کالبد
انرژی اتان ،تا به خاطرات واقع شدن خودتان بر مبنای اینکه، چه چیزی دنیایتان را
ساخته است.و شما خواهید توانست که ببینید الگوهایتان خودشانرا تکرار می کنند .شما خواهید
توانست که بشنوید و ببینید والدین اتان به شما چه گفته اند . ناگهان شما می بینید ،اما چه کسی
می بیند ؟نه شمایی که در دنیا هستید بلکه آن وجود دیگری اتان می بیند ،"بیننده ". دون خوان" بیننده
ی" درون اش می نامید که بیدار شده است.شما این وضعیت شبح گونه ی پیوندگاه را فعال کرده
اید که همه امان داریم اما شما آنرا تقویت کرده اید.شما برای اولین بار از آن استفاده کرده اید.بر
مبنای فرهنگتان شما مجاز نبودید که از آن استفاده کنید .ما حتی از اینکه او آنجاست آگاه هم
نبودیم .همه چیز با خود همه نگرانی های ما رادارد چرا که بخاطر "کیفیت امروز امان "،واقعیت بدرون نیازها وخواسته های فوری ما فرو رفته است و ماحتی قدرت انتخاب موضوع را هم نداریم. این وضعیت
دیگرحالا فعال شده و دارد قوی تر میشود و بنابراین ما در واقع می توانیم که سئوال کنیم و حصار های
ادراکی را که بر مبنای نگرانی های زندگی روزمره است ،بشکنیم .
جان: تایشا،تو الان داری درباره ی چگونگی موضوعات کتاب ات صحبت می کنی .می توانی
به ما یک برداشت کلی از کتابت بر مبنای مطالب اش بدهی،موضوعات برجسته و چکیده ای از
عناوین اش؟
تایشا: اساساٌ نیمه اول کتاب درباره ی مرور دوباره است که با جزئیات شرح داده میشود که چگونه
انجام می پذیرد و تجربه های خودم با آن و مشکلات انجام دادن و فرآیند مرور دوباره.پس این
بخودی خود به خواننده فرصت میدهد که خودش امتحان کند.این واقعاٌ دعوتی همگانی است،
،برای هر کسی،چرا که ساحران یک گروه برگزیده نیستند که لازم باشد که انتخاب شوند یا
گرفتار دون خوان شوند یا یک ساحری را بعنوان رهبر داشته باشند. نه ! هرکسی می تواند این
کتاب ها را بردارد و کارها و تمریناتی که درونشان شرح داده شده است انجام دهد.و بار دیگر عنوان میکنم که این استفاده از اعتباری است که ما درباره آن در تجارب خودمان گفته ایم .پس بخش اول کتاب
درباره ی مرور دوباره است .و همانطور که گفتم ،وقتی که انرژی کافی بدست آوردم ،به دون
خوان و بعضی دیگر از اعضای گروه او معرفی شدم . اینهم در کتاب شرح داده شده است،
رویارویی من با آنان و آنچه که به من یاد دادند. به من تمرینات خاصی در مورد خیره نگری
و فنون بی عملی داده شد.همینطور حرکات جادویی که مستقیماٌ بر روی کالبد انرژی اثر میکردند
و مراکز بخصوص انرژی را فعال می نمودند بنابراین مکان پیوندگاه می توانست به نرمی حرکت
کند.بعد بخش دوم کتاب ،فکرکنم نزدیک به اواسط کتاب بود که آنان فکرکردند که من برای آنچه
که آنان گذر ساحران مینامیدند آماده ام. گذار بزرگ،که همه اش یک حرکت مکان پیوندگاه ،یک
جابجایی است.چرا که بواسطه ی مرور دوباره برای آن آماده شده ای.من در خانه ای زندگی و
اقامت داشتم و بخش چپی در خانه بود که همواره به آن اشاره می شد اما هیچگاه به آن اجازه
ورود داده نمیشد. سپس درزمانی آنها تصمیم گرفتند که بله من آماده ی دیدن بقیه ی گروه که در
بخش چپ خانه منتظرم هستند می باشم .که این در واقع حرکت پیوندگاه به حقیقتی دیگر بود چرا
که جناح چپ خانه در این قلمرو آنچنانکه ما میدانیم وجود نداشت.پس من وارد یکسری از فنون و
حرکات انرژی که برای طلب قصد بودند شدم.البته کالبد انرژی من میتوانست که خودش را فعال
کند ،
.بخصوص با کمک نلیندا که آنجا در کنار من بود.من کالبد انرژی ام را فعال کردم به این معنا که
مکان پیوندگاهم را تغییر دادم .اما بجای آنکه بموزونی به طرف جای معینی که آنها انتظار داشتند
حرکت کند ،جایی که آنها منتظر من بودند ، من بنوعی به بیرون شوت شدم و خاطره
ای از جایی که پیوندگاهم در واقع حرکت اش را پایان داد ندارم و نمی توانم جزئیات ادراک
قلمرویی که رفتم را بیاد آورم . که این بی فایده است.این درمواردی که کنترلی وجود ندارد هم
روی میدهد.این یک تغییر بی نظم است.به بیانی دیگر پیوندگاه من بسیار آشفته جابجا شد.پس
قسمت دوم کتاب در رابطه با گونه ای دیگر از تمرینات است.من خودم را در بیشه ای از درختان
در بخش جلویی خانه و در کلبه ای درختی پیدا کردم.در آن زمان نمی دانستم که چطور مرا در
آنجا گذاشته اند. من فرض کردم که یکی مرا در مهاری آویخته و بالا برده ، من بالادر یک خانه
ی درختی بودم.اما آنچه که بعد از آن نمی دانستم که شده این بودکه من بیدار نشده بودم .مکان
پیوندگاه من به جایگاه طبیعی اش باز نگشته بود.پیوندگاه من در جایی بود که قلمرو دیگر اما
نه چندان دور قرار گرفته بود .من از سرگردانی ام و آن وضعیت بازگشته بودم .پس دومین بخش تمرینات بواقع مربوط به کمین و شکار بود ،که درباره ی استوار ساختن نقطه ی پیوندگاه در هرکجا که قرار گرفته
بودند. در مورد خاص من این بیشه ای از درختان و در کلبه ای درختی در قسمت جلوی خانه
بود.اما خود تمرین " در زیر دست و راهنمایی امیلیتو انجام میگرفت که او هم در دنیای زندگی
روزانه وجود نداشت. او در وضعیتی ازپیوندگاه بود ،وضعیتی رویایی.پس من در یک وضعیت
رویا بیدار شدم در مکانی دیگر، اما باید که فنون کمین و شکار را برای نگهداری این وضعیت و
رسیدن به کنترل معینی بر کالبد انرژی رشد میدادم.و این تمرینات خیلی خیلی برای اتفاقاتی که
متعاقب آن روی میداد مهم بودند ،چرا که باز تاکید کنم ،در کل تفاوتی ایجاد نمی شود اگر که شما
پیوندگاه اتان را حرکت دهید مگر آنکه بتوانید در وضعیت دیگر پایدار نگهش دارید و واقعیت آن
مکان پیوندگاه را کمین و شکار کنید.نیم نگاه های شانسی ، منظورم ، مانند آنچه که تحت تاثیر
مواد روی میدهد است.شما یک نیم نگاه اتفاقی از پدیدار شدن هیولا ها دارید و یا نقطه ی
پیوندگاهتان به اطراف می جهد که به کالبد انرژی اتان آسیب میرساند.بنابراین شما باید که بتوانید
در وضعیت های دیگر پیوندگاه اتان را استوار کنید.پس تمرینات کمین و شکار خیلی خیلی در
مورد من مهم بودند چرا که نقطه ی پیوندگاه سرگردان بود و درحال سیاحت انشعابات دیگری از
حقیقتی مجزا بود.و در مورد من در حال سیاحت قلمرو درختان در خانه ی درختی بود.اما این
خانه ی درختی وجود داشت به این خاطر که دیگر اعضای گروه ساحری که همین مشکل را
داشتند یعنی زولیکا ،یکی از همراهان دون خوان که درواقع امیلیتو بود ،چرا که امیلیتو کالبد
اختری زولیکا در این وضعیت دیگر بود و حالا هرکسی که این مشکل پیوندگاه سرگردان را
داشت در مهار آویخته می شد و در یک خانه ی درختی قرار میگرفت تا استواری پیوندگاه را یاد
بگیرد.و اما چرا آنها را بالای درخت می گذاشتند ؟چونکه احاطه شدن با درختان و بالا برده
شدن از سطح زمین ،به بدن فشار می آورد که رابطه ی جدیدی را با آنچه که درواقع کالبد
انرژی ماست گسترش دهد. واقعاٌ کالبد انرژی به همان اندازه واقعی و جامد است که کالبد
فیزیکی ما و زمین و جاذبه هست .بنابراین با در درختان بودن ،با بالا رفتن از شاخه ها ،با
مجدداٌ مرور دوباره کردن در درختان ،با خیره نگری بر درختان و همه ی فعالیت های دیگر که
در درختان و خارج از زمین انجام دادم ،من را به اکتشاف وضعیت جدیدی از نقطه ی پیوندگاه
قادر ساخت ولی این خیلی محدود بود چرا که درختان را ترک نکردم و در خانه ی درختی اقامت
کردم .خب البته شما می دانید ؛ در صورتی که مجبور بودم که به سرویس بهداشتی یا حمام بروم
پایین می آمدم و به خانه ی اصلی وارد میشدم . اما فوری بر میگشتم بالا و غذایم هم بالا
فرستاده میشد .امیلیتو غذایم را بالا می فرستاد . پس تمام اوقات من در بالای زمین می
گذشت . باید در درختان می خوابیدم . اعتدال و تمرکزی شدیدی برای بالا رفتن از درختان
لازم بود چرا که با هر حرکت اشتباه شما می افتادید ،این من را مجبور می کرد که همه ی توجه
ام را بر فعالیت فوری ام متمرکز کنم بجای اینکه به مغزم اجازه دهم ول بگردد و در محدوده ی
حال و گذشته و آینده دور بزند.یعنی همان کاری که الان در این نقطه ی پیوندگاه امان انجام
میدهیم .ما به سختی به حال و اینجا تمرکز می کنیم چرا که نصف ما ،نصف انرژی ما در گذشته
حبس شده ،در اعمال گذشته .بقیه اش هم درگیر
بنوعی طرح ریزی برای آینده ای ناشناخته است و چیز زیادی درواقع مشغول هر آنچه که الان
انجام میدهیم نیست. اما بودنم در درختان ،و البته همزمان مرور دوباره کردنم ،باعث شد که
در آنجا دیگر گذشته ای وجود نداشته باشد و دیگر افق دنیویی ای نباشد. بنابراین ساحران واقعاٌ
توافق فضایی و دنیوی ای را باطل می کنند که ما با بدنهایمان و بودن درفضای محدود محاصره
شده با چیزهایی که نمی گذارند که افق را ببینیم؛ یاد گرفته ایم .آنجا (دردرختان )فاصله ی
فضایی نبود .شما می توانستید دور دست را ببینید .درختان بسیار متراکم بودند.به همین دلیل در
آنجا فضایی به معنای فاصله وجود نداشت ،همینطور من نمی توانستم همان پنداشتی را که در این
مکان پیوندگاه داریم داشته باشم که بله ؛خانه آن بیرون است،خیابان آنجاست،اقیانوس آنطرف
است.من تصوری از آنچه که فراسوی بیشه درختان بود نداشتم .در عمل یک فضای خالی بود.همه
ی آنچه که داشتم ؛یکپارچه گی ام ،قیل وقالم ،دنیای آنجا درختان بود.بنابراین تمرینات ساحری
بطور موثر امتداد فضا و زمان را می شکست.در آنجا این وضعیت نبود که این اینجاست و آن
آنجاست،پرسپکتیو ای که ما در زندگی روزانه داریم چونکه وقتی ما دراینجا بر مبنای دیدگاه
زندگی روزانه نشسته ایم ،آنجا همیشه آنجاست چراکه بدیهی است که ما اینجا ایم .ما میتوانیم بلند
شویم و به طرف آنجا قدم بزنیم و یا میتوانیم آنجا را تصور کنیم بدون اینکه حتی بتوانیم به آنجا
برویم .ما میتوانیم با قطار یا هواپیما به آنجا برویم.میخواهم بگویم که ،من نمی توانم ببینم اما
قصد مندی از منظر پدیدارشناسی باعث میشود که ما این فضاهای خالی ،بلوک های فضا و
کمبود ها را پر کنیم.اما در دنیای ساحران اینگونه نیست.در دنیای ساحران میان درختان ،هرچه
که در مقابل من بود همه ی آنچه بود که در دنیا در آن مکان خاص وجود داشت.این راهی برای
تمرین تمرکز در آنچه که می خواهید بکنید بود.من از این تمرین شگرف در کار آکادمیک ام برای
تمرکز بر آنچه که دارم انجام میدهم استفاده کردم. بدین معنا که فرض نکنم اینجا یک دانشگاه در
جایی وجود دارد.نه ،از نقطه نظر درختان و خانه ی درختی دنیای زندگی روزمره دیگر وجود
نداشت.کاملاٌ نابود و ناپدید شده بود چرا که تضمینی نبود که برگردم بنابراین الگوها و چیزهایی
که من باید درخانه ی درختی مرور دوباره میکردم لایه ای متفاوت از برگرداندن چیزهایی بود
که در گذشته آویزان مانده بود. مکان ها و حوزه های دیگر تا همه چیز را برای محکم کردن کالبد
انرژی به میان بیاورد و تنها به همین ترتیب است که با محکم کردن کالبد انرژی میتوانید بر آن
تکیه کرده و از آن استفاده کنید.این دومین مرحله ی آموزشی بود که به من داده
شد،همینطور،تکالیف رویابینی ای که من در خانه ی درختی انجام دادم چراکه بعد از مدتی
بیواستگی همه چیز باعث میشود که شمابخواهید که گسترش یابید.این مشکلی ندارد که شما کاملاٌ
بیواسته باشید اما شما همینطور میتوانید از این مکان نقطه ی پیوندگاه اتان را به جای دیگر
حرکت دهید بنابراین مرحله دوم دیدن رویا در خانه ی درختی بود که خودش همکنون مکانی در
رویا محسوب میشد.پی
پس شما از کالبد انرژی اتان در وضعیتی در رویا استفاده میکنید تا حرکت کنید.تمرینات کمین و
شکارگران دراینباره است که کاملاٌ سیال باشید و یک وضعیت مکان پیوندگاه را نگهدارید
وهمینطور بتوانید که از آن وضعیت پیوندگاه را حرکت دهید.اما پس ازآن به هرکجا که حرکت
میکنید ،با تعادل و کنترل و همان اندازه انضباط میروید و بدین منظور که آنرا به واقعیت مبدل
سازید حقیقت جدید را کاوش می کنید. ما همچنانکه پیوندگاه حرکت میکند واقعیت امان را می
آفرینیم . همانگاه که نقطه ی پیوندگاه جابجا میشود ،واقعیت های جدید در مقابل چشمان ما خلق
میشود. اما ما باید که با آنها وارد عمل متقابل شویم.بگذارید که به واقعیت زندگی روزمره باز
گردیم. اینگونه نیست که این همینجوری آنجاست .آنجاست به این دلیل که ما با آن وارد عمل
متقابل میشویم .ما میدانیم که اینجا و آنجایی هست چرا که ما در اتاق حرکت میکنیم و از اسباب و
اثاثیه می گذریم تا به جایی خودمان را برسانیم .ما الان در آن هستیم .ما همچنانکه کارهایی را
انجام میدهیم و فکر میکنیم ، این واقعیت را خلق می کنیم . اما ما این واقعیت را با محدودیت های
راه اندازی ذهن خطی و تمایلات عقلانی امان می آفرینیم .این مکان پیوندگاه به مقدار زیادی
محدود شده است که چه میتوانیم در این نقطه انجام دهیم .ما نمی توانیم که از دیوار رد شویم به
بیانی دیگر چونکه دیوار جامد است.ما میدانیم که آنجاست.اما با خیره نگری که من در درختان
انجام دادم- - - بگذارید اینگونه بگویم ،بخشی از تمرینات من فنون خیره نگری بود چراکه
خیره نگری یک راه خیلی ساده است .اساساٌ هرکسی میتواند آنرا انجام دهد خیره نگری یک راه
بسیار ابتدایی برای درک صحت آنچه که درباره اش صحبت میکنم است.ببینید تمام کاری که باید
بکنید این است که به یک درخت نگاه کنید ،به یک گیاه کوچک.شما با خیره شدن به برگها شروع
میکنید و خیلی زود دو بعدی میشود.ما پشت آنرا تنگ می کنیم .ما آنرا نمی بینیم قصد مندی میگوید
که هر برگی یک رو دارد ویک پشت و رگهای کوچکی در میان آنهاست.گیاهشناسان خیلی خیلی
لایه های دانشی پیچیده درباره ی درختان و گیاهان دارند که ما آن دانش را نمی توانیم داشته
باشیم .اما لایه های معین و روشنی از آگاهی درباره ی چیزها هست که ما میتوانیم درموردشان
به توافق برسیم .اما وقتی شما شروع به خیره شدن به درختان یا برگها و سنگفرش و یاهرچه
میکنید ،شماتنها با توجه به کالبد انرژی اتان می بینید . یعنی بیواستگی.شما واقعاٌ می بینید آنچه که
می بینید.به این دلیل است که ساحران آنرا دیدن می نامند.چرا که این آنهنگامی است که واقعاٌ می
بینید.شما با قرار دادن کالبد انرژی اتان در انرژی ای که از آنچه که در بیرون است سرچشمه
میگیرد درحال انطباق درروشی متفاوت هستید بنابراین دراین حالت شما انرژی را می بینید .پس
شما به یک درخت نگاه می کنید یا خیره میشوید و در یک لحظه شما درک می کنید که نه ،این یک
امر مسلم نیست ،جامد نیست ،حرکت می کند .آنگونه که مافکر می کنیم یک پشتی ندارد و یا ریشه
هایی ندارد.ما اینها را نمی بینیم،ما چرخشی از نورها را میبینیم و ناگهان این برگ ها می تابند و
شما چرخش انرژی را می بینید و می گویید اوه ،این است آنچه که درخت است.من هیچ تصوری
نداشتم تا اینکه شروع به تجربه اش کردم ،با این و بعضی از این چیزها در اطراف بازی
میکردم .و اگر شما تجربه اش کنید همانند من خواهید گفت اوه،اینجا چیزی بیش از ظاهر درخت
در درخت هست.واقعاٌ یک درخت انرژی زنده است درست همانگونه که بدن انسان که ما هستیم
انرژی زنده است و ما میتوانیم بی نهایت بیشتر از آنچه که به ما آموزش داده شده و یا آموخته ایم
که توان انجام اش را بدنهای فیزیکی ما دارند ،انجام دهیم .خیره نگری مارا قادر به استفاده از
خود انرژی امان میکند ،وضعیت متفاوتی از نقطه ی پیوندگاه ،و وضعیت شبحگون قوی تر و قوی
تر میشود.و بعد ما می بینیم که درختان حرکت می کنند .ناگهان ما با تمرکز انرژی امان بر آنها
میتوانیم تغییرشان دهیم و دیگر آنها ریشه گرفته در یک نقطه نخواهند بود.ساحران میگویند که
تمامی بیشه ی درختان می توانند ناگهانی درالان جای دیگری باشند.این بازهم داستانی از انرژی
است اما آنها واقعاٌ دیده اند چرا که وقتی که دنیا سیال باشد هیچ چیزی ریشه دار و پایدار
نیست،یک واقعیت است ،مفروض است.این یک حرکت دائمی است و این شیوه ای است که دنیا
هست.شیوه ای است که واقعیت است.این ما هستیم که آنرا محدود می کنیم ،وابسته به امر واقع و
جامد می کنیم .ما محدودیت ها را بر آن تحمیل می کنیم .اما دلیلی ندارد .برای ما گسترش
امکانات امان بعنوان موجودی درک کنند ه و استفاده از بقیه ی جوانبی که هرگز درکشان نکرده
ایم ،امکان پذیر است تا بتوانیم از آنها استفاده و دنیا را در شرایط متفاوتی ببینیم .
جان: تایشا، تو این مفاهیم و شرایط را در کتاب ات لمس کرده ای، رویا بینی ،کمین و شکار ،نقطه ی پیوندگاه و مرور دوباره .آیا برای امتحان و عمل کردن میشود آنرا محدودتر کرد؟ آیا هیچ شباهت و ارتباطی در تجزیه و تحلیل و مفاهیم علمی با شرایط و مفاهیم کتاب تو هست؟
تایشا: بله، ارتباطی هست، و من درباره ی یکی از آنها که از فلسفه می آید یعنی فنومنولوژی (پدیدارشناسی ) در همه جا صحبت کرده ام و لازم نیست که به آن باز گردم. اما پدیدارشناسان بطور تئوریک میدانند و آگاه میکنند که این راهی است که ادراک صورت می پذیرد و این شیوه ای است که وقتی درباره ی واقعیت و ادراک صحبت میکنیم باید بدان برسیم .ما باید قضاوت معنایی را به تاخیر بیاندازیم و قطعیت دنیای امان را به آنچه که درباره اش صحبت می کنیم ، تحمیل نکنیم .اما زمانی که آن تحمیل شده و وقتی که مردمان بسیار زیادی با آن سیستم ادراکی مانوس هستند؛ که در واقع مردم شناسان و جامعه شناسان با چنین شرایطی آشنایی دارند و حتی پدیدارشناسان ،می گویند که برو بیرون و کار میدانی بکن و با آنها در زندگی روزانه اشان باش ،هیچوقت این دانشمندان خودشان را در فراسوی شرایط تئوریک و در عمل در این مفاهیم به مخاطره نمی اندازند .آنها به جهت آنچه که ساحری است می ترسند ،بعنوان نمونه ،ساحری آسایشی که در قطعیت زندگی روزمره است " که دنیا چنین است و چنان است “، برهم میزند و بعضی از ما این آشفتگی را نمی خواهیم. این اغتشاش و آشوب بزرگی را بوجود می آورد و از این روی باید که از روی روش و اسلوبی معین انجام شود. در غیر اینصورت ممکن است شما ناگهان تبدیل به آدم دمدمی مزاجی شوید . میدانید دیوار ناپدید میشود و شما خودتان را در جای دیگری می یابید که در واقع به آنجا با پای خود نرفته اید. شما بیدار میشوید و میبینید انگار که پتک به سرتان خورده و میگویید من کجا هستم . منظورم این است که خیلی مختل کنند ه است. بنابر این مفاهیم در اینها هستند ؛ فنومنولوژی و مردمشناسی در شرایطی واقعی که در درون فرهنگها میروند از آنها استفاده می کنند و واقعیت های مجزا و دیگر را مطالعه می کنند. اما تنها در آنها مطالعه می کنند. لغت مطالعه برای آنها به معنای یک جور نظریه پردازی آکادمیک بر روی صندلی راحتی است. هرچند من میدانم که دیگر مردم شناسان دوست ندارند که خودشان را بعنوان نظریه پردازانی بر صندلی نشسته نشان دهند .این در قرن نونزدهم بود. اما بنوعی آنها هنوز تحقیقات اشان را در اتاق هتل انجام میدهند و اگر به منطقه بروند احتمالاٌ هنوز یک دیدگاه پیشینی دارند که میخواهند در موردش تحقیق کنند. آنها نمیخواهند آنگونه که پدیدارشناسان توصیه می کنند قضاوت اشان را متوقف کنند .و بطور یقین نمی خواهند که این را به زندگی روزمره اشان تسرّی دهند و آنرا به چیز دیگری تغییر دهند .به چیزی سوای آنچه که هستند. شما نمی توانید ساحری را مطالعه کنید یا بدانید که ساحران چه می کنند بدون آنکه بعضی از داشته های زندگی دنیای روزمره اتان را بر زمین بگذارید. بدون اینکه واقعاٌ ایده اتان درباره ی طبیعت اینکه شما بدرستی چه هستید و اینکه شما در زندگی روزمره اتان چه می کنید تغییر دهید .اگر شما همواره این پیش پندارهایتان در تفسیر را استفاده کنید مثلا در آنچه که دون خوان میکرد، همان اتفاق می افتد که برای کارلوس کاستاندا در کتاب هایش افتاد. پیش پنداشت هایی که باعث میشد که بگویی اوه ، او اینکار را کرد و انگار که دارد اینکار را میکند. چرا که هر کسی که این چیزها را میگوید هنوز برای خودش آنچه که قلمرو دیگر در بر دارد را تایید اعتبار نکرده است. اما محیط های دیگری هم هست مانند فلسفه ی شرقی که همین مفاهیم را درباره ی تغییرات واقعیت دارند که باید از اینجا و الان آگاه بود. آنها درواقع، شرایط گذار بزرگ را دارند، من میخواستم که اسم کتاب ام را گذار بزرگ بگذارم اما این یک مقوله ی خاص در فلسفه ی بودیسم است که به ساحری ربطی ندارد.
اگرچه با بازگشت به پرسش شما در سطح تئوریک ممکن است همان به نظر بیاید. آنها به اکتشاف و گسترش ادراک و بیدار ساختن کالبد انرژی علاقمند بودند .بعضی از فنون بسیار مشابه است، ساکت کردن گفتگوی درونی و استفاده از مدیتیشن. اما تفاوت در چگونگی عملی است که کارورز باید برای ترک اسلوب تفکر خطی اش انجام دهد ، مگر آنکه انجام شده و ترک کرده باشد .اتصال به خود بعنوان مانع اصلی باقیمانده است و قواعد شرقی هم در این باره صحبت کرده اند. اما همه آنچه که میخواهم بگویم این است که ما واقعاً اینکار را میکنیم .ما عمری را برای اینکار هزینه میکنیم و هنوز هم درگیر این فرآیند هستیم و واقعاٌ برایش همه کار میکنیم ؛ ترک کردن اتصال به دنیای زندگی روزمره ،حالت انسانیت که نقطه ی پیوندگاهی است که با آن بدنیا آمده ایم و دورشدن از آن و ابعاد دیگر را سیاحت کردن. پس فکر میکنم که تفاوت در مفاهیمی اینچنین است. اینها بدین معنا منحصر بفرد نیستند اما تمرینات هستند. شما ممکن است مفهومی را داشته باشید بدون اینکه درگیر انجام دادن آن باشید چرا که یک مفهوم بخودی خود معنایی ندارد. این باید با بدن تجربه شود و ساحری برای این طراحی شده که شما این تمرینات را انجام دهید و بطور بدنی آنرا تجربه کنید نه اینکه فقط بطور فلسفی درباره ی شیوه هایی که فلاسفه شرقی یا فیلسوفان و حتی فیزیکدانان جدید انجام داده اند حرف بزنید. من نمی خواهم در این باره صحبت کنم چراکه چندان با فیزیک آشنا نیستم. من فیزیکدان نیستم. اما آنها برخی از حیطه های تعیین نشدنی را لمس کرده اند ،در محدودیت های ادراک نور ،در چیزی که به معنای دیدن چیزهاست. بعنوان مثال، یک جسم در نظر یک فیزیکدان و بر مبنای مطالعات و آزمایشات اشان معلوم شده که بطور کلی جامد نیست. این نتیجه ی بزرگی ابعاد و منظر شماست. پس سفتی یک چیز تنها بدلیل این است که ما موجودی انسانی هستیم و میتوانیم ببینیم که یک زنبور و یا یک خفاش منظر عینی کاملاً متفاوتی از یک درخت یا کنده ی درخت و تکه چوب خواهد داشت. او آنرا بکلی متفاوت خواهد دید. بنابراین فیزیک محدودیت های واقعیت را بطور ساختاری کشف می کند .و کتاب های از فیزیک و خرد شرقی موجود است. پس این ارتباط وجود دارد اما من فیزیکدانی را نمی شناسم که تمام آنچه را که با خردورزی دانسته است در زندگی روزانه اش تمرین کند .وقتی او به خانه می آید بر روی صندلی کهنه اش مینشیند و زنش هم همانجا است و او همان عادات قدیم را دارد ،جامعه شناسان هم همینطور. آنها برخی مفاهیم را که مانند ساحری است میدانند اما ساحری تنها یکسری مفاهیم نیست. ساحری یک راه انتزاعی برای زیستن است پس کلیت وجود شما هم باندازه ی مفاهیم ساحری انتزاعی میشود. بنابراین وقتی میگوییم که کالبد انرژی درخشان است و از الیافی سیال برساخته شده این همان است که یک ساحر است. او تنها اینرا برزبان نمی آورد. او آن است چرا که از آن استفاده میکند و واقعیت او بر مبنای آن است، برمبنای استفاده ی عملی از این رشته های نور. بعنوان مثال نمونه ی خوبی در یکی از کتاب های کارلوس کاستاندا هست وقتی که دون خنارو از آبشار بالا میرود .از منظر فردی که تنها نگاه میکند دراین مورد کارلوس کاستاندا دراوایل کارآموزی اش ،او تنها نگاه کرد خب نصف و نیمه دید که یک نفر بگونه ای می جهد و خیلی فرز و زرنگ کارهای عجیبی را انجام میدهد ،شوخی میکند و دوران میکند و آکروبات میزند. الان اگر که او همان چیزها را دوباره میدید مطمئناٌ میفهمید که دارد چه اتفاقی می افتد چرا که خودش هم میتوانست همان را انجام دهد. بدن او میتوانست بداند چرا که او میتوانست خطوط خودش را فشرده کند ، رشته های نورانی را بگیرد و بجای دیگر گره اشان بزند .مرور دوباره هم شما را به اینکار قادر میسازد که الیاف اتان را فشرده کنید ،پرتوهای انرژی را ، و به گذشته برگردید و به چیزهایی گره اش بزنید یا اینکه گره اش را باز کنید .اساساٌ شما انرژی را از جاییکه گره خورده بیرون میکنید .پس بله مشابهت هایی هست اما نه از منظر تمرین عملی.
جان: به کتاب ات بازگردیم ،تو به کوتاهی درباره ی اینکه ساحری چیست و ساحران چه می کنند صحبت کردی .آیا میتوانی به ما دیدگاهی مبتنی بر قلمرو خود ساحران بدهی، آیا یک دوگانگی جنسیتی بین ساحران مرد و زن وجود دارد؟ آیا چیزی درساحری مانند مفاهیم و شرایط فمنیسم هست؟ آیا میتوانی توضیح و شرحی درباره نقش ساحران بدهی؟ آیا آنان همچنان بخشی از قلمرو فرهنگی یک اجتماع هستند؟ آیا یکجور شخصیت میهنی وجود دارد؟ یک دید دنیوی که ساحران آن شرایط را برای اینکه چگونه دیده شوند نگهمیدارند؟آیا میتوانی به ما در مورد عمق شرایط ساحران و ساحره ها چیز بیشتری بگویی؟
تایشا: اوه بله ،چندین سئوال پرسیدید .بیایید فعلاً با توصیف ساحری شروع کنیم چرا که خیلی اساسی است. ساحری بطور عمده توانایی ادراک بیشتر است از آنچه که در هنگام تولد دنیا به ما اختصاص داده شده است. ساحران بدنبال گسترش ادراک اشان هستند و برای انجام آن فنون ویژه ای مانند رویابینی، کمین و شکار و تکنیک های خیره نگری دارند. خیلی از آنها و یا در عمل همه آنها بهمراه تکنیک ها در کتاب ها شرح داده شده اند.همه آنها به جدا شدن پیوندگاه از مکان اش و اینکه شما نگهداشته هاتان از دنیای زندگی روزمره را رها کنید رهنمون میشود که این خود شما را به ادراک بیشتر توانا میکند. چگونه میتوانید که دنیا های دیگر را ادراک کنید حال آنکه به شما تنها ادراک این دنیا داده شده است؟ منظورم این است که تناقضی وجود دارد. این امکان ندارد. شما باید رهایش کنید. این مانند میمونی است که دست اش را در بطری ای کرده است و یک مشت پر آجیل از آن تو برداشته است. او نمی تواند دست اش را از بطری در آورد و بجای دیگر برود. او به آنجا چسبید ه است. اما اگر او آنچه را چنگ زده است ول کند، میتواند دست اش را بخارج بلغزاند و آزاد شود. تمام کاری که ساحران میکنند این است که داشته هایشان را ول میکنند. آن یک مشت آجیلی که همه ما به آن چنگ زده ایم که شامل توقعات مان از خودمان است و آنچه که به ما یاد داده اند که دنیا شبیه اش هست. پس شما اینرا ول میکنید و بلافاصله که عملاٌ شما ول اش میکنید ،چیز دیگری داخل میشود ،چیز دیگری به درون میلغزد و این کاری است که ساحران می کنند. حالا تمرینات عموماٌ برای همگان یکسان است بجز موردی که من اشاره کردم ،کارلوس کاستاندا، که ناوال بود و برای استفاده ی از گیاهان در مراحل خیلی ابتدایی اش ،آموزش دید. بعد از آن او هم مانند ما آموزش دید و مانند ما کلی مرور دوباره انجام داد .این بنیادین است. اولین کاری که هرکسی انجام میدهد. ماریجوانا را فراموش کنید ،مصرف هرچه را فراموش کنید. یک جا بنشینید و از اول تا آخر مرور دوباره کنید. خودش شما را راه می اندازد و به شما امکان میدهد که به طرف جاهای دیگر بروید. مرور دوباره ی زندگی اتان دست پر از آجیل یا هرچه را که چنگ زده اید ،باز میکند .همچنانکه رهایش میکنید خیلی دردتان می آید چرا که ما در تمام زندگی امان یاد گرفته ایم که حفظ کنیم .هر چقدر محکم تر نگاهش دارید شما شخصیت بهتری هستید. هرچقدر" اگوی" قوی تری باشید بهترید. حالا ساحران برعکس اش را یاد میدهند .این همان دلیلی است که ما به تمرینات ساحری بی عملی میگوییم چراکه این تمرینات در عمل کار خاصی را انجام نمیدهند. آنها تنها کاری را انجام نمیدهند که ما آموزش دیده ایم که انجام دهیم. بنابراین بسیار ساده هستند .اما در کمال ساده گی تقریباٌ نا ممکن اند و اندک افرادی میتوانند انجام اش دهند. البته که مردم فکر میکنند که همه میخواهند که به کارلوس کاستاندا و گروهش ملحق شوند اما مردمان اندکی بگوییم که بطریقی از راه گذر میکنند و نه آنها که برای هر گروهی دعوت شده اند. بعضی از اینها شاید بهشان گفته شود که مرور دوباره کنید و یا هرچه ،حالا آیا آنها انجام اش میدهند ؟نه ،چرا که برای مرور دوباره شما باید انرژی را از دنیای روزمره اتان بگیرید. و چگونه ،باید که از قرارهای شبانه امان انرژی اتان را پس بگیرید یا هرچه مثلاً رفتن به دیسکو ،نگاه کردن تلویزیون یا نگرانی درمورد شغل یا یک جایی نگرانی در مورد خودتان. انرژی مرور دوباره باید که از یک جایی بیاید. چرا که شما قبل از هرچه باید که تنها زمان بدست بیاورید. بطور فیزیکی شما باید که زمان داشته باشید، تاکه انجام اش دهید. پس فرصت واقعاٌ برای همگان هست اما باید که رضایت هم همراه باشد ،تعادل باید با فرصت همگام شود تا بتوان عملاٌ آنرا انجام داد. پس هرطور دیگری تنها به افسانه های انرژی که درباره اشان فکر میکنید مبدل میشود. همه ما این ایده را داریم که اوه ایکاش میتوانستم که عوض شوم ایکاش میشد اینکار را انجام دهم .اما شما انرژی ندارید. با مرور دوباره بعنوان یک اسلوب تمرینی شما انرژی بدست می آورید .شما انرژی را میسازید ،دیگر تنها آرزو نمی کنید شما قصد می کنید. اما قصد با آرزو بسیار متفاوت است. قصد انرژی شما را بدست میگیرد ،عزم شمارا بدست میگیرد برای چیزی که هم الان بوسیله ی ساحران راه اندازی شده است. و اگر شما بقلاب اش بیافتید بگوییم از طریق مرور دوباره ،شما را میکشد. اما شما باید که اینکار را بکنید. این موضوع درباره فن دیگری هست که خیره نگری است . وقتی که تازه وارد دنیا ی دون خوان شده بودم ، عادت داشتم که مدت مدیدی تلویزیون تماشا کنم .و آنها به من گفتند خوب باشد به ما چه و این برای همه عادی است. ما ممکن است دو ساعت وقت صرف این کار کنیم .اما آنها درسی از آن ساختند .دون خوان گفت باشه میتوانی روزی دو ساعت تلویزیون تماشا کنی . ،تلویزیون تماشا کن اما روشن اش نکن. بنابراین جلوی دستگاه تلویزیون می نشستم و به آن خیره می شدم .پس این انجام بی عملی بود. این مثالی از بی عملی است. و شما بی عملی خودتان را انجام دهید، بی عملی خودتانرا بسازید. خواه نگاه کردن به کبریت و تنفس نورش باشد که یک بی عملی است و یا خیره شدن به یک چیزی. پس من بی عملی را در خیره شدن به تلویزیون پیدا کردم و البته در تنهایی .اگر شما بی عملی را در میان مردم و اطرافیان اتان انجام دهید ،آنها شروع میکنند که به اینکه بگویند که خل شده ای. پس شما به اینکار مشغول میشوید اما همه جا جارش نمی زنید ، چرا که هرکسی بخودش اجازه میدهد که از منظر خودش قضاوت اتان کند .واقعیت دنیای روزمره مانند زندان آلکاتراز است. منظورم این است که راه فراری نیست. زندانبانان و نگهبانانی هستند که تضمین می کنند که از این صخره نتوانید فرار کنید .پس هرکسی که میخواهد در این دریای پر از کوسه قمار کند باید بداند که هیچ ضمانتی نیست که بتواند بجایی برسد. شما باید که کمین و شکار را تمرین کنید و بسیار محجوب باشید .یک کمین کننده و شکار گر بدینگونه تفسیر شده است که فردی است که ،خب یکی از تعاریف اش فردی است که از ناپیدا بودن هنری ساخته است. پس شما میتوانید از صخره فرار کنید مادامی که کسی شما را نبیند .به همین سادگی است. هیچ چیزی شما را در واقع نگه نداشته است. کافی است که این یک مشت آجیل را رها کنید .اما حتماً مطمئن شوید که کسی شما را نبیند. اینکار را مرحله به مرحله انجام دهید. والا آنها برای اطمینان موانعی را بر سر راهتان میگذارند که ضمانت کنند که نتوانید فرار کنید. بنابراین همانطور که من به تلویزیون در آنجا خیره شده بودم می دیدیم که واقع بودگی اینکه تلویزیون چه هست که تنها به آن اعطا شده است و در حین خیره شدن منحل میشود و شروع میکند به دو بعدی شدن. ایده ی سه بعدی بودن فضا یک پنداشت است ،چیزی است که ما در کودکی بعنوان یک طفل واقعاٌ یادش میگیریم تا سه بعدی ببینیم .بنابراین وقتی که این کودکان از خیابان عبور میکنند یا درباره ی چیزی صحبت می کنند یاد میگیرند و میفهمند که آن ماشین ها سریع حرکت می کنند . به همین دلیل است که در نوزادان و کودکان زیر سه سال که این را نمیدانند ،مادران مجبورند که مدام بگویند از خیابان رد نشو ماشین می آید. آنها نمی دانند که قابلیت و کارکرد ماشین چه هست چرا که هنوز در فهرست تفسیری اشان ماشین را ندارند. آنها بزودی اینرا خواهند داشت و امیدوارم که بشکل سخت آنرا بدست نیاورند. اما اگر آنها انگشت اشان با شعله بسوزد میفهمند که گرما چیست و خواص آتش چه است. حتی این هم یک امر مسلم نیست چرا که مردمانی هستند که میتوانند بر روی ذغال گداخته راه بروند و نسوزند. ما مختصات واقعیت امان را یاد میگیریم .پس خیره نگری قطعیت واقعیت زندگی روزانه را منحل میکند. بیایید مقداری درباره ی زنان حرف بزنیم .من بطور اولیه بوسیله زنان گروه دون خوان آموزش دیدم .امیلیتو برای من ،منظورم این است که امیلیتو مسلماٌ مرد بود اما او کالبد رویای زولیکا بود . کالبد رویایی اتان میتواند هرچه باشد مرد یا زن ،و البته من همینطور بوسیله ی خود دون خوان آموزش دیدم چرا که برخی چیزها بود که ما باید میدانستیم و میتوانستیم که بفهمیم چرا که موقعیت ما (فلوریندا دانر،کارلوس کاستاندا،کارول تیگز و من)مانند موقعیت دون خوان نبود که چهار کمین کنند ه و شکارگر داشت و چهار رویا بین و بجز در موارد جزئی قانون بود که واقعاٌ آنان را اداره میکرد که چگونه ما را آموزش دهند .هروقت که او به کارلوس کاستاندا آموزش میداد به نشانه ها توجه میکرد که درکتاب ها به این نکته اشاره شده است. او به نشانه ها نگاه میکرد تا ببیند که ما باید در این پروسه برویم و یا در آن یکی .و نشانه ها ممکن بود که بگویند نه از قانون تبعیت نکن تنها بگذار که چیز ها اتفاق بیافتند و همین شیوه در مورد ما هم بود. ما درمورد چیزهای ویژه ای آموزش دیدیم اما نه مطابق با هیچ قانونی. منظورم این است که ما همه باید که مرور دوباره میکردیم اما بهر شکلی که برایمان مناسب بود .من دوست داشتم که در جایی بسته مرور کنم .من اینکار را در غاری انجام دادم اما فلوریندا دانررا نمی توانستید که در غار قرار دهید. او درحال قدم زدن به پایین خیابان یا وقتی چیزی موضوعی را بر می انگیخت مثلاٌ خاطره ای از گذشته مرور میکرد .ما هنوز هم وقتی بنوعی آشفته هستیم فی المجلس هرکجا که باشیم آنرا مرور دوباره می کنیم .یا حرکات جادویی. این فنون حرکات بدنی ای هستند که کالبد انرژی را فعال میکنند. اما صدها حرکت هست.پس شما آنی را که برایتان مناسب است انجام دهید. هیچ قانون سفت و سختی برای تمرین وجود ندارد. و دلیل وجودی اشان هم این است که شما برای تکان دادن نقطه ی پیوندگاه نیاز دارید که سیال باشید.شخصاٌ به من تمرینات بسیار سختی در کمین و شکار داده شد و این به این خاطر بود که پیوندگاه من بسیار سرگردان بود و نیازمند تمرین بودم .دیگران به تمرین محتاج نبودند. آنان یک گرایش طبیعی برای بعضی چیزها داشتند مانند فلوریندا دانر،برای او رویابینی اینگونه بود و او در کتاب در رویا بودن دراین باره صحبت کرده است. او یک گرایش بسیار طبیعی داشت و پیوندگاهش در حالیکه در مقابل من نشسته بود حرکت میکرد. درهمان لحظه پیوندگاه اش حرکت میکرد و تکه های واقعیتی که می آمد را خیلی خیلی ساده در هم ادغام میکرد. زنان دو چیز دارند که بطور طبیعی تسهیلاتی برای تغییر مکان پیوندگاه ایجاد میکند ،یکی از آنها بیولوژیک است. آنها دوره ماهانه دارند .در دوره قاعدگی بطور شیمیایی چیزهایی در بدنشان تغییر می کند بنابراین به آنها این شانس را میدهد که تحت تاثیر محرک های دیگری قرار بگیرند. آنها زهدان دارند و رحم اندامی است که میتواند یک کاربرد ثانوی ارائه دهد .رحم میتواند بطور مستقیم احساس کند و بداند. ما همه میگوییم که بله زنان شهودی تر از مردان هستند .این وارد گفتار روزمره ی ما شده و تبدیل به تکه کلام شده است .زنان شهودی تر هستند ،آنها در هنگام قاعدگی حساس تر هم میشوند و غیره و غیره .این درست است اما زنان میتوانند دراین دوره بجای اینکه بخوابند و منفی باشند از آن برای ساحری استفاده کنند ،برای مرور دوباره و بالا بردن تمرکزشان در هنگام مرور دوباره. آنها در دوران قاعدگی زمان بسیار سختی را برای خواندن فنومنولوژی میگذرانند اما درعین حال زمان بسیار راحتی را برای رویا دیدن دارند. پس آنها میتوانند که رویا بینی اشان را در دوره ی ماهانه انجام دهند .دلیل دومی که برای زنان ساده تر است این است که جامعه ما آنگونه ای که خواستار مردان است نیازمند زنان نیست. مردان ،پسران شما میدانید ،مادران فرزندانشان را بزرگ میکنند تا به آنها آموزش دهند .آنان توجه فراوانی را بذل فرزندان ذکورشان میکنند ،چرا که آنان همانی اند که نظم اجتماعی را پایدار نگه میدارند. آنها همانی اند که تحصیل می کنند پس هر دیدگاهی را که برایش تعلیم دیده اند ،میتوانند آموزش دهند و مستقر کنند . که میتواند علم عام باشد یا پزشکی و یا حقوق. اگرچه که الان دوران عوض شده است. اما اساساٌ بدلایلی اشتباه زنان دراین حیطه ها هر کاری میکنند .آنان وارد این کارها میشوند که در نهایت بتوانند مانند مردان و برابر با آنان باشند. این رفتاری از نقطه نظر نظم اجتماعی است. آنان موقعیت خودشان را تثبیت می کنند چرا که حالا دکتر و یا وکیل هستند .اما این از منظر ساحری رفتار درستی نیست .چونکه آنها حالا گره جدیدی اضافه میکنند، یک رابطه ی قوی تر با نظم اجتماعی .بنابراین هم یک پیشرفت است وهم یک پسرفت. نمیگویم که کسی که ساحری تمرین می کند نمی تواند که یک دکتر و یا وکیل شود هرکدام از ما ،فلوریندا و کارول تیگز تحصیلات دانشگاهی داریم تا بتوانیم بطور انتزاعی تفکر کنیم و ارتباط برقرار کنیم اما نه اینکه ما هم یکی از استحکامات نظم اجتماعی شویم . میدانید که منظورم آنگونه که پروفسورهای مردمشناس ،وکلا و پزشکان هستند. کارول تیگز در مقایسه با هر پزشکی دانش وسیعی در طب سوزنی و درمان بدن و فیزیک بدن و کالبد انرژی دارد ،او اینها را از منظر تمرینات ساحری اش بدست آورده است و میتواند از آنها برای حرکت به دوردست ها استفاده کند. پس زنها شانس بهتری برای جدا شدن از نظم اجتماعی دارند ؛شانس بهتری برای فرار از این صخره ی آلکاتراز ، چرا که هیچکسی آنچنان متوجه ی از دست دادن اشان نمیشود. کارکرد اصلی آنها جاودان ساختن خانواده است و نه نظم اجتماعی. آنها باید که تکیه گاه مردشان باشند. آنگونه که آهنگی میگوید ،برای اینکه او را در تمام شرایط نگه دارد. ما تعلیم دیده ایم که به فرزندانمان یاد دهیم که شهروندان شرافتمندی باشند و از این قبیل و همینطور یاد گرفته ایم که ماتم بگیریم هنگامی که سرگردان هستند، اما آنها تنها در ساختار گمراه میشوند. البته که جایی برای گمراهی هم هست .بنابراین جایگاه زنان در زندگی روزمره ،در دنیای زندگی روزمره ،یک وضعیت دوگانه است، یکی اینکه ،میتوانید به شیوه ای که زنان هستند دیدگاه منفی داشته باشید، همانگونه که من گفتم ،که در واقع کارشان حمایت از مردان است. که ما میگوییم پشت هر مرد بزرگی یک زن است. یا اینکه زن باید در خانه باشد و خانواده را بگرداند. بنابراین محدودیت هایی بر او در رابطه با تحصیل تحمیل میشود و فرصت های کمتری نسبت به یک مرد خواهد داشت. خواسته ها و توقعات از او سنگینی اش در واقع در حول خانه است. اما همانگونه که من گفتم تغییری هم الان هست که زنان وارد بازار کار و محیط های دانشگاهی میشوند. اما آنها در این کارها با محدودیتی دوگانه وارد میشوند ، چه حالا هم خانه و خانواده دارند و هم دانشگاه رفته اند و هم شاغل اند. بنابراین حتی شانس کمتری از قبل برای داشتن انرژی اضافی دارند تا بتوانند فنون ساحری را تمرین کنند. اما در روایتی دیگر ،زنان تسهیلاتی طبیعی برای گسترش ادراک و حرکت بسوی واقعیت هایی دیگر را دارند. و دون خوان و زنان گروه او براین مبنا من را تعلیم دادند و این تسهیلات طبیعی را به کار میگرفتند. پس ما مرور دوباره میکردیم ،ما فنون خیره نگری و بخصوص رویابینی و بکارگیری زمان پریود ماهانه را اجرا میکردیم .ما از سیکل ماهانه استفاده میکردیم . بجای اینکه احساس بدی داشته باشیم و در رختخواب یک روز بمانیم یا گرفتگی عضلانی یا افسردگی ماقبل قاعدگی بگیریم ، که زنان یاد گرفته اند که باید اینگونه باشند .نه ،ما از تغییری که رخ میدهد استفاده میکنیم ،از تغییر طبیعی که در نتیجه جدا شدگی
نقطه پیوندگاه روی داده و رویا میبینم و کمین و شکار میکنیم .پس در واقع من نمی توانم بگویم که اختلاف اساسی در آموزش مردان و زنان وجود دارد. اما شیوه آموزش که دون خوان به ما میداد مبتنی بر رجحان و توانایی طبیعی امان بود .مانند بعضی از زنان که گفتم رویابینان فوق العاده ای بودند .مردان بیشتر بیرون میروند ،آنها بطور مثال گیاهشناس اند ،مانند دون وینچنزو .آنها با دنیا بیشتر بعنوان کمین و شکارگر بده بستان دارند . اما این بدان معنا نیست که زنان آموزشی بعنوان کمین و شکارگر نمی گیرند .از وقتی که ما بازگشته ایم و در دنیای زندگی روزمره هستیم ،دیگر نمی توانیم تنها در غاری بنشینیم و رویا ببینیم .ما باید که فنون کمین و شکارمان را به حد کمال برسانیم و با مردم باشیم و از آنان بعنوان خرده ستمگر استفاده کنیم و دنیا را از دریچه ی خیره نگری و حماقت اختیاری ببینیم .خیره نگری آنی است که فرد را قادر میسازد که ببیند دنیا مسلّمات نیست بلکه انرژی است. و ترکیب خیره نگری با مرور دوباره در واقع مانند این است که فرش را از زیر پای واقعیت بکشید .همانگونه که گفتم کار و رفتن به دانشگاه اما ما اینکار را از منظر پایگاه دیگری که ساخته ایم که میتوانیم به آن اتکا کنیم یعنی کالبد انرژی امان انجام میدهیم. ما به کار در دنیا به حالت حماقت اختیاری برخورد میکنیم. زنان شیوه ی واقعاً ساده ای برای ورود به آن دارند. یکراه طبیعی ،چرا که آنان وابستگی آنچنانی به ایده ها ندارند. آنها خیلی عملگرا هستند. بعنوان مثال اگر که در فلوریدا یا هرجایی زلزله بیاید زنان میگویند ،خب لااقل اینجا زلزله نشد و جای شکرش باقی است.آنها اینرا آنگونه که بیشتر مردان هستند ، بلافاصله و بطور انتزاعی و با اعتقاد به بشر دوستی نمی گویند .مردان کشیش و سیاستمدار هستند و در ارتش با مسائل جهانی درگیر اند. مردان همینطور فضانورد هستند و یا در فیزیک و ایرودینامیک فعال هستند اما زنان ،آنچه که ما از این جایگاه پیوندگاه که با آن بدنیا آمده ایم یاد گرفته ایم این است که زنان عملگرا هستند و با موقعیت های فوری ای که در رابطه با خانواده و بچه ها و تحصیل و توجهات شوهر و اینجور چیزهاست سرو کار دارند. پس آسان است که ترک کنند ،من نمی گویم که همسرتان را ترک کنید اما اگر ازدواج نکرده اید شوهر نکنید .اینگونه دیگر لازم نیست که نگران بچه ها و خانواده باشید و آنوقت تمام انرژی اتان برای ساحری میماند و هیچکسی چندان اهمیت نمی دهد که فضانورد نشده اید یا حداقل مادرتان برایش مهم نیست. اما اگر پسرتان پزشک یا یک چیز خوبی نشود آنوقت نگران خواهید شد. پس زنان آزادی بیشتری دارند. اما آموزش ها اساساٌ یکسان است و همانگونه که گفتم هرکسی تمایلات خود را دارد که به چه تمرکز کند و وارد شود. اما مرکز توجه تمامی تمرینات قطع امتداد مسلم گرفتن زندگی روزانه است که در نتیجه اش خواهید توانست به واقعیت های دیگر حرکت کنید. و اما واقعیت های دیگر در کجا هستند ؟آنها وضعیت های دیگر نقطه پیوندگاه اند که بسیار به جایگاه زندگی روزانه نزدیک هستند ،وضعیتی دوگانه. و درهم آمیختن یکی از این جایگاه های دوگانه ی واقعیت ، ایجاد حقیقتی دیگر می کند. آنگاه شما با انرژی دادن به دیگری اتان یعنی مکان پیوندگاهی که بر کالبد انرژی استیلا دارد وارد اش میشوید . ساحران از این دیدگاه پشتیبانی می کنند که واقعیت کیهان بافته های ادراک است. مانند بافته هایی که بر روی خود تا میخورند و هر رشته ی بافتنی خودش بتنهایی کامل است. یک حباب است. ما در یکی از این حباب ها بدنیا آمدیم و خودش هم برای خودش دنیایی است. اما این بافته ادامه دارد و در یک محدوده ی ویژه با دیگر واقعیت ها تداخل می یابد. حداقل اگر که شما حصار ها را شکسته باشید، دیوار مه ای که درباره اش صحبت میکنند همپوشانی میکند و میتوان خارج شد. بنابراین آن اولین مکانی که ساحران رویابین واردش میشوند و در آنجا خودتان را بسیار طبیعی خواهید یافت، خیلی موزون، در حقیقتی دیگر، در یک واقعیتی متفاوت. زنان می توانند بسادگی بدان وارد شوند. آنها در کل مشکلی ندارند. بنابراین مزیتی واقعی در زن بودن هست. دون خوان و ساحران میگویند که کیهان ،تمامی جهان هستی مونث است. انرژی زنانه ،به همین دلیل بهتر از انرژی مردانه می تواند که محدوده های دیگر جهان هستی را مورد تطابق قرار دهد چرا که انرژی مردانه سخت است و توانایی دست برداشتن از کنترل را ندارد چرا که تصور میشود مردان در هر شرایطی کنترل و فرمان را از دست نمی دهند .به همین دلیل برای آنان بسیار سخت است که بگذارند که برود ،دست بردارند، بپذیرند، تا به یکی از این قلمرو ها وارد شوند که بسیار برای زنان ورود به آنها ،آسانتر است.
جان: آیا من با پرسیدن چنین سئوالاتی که بطور کلامی در دیدگاه فمنیستی است افق دید ساحری را محدود می کنم ؟ تایشا آیا در زمینه ی ساحری زن بودن ،برای تو منافعی دربر داشته است؟
تایشا: این پرسش درستی است. گاهی از ما این پرسیده میشود و در پاسخ میگوییم، این مانند آن است که در یک فروشگاه باشید ،یک فروشگاه گران قیمت، و فروشنده به سوی شما بیاید و شما قیمت لباسی را بپرسید و او به شما بگوید :خب ،اگر می پرسید که قیمت اش چقدر میشود ،پس در استطاعت شما نیست. گاهی ما به موضوع اینگونه میاندیشیم که اگر مجبور باشی که بپرسی که چرا اینکار را میکنم و درگیرش شده ام ،خب در واقع با این سئوال معلوم میشود که اینکار مناسب اتان نیست. اما بهرحال پرسش درستی است چرا که ما از جایگاه پیوندگاه امان است که مورد سئوال قرار میگیریم که چه چیزی برای من در آن است و چرا اینکار را میکنم .ما چنین بزرگ شده ایم که ذهنیت تاجر پیشه ای داشته باشیم ،ذهنی تاجر تا ارزش چیز ها را دریابیم. و در چنین زمینه ای می بایست گفت که در ساحری ارزشی آنی وجود دارد که باید خودتان با امتحان کردنش دریابید. شما به دو صورت می توانید به پاسخ این سئوال برسید. یکی با نگاه کردن به اینکه آیا من میخواهم که در این وضعیت خاص پیوندگاه که با آن بدنیا آمده ام در این دنیا بمانم . بیشتر مردم به شما پاسخ میدهند که چیزی هست که کاملا نمیشود به آن حق داد. کیفیت زندگی روزانه ما بر مبنای ساحران واقعاٌ رو به وخامت است. در سراشیبی است و بسوی نابودی میرود. چه بطور کلی و چه از نظر فردی رفاه و سلامت ما در این سراشیبی است. سیاهه ای از صد ها بیماری وجود دارد که در هر لحظه می توانند به ما حمله کنند و بدون شک یکی از آنها در نهایت ما را مغلوب میکند و به سوی مرگ میفرستد بدون آنکه ساحری را تمرین کرده باشیم .در حالیکه ساحران می گویند با حرکت دادن نقطه ی پیوندگاه و ورود به بعضی از این حقیقت های دیگر، آگاهی اتان
.دست نخورده مانده و از مرگ ناگریز فیزیکی که بدلیل یک مکان پیوندگاه است که واقعاٌ چاره ناپذیر است ،می گریزید. آنها می توانند این را بگویند چرا که کالبد فیزیکی ما چیزی است که به ادراک ما از واقعیت محدود شده و گره خورده است. شما ادراک واقعیت را که عوض کنید بلافاصله ادراک اتان از کالبد فیزیکی اتان هم عوض میشود و شما جنبه های دیگری از کل قابلیت های اتان را فعال می کنید. کالبد فیزیکی که با بیماری ها و مرگ نابود خواهد شد تنها نتیجه ی منطقی مکانی از پیوندگاه است. به همین دلیل ما احساسی داریم ،همه ما تک تک امان این احساس را داریم که در بیرون چیزی بیش از اینها هست که آرزوی است که شاید بشود انجام اش داد. آرزو داریم که متفاوت بشویم .آرزویی است که ایکاش بیشتر انرژی داشتیم اما بلافاصله آنچه که می کنیم این است که این خواسته ،اشتیاق و آگاهی شهودی را تفسیر میکنیم .ما این را به شرایط انسانی ترجمه می کنیم ،مانند این که آرزو داشتم که شغل بهتری داشتم .ایکاش که روابط بهتری داشتم یا روابط غنی تری داشتم .ایکاش مسائل درخانه و یا کارم متفاوت بود. ما ناخشنودی یا انرژی پایین را به کنترل ،نه در واقع کنترل بگوییم که سرنوشت مان چه هست ،ترجمه می کنیم .وقتی داشتم به اینجا می آمدم بیلبوردی را دیدم و با خودم گفتم که برایت آنرا حتماٌ بگویم .رویش نوشته بود ،همه مردمی که برای آینده برنامه ریزی می کنند مقداری برنامه اشان کوتاه است ،و این بیلبوردی برای تبلیغ یک سازمان کفن و دفن بود. با خودم گفتم این درست است واقعاٌ همین طور است. منظورم این است که برنامه ریزی امان همیشه کوتاه مدت است، نه حتی یک مقدار ،بنابراین ساحران میگویند نه! برنامه اتان را کوتاه فرض نگیرید که غر غر کنید و در گور به پایان برسانید اش. ساحران بزرگ میاندیشند. آنقدر بزرگ میاندیشند که تجریدی اند. آنها جهشی به بی کرانگی می کنند. آنها به فراسوی حقیقت می جهند حقیقتی که توقعات امان را همواره کم میکند ،ناامید امان میکند و ما را میمیراند.شاد و یا ناخشنود اما بهرحال مرده. این چه اهمیتی دارد که شما شاد بمیرید ، پولدار و یا هرچه ،بهرحال در همان جای دیگران ، به آخر رسیده اید.عاقبت والدین ما در انتظارمان است. و ما اینرا میدانیم و دیده ایم .میتوانیم ببینیم که آنان پیر میشوند و آگاهی و وضوح اشان را ازدست میدهند. پس پیشنهاد ساحران از گذر تمرینات اشان این راه جایگزین است که نه ؛فکر کنید ،هرآنچه که ممکن است که باشید را بقاپید و خودتانرا به آنچه یاد گرفته اید ، زبانتان و شیوه خطی فکرکردن اتان که میگوید چه میتوانید باشید ،محدود نکنید .چرا که حالت خطی ما میگوید که از تولد شروع میشود و به مرگ خاتمه می یابد. این یک شیوه ی خطی برای اندیشیدن بر مبنای فرهنگ مان است. کیفیت زندگی روزمره که بینهایت معقول ،خطی و در جهت نابودی است. ساحران میگویند نه،اینرا قبول نکنید. بپرسید ،بپرسید همه چیز را به چالش بگیرید. حتی قطعیت را که این دیوار اینجاست به چالش بگیرید. به آن خیره شوید و از آن در بیاورید که واقعاٌ چه هست. و آنگاه شما خواهید دید ، انرژی را که دیوار را ساخته و سیال است و اینکه شما بعنوان موجودی درک کننده سیال هستید ،واقعیت سیال است. من میتوانم بطور قطع این را بگویم که با داشتن انرژی ،با زنده بودن بطور انرژی سان، خواهید توانست کالبد انرژی اتان را براه بیاندازید تا جایگزینی داشته باشید ،تا واضح و شفاف باشید ،متعادل، بینهایت بهتر، برتر از بیحالی و دل مردگی دائمی باشید ،برتر از گیجی ،نا امیدی، یا اینکه با نشئه شدن فاز بالا بگیرید و بعد در اعماق رها شوید ،از این احساس در دام افتادن که بسیاری از مردم با شغل شان دارند برتر باشید.آنها تنها میتوانند با قایق سواری در رودخانه کلورادو از اینها فرار کنند .ساحران میگویند نه خودتان را به این گریز کردن های مواد و سیگار و سکس و هرچه محدود نکنید .اینها شکل های فرار از محدودیت های زندگی روزمره امان هستند .ساحران میگویند ،نه ،خودتان را صرف این خرده ریز ها نکنید. همه چیز را در دست بگیرید. ساحران تا آنجا که می توانند حریص هستند .آنها میخواهند با تمامیت اشان زنده باشند و هرکسی این توانایی را دارد این شانس را دارد. اما تنها ساحران اند که شجاعت اش را دارند که نه تنها آنرا آرزو کنند بلکه با تمرین مرور دوباره زندگی فردی و رها کردن مشت پر شده اشان از خرده ریزهایی که بهشان چسبیده ایم ،بگذارند برود. بنابراین خواهید توانست دست اتان را از درون قوطی در بیاورید و وسعتی را که در روبروی امان هست ببینید ،خواهید توانست تصور ناشدنی ها را از منظر زندگی روزمره ادراک کنید ،واقعاً تصور ناشدنی اما کاملاً صحیح و توافق پذیر، شما میتوانید از دیدگاه ساحران به یک توافق برسید .بنابراین ساحران بیکران گی را سیاحت میکنند همانچه را که در واقع جابجایی پیوندگاه با جمع آوری انرژی میگویند. چرا که اگر انرژی نداشته باشید حتی نمی توانید یک روز کاری خوب داشته باشید ،چه برسد که رئیس اتان را تنها یک خرده ستمگر ببینید. برای اینکار باید که بر برنامه کاری اتان بر روی انرژی "خودتان "ایستادگی کنید و بخندید ،بتوانید بر آنچه که دور و برتان میبینید بخندید و بر مبنای حماقت اختیاری به آنها بنگرید . و گرنه برای همیشه محکوم به دیدن دنیا بعنوان تنها حقیقتی که به ما داده شده است خواهید شد. و ساحران میگویند نه این واقعی نیست. آنها میگویند که امکانی هست و این امکان را به اقدامی عملی مبدل میکنند. بنابراین آنها دراینباره تنها حرف نمی زنند و یا بمانند فیزیک ،فلسفه و فلاسفه شرقی تئوریزه اش نمی کنند بلکه آنرا به اقدام عملی تبدیل میکنند. و به همین ترتیب انگیزه میگیرند و ازتکنیک هایی که در کتاب هست استفاده می کنند .ما این فنون را به هرکسی که میخواهد از آنها استفاده کند جهت شروع پیشنهاد میکنیم. مانند آن است که ما نردبانی را پایه ریزی کرده باشیم که هر پله اش چیزی است ،یک فن بی عملی آنگونه که قبلاٌ گفتم ،سکوت درونی یا مرور دوباره .و همانگونه که شما اظهار میدارید ،هرکسی می تواند انجام اشان دهد، و لزومی هم ندارد که از انجام درست آنها نگران باشید. که مثلاٌ من نمیدانم که دقیقاٌ تنفس اینگونه است. قانونی بدین شکل نیست.به کتاب ها نگاه کنید .هر آنچه که میتوانید از آنها بگیرید و سپس به کالبد انرژی اتان اعتماد کنید که شما را راهنمایی می کند و میگوید که چه کنید و همان کار را انجام دهید. دلسرد نشوید و فقط انجام دهید. و هرچه بیشتر انجام دهید بیشتر صحت اشان را خواهید دید که ساحری چیست و ما درباره ی چه صحبت می کنیم .شما خودتان خواهید دید و صد البته بهره اش را هم خواهید دید .چرا که شما اضطراب از ناامیدی که هرگاه چیزی اشتباه میشود ویران اتان میکند را احساس نخواهید کرد. بطور ناگهانی سبکی ای را حس می کنید که گویا باری از روی شانه هایتان برداشته میشود. شما بطور روزانه منفعت انجام بعضی از این فنون رامی بینید .ساحران جمله ای دارند .ترانه ای مکزیکی بنام "والنتینا" که در آن مصراعی است که میگوید :اگر داری میروی که فردا بمیری ،ممکن است امروز بمیری. و اینگونه است که ساحران انگیزه میگیرند .آنها میدانند که میروند که بمیرند. منظورم این است که از دیدگاه زندگی روزانه این تمام چیزی است که در انتظار ماست. پس شما می توانید این جهش را انتخاب کنید و الان بمیرید و خودتان را در قلمروی دیگر پیدا کنید و خواهید دید که برای سردرگمی و شادی اتان جایگزین هایی در انتظار است.
جان: تایشا در زمینه ی یهودی -مسیحی ،اسطوره ای هست که دنیا چگونه خلق شد ،دنیا و زندگی خلق شد و چگونه درآخر و در شرایطی فرزند خدا باز میگردد و دنیایی جدید بوجود می آید .آیا هیچ توجهی در ساحران درباره ی شروع خلقت هست؟ زندگی در شرایط انسانی به کجا میرود؟ یک ساحر چگونه اینها را پیش بینی می کند؟
تایشا :این پرسش قدرتمندی از منظر زندگی روزمره است چرا که البته که ما نسبت به آینده امان که چگونه خواهد بود توجه داریم .هر فرهنگی اسطوره ی خودش را دارد که چطور دنیا آفریده شد. بعضی از فرهنگ ها از شش و یا هفت دوره یاد میکنند ،دوره هایی متفاوت که دنیا نابود شده است و دوباره باز خلق شده و الان ما در خورشید پنجم هستیم .اینها اسطورهایی هستند که در هرشبکه ی فرهنگی برای توصیف خط سیر بشریت مورد تایید قرار میگیرند که بشریت در نهایت به کجا میرود. اما از منظر ساحران ،ساحری تنها به این توجه دارد که فرد در کجا قرار گرفته است بجای اینکه به این سوی رود که بیشتر درباره ی انتزاعاتی مانند فرهنگ و یا بشریت و جامعه بپردازد. چرا که همانگونه که همه امان میدانیم این چیزها برساخته ی افراد و جامعه هستند و به جایی نمی روند که مردم نخواهند بروند. بنابراین ساحری بر سرنوشت موجودیت فردی تمرکز دارد تا عام مردم بطور خاص. و تمام این کتاب ها هم نوشته شده اند تا هر فردی را راهنمایی کنند که میخواهد این سرنوشت را تغییر دهد یا شانسی برای فرار از شرایط طبیعی تکامل (حالا هرچه که هست) داشته باشد .ساحران حقیقتاٌ آنقدر ارزیابی نمی کنند که آینده به کجا میرود.
آنها وقت اشان را برای پیش بینی آنچه که آینده در بر دارد صرف نمی کنند چونکه آنان بر فعال سازی کالبد انرژی اشان تمرکز کرده اند و خواهند توانست که آگاهی اشانرا در هرآنچه که خود را در آن بیابند حفظ کنند .آینده، گذشته" این روش خطی فکر کردن بواقع شامل دنیای ساحران نمی شود. اما شما میتوانید بدین گونه به آن فکر کنید که هر کجا که ساحری هست ،او بدانجا با تمامیت خودش ،انرژی دست نخورده اش ،خواهد رفت که به معنای عدم توجه به آنچه که درگذشته ها روی داده میشود چرا که در آنجا گذشته ای نیست. او گذشته اش را مرور دوباره کرده است و انرژی اش را بازسازی کرده است تا بدین جا که الان هست حرکت کند. ساحران کهن تصورات دیگری هماهنگ تر با اسطوره فرهنگهای دیگر داشتند ،که در آن زمان گذشته و زمان آینده و زمان رویا وجود داشت. و مردم شناسان ما هیچ نباشد درباره زمان رویا حرف زده اند. آنها فکر میکنند که شاید به گذشته ی نامعلومی ماقبل اسناد مکتوب مربوط باشد. یا در چین ما امپراطوری زرد داریم و کشور اسطوره ای آن ،یا قبل از آن امپراطوری های اسطوره ای وجود دارد که ما به آنها از منظر پیشرفت خطی نگاه میکنیم منظورم این است که حرکت خطی به گذشته ها به نقطه ی نامعلومی میرسد. اما باز هم تفکر خطی .خیلی ساده است که اینگونه فکر کنیم و سپس اگر اینگونه فکر کنید با ترس از اینکه آینده چه خواهد بود باز خواهید گشت. اما یک ساحر و هرآنچه که گفتم واقعاً از این بسیار متفاوت هستند ،با استفاده کردن از دیدگاه فنومنولوژی (پدیدارشناسی) در گسترش ادراک و درک کردن این موضوع که فضا و زمان پرسشی از قصد مندی ای هستند که در بدن هایمان رمز گذاری شده تا که تنها بتوانیم ادراکی معمولی بصورت ادراک شیئی داشته باشیم .یعنی ما باید که شیء را ادرک کنیم و این شیء آینده ی خود و گذشته ی خود را دارد تنها به صرف نوع عملی که ادراک ما از این واقعیت انجام میدهد. ساحران در زمانی که مفاهیم اعطا شده را از هم میگسلند در واقع ایده ی اینکه آینده ای در بیرون در انتظار ما هست را هم برهم میزنند. نه ،چیزی منتظر ما نیست. اگر چیزی دربیرون منتظرما باشد دریای پر کوسه ای است که بعد از فرار از آلکاتراز قرار دارد. و آنچه که در دریاست ،پیش از همه موجودات غیر ارگانیک هستند .موجودهای دیگری علاوه بر بشر ادراک کننده در کیهان هست .رویابینان وارد لایه های یا قلمرو هایی میشوند که دنیوی یا لایه های فضایی نیستند، تنها لایه اند ،لایه های انرژی .هر قدر انرژی بیشتری داشته باشید بیشتر خودتان را تغییر میدهید و دورتر میروید .اما شما در فضا و زمان نمی روید آنگونه که ساحران کهن باور داشتند .آنها مدل کهنه متفاوتی از آنچه اتفاق می افتد داشتند. فکر میکردند واقعاً بطور فیزیکی وارد زیر زمین میشوید ،لایه های زیرین متفاوت و یا هفت لایه آسمان .این البته مدلی شرقی از بودیسم هم هست که شما لایه های متفاوتی از شخصیت های مقدس و قدیسان دارید و سپس به انسان ها و شیاطین نزول میکنید. همه چیز لایه لایه است. این هم یک مدل خطی است. ساحران کهن می بایست اینگونه فکر می کردند که بله ،شما به این اعماق تاریک متفاوت فرود می آیید .اما ساحران دریافتند که در واقع اینگونه نیست. این سئوالی از انرژی است تغییری انرژی گون در هرآنچه که روبروی تان است .پس شما اصلا تکان نمی خورید .تنها همه چیز در همان زمان میرود. پس این نیست که شما اینجا هستید و چیز دیگری در آنجاست. اینجا و آنجایی نیست. ساحران مدرن کل این را ملغی کردند .من توانستم که در درختان اینرا ملغی کنم .ما همیشه همینجا و همین الان هستیم .به بیانی دیگر، اما همیشه اینجا و همین الان همان نیستند. منظورم از جایی است که کمین و شکار وارد میشود. کمین و شکار گران دریافتند که آنچه که اینجاست و آنچه که الان است شامل مکان جدید رؤیا است. و این دائم عوض میشود اما ما همیشه الان همینجا هستیم .ساحری تناقض های فراوانی دارد، البته بنظر تناقض میرسند چراکه ذهن خردگرای ما نمی تواند که اینرا درک کند. بنابراین توجه بر این نیست که سرنوشت بشریت یا دنیا چه میشود چراکه میبینید همانگونه که گفتم ،واقعیت دنیای روزانه تنها یکی است بگویم یک تارمویی از گیسوان .و ساحران میخواهند که به جای دیگری بروند. اما هرآنچه که بعد از حرکت آنها پیش بیاید به معنای عاقبت زمین آنچنان که در اخترشناسی به آن نگاه میکنیم دیگر در مرکز توجه انرژی آنها نیست .اخترشناسان به ما میگویند که کهکشان هایی را یافته اند، کل صورتهای فلکی از کیهانی گسترده ی گسترده و بی پایان .بگذارید بگویم هرکدام از آنها برای خود دنیایی هستند .بنابراین سرنوشت یک ذره غبار تفاوت چندانی در دیدگاه کل ایجاد نمی کند .کاری که ساحران می کنند این است که دیدگاه کل را میگیرند .این خیلی معنی خواهد داشت اگر که الان که اینجا هستیم زمین لرزه شود یا یک بمب اتم بر سرمان فرود بیاید. این برای ما خیلی معنی دارد اما برای دورو بر ما هیچ معنایی ندارد. در چشم انداز گسترده اگر ساحری گذار کند این احتمالات به دنیای کمین کنندگان او دیگر وارد نمی شود. نکته دراین است که هرفردی میتواند که گذار و توانایی هایش را اکتشاف کند پس این یک بیانیه غیر انسانی نیست چرا که بگونه ای دیگر خودش را نقض میکند و در واقع دلسوزانه است .ساحران میگویند که این کتاب ها را نوشتیم تا اگر کس دیگری که علاقمند است بتواند به این نردبان چنگ بیاندازد و بعضی از این چیزها را امتحان کند. یکبار که ساحران از این واقعیت زندگی روزمره گذار کنند ،روابط اشان با همقطاران بشری اشان عوض میشود. بنابراین ما میتوانیم نشان دهیم که او جامعه را چطور می بیند --نه جامعه بطور کلی بهرحال ساحران بیانیه هایشان درباره ی کیفیت روزگار مان را داده اند و برخی گرایش های خاص را دیده اند .آنها کیفیت زمانه ی مارا سندرم بچه ی بیچاره مینامند، البته باز هم این در ارتباط با فرد است. هرچه ما میگوییم یا انجام میدهیم و یا استثنا می کنیم در رابطه با فرد است، ما همیشه این را بخود امان برگردانده و منعکس می کنیم بعنوان سندرم من بچه ی بیچاره. چه کسی خواهد آمد که بداد من برسد. این همان کیفیت زمانه ی ماست. در عین حال این بیان یک تمرین فردی است که در واقع مردم چه می کنند .وقتی که ساحری گذار میکند ،او از توجه اش بخود می گذرد. او به وضعیتی میرود که کمین کنندگان به آن بی رحمی و جدایی می گویند. همانگاه که او خود را جدا میکند کاری که واقعاٌ او انجام میدهد این است که دیگر قادر به توافق عمومی با همنوعانش نیست. و این دلیل مشکل بودن روابط متقابل او با مردم است چراکه مردم نمی توانند توقعات خودشان را در ساحر بخوانند .آنها فکر میکنند که اوعجیب است، یک چیزی در او سر جای خودش نیست. او از جایی می آید که مردم نمی دانند کجاست و این حقیقت دارد. او از جایی می آید که از جایی که آنها از آن آمده اند متفاوت است. بنابراین توافق عمومی، امکان ارتباط ، شکسته ممیشود. بنابراین اگر که ساحری باید که در دنیا میان مردم باقی بماند تنها شیوه ای که میتواند انجام دهد چیزی است که ساحران بدان حماقت اختیاری میگویند. در حین کمین و شکار خود و دیگران ،در حین دیدن همه چیز بسان انرژی ،در حالیکه در معنای نهایی بشر بودن عمیق نمی شود چرا که همه این توجهات از توجه بخود می آید. یک ساحر دیگر خودی ندارد که برایش نگران باشد و دیگر نمیتواند که مبنای تطابق توجه برخود با دیگران توافق عمومی کند. دیگران هم نمی توانند که در او توجه بر خود را بخوانند همانگونه که با خودشان میکنند بنابراین آنها در او چیزی غیر عادی می بینند. آنها آن آیینه را که می توانند خودشان را درآن ببینند در ساحر ندارند بنابراین ساحر با آنها تنها در حماقت اختیاری میتواند که عمل متقابل انجام دهد. دون خوان و همه ی اعضای گروه ساحران بدینگونه با مردم معاشرت میکردند و ما هم الان اینگونه با مردم روابط متقابل داریم .کارلوس کاستاندا و معدود بینندگان بطور کلی اینگونه معاشرت می کنند چرا که نقطه ای هست که اگر از آن بگذرید دیگر خیلی از جایگاه پیوندگاه در زندگی روزانه دور شده اید و دیگر به هیچ چیزی در دنیای زندگی روزمره علاقه و توجهی ندارید که با مردم با آنها بده بستان کنید و نه تنها علاقه ای ندارید بلکه حتی بطور فیزیکی توان اش را هم ندارید یا اینکه ممکن است اگر ناگهان در اتاق پیدا تان شود فردی را بترسانید چرا که آنچه که بعد از گذار پیوندگاه روی میدهد این است که شما کالبد انرژی اتان را فعال کرده اید و کالبد انرژی میتواند ازقلمرو زندگی روزمره ناپدید شود. بنابراین همچنانکه ساحری گذارش را شروع می کند از نشان داده شدن در زندگی روزمره هم گذار میکند. او واقعاٌ نامرئی میشود و این کاری است که کمین و شکار گران تمرین می کنند. ما بیشتر و بیشتر ناپیدا میشویم تا اینکه زمانی میرسد که میتوانیم در خیابان قدم بزنیم ،اگر خیابانی هنوز آنجا باشد و کسی ما را نبیند. چرا که ما گفتگوی درونی امان را خاموش کرده ایم که دائم اینکه من در این دنیا هستم را باز تاکید می کند . میدانید که :"من این گونه و آنگونه هستم .من اینجور و آن جور آدمی هستم .من خودم هستم" .این توجهات دیگر متوقف شده و شما از کالبد انرژی اتان برای ورود به دنیاهای دیگر استفاده می کنید .و شما روزی خودتان را خیلی متوازن در دنیای دیگری می یابید که درآن هم مردمانی هستند اما نه مردمانی که در زندگی روزمره اند. شما وارد تارموی دیگری از دنیای آگاهی شده اید و چیزهای دیگری در آنجا هست و فضای خالی و بی ارزش نیست. این شیوه ای است که ما دوست داریم فکر کنیم دنیای زندگی روزمره که در آن بدنیا آمده ایم و درآن هیچی نیست و آنقدر ها هم خوب نیست . یا اینکه بهشت و جهنمی در جایی هست اما اینها همه در واقع بخشی از تفکر خطی ما هستند. همینطور مردمان شرقی که میگویند خوب است که خالی است و چیزی در آن نیست.
نه بینهایت رشته های انرژی آگاه در اینجاست که می توانید با مشاهده آنها را تجربه کنید. و چیزهای دیگری را ببینید. رویابینان به قلمروهایی در کیهان های دیگر می روند که تنظیمات سیاره ای متفاوتی دارند، سگ هایی دیگر ،حیواناتی که سه پا دارند انواعی از زندگی ارگانیک که در دنیای واقعی پیدا نمی شوند . آنها جدولی از عناصر دارند ،جدولی تناوبی عناصر،عناصری متفاوت از آنچه در این قلمرو هست که برای فیزیکدان ها و شیمی دانان ما شناخته شده نیستند و این عناصر ترکیب های متفاوتی را می سازند .پس یک کمین کننده وقتی که موقعیت پیوندگاه اش تغییر کرد شروع به شکار آن مکان می کند و این حقیقت دیگر را شرح میدهد. کارلوس کاستاندا زمان زیادی را صرف رویابینی و اکتشاف بعضی از این قلمروها کرده است. برای همین است که او در قلمرو زندگی روزانه نیست. او کتابی دارد که بزودی بیرون می آید درباره ی دروازه های رویابینی، و فرآیند واقعی اش را در آن توضیح داده که چطور می شود که از دنیای زندگی روزانه به بعضی از این قلمرو ها بروید (هنر رویا بینی). پس این کاری است که ساحران می کنند .اما واقعیت زندگی روزمره اهمیت خود را از دست خواهد داد.
جان: اگر ممکن است به کوتاهی موقعیت خود یا مرحله ی خود را در ساحری بگویی، چگونه تو نویسنده گی را با ساحری درهم آمیختی که من آنرا سنتی بطور برجسته شفاهی برای دستیابی به دانش فرض گرفته ام ؟ پس تایشا هرچه که میخواهی در رابطه با اینکه بعنوان نویسنده میخواهی چه کنی برایمان بگو .راه دانش تو به کجا خواهد رفت الان کجا هستی هرچه که میخواهی بگو.
تایشا: من اندکی میتوانم درباره ی نویسندگی بگویم ،که چگونه این کتاب ها نوشته شدند یا اینکه من چطور کتاب هایم را نوشته ام .همانطور که میدانید این مربوط به مراحل بسیار ابتدایی تمرینات من است و به همین دلیل سال های سال نوشتن اشان زمان برده است. و اگر بپرسید که چرا الان و بعد از زمان زیادی که گذشته به بیرون آمده ، به این دلیل است که ما نمی دانستیم ،و منظورم از ما خودم و فلوریندا دانر و کارول تیگز است که چه کسی کتاب ها را چاپ کند .واقعاٌ ما به طریقی که مردم کتاب مینویسند این کتاب ها را ننوشتیم .دریک اسلوب تحقیقات خطی و بر مبنای اطلاعات ساختگی تصور شخصیت ها ،ترسیم خط داستان و آمدن با آینده ی داستان هایشان .پس ما بر مبنای سبکهای ادبی ننوشتیم چرا که کارهای ما در واقع از روی ذهن خرد گرا در یک فرآیند خطی دیدگاه زندگی روزانه نوشته نشدند .آنها از مکان دیگری از پیوندگاه آمدند. و هرچه که ما یاد گرفته ایم یا لااقل بیشتر تمریناتی که گذرانده ایم در مکانی دیگر از وضعیت پیوندگاه بوده است. امیلیتو که به من آموزش داد که در واقع دومین معلم من بود و کسی که واقعاٌ در کمین و شکار مرا تعلیم داد ،خب در واقع در دنیای زندگی روزانه وجود خارجی ندارد .پس حجم اصلی تمرینات از جایگاه رویا به من داده شده است. به همین دلیل وقتی که من شروع کردم به صحبت با شما گفتم که تایشا آبلار در واقع جایگاهی در رؤیا است. چرا که او در دنیای زندگی روزانه زاده نشده است. بهرحال تایشا آبلار میتوانم به شما بگویم که از جای دیگری آمده است. از مکان دیگری از پیوندگاه است و نه تنها آزمودن هر آنچه رویداده است یا اتفاق افتاده بلکه انرژی ای که من میگیرم .بنابراین شما به لایه ی دومی از انرژی نیاز دارید که بتوانید آنها را بیاد آورید ،چونکه اتفاقات بسیار بسیار زیادی در آن محدوده افتاده است که هنوز بیاد نیاورده ام. بنابراین تکلیف کنونی من آن است که به آنها باز گردم. و هرچه من بیشتر انرژی ذخیره کنم بیشتر میتوانم که بیاد آورده و این اتفاقات را به سطح بیاورم و سپس خواهم توانست که آنها را بنویسم .و بنوعی آنچه که ما انجام میدهیم ترجمان چیزهایی است که همیشه الان و هم اینجاست. دایره وار، لایه ای متفاوت، لایه ی انرژِی . ما آنها را به بهترین شکلی که میتوانیم صحبت کنیم و بنویسیم ، به شیوه ی خطی ترجمه می کنیم .پس کتابهای ما ترجمه ی تجربیات امان است بطوریکه ما میتوانیم آنها را به شکل بهم پیوسته ارائه دهیم .اینجا بار دیگر اهمیت تحصیلات آکادمیک مشخص میشود بنابراین یک ریشه و بنیادی هست که من اکنون میتوانم از آن استفاده و بر آن اتکا کنم بجای اینکه تنها بگویم اوه خیلی خارق العاده است. منظورم این است که من چیزهای خارق العاده ای دیدم که حتی نمی توانم درمورد شان صحبت کنم چرا که وقتی شما چنین چیزهایی را می بینید باور کنید که نمی توانید صحبت کنید .وقتی که همکنون درباره اشان فکر میکنم ،اغلب اوقات زبانم گره میخورد اگر که بخواهم پیوندگاه ام را باز گردانم .من در تمام طول این مصاحبه تنها بواسطه ی تمرینات کمین و شکارم و تنها بواسطه آنها ؛ پیوندگاهم را در یک مکان خاص نگهداشتم .همان لحظه ای که من از اینجا بروم ،نقطه ی پیوندگاه ام به جای دیگری میرود .باور کنید به آنجایی که از آن آمدم باز خواهم گشت. همینجا و الان در واقعیتی دیگر. و در آنجا من نمیتوانم به این سبک صحبت کنم .پس در این زمان کوتاهی که در اینجا هستم کاری که من واقعاٌ میخواهم که بتوانم بکنم این است که برخی از این مفاهیم را به هرکسی که علاقمند بدانستن اشان است بیان کنم و هدایت اش کنم .مفهوم بسیار سخت و در عین حال ساده ی اینکه ساحری چیست و کتاب های ما هم همین هدف را دارند که تلاش کنند در های این دانش را بروی عموم بگشایند چرا که ما حقیقتاً کار آموزی نداریم .قانونی که حوزه و گروه دون خوان را اداره میکرد دیگر نیست. اندک افرادی که بتوسط او آموزش دیدند در سیّالی و اعتدالی کامل تعلیم دیدند بنابراین ما میتوانیم پیوندگاه مان را از چندین و چند مکان به شکلی روان و به نرمی و با هوشیاری و آگاهی کامل و توازن حرکت دهیم و سرانجام به آزادی مطلق حرکت کنیم جایی که دیگر در هیچ مکان خاصی نگاهداشته نمی شویم .آنقدر سیال که هرکجا اقتدار بخواهد ما را ببرد، قدرت قصد که همه چیز در آنجا به پایان می رسد.
جان: مصاحبه با تایشا آبلار و کتابش ،گذر ساحران ،سیاحت یک زن ،تایشا از تو ممنونم که وقتت را به ما در کی پی اف کی دادی .
تایشا: در اینجا بودن مایه ی مباهات ام بود .
جان : مصاحبه با تایشا آبلار در فوریه امسال و در دفتر کمپانی تولتک آرتیست در لوس آنجلس انجام شد . 1993