مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

دیدارهای بروس واگنر با کاستاندا مجله دیتیل ۱۹۹۴

 

 

                                     تو تنها دوبار خواهی زیست 

بروس واگنر:مجله ی دیتیل

 

 

کارلوس کاستاندا نسلی را با تصور واقعیت هایی دیگر  میخکوب کرد.دریکی از مصاحبه های کمیاب اش ساحر افسانه ای با بروس واگنر درباره ی دون خوان ،آزادی،رویابینی و مرگ صحبت کرده است و همینطور درباره ی اتفاقات بامزه ای که درراه بی کرانگی افتاده است.

کارلوس کاستاندا دیگر در اینجا زندگی نمی کند .پس از سالها انضباط سخت جنگاورانه  او از این تئاتر موش وار زندگی روزانه رهایی یافته است.او یک مرد تهی است،یک لوله دودکش ،یک داستانگوی داستانها و ماجراها. واقعاٌ مرد نیست بطور کلی،موجودیتی است که دیگر به دنیا آنگونه که ما می شناسیم اش وابسته نیست.او آخرین ناوال است..سیره ی کهن ساحرانی که موفق به شکستن توافق دنیای معمولی شدند.با چاپ نهمین کتاب اش "هنر رویا بینی.او راه را بست.او درراهش برای لحظه ای  ظاهر شد.

 

حس مشترک کشنده است

 

اسم من کارلوس کاستانداست. می خواهم که شما امروز کاری  بکنید.من می خواهم که قضاوت اتان را متوقف کنید .خواهش می کنم به اینجا با تجهیز خود به زره ی  حس مشترک نیایید.مردم هرکجا که صحبت میکنم ، پیدایم می کنند . بهروسیله ای  می آیند که این کارلوس کاستاندا را  بشنوند  و من را با سخنانی اینچنینی برنجانند ."من کتاب هایت را خوانده ام و آنها بچه گانه بودند ."تمام کتاب های آخرت خسته کنند ه بودند .خواهش می کنم اینگونه نیایید باور کنید که بی فایده است.امروز از شما می خواهم ،تنها برای یک ساعت برای گزینه ای  که من برایتان می گذارم خود و ذهن اتانرا بازکنید .مانند دانشجویان مغرور به حرفهایم گوش نکنید.من قبلا با دانشجوهای مغرور حرف زده ام .مردگان گردن فرازی  هستند .حس مشترک و ایده آل گرایی همان است که مارا می کشد.ما آنها را با چنگ و دندان  نگاهداشته ایم .این همان میمونی است که دون خوان ما را می نامید .میمونی دیوانه .من برای سی سال در دسترس کسی نبودم .نمی خواستم که با مردم صحبت کنم .من برای زمانی اندک  در اینجا هستم .اینگونه نمی توانیم ادامه دهیم  .ما بدهی ای داریم که باید به آنانی که خودشانرا برایمان به  خطر انداختند تا برخی چیزها را به ما نشان دهند ،بپردازیم.ما این دانش را به ارث برده ایم .دون خوان به ما گفته است که عذر خواه نباشیم .ما میخواهیم که شما به اینجا بیایید و این گزینه ی عجیب و عملی که دور از دسترس اتان نیست را ببینید .من شادی مرموزی از دیدن این پرواز پاک باطنی میبرم.این تنها برای چشمان من است.من نیازمند نیستم .من به هیچ چیزی محتاج نیستم .من همانقدر به شما نیازمندم که به سوراخی در کله ام .اما من یک سیاح ام یک مسافر.من در آن بیرون کشتیرانی می کنم  و  میخواهم دیگران هم این امکان را داشته باشند.

 

 

                  این راه خروج 

 

هدایتگران قبل ازسایر گروه ها در سانفرانسیسکوو لوس آنجلس صحبت کرده اند و همکاران اش فلوریندا دانر گراو ،تایشا آبلار و کارول تیگز سخنرانی هایشان را در آریزونا کرده اند.(رویای تولتکی میراث دون خوان )

در این دوسال کتاب های فلوریندا دانر و تایشا آبلار (که درآنها  درباره ی کاستاندا و قیمومیت اشان در زیرنظر دون خوان گفتگو کرده اند ) به ترتیب نشر "در رویا بودن و گذر ساحران "به بازار  وارد شده اند

گزارشهای این دو زن درباره ی یک سری مسائل پدیدارشناسانه است .تاریخچه ای صادقانه از ابتدای آشنایی  و تمرینات اشان.همینطورکتاب ها سود مالی غیرمترقبه ای کردند، چرا که خوانندگان کاستاندا تا قبل از این کتاب ها به چنین روشنگری های پرقدرتی درباره ی تجارب آنها  دسترسی نداشتند.(کاستاندا می گوید : در بازی اشان زنان مسئول اصلی هستند .من تنها شوفر فلیپینی ام .)دانر گراو رضایت مجموع اشان در انجام این کار را به توافق بین الاذهانی ساحران تفسیر میکند و اینکه هرکدام مانند یک راه متفاوت و منحصر بفرد به همان  شهر است.اینها فریب های انرژی است،مسئولیت پذیری در مقابل عملی غیرقابل مذاکره چراکه ما همان هایی هستیم که بسوی مرگ درحرکت هستیم .کسی که بدلایل درستی به الزامات شرایط اش پایبند است.همه ی شنوندگان که  دکترای پدیدارشناسی از یو سی ال ای دارند در حیرت فرو رفته اند.اسلوب شناسانی که که منضبط به قواعد آکادمیک هستند درعمل به سختی می توانند که دنیای جادویی را که اینان ارائه می کنند ؛تفسیر کنند. دنیایی از ترکیب بندی انرژی بنام دقت دوم که مکانی برای بزدل های دوران جدید نیست.

 

 

                                حزب خلاف کارها

 

من زندگی دوگانه ای را پیشنهاد نمی کنم .بین آنچه که می کنم و آنچه که می گویم فاصله ای نیست.من اینجا نیامده ام که به زنجیرتان بکشم یا مایه ی سرگرمی اتان باشم. آنچه که میخواهم درباره اش صحبت کنم برمبنای نظرات  خودم نیست بلکه مربوط به دون خوان است،سرخپوست مکزیکی که این دنیای متفاوت  را به من نشان داد.پس حالت تدافعی بخود نگیرید!خوان ماتئوس سیستمی کاری را به من ارائه کرد که پشتوانه ای از بیست وهفت نسل ساحران را بدنبال  دارد.بدون او من پیرمردی بیش نبودم که کتاب به بغل درگوشه ای با دانشجویان قدم میزد.می بینید ما همیشه یک سوپاپ اطمینان باقی می گذاریم به همین دلیل است که منفجر نمی شویم ."اگر هیچی نباشد میتوانم انسانشناسی درس بدهم" .ما همین الان هم آدم های بازنده ای درنمایشنامه ی بازندگان هستیم.من دکتر کاستاندا هستم ....و این کتاب من است ،تکنیک ها ی دون خوان"میدانستید که این یک کتاب جلد کاغذی است؟من میتوانستم که مرد کتاب باشم یک نابغه ی سوخته .میدانستیدکه دوازده بار تجدید چاپ شده است؟تازه گی ها به روسی هم ترجمه شده .یا ممکن است من ماشین شما را پارک کنم وحرفهای کلیشه ای بزنم":خیلی گرمه...اماخوبه،اماخیلی گرمه ...خیلی سرده ....اما خوبه ،اما خیلی سرده .میخواهم به نواحی گرمسیری بروم.

 

 

 تئاتر عملی ساحری

 

در سال 1960 کاستاندا همزمان با فارغ التحصیلی اش در رشته مردم شناسی در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در آریزونا در حال تحقیق بر روی امکانات گیاهان دارویی بود که  با سرخپوست یاکی ای ملاقات کرد که حاضر بود به او کمک کند .محقق جوان تحقیقات میدانی به دون خوان بابت خدمات و راهنمایی های مفید اش  ساعتی پنج دلاردستمزد پیشنهاد کرد.راهنما از دریافت دستمزد امتناع کرد ،کاستاندا نمیدانست که این روستایی پیر گیوه پوش ساحری بی همتاست،ناوالی که هنرمندانه اورا بعنوان بازیگری در اسطوره ی انرژی (تایشا آبلار آنرا تئاتر عملی ساحری می نامید) انتخاب کرده است.برای خدماتش دون خوان از او چیزی کاملاٌ متفاوت درخواست کرد "توجه کامل او ".از این ملاقات کتاب خارق العاده ای زاده شد "تکنیک های دون خوان ،شیوه ی یاکی ها در آگاهی ."و تبدیل به کتابی کلاسیک تا همکنون شد که به زیبایی درهای ادراک را باز میکند و نسلی را به هیجان می آورد.از آنزمان  او به پوست کندن پیاز ادامه میدهد و کتاب هایی را در مورد تجربه اش اضافه کرده است.روشنگری های مطلقی درباره ی حقیقت هایی نامعمول که "خود" را میفرساید.

اتمام کننده کار شاید ناپدید شدن کاستاندا است. او میگوید :ما به واژه ی دیگری بجای ساحری نیاز داریم .این  واژه خیلی تاریک است. ما ساحری را  به چرندیات قرون وسطایی مانند تشریفات مذهبی و شیطان گره زده ایم .من جنگاوری و جهت یابی  را دوست دارم .این کاری است که ساحران میکنند "دریانوردی ".او نوشته است که تفسیر کار ساحری دیدن انرژی بصورت مستقیم است.ساحران گفته اند که جوهر هستی شبیه شبکه ای از انرژی است رشته های هوشیارآگاهی حقیقی از این شبکه بمانند نوری تابان پرتاب میشوند.این رشته ها نواری را شکل میدهند که تمام دنیا هارا شامل میشود ،هرکدام از این دنیا ها به اندازه ی دنیای ما واقعی است که یکی از این بی نهایت دنیا هاست.ساحران دنیای مارا بنام نوار انسانی یا اولین دقت می نامند.آنها همینطور از طریق دیدن اشان جوهر بشری را ادراک کردند.جوهر انسان تنها آمیخته ای میمون شکل از گوشت و استخوان نبود،بلکه گویی ازانرژی درخشان بود که می توانست در میان این رشته های درخشان دنیا های دیگر ،سفر کند.اما چه چیز او را از این سفر بازمیدارد؟ایده ی ساحران این است که ما در زیر سیستم آموزشی و تربیتی اجتماع دفن شده ایم و اینگونه فریب داده شده ایم که دنیا را بعنوان مکان اجسام سخت و قطعیت ها ادراک کنیم .ما درحالیکه موجودیت جادویی امان را انکار میکنیم به گور میرویم و تکلیف امان خدمت کردن به من و منیت امان بجای روح است.دون خوان گزاره ای جالب بیان میکرد:چه میشد اگر کاستاندا لشگرش را مستقر میکرد؟چه میشد اگر او انرژی ای را آزاد میکرد که بطور عادی خرج پرخاشگری و معاشقه و جفتگیری مینمود ؟چه میشد اگر او خود مهم بینی اش را محدود میکرد و از دفاع و امتداد دادن و ارائه ی منیت اش صرفنظر میکرد؟اگر از اینکه دوست داشته میشود یا نه ،مورد احترام قرار میگیرد و تصدیق میشودیا نه ، کناره میگرفت؟آیا میتوانست که شکاف انرژی در دنیا را ببیند؟و اگر میدید می توانست که از میان آن بگذرد؟ساحر کهنه کار سرخپوست او را در قصد ساحران بدام انداخته بود .اما کاستاندا بهرحال در طول روزی  که درباره ی میمون دیوانه صحبت می کرد تا الان  چه میکرد؟ در خانه شخصی ،کلاس باله و یا کتابفروشی؟آنها به زیارت سراسردنیا رفتند :تمامی سردمداران آگاهی جدید و قدیم و گذشته ،گروه های انرژی ،درمانگران و شمن ها ،وکلا ،طبالان و الاف های گروه های راک،شفاف رویا بینان و حقیقت یابان ،جامعه شناسان و پژوهشگران ،خانم بازها و معتقدان به انرژی بدن،مدیتیاتور ها و بزرگان بودیسم حتی عاشق و معشوق ها از ده هزارسال .نت برداران خشمگین آمدند ناوال های کوچولو کتاب ها درباره ی کاستاندا نوشتند تنبل تر هایشان لااقل یک فصل کتاب نوشتند .بقیه اشان سمینارهایی برگزار کردند که کارهای او را بخاطر پول عنوان کردند.کاستاندا میگوید:آنها برای چند ساعتی آمدند و شنیدند و هفته ی بعد سخنرانی هایشان را درباره ی کاستاندا ترتیب دادند.این است میمون .او درمقابل اینان ساعتی ایستاد تا کالبدهای انرژی اشان را اغوا و تشویق کند و تاثیر او مانند یخ خشک، سوزان و سرد بود . درمیان این نقدهای بیشمار او با داستان هایش از آزادی و قدرت و زیبایی ؛وحشت و کراهت و موشکافی جراحانه  و برای من همه چیز ،می آمدو التماس میکرد که چه میخواهید بدانید؟اما چرا الان ؟چرا کاستاندا و همراهانش خودشان را در دسترس قرار دادن؟برای آنها چه سودی داشت؟

 

بروس واگنر:مجله ی دیتیل

 

 

این در بزرگ

 

 

اینجا کسی است که برای من ناشناخته است و منتظر است که به او بپیوندیم.او کارول تیگز نامیده میشود او همتای من است.او با ما بود ،سپس ناپدید شد. نبود او دهسال طول کشید.جایی که او رفت تصورنکردنی است.

 درک این در توان عقل نیست.پس خواهش میکنم قضاوت را کنار بگذارید .ما میخواهیم یک برچسب سپر ماشین داشته باشیم .

 

احساس مشترک کشنده است

 

کارول تیگز دور شد.من به شما اطمینان میدهم که او درکوه های مکزیک زندگی نمی کرد.یکروز داشتم در کتاب فروشی فونیکس سخنرانی میکردم که ناگهان او صورت خارجی بخود گرفت.قلب من از تاپ تاپ اش داشت از یقه ام بیرون می افتاد.من به سخنرانی ام ادامه دادم . دوساعت حرف زدم بدون آنکه بدانم چه میگویم .من اورا به کناری کشیدم و از او پرسیدم که این ده سال کجا بوده است؟ او شروع کرد به عرق کردن و کمرویی کردن.او تنها خاطرات مبهمی داشت. شوخی میکرد و می گفت دوباره پیدا شدن کارول تیگز درب بزرگی از انرژی را گشوده است که میتوانیم از آن برویم و بیاییم .این یک ورودی بزرگی به قصد ساحران است که من میتوانم شما را به آن قلاب کنم .بازگشت او به ما حلقه ای جدید از انرژی داد ،او با خود حجم عظیمی انرژی آورد که به ما اجازه میدهد خودمانرا نشان دهیم .این است دلیل اینکه الان ما در دسترس هستیم یکی در یک سخنرانی به کارول تیگز معرفی شده بود و به او گفته بود "اما شما بنظر خیلی نرمال می رسید "کارول تیگز به او پاسخ داده بود :چه انتظاری داشتید ؟توقع داشتید برق از سینه هایم بیرون بزند ؟.

 

 بروس واگنر:مجله ی دیتیل

فاحشه های ادراک

 

این کارلوس کاستاندا کیست؟و آیا اصلاٌ چنین کسی بوده است؟الان دیگر 1994 است چرا  او دست از این کارهایش برنمی دارد؟به ما بگویید سن اش چقدر است و اینکه اودون (ریچارد اودون عکاس مشهورسلبریتی ها )از او تا حالا عکس گرفته است یا نه؟کسی هنوزبه او نگفته است که حریم خصوصی دیگر وجود ندارد؟که دیگر فاش سازی جزئیات زندگی افراد را نمی شود کاهش داد؟او باید که مارا برای تغییر ذائقه امان توجیه کند.چیزهایی است که آدم دلش میخواهد که بداند.چیزهایی دنیوی و خصوصی.مانند اینکه او در کجا زندگی می کند؟درباره ی آلبوم دوئت فرانک سیناترا چه فکر میکند؟او با پول هنگفتی که از کتاب هایش بدست آورد چکار می کند ؟آیا او هم مانند بقیه ی گوروهای پیر بنتلی توربو میراند؟(اشاره به  اوشو )آیا واقعاٌ او با مایکل جوردن و ادموند وایت در پایین شهر بارنیز ملاقات کرده است؟

برای سالها دنبال این بودند که او را سنجاقش کنند (احتمالا کنایه به یافتن است).آنها حتی چهره ی او را باتوجه به خاطرات هم کالجی های قدیمی و آشنایانی مشکوک  بازسازی کردند نتیجه ی بی فایده ی اینکار شبیه نقاشی های پلیس از یک اولمک(یک نژاد قدیمی در مکزیک)خیرخواه  برای معده ی خوانندگان شد.دردهه ی هفتاد میلادی عکسی در کاور مجله ی تایم نقش بست (که البته تنها یک چشم اش نمایان بود)که وقتی مجله فهمید که این یک عکس هم جعلی است نتوانست هرگز کاستاندا را ببخشد.دور و بر روزهایی که پل مک کارتنی فوت شد(اشاره به شایعه ای معروف و دروغ است ،پل مک کارتنی خواننده بیتلز هنوز هم زنده است) شایعاتی بر زبانها بود .میدانستید :کارلوس کاستاندا مارگارت مید بوده !(مارگارت مید انسان‌شناس فرهنگی آمریکایی . او برای پژوهش‌هایش درباره خانواده و پرورش کودکان در جامعه‌های مناطق جنوب اقیانوس آرام بسیار مشهور است و کتابهایی همچون بلوغ در ساموآ و مراحل رشد در گینه نو را در همین زمینه نوشته است. )کارگزار و وکیل او مدام در حال دفاع در مقابل اینها بودند: خبرنگاران و دیوانگان ،روحانیان آویخته از گلایدر،سیاست گذاران عصر جدید و جستجو گران ،هنرمندانی که میخواستند کار او را بربایند مشهور و یا گمنام ،با اجازه یا بدون اجازه و سمینارهای پراز جمعیتی که توسط کارلوس نمایانی دروغین  اجرا میشد .بعد از سی سال هنوزنمی شود برای سر او قیمت گذاشت.او علاقه ای به گوروها و گورو گرایی ندارد. ماشین بنتلی توربویی در این میان نبود ،مزرعه ی گوسفندهای عمامه به سر جان نثاری  هم نبود.هیچ مهمانی ای در نشریه پاریس وگ درمیان نبود.موسسه ی کاستاندا و یا کلاس های ساحری پیشرفته و آکادمی رویابینی یا تبلیغات تلویزیونی قارچها و سکس تانتاریک هم نبود.نه بیوگرافی ای و نه رسوایی ای .وقتی که برای سخنرانی دعوت میشد نه دستمزدی میگرفت و نه خرج سفرش داده میشد. معمولاٌ اجاره سالن چند دلاری خرج بر میداشت .تمام آنچه که او میخواست توجه کامل شرکت کنندگان بود. او می گفت که "آزادی مجانی است.این را نمی شود خرید یا فهمید .با کتاب هایم تلاش کردم  گزینه ای ارائه کنم که آگاهی می تواند واسطه ای برای  حرکت و انتقال باشد.من خیلی متقاعد کننده نبودم .آنها فکر میکنند که من رمان نوشته ام .اگر من قد بلند و خوش تیپ بودم ،وضعیت شاید فرق میکرد.آنها به بیگ ددی(کاراکتری کمیک Big Daddy )گوش می کنند و بعد به  من میگویند که دروغ میگویی آخر چطور میتوانم دروغ بگویم؟شما تنها دروغ میگویید که چیزی را بدست بیاورید تا چیزی را دست کاری کنید.من هیچ چیزی از هیچ کسی نمی خواهم .تنها چیزی که میخواهم توافق است.ما دوست داریم که در اینجا به این توافق برسیم که دنیاهایی  درفراسوی  دنیای ما وجود دارد.چنانچه  در اینجا توافقی شروع به پر در آوردن بکند  پروازی هم درکار خواهد بود.توافقی که به توده ای بدل شود وباتوده ،حرکتی خواهد بود".کاستاندا و همپیمانانش اصلاح طلبان انرژی هستند که میتواند تنها انقلاب معنا دار زمان ما باشد.چیزی کمتر از تبدیل  ضرورت بیولوژیک به یک تکامل .اگر فرمانروای مطلق نظم اجتماعی فرمان تولید مثل میدهد ،فرمان شجاعانه ی ساحران (تمام دزدان دریایی انرژی) بدنبال چیزی کمتر زمینی است.قصد تکان دهنده و تاریخی آنان ترک زمین است بگونه ای که دون خوان بیست سال پیش بصورت انرژی خالص و آگاهی دست نخورده   انجامش داد.ساحران اینرا شیرجه یا پرواز انتزاعی  می نامند.

.

 

 

میمون بدیع

 

وقتی که  جوان بودم آلن واتس را الگوی خود قرار داده بودم .بعد از آنکه تبدیل به کارلوس کاستاندا شدم ،راهی پیدا کردم و پیش او رفتم .او بیش از من از زندگی در روز روشن  می هراسید .آنچه که وانمود میکرد نبود .او از من خواست به رختخواب بروم . گفتم هی آلن این دیگه چیه؟او گفت :آخه کارلوس تو زیبایی را مگر نمی بینی؟اینکه من میتوانم کمال را بشناسم اما هنوز نمی توانم به باورهایم نائل شوم؟من کامل هستم اما اینکه از ضعف خود آشفته میشوم بمعنای این است که انسان هستم .به او گفتم این چرند است.من مردمی را  می شناسم که برعکس این را می گویند .آنها هر آنچه که میگویند انجام هم میدهند و زندگی می کنند که ثابت کنند ما موجودی والا هستیم .زنی را میشناختم ،روح شناس بزرگی بود که ملیون ها دلار در دستانش پول بود .او بیست سال بود که اینکاره بود .من برای دیدن او به خانه ی کسی رفتم و او داشت لای پای مردی را نوازش میکرد ،درست مقابل جایی که من ایستاده بودم .آیا این کار را میکرد که من را تحت تاثیر قرار دهد؟تا شوکه ام کند؟من نمی توانستم که شوکه باشم.بعد او را به کناری کشیدم در آشپزخانه و به او گفتم چه به خودت میگویی وقتی که با خودت در نیمه های شب تنها هستی؟دون خوان عادت داشت که این سئوال را از من بپرسد که چه میگویی وقتی که با خودت تنهایی و به آینه نگاه میکنی؟آن زن  گفت:آه کارلوس،این یک راز است هیچوقت تنها نباش.آیا این واقعا یک راز است ؟هیچوقت تنها نباش؟چقدر وحشتناک.عجب راز گهی.این ساحر یکی از من خواست که قضاوت را سه روز متوقف کنم که برای سه روز باور کنم که انسان بودن به معنای ضعیف بودن نیست بلکه به معنای والا بودن است.  این میمون دیوانه است اما همچنان بدیع هم هست.دون خوان میمون غر غر ویی بود اما او جنگاور بی عیب و نقصی هم بود .او دنیا را ترک کرد ،دست نخورده .او به انرژی تبدیل شد او در آتش درون سوخت.او عادت داشت بگوید که من یک سگ متولد شدم ...اما مجبور نیستم که مانند سگی هم بمیرم .آیا تو میخواهی که مانند پدرت زندگی کنی؟او از من میپرسید که :آیا میخواهی مانند پدر بزرگت بمیری؟من جوابی ندادم .من مجبور نبودم پاسخی بدهم .پاسخ نه بود .دریک لحظه ی دهشتناک .چگونه من شکار شدم .

.

توده ی بحرانی

 

 

من کارلوس کاستاندا و زنان ساحر را در یک دوره ی یک هفته ای در رستوران ،اتاق هتل و مرکز خرید ها ملاقات کردم .آنها جذاب و بطرز حیات بخشی جوان بودند .زنان لباس محجوبانه ای پوشیده بودند با مقدار معقولی از مایه ی شیک بودن .نمی توانستی درمیان جمعیت متوجه آنها بشوی و این نکته ی قضیه بود .من بطور سطحی متوجه ی یک نیویورکی در بیرون کافه ای در رجنت بورلی ویلشیر شدم .طعم اضافی ویسکی درامبیو بطور محسوسی بد بود ."

ضرورتاٌ مهم نیست که چقدر مبارزه می کنیم بالاخره ازاین راه و آن راه ،یکروز تبدیل به والدین امان میشویم .بجای مقاومت در مقابل این تفکر ،ما تو را دعوت کردیم که این آداب گذار را با مشروبی فوق العاده جشن بگیریم ...دون خوان در تابوت اش می خندید ...یا شاید بیرون از آنٍ، که چقدر برای ذهن مخلوطی از سئوالات را پیش می آورد :بهرحال او کجا بود ؟همان جایی که کارول تیگز از آن بازگشت ؟اگر همان جا بود پس، آیا این بدان معنا نیست که ناوال پیر هم میتواند چنین بازگشتی داشته باشد؟درکتاب آتش درون کاستاندا نوشته که دون خوان و گروهش بتدریج در حدود سال 1973 ناپدید شدند ...چهارده  راهیاب به دومین دقت رفتند .واقعاٌ دومین دقت چیست ؟همه اینها وقتی که کتاب ها را میخوانم بنظر واضح میرسند .من یادداشت هایم را گشتم .در لبه ی خالی صفحه حاشیه زده ام که معنای دومین دقت  مساوی است با هوشیاریه برتر.اما این کمکی نمی کند .با بی صبری به قدرت سکوت  ،هدیه عقاب و سفر به ایختلان نگاهی انداختم .اگرچه در سراسر اینها خیلی چیزها بود که نمی توانستم بفهمم ، اما مسائل اساسی بطور منسجم و کامل شرح داده شده بود .چرا من نمی توانم هیچکدام از اینها را در سرم نگهدارم ؟من از درس ساحری 101 رفوزه شده بودم . کاپوچینویی سفارش دادم و منتظر ماندم . اجازه دادم ذهن ام برای خودش بچرخد .درباره ی دانرگرا و میمون های ژاپنی فکر میکردم .وقتی که با او درباره قرار  یک مصاحبه تلفنی حرف میزدم او به "ایمو" اشاره کرد .همه دانشجویان انسان شناسی درباره ی ایمو می دانند .مکای (میمون بی دم ) مشهور دنیای قدیم .یکروز ایمو بی اختیار سیب زمینی شیرین را قبل از خوردن با آب شست ،در زمان کوتاهی  همه مکاها ی جزیره از او پیروی کردند .انسانشناسان ممکن است اینرا رفتار فرهنگی بنامند .اما دانر گراو  اینرا مثالی کاملا دقیق از توده ی بحرانی میدانست . حس مشترک میمون . کاستاندا پدیدار شد. او با گشاده رویی خندید و دستم را فشرد و نشست .

وقتی که او شروع به گریه کردن کرد داشتم تازه خودم را آماده میکردم که موضوع میمون ها را پیش بکشم .پیشانی اش درهم رفته بود و تمام بدنش در سوگواری میلرزید .بزودی او مانند ماهی گروپری که از آکواریوم بیرون افتاده باشد نفس نفس میزد .لب پایین اش منقبض و تر شده بود و میلرزید .بازویش به سمت من دراز شده بود ،دست اش لرزان و مفلوک بود و سپس مانند کلوپ شبانه ای باز شد ...غنچه ای شکفته شده از مغازه کالاهای ترسناک ،انگار که به او هشداری رسیده باشد .

او با عضلات لرزان صورت اش  این لغات را بیرون داد :خواهش میکنم !با حالتی  که مرا رها نخواهد کرد  و تضرعی نیازمندانه گفت :خواهش می کنم دوستم داشته باش .کاستاندا دوباره هق هق میکرد ،با حس شکستی بزرگ ،طوریکه نفس اش از گرفتگی بیرون نمی آمد .تنزل اش ازمعانی عالی به این سخافت بی هیچ تلاش بدنی و روحی ای انجام گرفته بود درحالیکه این گریه زشت و کریه تبدیل به وسیله ای بدیع میشد ."این آنی است که ما هستیم میمون هایی لیوان به دست . خیلی تکراری و متداول و خیلی ضعیف.خود ارضا گونه .ما والا هستیم اما این میمون دیوانه انرژی ندارد که ببیند .بنابراین مغز چهارپایی امان زورش میچربد.ما نمی توانیم به پنجره ی بخت امان دست بیازیم همان یک سانتی متر مکعب شانس امان .آخر چطور میتوانیم ؟ما خیلی مشغول این هستیم که دست مامی امان را بگیریم .خیلی مشغول این هستیم که درفکر این باشیم که چقدر موجود فوق العاده ای هستیم .چقدر حساس و بی همتا هستیم .ما منحصر به فرد نیستیم ! سناریوی زندگی ما همین الان نوشته شده است.با پوزخندی نحس گفت :بوسیله ی دیگران .ما میدانیم ...اما به آن اهمیت نمی دهیم.ما میگوییم ، گور باباش .ما آخرین کسانی هستیم که به این موضوع بدبین باشیم .این شیوه ای است که ما زندگی می کنیم !در زیر دوشی ازگه گرم .دون خوان همیشه می گفت "آنها با ما چه کرده اند ؟از من می پرسید :اوضاع هویج چطوراست؟منظورت چیست؟هویجی که در مقعدت چپانده اند  .من بطرز وحشتناکی ناراحت می شدم .او واقعاٌ میتوانست با من اینگونه باشد !وقتیکه میگفت:خوشحال باش که هنوز بر هویج دسته ای اضافه نکرده اند .اما اگر چاره ای داریم چرا هنوز در زیر دوش کذایی مانده ایم ؟ چون خیلی گرم است .ما نمی خواهیم که ترکش کنیم .ما از خداحافظی کردن بدمان می آید و نگران هستیم ...که چگونه .ما درطول شبانه روز  بیست و شش ساعت نگران هستیم !و فکر میکنی نگران چه هستیم ؟او دوباره لبخند زد، یک گربه ی کائو چویی ،نگران من هستیم! در این برای من چه هست؟چه چیزی قرار است سر من بیاید؟ چنین خودشیفته گی ای وحشتناک است .اما فریبنده است.به او گفتم که دیدگاه اش یکخورده خشن است،و او خندید .بله ،بالحنی  یبس و مضحک و قضاوت مآبانه و آکادمیک گفت :کاستاندا یک پیرمرد گوشت تلخ و دیوانه است.کاریکاتورهای او مضحک اند و بطرز وحشیانه ای به هدف میخورند .

.میمون طماع از میان یک شیار دستش به دانه ای رسید و نتوانست که کنترل را رها کند. اینها آموزه ها هستند ،هیچ چیزی نمیتواند او را وادار کند که دانه را رها کند. دست به آن چسبیده است حتی اگر بازو قطع شود .

ما بخاطر نگهداشتن گه میمیریم .اما چرا؟آیا آنچنان که میس پگی لی میگوید این همه آن چیزی است که آنجاست؟نمی شود اینطور باشد ،این خیلی وحشتناک است  .ما باید یاد بگیریم که چطور آنرا رها کنیم .ما خاطرات امان را جمع میکنیم و آنها را به آلبوم می چسبانیم .آگهی ها  یک شو در برادوی ده سال پیش را نشان میدهد . ما میمیریم که سوغاتی امان را نگهداریم .ساحر بودن بمعنای داشتن انرژی است،بمعنای داشتن کنجکاوی است و دل و جرات که رهایش کنیم برود .تا شیرجه در ناشناخته بزنیم .تمام آنچه که یک نفر لازم دارد تجدید قواست ،تمام آنچه یک نفر لازم دارد باز تعریف است .ما باید خودمانرا آنگونه که آغاز کردیم ببینیم  که بایست بمیریم .یکبار که اینرا پذیرفتی ،دنیا بروی تو باز میشود .اما برای در آغوش کشیدن این تعریف ،تو باید تخم فولادی داده باشی.

 

 

 

 

 

 

 

میراث طبیعی موجودات با ادراک

 

وقتی که تو میگویی درخت یا کوهستان و یا کاخ سفید ، دنیایی از جزئیات را بایک کلمه احضار میکنی ،این جادویی است .ببین ما موجودات بصری هستیم .تو میتوانی کاخ سفید را لیس بزنی ،لمس اش کنی و بو بکشی و   چیزی را به تو نگوید .اما تنها یک نگاه ،و میفهمی همه چیز آنجاست تا بدانی :چهار چوب دموکراسی است  یا هر چه .تو حتی لازم نیست که نگاه کنی ،بلافاصله می بینی که کلینتون در داخل نشسته ،نیکسون برای دعا زانو زده ...دنیای ما یک همچسبانی از جزئیات است ،بهمنی ازعینک هاست ...ما ادراک نمی کنیم.ما تنها تفسیر میکنیم و سیستم تفسیری امان مارا  تنبل و غرغرو میکند .ما ترجیح میدهیم که بگوییم "کاستاندا یک دروغگوست"یا "این کاروبار گزینه های ادراکی برای من نیست "چه چیزی برای تست؟واقعیت چیست؟این دنیای سخت ،گه و بی معنی زندگی روزمره ؟  این نومیدی و پیر شدن؟واقعیت چیست؟اینکه دنیا معین و نهایی است مفهومی مغلطه آمیز است.از سنین اولیه امان ما اجازه ی عضویت را بدست می آوریم .یک روزی که ما یاد گرفتیم که تفسیرمان را کوچک کنیم دنیا به ما میگوید "خوش آمدی".خوش آمدی به چه؟به زندان .خوش آمدی به جهنم .چه میشود اگر معلوم شود  که کاستاندا هیچ چیزی را از خودش در نیاورده ؟اگر این درست یاشد ،آنوقت شما در وضعیت خیلی بدی قرار دارید.سیستم تفسیری می تواند که متوقف شود .او نهایی و قطعی نیست .کلماتی در میان کلمات هست که هرکدام باندازه ی این حقیقت دارد.در آن دیوار کلمه ای هست ،این اتاق دنیایی از جزئیات است .مبتلایان به سندرم اوتیسم در جزئیات گیر می افتند و منجمد میشوند ...

آنها رد انگشتی در شکاف را آنقدر میگیرند تا خون بیاید .ما در اتاق زندگی روزانه گیر افتاده ایم ...گزینه هایی سوای این دنیا هم هست ،واقعی باندازه ی همین اتاق ،مکان هایی که تو می توانی در آن زندگی کنی و یا بمیری .ساحران اینکار را میکنند چقدر هیجان انگیز!فکر کردن به اینکه این همه اش است این دنیای فراگیر ،خلاصه مطلب تکبرو گردن فرازی است .چرا در را به اتاق دیگر باز نکنیم ؟این میراث طبیعی موجودات ادراک کننده است .زمانش رسیده تا عینک های جدیدی را بسازیم تا تفسیر کنیم .به جایی برو که دانش مفروضی نباشد .سیستم کهنه ی تفسیری ات را بدور نیانداز ،از ساعت نه تا پنج از آن استفاده کن .بعداز پنج؟ساعات جادویی

اما او منظورش از ساعت جادویی چیست؟کتاب های او با دقت زیادی تشبیهات ناشناخته را شرح داده اند ،ولی هنوز گوشه کنایه ها باقی است،برای تجربیات او یک لغت نامه حقیقی وجود ندارد.ساعت جادویی کلمه ی ساده فهمی نیست ...انرژی اضافی بطور بدنی تجربه میشود .هر وقت کاستاندا دون خوان را ترک میکرد تا به لوس آنجلس برگردد ،ناوال پیر دوست داشت که بگوید او میداند که شاگردش میخواهد چکار کند .او میتوانست لیستی تهیه کند .ممکن است لیست بزرگی باشد اما در نهایت یک لیست بر مبنای اینکه کدام فکر و عمل کاستاندا ضرورتا انجام می گیرد.اما برای کاستاندا امکان نداشت که بتواند چنین لیستی را برای معلم اش بسازد .بین دو مرد توافق ذهنی یکسانی نبود .هرچه که سرخپوست در دقت دوم انجام میداد تنها می توانست تجربه شود و نه اینکه منتقل شود .در برگشت کاستاندا نه انرژی اش را داشت و نه آمادگی ای برای چنین اتفاق نظرهایی را با خود . اما میمون در تملک کلام و دستور زبان  قرار دارد .او باید که تمام هزینه ها را میدانست . و باید پرهیزی در دانسته های او میبود .ما موجوداتی خطی هستیم .مخلوقاتی خطرناک از عادات و تکرار.ما مجبوریم که  بدانیم :اینجا مرغدانی است !اینجا بند کفش است !این کارواش است !اگر روزی یکی از اینها در جای خودش نباشد ...ما غاط میزنیم .وفتی که پیشخدمت با صورتحساب برگشت ،او اصرارکرد که پول غذا را بدهد .من ناگهان برانگیخته شدم که کردیت کارت او را بقاپم و ببینم که چه اسمی بر روی آن هست .او فوری حس من راگرفت :یک بیزینس من قدیمی میخواست منرا مجاب کند که کارت امریکن اکسپرس بگیرم :کارلوس کاستاندا ،عضویت از 1968.او با سرخوشی خندید .به موضوع بحث اش بازگشت .ما میمون های سنگین سنگینی هستیم .خیلی مبادی آدابیم .دوست من رالف عادت داشت مادربزرگش را دوشنبه شب ها ببیند .مادربزرگش که مرد به من گفت ،هی جو ..من آن وقت ها جو بودم ..هی جو ،ما حالا میتوانیم که دوشنبه شب ها با هم خوش بگذرانیم .تو دوشنبه ها آزاد هستی جو؟منظورت همه دوشنبه هاست رالف؟بله ،بله !همه دوشنبه ها.این عالی نیست؟اما همه دوشنبه ها همیشه؟بله جو !من و تو در دوشنبه ها برای همیشه!

 

.

 

 

 

واحد درسی 101 ساحری

 

دریک مهمانی دانشمند مشهوری را ملاقات کردم .شخصیت بزرگوار و درخشان دکتر ایکس  میخواست به سختی حال من را بگیرد.او گفت :من کتاب اول تو را خوانده ام اما بقیه اشان کسالت آور بود .ببین من به داستانسرایی علاقه ای ندارم من تنها به دلایل توجه دارم .دکتر ایکس با من جدل میکرد حتما فکر کرده بود که من هم باندازه ی او آدم مهمی هستم .به او گفتم :اگر من قرار بود قانون جاذبه را ثابت کنم آیا شما نباید باندازه ای آموزش دیده بودید که بتوانید حرف های من را درک کنید؟شما برای این باید که اهلیت داشته باشید حتی ممکن است به وسایلی محتاج باشید .شما باید واحد های فیزیک یک و دو و شانزده و شاید  بیست و سه را پاس کرده باشید .شما تا الان بی نهایت از خود گذشتگی  برای دانش نشان داده اید .به دانشگاه رفته اید و ساعاتی طولانی مطالعه کرده اید .حتی ممکن است  مجبور شده باشید که دختر بازی را کنار بگذارید .به او گفتم اگر از من مستندات میخواهد باید که واحد درسی 101 ساحری را بردارد .اما او نخواهد خواست که آنرا بردارد چراکه مقدماتی میخواهد .او عصبانی شد و اتاق را ترک کرد .ساحری یک جریان است،یک فرآیند است درست همانطور که برای فیزیک شما به میزان معینی از دانش  نیاز دارید تا بتوانید جریان معادلات را دنبال کنید  دکتر ایکس هم به بسیاری موارد اساسی نیاز دارد که بتواند در جایگاهی قرار بگیرد که آنقدر انرژی داشته باشد که بتواند جریان ساحری را دنبال کند .او میبایست که زندگی اش را مرور کرده باشد .بنابراین دانشمند دلایل میخواهد اما نمی خواهد که برای آن دلایل آماده گی کسب کند .این وضعی است که ما داریم .ما نمی خواهیم که کار کنیم .ما میخواهیم با هلیکوپتر به آگاهی بیاورندمان بدون آنکه کفشمان خاکی شود .و تازه اگر آنچه که دیدیم را دوست نداشتیم با هلیکوپتر برمان گردانند .

 

 

ردپای  زمان

 

بودن با این مرد  خسته کننده است.او بیش ازاندازه بیرحم است ،توجه تمام و کمال او تحلیل برنده است.به نظر میرسد که با هرچه که دارد به سئوالات من عکس العمل نشان میدهد .در سخن او چیزی روان و فصاحتی ضروری وجود دارد .سرسخت و نهایی ،زیبا و شعرگونه.کاستاندا گفت که حس میکند که زمان از او پیشی میگیرد.شما فشار او را احساس میکنید ،چیزی بیگانه که نمی توانید آنرا بشناسید .چیزی سماوی و سست،از شدت تراکم بی تحرک شده مانند درب بطری یا نشانه ی روی آب ،یک چوب پنبه که به سنگینی بر روی امواج خوابیده است.

ما در ارتفاعات شهر بویل قدم میزدیم .او ایستاد تا وضعیتی در ورزش های رزمی را توصیف کند که به آن اسب میگویند پاها اندکی خم میشود گویی که بر روی زین نشسته ایم."آنها در بوینس آیرس اینگونه ایستادند همه چیز حسابی سبک و سیاق خودش را داشت .آنها وضعیتی که بنام  "مرد مدت ها مرده است "بخود گرفتند .پدر بزرگ من این وضعیت را میگرفت .عضلات اینجا --او به پشت کمرش اشاره میکرد --این جایی است که نوستالژی ذخیره میشود .دلسوزی بحال خود دهشتناک ترین چیزهاست .----منظورت از اینکه میگویی زمان از تو پیشی میگیرد چیست؟

دون خوان استعاره ای داشت .ما درواگن قطاری ایستاده ایم و واگن های زمان را می بینیم که دارند میرسند .یکجا "من پنج ساله هستم !رفتم --ما صرفا چرخیده ایم و گذاشته ایم که زمان از ما پیشی بگیرد .بدین صورت

یک پیشینه ای وجود ندارد .چیزی مفروض نیست .چیزی پیش فرض نیست .چیزی بسته بندی شده نیست .ما در روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم .در کنار خیابان گدایی تکه مقوایی را برای ماشین ها بلند کرده بود .کاستاندا به او از پشت خیره شد تا به افق رسید.من ذره ای  هم زمان برای فردا ندارم و چیزی هم برای گذشته ام نمانده است.دپارتمان انسانشناسی دیگر برای من وجود ندارد .دون خوان عادت داشت بگوید که بخش اول زندگی اش آشغال بوده --او در برزخ بوده است.بخش دوم زندگی اش در پوچی آینده صرف شده است و سومین بخش در نوستالژی گذشته هدر رفته است.تنها آخرین بخش زندگی اش که مانده الان است که من در آن هستم .--مصمم بودم که موضوعی شخصی بپرسم وتا از ادامه بحث پیشگیری کنم .اتفاقات سرگذشت نامه هایشان اینها را همانقدر هیپنوتیزم میکنه که ترکی دردیوار که درآخر همه را با انگشت خون آلود رها  خواهد کرد.

وقتی که پسر بچه ای بودی درزندگی ات چه کسی مهمترین فرد بود؟پدربزرگم .او من را بزرگ کرد.چشمان سخت او میدرخشید.او یک خوک نر برای اصلاح نژاد داشت که اسمش رودی بود .از بابت  این خوک  کلی پول در آورد .رودی صورت کوچک و بوری داشت خوشگل بود.معمولا برسر او کلاهی میگذاشتند.جلیقه ای هم داشت.پدر بزرگم از طویله خوکها تامکان نمایش تونلی درست کرده بود .از آنجا بود که رودی با صورت کوچکش که بدن عظیم اش را یدک میکشید پیدایش میشد !رودی با سیخ پیچ گوشتی اش.ما این خوک را وقتی که وحشی بازی در میاورد تماشا میکردیم. شبیه چه بود ...پدربزرگت را میگویم ؟من اورا می پرستیدم .او همانی بود که دستور کاررا ارائه میکرد.من میرفتم تا ادامه دهنده ی راه او باشم و بیرقش را افراشته کنم .این تقدیر من بود ،اما سرنوشت من این  نبود.پدر بزرگم مرد عاشق پیشه ای بود .او به من در سنین پایین آموزش اغواگری داد .وقتی  دوازده سالم بود .مانند او راه میرفتم و مانند او حرف میزدم .با یک حنجره ی خشک .او بود که به من یاد داد از پنجره وارد شوم . به من گفت که زنها اگر تو رویشان در بیایی فرار میکنند ....من خیلی ساده بودم .او منرا وادار کرد که به دختر کوچکی بگویم :تو خیلی خوشگل هستی !بعد برگشتم و دور شدم .تو زیباترین دختری هستی که تا بحال دیده ام !...و به سرعت دور شدم .بعد از سه یا چهار بار آنها میگفتند ،هی اسم ات را به من بگو .اینطوری بود که من از پنجره وارد میشدم .کارلوس بلند شد و براه افتاد .گدا داشت بطرف منطقه ی پر بته ی اطراف بزرگراه میرفت .وقتی که به ماشین اش رسیدیم کاستاندا در ماشین را باز کرد و سپس برای لحظه ای ایستاد.ساحری از من سئوالی پرسید ،مدت ها پیش "صورتی که لولو برای تو دارد  چگونه است؟من جذب این سئوال شدم .فکر کنم که این لولو باید سایه وار ،تیره و صورت یک انسان را داشته باشد .لولو همیشه صورت کسی را دارد که فکر میکنی دوستش داری.برای من ،لولو پدربزرگم بود .پدر بزرگم که او را ستایش میکردم .من سوار شدم و او استارت ماشین را زد .آخرین بخش های گدا در ردیف بوته های کرم خورده ناپدید شد .من پدر بزرگم بودم .خطرناک ،مزدور،اهل چشم پوشی، حقیر،انتقامجو و سرشار از تردید و ایستا .دون خوان این را میدانست .

 

دوباره در دام عشق افتادن

 

در هفتاد و پنج سالگی هم هنوز بدنبال عشق  و همصحبت میگردیم  .پدر بزرگ ام عادت داشت نصف شب از خواب بپرد و فریاد بزند که "فکرمیکنی او مرا دوست دارد؟آخرین سخن اش این بود: داره میاد عزیزم داره میاد  "او ارگاسم شدیدی کرد ومرد.تا سالها فکر میکردم که این اتفاق جالب و فوق العاده ای بوده تا اینکه دون خوان گفت :پدر بزرگ ات مانند یک خوک مرد .زندگی و مرگ او معنایی نداشت.دون خوان گفت مرگ نمی تواند  آرامش بخش باشد ...تنها با پیروزی میتوان .از او پرسیدم منظورش از با پیروزی چیست و او گفت آزادی.وقتی که تو حجاب را کنار زدی و قدرت زندگی ات را با خود  همراه کردی .به او گفتم اما هنوز کارهای زیادی هست که  میخواهم انجام دهم .او گفت:منظورت این است که هنوز زنهای زیادی هستند که میخواهی ترتیب اشان را بدهی؟ او راست میگفت.چقدر ما ابتدایی هستیم .میمون ناشناخته را نگاه می کند ،اما قبل از آنکه به درون اش بجهد می خواهد بداند که در آن برای من چه هست؟ما تاجر پیشه ایم ، سرمایه گذاریم ،باید که نوار شکست هایمان را از هم بدریم .این دنیای کاسب پیشه گان است.اگر ما سرمایه گذاری ای کرده ایم تضمین میخواهیم .تنها وقتی عاشق میشویم که در مقابل اش عاشق امان شوند .وقتی که دیگر عاشق اش نباشیم سرش را میبریم و با کله ی دیگری جایگزین اش میکنیم .عشق ما صرفاٌ یک حمله ی عصبی است.ما موجودات مهربانی نیستیم !نه ما بی رحم ایم  .من فکر میکردم که میدانم چطور عشق بورزم .دون خوان گفت :چطورمیتوانی عشق بورزی؟آنها هرگز به تو درباره ی عشق یاد نداده اند .به تو یاد داده اند که چطور اغوا کنی ،غبطه بخوری و متنفر باشی.تو حتی خودت را هم دوست نداری.به بیانی دیگر تو مجبور نیستی که خودت را به چنین وحشی گری ای دچار کنی.تو جرات اش را نداری  تا بتوانی مانند یک ساحر عشق بورزی.آیا میتوانی درفراسوی مرگ برای همیشه نعل عشق ببازی؟بدون کمترین پاداشی ،هیچ بازخوردی؟میتوانی بدون سرمایه گذاری دوست بداری؟برای اینکه به آن بشاشی؟تو هرگز نمی دانی که چنین عشقی چقدر بیرحمانه است.آیا واقعاٌ میخواهی نا آگاه  بمیری؟

نه نمی خواهم .قبل از مردن ام باید بدانم که چنین عشقی چگونه است.او مرا اینگونه به چنگ آورد .وقتی که چشمانم را باز کردم دیدم که دارم به پایین تپه می غلتم ،من هنوز هم دارم می غلتم .

 

زندگی اتان را مرور کنید ‍!

 

من خیلی کوکا خورده بودم و دچار وسواس ذهنی شدم.کاستاندا گفت:شکر همانقدر مانند یک قاتل تاثیرگذار است که حس مشترک.ما مخلوقاتی روانشناسانه نیستیم .اعصاب ما با چیزی درست میشود که دردهانمان میگذاریم.من مطمئن هستم که او کالبد انرژی من را دیده که با کوکاکولا روشن شده است.احساس پوچی کردم .من شکست خورده بودم .من مصمم بودم که شب با شیرینی خامه ای حسابی عیاشی کنم .اینچنین حواس اش جمع است ،شکولات تیره شرم باد بر میمون حقیر.من عشقی بی حساب به کوکا داشتم ."پدر بزرگ ام یک عیاشی شبانه داشت .من باید ترتیب این ... را بدهم .بهش نیاز دارم .همین الان !پدر بزرگ ام فکر میکرد که داغ ترین ... شهر است .ولخرج ترین آدم بود .من هم این اخلاق ها را دارم .همه چیز سر راست به تخم هایم منتقل میشود ،اما این حقیقت ندارد .دون خوان به من گفت ،ماشه ی تو با قند کشیده می شود .تو خیلی شل و وارفته تر ازاین هستی که چنین انرژی جنسی ای داشته باشی .خیلی چاق تر از این هستی که صاحب این ...داغ باشی .همه در پیاده روی یونیورسال سیتی سیگار می کشیدند .نشستن با کارلوس کاستاندا در این ساختار معماری نزدیک به طبقه متوسط لوس آنجلس عجیب بود .این همچسبی جزئیات .این بهمن عینک ها .این یک شهر مجازی است.هیچ سیاهپوستی نبود و هیچ چیزی شباهتی به ابر آگاهی نداشت .ما از نوار بشری به نوار ام -سی- آی  تغییر کرده بودیم (ممکن است منظورش گروه رپ باشد ) ما مقیم یک ورژن بی مزه و خودسرانه شبیه یکی از صحنه های کتاب هایش بودیم . همانی که او ناگهان خودش را در یک جایی با شباهت ظاهری با دنیای روزمره می یابد.--تو گفتی که اگر دکتر ایکس زندگی اش را مرور دوباره می کرد ،او ممکن بود که مقداری انرژی بازیافت کند .منظورت چه بود؟

مرور دوباره مهمترین کاری است که ما انجام اش میدهیم .برای شروع ،تو لیستی که از همه کسانی می شناسی تهیه می کنی .هرکسی که با او صحبت کرده ای یا حتی برخوردی داشته ای .--هر کسی؟---بله ،تو به عقب بر میگردی ،به ترتیب زمان صحنه ی تبادل انرژی را دوباره می آفرینی.---اما این ممکن است سالها طول بکشد!---بطور قطع .مرور دوباره ی کامل زمان زیادی می برد.و بعد دوباره شروع میکنی .ماهیچگاه مروردوباره را تکمیل نخواهیم کرد.برای همین است که هیچوقت چیزی باقی نمی ماند.می بینی قرار نیست آسایشی باشد.آسایش یک مفهوم طبقه ی متوسطی است .این تصور که اگر تو باندازه ی کافی به سختی کار کنی میتوانی یک تعطیلاتی  را بدست بیاوری .وقتی برای اینکه با رنجرورت آفرود بروی یا در مونتانا ماهیگیری کنی .این مسخره است.تو صحنه را دوباره میسازی .با روابط جنسی ات شروع کن.تو ملافه ها ،مبلمان و گفتگو ها را دوباره می بینی .بعد به شخص تمرکز کن ،احساسات .چه احساسی میکردی؟توجه کن .انرژی ای را که در تبادل گسترش داده ای تنفس کن .آنچه که مربوط به تو نیست پس بفرست .---این تقریبا شبیه آنالیز روانشناسانه است .---نه تو آنالیز نمی کنی .تو مشاهده میکنی .تو ریزه کاری ها و جزئیات را مشاهده میکنی ،تو خودت را به قصد ساحران قلاب میکنی .این یک ترفند است .عملی جادویی که صدها سال قدمت دارد ،کلید جمع آوری انرژی که تورا از چیزهای دیگر رها میکند .سرت را تکان میدهی و تنفس میکنی .آنقدر لیست ات را ادامه بده تا به مامان و بابات برسی .با اینکار تو شوکه خواهی شد .الگو ها و عاداتی را که باعث تهوع ات میشود خواهی دید. چه کسی از دیوانگی ات حمایت میکند؟چه کسی برنامه ی کاری را ارائه داده است؟مرور دوباره به تو لحظه ای از سکوت را ارزانی میدارد که به تو اجازه میدهد پیمان هایت را دور بریزی و جا برای چیزهای دیگر باز کنی .با مرور دوباره تو با داستان های بی پایانی از "خود" باز خواهی گشت ،اما دیگر خون گریه نمی کنی .

 

 

""هر آنچه که درباره ی انرژی میخواهیم بدانیم اما از پرسیدن اش شرم داریم """

 

وقتی که بسوی دون خوان آمدم از شدت همخوابگی با زنان رو به مرگ بودم . خودم را با این کار تحلیل برده بودم .من دیگر اینطور در این دنیا عمل نمی کنم .ساحران از این نوع انرژی ها برای پرواز کردن استفاده میکنند یا اینکه تغییر دادن همخوابگی بعنوان مهمترین تکلیف امان از منظر انرژی است.می بینید ما مهمترین نیروهایمان را پراکنده میکنیم اما تلاش نمی کنیم که آنها را دوباره جمع کنیم.ما با غفلت امان از دست میرویم .بهمین دلیل است که تا این حد مهم است که زندگی امان را مرور دوباره کنیم ..مرور دوباره التزام عملی به قوانین اجتماعی را از نیروی زندگی امان جدا میکند .دو چیز لاینحل میماند یکی اینکه من میتوانم انرژی اجتماعی بودن را از انرژی طبیعی خودم کم کنم و دیگر اینکه من میتوانم به وضوح ببینم که اینقدر ها هم سکسی نبودم .بعضی وقت ها برای یک عده روانشناس صحبت میکنم .آنها میخواهند که درباره ی ارگاسم بدانند.وقتی شما آن بیرون دارید پرواز میکنید به اندازه ی لعنت خدا هم برای "آخ جون"ارزش قائل نیستید.بسیاری از ما سرد مزاج هستیم .تمام این شهوات استمناء ذهنی هستند .ما "عشقبازی زده " شده ایم .هیچ انرژی ای دیگر درما برای لقاح نمانده است.یکی از این دو است یا اینکه ما نخست بدنیا( به زعم من لحظه ی لقاح را میگوید ) آمدیم و والدین نمی دانستند که چطور اینکار را بکنند(همخوابگی) و یا اینکه بعد از آن بدنیا آمده ایم که والدین دیگر تمایلی نداشتند(خسته شده بودن).ما به یکی از این دوشکل همخوابگی میکنیم .ما تنها یک تکه گوشت بیولوژیک با عاداتی بد و فقدان انرژی هستیم .ما موجودات حوصله سربری هستیم اما در عوض میگوییم ،"خیلی بی حوصله ام ."همخوابگی برای زنان بیشتر ضرر دارد ...مردان خودکار هستند .کیهان زنانه است.زنان دسترسی کامل به کیهان دارند ،آنان همین الان آنجا هستند .تنها مشکل این است که آنها بطرز بشدت احمقانه ای اجتماعی شده اند .زنان پروانه های بدیمنی هستند ،آنها مغز ثانوی دارند ،اندامی که به آنها امکان پروازی باور نکردنی میدهد .ساحره ها از رحم اشان برای رویا دیدن استفاده می کنند ."مردی از فلوریندا پرسید :آیا ما می توانیم همخوابگی را پایان دهیم ؟او گفت :نه بفرما !آن ...کوچک ات را به هرجا می خواهی بچسبان !"اوه ،او جادوگر ترسناکی است.او با زنان به بدترین شکل برخورد میکند ..."اوبه زنان میگوید:الهه های آخر هفته که نوک سینه هایشان را رنگ میکنند و میروند برای خوشگذرانی .بله تو آمدی اینجا که الهه بشوی.اما وقتی به خانه میرسی؟مانند برده ای ترتیب ات داده میشود .مردان کرم های درخشان اشان را در ...باقی میگذارند ."واقعا جادوگری ترسناک است!

 

تعقیب کایوت

 

فلوریندا دانر گراو اسیر نمی گیرد (اشاره به بیرحمی است یعنی اسیر در جنگ نمی گیرد و همه را می کشد )او استخوان های کوچکی دارد ،ملیح ومها جم است مانند یک جوکی با یک شیوا .دانرگراو نخست با دون خوان و حلقه ی یارانش برخورد کرد . او فکر میکرد که آنان کارگران بیکار سیرک هستند  که درکار قاچاق کالای مسروقه اند .چه چیز دیگری می توانست کریستال های باکارات و لباس های نفیس و جواهرات آنتیک را توجبه کند ؟او در کنار آنها حس ماجرا جویی میکرد ...بطور طبیعی او از خودراضی ،شجاع و بانشاط بود .بعنوان یک دختر از آمریکای جنوبی او زندگی آزادانه ای داشت."من فکر میکردم  که فوق العاده ترین چیزی هستم که تا بحال بوده است.خیلی جسور و استثنایی.من مانند مردان لباس میپوشیدم و مسابقه ی اتومبیلرانی میدادم .بعد این سرخپوست پیر آمدو گفت که تنها چیزی که درمورد من استثنایی است این است که بلوند و چشم آبی هستم آنهم در کشوری که این چیزها مورد ستایش قرار میگیرد .من میخواستم او را بزنم  درعمل فکر کنم اینکار را هم کردم .اما او راست میگفت میدانی.این تجلیل از خود کلاٌ دیوانگی است.کاری که ساحران میکنند این است که "خود را میکشند ".تو باید بمیری تا بتوانی زندگی کنی ؛نه زندگی کنی  برای اینکه بمیری" .دون خوان شاگردانش را تشویق میکرد که با دانش عشق بازی کنند .او میخواست که اذهان آنان بخوبی آموزش ببیند تا ساحری را بصورت یک سیستم معتبرفلسفی  ببینند . در یک تناقض جالب مشخصه ی دنیای ساحران ،کار میدانی به مدارج عالی آکادمیک منتهی شد.رفتن بسوی ساعات جادویی اینطوری بامزه میشود .او اولین باری را که کاستاندا او را برای دیدار دون خوان به مکزیکو برد بازگو میکند ."ما از این راه مارپیچ طولانی رفتیم ،میدانی راه مارپیچ ،رد پای کایوت .من فکر کردم که او راه غریبی را انتخاب کرده تا کسی نتواند ما را تعقیب کند ،اما موضوع چیز دیگری بود .تو باید انرژی کافی داشته باشی تا این سرخپوست پیر را پیدا کنی .یادم نمی آید چقدر طول کشید که عاقبت یکی در جاد ه پیدایش شد که برایمان دست تکان میداد.من  به کارلوس گفتم ،هی نمی خواهی که توقف کنی؟او گفت:لازم نیست .ببین ما از مه عبور کرده ایم .مثل موشک به دانشگاه پپدراین برگشتیم .یکی در کنار جاده کریستال می فروخت .من در تعجب بودم اگر شرلی مکلین خانه اش سوخته بود .اگر دیک ون دایک نوسازی کرده بود .ممکن بود ون دایک با شون پن به شرلی مک لین ملحق شوند .چه بر سر کسانی که به کارهایت علاقه دارند می آید ؟کسی که کتابت را خوانده و برایت نامه نوشته ؟به آنها کمک میکنی ؟مردم کنجکاوی روشنفکرانه دارند .آنها آزار دیده اند و یا هرچه .آنقدر پابرجا میمانند تا دیگر خیلی سخت شود .مرور دوباره کار خوشایندی نیست .آنها نتایج فوری می خواهند ، خشنودی آنی میخواهند .برای بسیاری از مدیران جدید این یک بازی دوست یابی است.آنها با چشمانی طفره رونده دزدکی اتاق را پوشش میدهند تا با یار بالقوه چشمانشان برخورد میکند .یا اینکه تنها در میدان مونتانا خرید میکنند.وقتی که چیزی زیادی گران باشد که باید از خودشان چیزی را رها کنند دیگر نخواهند خواست که دنبالش بروند.میبینی ،ما حداقل سرمایه گذاری را با بیشترین درآمد میخواهیم .هیچکس علاقه ای به اینکه کار کند ندارد .---اما میتواند جالب باشد اگر دلیلی برای آنچه میگویی وجود داشت ."کارلوس داستان جالبی دارد .زنی بود که او سالها بود که میشناخت اش . آن زن از اروپا با اوضاعی وحشتناک با کاستاندا تماس گرفت .کاستاندا گفت که بیا مکزیک ،میدانی منظورش این بود که بپر در دنیای من .زن مردد شد .بعد گفت :خواهم آمد از وقتی که خودم را شناختم  کفش هایم هوس آنسوی رودخانه را کرده است.او یک تضمین میخواست او بر پاهایش ثابت ایستاد.البته ،هیچ تضمینی وجود ندارد.همه ما همینطوریم .ما خواهیم پرید ،از وقتی خودمانرا شناخته ایم کفشهایمان هوس آنسوی  را داشته اند.---چه میشود اگر به بهترین شکلی که میتوانی بجهی ؟و بیدار شوی و ببینی این تنها یک رویای تب آلود بوده ؟--پس تب خوبی داشته باش.

 

 

 

 

بخش های خصوصی کارلوس کاستاندا

 

این کتابی برای  همه مردم نیست .این آن چیزی است که کسی که او را سالها ست  می شناسیم درباره ی کتاب هنر رویا بینی میگوید .در واقع این حد کمال کارهای کاستانداست ،یک دستورالعمل آموزشی برای کشوری ناشناخته ---توصیف فنون کهن که ساحران برای ورود به دومین دقت از آنها استفاده میکردند.مانند دیگر کتاب های او ،مرعوب کننده و شفاف است اما هنوز درباره ی این  چیزی فراموش نشدنی  است.اینطور بویش می آید که این کتاب جای دیگری ساخته شده است.من کنجکاو بودم که همه اینها چطور شروع شد .

"من می بایست یادداشت برداری میکردم وقتی که با دون خوان بودم .هزاران یادداشت .عاقبت دون خوان گفت:چرا کتابی نمی نویسی؟من به او گفتم این غیر ممکن است ،من که نویسنده نیستم ."اما تو که میتوانی کتاب  گهی بنویسی؟نمی توانی؟با خودم فکر کردم ،آره !من میتوانم یک کتاب آشغال بنویسم .دون خوان مبارزه ای را قرار داد .میتوانی این کتاب را بنویسی هرچند میدانی که آبروریزی میشود؟میتوانی بی عیب و نقص باقی بمانی؟اینکه آنها دوستت داشته باشند و یا از تو متنفر باشند بی معناست .می توانی این کتاب را بنویسی و برایت مهم نباشد که چه بر سرت می آید؟من موافقت کردم .بله .اینکار را میکنم .و چیزهای وحشتناکی در این راه بر سرم آمد .اما شورت جا نمی شود  .به او گفتم درباره ی آخرین جمله ات مطمئن نیستم و او خندید .این یک جوک قدیمی است .ماشین زنی خراب شده بود و مردی تعمیرش میکرد .زن پولی نداشت و گوشواره هایش را پیشنهاد کرد.مرد به او گفت که زنش اورا باور نخواهد کرد .زن ساعت اش را داد اما مرد گفت دزدها اینرا خواهند دزدید .عاقبت زن شورت خود را در آورد و به او داد .مرد گفت ،خواهش میکنم نه ،این سایز من نیست .

 

معیارهای مرده بودن

 

من هیچوقت تنها نبودم تا وقتی که دون خوان را ملاقات کردم .او گفت :از دست این دوست ها خلاص شو .آنها نخواهند گذاشت که آزادانه عمل کنی.آنها تورا زیادی خوب می شناسند.تو هیچگاه نخواهی توانست از سوی  چپ با چیزی باز گردی ....شکسته .دون خوان به من گفت که اتاقی را اجاره کنم ،هر قدر کثیف تر بهتر.اتاقی با کف پوش و پرده های سبز که بوی شاش و سیگار بدهد .او گفت آنقدر آنجا بمان تا بمیری.به او گفتم :من نمی توانم اینکار را بکنم .من نمی خواهم دوستانم را ترک کنم .او گفت:باشه ،من نمی توانم دیگر با تو صحبت کنم .او دستش را بعلامت خداحافظی تکان داد و خنده ی وسیعی کرد .اوه پسر من رها شده بودم .این پیرمرد عجیب و غریب ،این سرخپوست من را بیرون انداخته بود .همه چیز به سادگی خودش بریده شد .هرقدر که به لوس آنجلس نزدیک تر میشدم بیشترناامید می شدم .درک کردم که برای چه به خانه میروم ...دوستانم .و برای چه؟برای حرفهای بی معنی با کسانی که منرا بخوبی می شناسند.برای نشستن بر روی کاناپه تا یکی زنگ بزند و به مهمانی دعوت ام کند.تکرار های بی پایان .رفتم یک اتاق سبز رنگ گرفتم و به دن خوان زنگ زدم :هی ،نه اینکه بخواهم این کار را انجام دهم ...اما به من بگو؛معیار مرده بودن چیست؟"اینکه تو دیگر برایت مهم نباشد که همراهی داری و یا اینکه تنها هستی .این معیار مرده بودن است."سه ماه کشید تا اینکه مرده شوم . از دیوارها ناامیدانه بالا میرفتم تا دوستی را یک نظر ببینم .اما من ماندم .در نهایت ازدست مفروضات رها شدم ،تو با تنها بودن دیوانه نمی شوی.تو با شیوه ای که داری میروی دیوانه میشوی ،مطمئن باش.می توانی روی این حرفم حساب کنی .

 

 

گردآوری آگاهی

 

با استیشن واگن او به سوی آپارتمانی میرفتیم که کاستاندا رفت تا بمیرد.ما میتوانیم به اتاق قدیمی ات برویم اینرا گفتم و در را زدم .اوگفت :به جهنم ،ممکن کار بیخ پیدا کند.دون خوان عادت داشت که از من بپرسد :تو چه چیزی خارج از زندگی میخواهی؟رفتار کلاسیک من این بود :دوستانه بگویم دون خوان نمی دانم .این ژست من بعنوان یک مرد  متفکر و روشنفکر بود .دون خوان گفت:این جواب ممکن است مامانت را راضی کند ،اما منرا نمی تواند.ببین من میتوانم فکر کنم ...و او یک سرخپوست بود .زود باش تو نمی دانی که این چه معنایی دارد.من مبادی آداب بودم ،اما به او از بالا نگاه میکردم .یکروز او از من پرسید که ما با هم برابر هستیم ؟اشک از چشم های من جاری شد وقتی که او را در آغوش میگرفتم .البته که ما باهم برابر هستیم دون خوان!چطور میتوانی همچنین چیزی را بگویی!محکم بغل اش کرده بودم و عملا گریه میکردم .او گفت :واقعا اینطور فکر میکنی؟بله بخدا !بعد از اینکه بغل کردنش را تمام کردم او گفت:نه ،مابرابر نیستیم .من یک جنگاور بی عیب و نقص هستم و تو یک عوضی .من میتوانم در لحظه ای کل زندگیم را با هم جمع کنم و تو حتی نمی توانی فکر کنی.

ما به کناری زدیم زیر چند درخت پارک کردیم .کاستاندا به ساختمان تخمی ای با یک شادابی عجیب نگاهی انداخت .او گفت:تعجب کردم که هنوز اینجاست.سالها پیش باید که خرابش میکردند.استقامت اش در این دنیا یکجور جادوی غریب است.بچه ها با مسلسل های پلاستیکی بزرگی بازی میکردند .زن بی خانمانی خودش را جوری پس کشید که انگار درخواب راه میرود .کاستاندا هیچ حرکتی برای بیرون رفتن نکرد.او شروع به صحبت درباره ی این کرد که مردن دراین اتاق سبز چه معنایی میدهد .از وقتی که او این مکان را ترک کرد بالاخره کاستاندا توانست بدون حسد و بدور از پیش داوری ها به سخنان سرخپوست پیر گوش کند.دون خوان به او گفت که وقتی ساحران انرژی را ببینند ،شکل انسان بصورت تخم مرغی درخشان خودش را نشان میدهد .در پشت تخم مرغ تقریبا باندازه ی طول یک دست از طرف شانه ها ،نقطه ی پیوندگاه است که نور سیمابی کرانه های آگاهی در آن جمع میشود .نحوه ای که ما دنیا را میبینیم با مکان این نقطه تعیین می شود .نقطه ی پیوندگاه نوع انسان در هرتخم مرغی همانجا ثابت شده است.چنین یکنواختی ای باعث اشتراک منظر ما در زندگی روزمره است.ساحران این منطقه از آگاهی را اولین دقت مینامند.منظر ادراکی ما با تغییر مکان پیوندگاه در نتیجه ی آسیب،شوک،مواد مخدر و یا دررویا تغییر میکند .هنر رویا بینی تغییر و ثابت نگهداشتن نقطه ی پیوندگاه در مکان جدید است ،بوجود آوردن ادراک جایگزین ،همه این دنیا ها  شامل دومین دقت میشود .حرکت های کوچک تر نقطه در درون تخم مرغ هنوز در نوار انسانی است و بعنوان توهم آشفتگی روانی شمرده میشود یا دنیا با رویا ها مواجه میشود .حرکت های بزرگتر نقطه ی پیوندگاه ،چشمگیرتر است و کالبد انرژی را به خارج از نوار انسانی به قلمرو های غیر انسانی می برد.این آنجایی است که دون خوان و گروهش در 1973رفتند  ،هنگامیکه در آتش درون سوختند .تکمیل غیر قابل فکر ادعای دودمان اش .پرواز تکاملی .کاستاندا آموخته است که تمام تمدن ها ---هم جوشی رویابینان --به همین شیوه ناپدید شده اند.او به من از ساحری ازدودمانش گفت که بیماری سل داشت و میتوانست پیوندگاهش را از مرگ دور کند .ساحر باید که بی عیب و نقص میماند .بیماری اش بالای سرش مانند شمشیری آویخته بود .او نمیتوانست که نفسانیت داشته باشد --او بخوبی میدانست که کجا مرگ برایش در انتظار خوابیده است .کاستاندا خنده کنان بروی من برگشت .هی .او نگاه بشدت علاقه مندی داشت و من هم آماده بودم .برای سه هفته من در کتابهایش  و نمایش مسری آنها از امکانات سرگردان بودم .احتمالاً زمانش رسیده بود که من جیب ام را با مسکالیتو پر کنم .یا شاید ما همکنون از مه گذر کرده بودیم بدون اینکه من بفهمم.او دوباره گفت :هی!چشمانش بدون ریا پلک میزد ."دلت می خواهد یک همبرگر بگیریم ؟"

 

 

تحریم تجمل گرایی

 

نگهداشتن مکان پیوندگاه بشریت در یک نقطه جنایت است.

من با تایشا آبلار برروی نیمکتی در مقابل موزه ی هنر ویلشیر نشسته بودم .او با تصوری که داشتم تطبیق نداشت. کاستاندا گفته بود که بخاطر بخشی از آموزش اش  ،او شخصیت های  متفاوتی بر خود گرفت ...یکی از آنها زنی دیوانه از اکساآکا بود ،شهوت ران و لجن، زنی آلوده به فقر وفاقه ...بعنوان بازیگری کوشا در تئاترعملی ساحری .

"می خواستم کتاب ام را گذار بزرگ بنام ام اما فکر کردم این اسم خیلی شرقی است ."یک مفهوم بودیستی  کاملاٌ شبیه به این هست .نظایر فراوانی وجود دارد .گروه ما سالهاست که گذار کرده اما تنها جدیداٌ است که یادداشت هایمان را با هم مطابقت داده ایم ...چرا که رفتن امان نزدیک است.هفتادو پنج درصد انرژی ما آنجاست و بیست و پنج درصد ش اینجاست.به همین جهت است که باید برویم .

آیا این همانجاست که کارول تیگز بود؟این هفتادو پنج درصد آنجاست؟منظور تو منطقه ی تاریک و روشن است؟

او با چهره ای بی روح اندکی تعمل کرد و سپس خندید ."ما  وقتی که او نبود ،کارول تیگز را در بدن هایمان احساس میکردیم .او توده ی عظیمی است .او مانند فانوس دریایی است،برج کنترل هوایی.او به ما امید داد ...

محرکی برای ادامه دادن .به این خاطر که ما می دانیم او آنجا بوده است.هر وقت که در خود زیاده روی میکردم حس میکردم  که او به شانه ام  میزند .او وسواس فکری  با شکوه امان بود .

چرا برای میمون اینقدر سخت است که اکتشاف اش را شروع کند ؟

ما ادراک امان حداقلی است،هر قدر بیشتر درگیر این دنیا باشیم ،سخت تر میشود که خداحافظی کنیم .و ما همه اینها را داریم ...همه ما شهرت داریم ،می خواهیم که دوست داشته شویم ،دوست بداریم .خدای من بعضی از ما بچه داریم .چرا باید یکی بخواهد که برود ؟ما یک کلاهخود برسر داریم که در لفافه پیچیدیم ...ما لحظات شادمانی را داریم که برای باقیمانده عمرمان دوام دارد.من کسی را می شناسم که میس آلاباما ست .(دختر شایسته آمریکا)آیا این کافی نیست که او را از آزادی منع کند ؟بله ،میس آلاباما بودن کافی است که او را سنجاق کند .

زمانش رسیده بود که یکی از بزرگترین پرسش ها را مطرح کنم (چند تا از اینها داشتم ):وقتی که آنها از گذر صحبت می کنند ،آیا منظورشان با بدن های فیزیکی اشان است؟

او پاسخ داد که تغییر دادن خود به معنای اگو در روانشناسی فروید نیست بلکه  خود واقعی و عینی ...بله ،کالبد فیزیکی .وقتی دون خوان وگروهش رفتند،آنها با تمامیت وجودی اشان رفتند .آنها با چکمه هایی که به پا داشتند رفتند .او گفت که رویابینی تنها قلمرو جدید و معتبر برای سخن  فلسفی گفتن است...این مرلو پانیتی(فیلسوف پدیدارشناس) اشتباه کرد وقتی که گفت بشریت محکوم به پیش داوری در یک دنیای قیاسی است.جایی است که دیدگاه پیشینی و قیاسی وجود ندارد ..دقت دوم .دون خوان همیشه میگفت فلاسفه ساحرانی دچار کمبود هستند .آنچه آنها کم دارند انرژی است که به فراسوی ایده آل هایشان بپرند.ما همه چمدان هایی را همراهمان به طرف آزادی میبریم .چمدان ها را بیانداز.ما حتی لازم است که چمدان  های ساحری را هم بیاندازیم .

چمدان های ساحری؟!

ما ساحری نمی کنیم ،ما هیچ کاری نمی کنیم .تمام کاری که ما میکنیم این است که نقطه ی پیوندگاه را جابجا میکنیم .در آخر ساحر بودن  تورا بدون تردید به اندازه ی میس آلاباما بودن بدام میاندازد.یک زن بی دندان و زار ونزار با کارت پستالهایی برای فروش به طرف ما آمد .زنی دیوانه از فروشگاه های میراکل مایل .من یکی برداشتم و به او یک دلار دادم .کارت پستال را به آبلار نشان دادم .تصویری از مسیح بود که میخندید.او گفت: نادر زمانی است.

 

 

رسیدن مهمان ها

 

بروس واگنر: کجای این دنیایی که اینجاست مانده تا کشف شود ؟

کارلوس کاستاندا :این دنیا همه اش قیاسی و پیشینی  است...انجام شده و مصرف شده است.ما با پیری و خرفتی پوشانده شده ایم .این دنیا مانند ماژینا در انتظار  ماست ،بیماری رودخانه .وقتی که من بچه بودم .درباره ی ماژینا  شنیده ام .بیماری ای مربوط به خاطرات و بیادآوردن .این بیماری به کسانی آسیب میرساند که در کنار ساحل رودخانه زندگی میکردند  .با ابتلای به آن دچار اشتیاقی میشدی که وادارت میکرد که از جای خود مدام حرکت کنی ...که بی دلیل و بی پایان ، مانند راه پر پیچ و خم رودخانه پرسه بزنی  .مردم میگفتند "رودخانه زنده است."وقتی که جهت جریان اش عوض میشود دیگر هرگزبیاد نمی آورد که به شرق میرفت و یا به غرب .رودخانه خودش را فراموش میکند .زنی بود که من در نقاهت خانه مهمولاٌ اورا می دیدم .او برای پنجاه سال در آنجا اقامت داشت و برای پنجاه سال درحال آماده کردن مقدمات مهمانی ای بود که در هتل دل کورنادو  برگزار میکرد.این توهم اش بود . هر روز خودش را آماده میکرد اما مهمانان هرگز نمی آمدند .بالاخره او مرد .چه کسی می داند شاید همان روز بود که بالاخره مهمانانش آمدند .

 

 

شاخصه ی قصد

 

چطور میتوانم به تو بگویم  نگاه کن ؟

حرف او بطور غیر محتاطانه ای پوچ بود.او فرناندو ری بود  یک بورژوای خود شیفته ..با یک ته مایه ای از لورانس هاروی .

-تو میتوانی بگویی که لی ماروین هستم .

در پارک لوکس باری شب شده بود  .در مسیر پارک بودیم .دردوردست صدای ضربه رفت و برگشت  توپ تنیس به زمین بتنی می آمد .

-من یکبار مقاله ای در اسکوایر درباره ی جادوگری در کالیفرنیا خواندم .اولین جمله اش اینطوری بود :"لی ماروین است و می ترسم ."هروقت که چیزی کاملاً درست نباشد میتوانی بشنوی که میگویم :لی ماروین است و می ترسم .

ما توافق کردیم که کاستاندا را مانند یک صندلی چرخدار بسته شده  توصیف اش کنم با عضلات بازو و بالاتنه ی  زیبا و برجسته .میخواهم بگویم رایحه ی ادکلن بیژن میداد و موهای بلندی داشت که به زیبایی صورتش را مانند فوکوی جوان قاب گرفته بود .

او شروع به خندیدن کرد ."من این زن را یکبار دیده ام ،او الان درباره ی کاستاندا سمینار هایی برگزار میکند .وقتی که  افسرده میشود کلکی بلد است که میتواند او را از آن وضع بیرون بیاورد .میگوید کارلوس کاستاندا مانند یک پیشخدمت مکزیکی است و بلافاصله حالش خوب میشود .سحر آمیز است !چقدر غم انگیز.اما برای او بخوبی قرص پروزاک عمل میکند.

من دوباره کتاب ها را برداشتم و می خواستم از او درباره ی قصد سئوال کنم .این یکی از انتزاعی ترین و شایع ترین مفاهیم دنیایشان بود .آنها از قصد آزادی کردن حرف میزدند ،از قصد کالبد انرژی کردن ...آنها حتی از قصد قصد کردن صحبت می کردند .

"من قصد را نمی فهمم "

-تو هیچ چیزی را نمی فهمی" .من به عقب برگشتم ."هیچکدام از ما نمی فهمد ! ما لغات را نمی فهمیم ،ما تنها آنها را دست میگیریم ...اما به زیبایی دست میگیریم .بنابراین وقتی که تو میگویی :من نمی دانم ،این تنها یک خروش است .تو هرگز چیزی را ندانسته ای تا با آن شروع کنی .

حس جدل در من بیدار شد .حتی ساحری هم یک "تعریف کار"دارد.چرا یک تعریفی به قصد نمی تواند بدهد؟

-من نمی توانم به تو بگویم که قصد چیست .من خودم هم نمی دانم .تنها آنرا به  فهرست جدیدی تبدیل می کند.ما متخصص طبقه بندی هستیم .چقدر دوست داریم که فهرست هایمان را حفظ کنیم !یکبار دون خوان از من پرسید:دانشگاه چیست؟به او گفتم مدرسه ای برای آموزشی عمیق تر.او گفت،اما مدرسه ای برای آموزشی عمیق تر چیست؟گفتم مکانی است که مردم با هم برای آموختن ملاقات میکنند ."یک پارک؟یک منطقه ؟او مچ من را گرفت .من متوجه شدم که دانشگاه معانی متفاوتی برای مالیات دهندگان ،معلمان و دانشجویان دارد.ماهیچ تصوری از اینکه دانشگاه چیست نداریم !آن یک طبقه بندی در فهرست است ،مانند کوهستان و یا شرف .تو لازم نیست که بدانی شرف چیست تا به سویش بروی .بنابراین بسوی قصد برو .قصد را به فهرست ات اضافه کن .قصد تنها آگاهی از امکانات است...امکان شانسی برای داشتن یک شانس .این یکی از نیروهای ازلی کیهان است که ما هیچگاه آنرا فرا نخوانده ایم ...با قلاب کردن خودمان به قصد دنیای ساحران ،تو بخودت شانسی میدهی که یک شانس داشته باشی .تو خودت را به دنیای پدرت قلاب نمی کنی ،دنیایی که الان در شش فوت زیر خاک دفن شده است.قصد کن که مکان پیوندگاهت را تغییر دهی .چگونه ؟باقصد کردن !افسونگری محض.

 

 

بچه ی بینوا گرایی

 

من مدام مردمی را ملاقات میکنم که میمیرند تا داستان هایشان  از بهره کشی جنسی را تعریف کنند .یک مردی به من گفت که وقتی ده سالش بوده ،پدرش آلت او را دردست گرفته و گفته :این برای کردن است!این موضوع به او برای ده سال آسیب روحی زده بود!او هزاران دلار برای جلسه های روان درمانی خرج کرده .آیا ما اینقدر آسیب پذیر هستیم ؟چرند است.ما پنج میلیارد سال است که هستیم !اما این موضوع او را مشخص میکند :او یک قربانی سوء استفاده ی جنسی است.گه ،همه ما بچه های بینوایی هستیم .

دون خوان من را مجبور کرد تا ببینم که چگونه وقتی با مردم ارتباط برقرار میکنم می خواهم که آنها برایم احساس دلسوزی کنند .این یکی از کلک های من بود .ما یک کلکی را در همان اوایل یاد میگیریم و تا وقت مردن آنرا تکرار میکنیم .اگر خیلی قوه ی تصور داشته باشیم دو تا داریم .تلویزیون را روشن کن و به تاک شوها (شوهایی که گروهی از مردم با هم درباره ی موضوعی صحبت میکنند) نگاه کن از اول تا آخر بچه های بیچاره .

Iما خونریزی مسیح را که به صلیب کشیده شده دوست داریم .(میشود با مراسم عاشورا مقایسه کرد)او سمبول ماست .هیچ کسی توجه ای به مسیح ندارد که دوباره زنده شد و به بهشت صعود کرد .ما دوست داریم شهید شویم ، بازنده باشیم ،ما علاقه نداریم که موفق شویم .بچه ی بی نوا ،برای بچه ی بینوایی دعا میکند.وقتی که انسان بر زانوهایش می افتد ،او تبدیل به عوضی ای میشود که امروز هست.

 

 

اعتراف به اعتیاد به آگاهی

 

کاستاندا مدت هاست که از داروهای روانگردان اجتناب میکند اما هنوز بخش بسیار زیادی  از آغاز ورودش به دنیای ناوال آنها هستند .

-از او پرسیدم چه چیزی در موجودی مذکر بودن هست،من خیلی سفت و محکم هستم و پیوندگاه ام ثابت است.زمان  دون خوان داشت به اتمام می رسید  ،به همین دلیل از روی ناچاری دست به اقداماتی زد .

پس به این دلیل بود که به تو مواد داد؟برای اینکه پیوندگاه ترا از جایش بیرون براند؟

او سرش را تکان داد "اما با مواد ،دیگر کنترلی وجود ندارد ،پیوندگاه درهم و برهم حرکت میکند .

 آیا منظورت این است زمانی رسید که تو می توانستی پیوندگاهت را در رویاها بدون مواد حرکت بدهی؟

-مسلماً!اینکاری بود که دون خوان میکرد.ببین ،دون خوان هیچ اهمیتی به کارلوس کاستاندا نمی داد ،او علاقه مند به موجود دیگری بود ،کالبد انرژی ...چیزی که ساحران به آن همتا میگویند .این آن چیزی بود که او می خواست بیدارش کند.تو از همتایت استفاده میکنی برای اینکه رویا ببینی ،برای اینکه در دقت دوم راهیابی کنی .این آن چیزی است که تو را به آزادی میکشاند.من اطمینان دارم که همتا وظیفه اش را انجام میدهد .او گفت که  برای این همه کاری میکنم ...که کمک اش کنم که بیدار شود .

احساس سرما کردم .این جماعت برای واقعیت زنده هستند .آنها از شدت گریه کردن برای مامانشان نمی میرند یا برای فلان جای زنان .ما در کافه کوچکی در میان فرودگاه سانتامونیکا بودیم .من به دستشویی پرنوری رفتم تا آبی به صورت بزنم و خسته گی در کنم .به آینه خیره شدم و به فکر همتا افتادم .بیاد چیزی که دون خوان در هنر رویا بینی به کاستاندا گفته بود .او گفت :شهوت تو ،میل و هوا و هوس تو ،این است که بپری ."بدون تلون مزاج یا قصد قبلی زنجیرهایی که یکی دیگر بر تو انداخته درراه بازگشت ات از هم پاره کنی ،سئوالی طرح کردم .

چطوری بود ؟منظورم این است که اولین باری که بدون استفاده از مواد پیوندگاهت حرکت کرد .

-او برای لحظه ای درنگ کرد ،سرش را از سویی به سوی دیگر چرخاند ،لی ماروین خیلی ترسیده بود !"و خندید .اولین باری که حصارهای شرایط عادی را میشکنی ،قوه ی ادراک تاریخی ،باور میکنی که دیوانه شده ای .آنوقت به یک ناوال احتیاج داری ،تنها برای اینکه بخندد .او با خنده ترس هایت را دور میکند.

 

 

آراستن مار بزرگ

 

من دیدم که میروند...دون خوان و گروهش ،تمام دارو دسته ی ساحران .آنها به مکانی رفتند که از دست انسانیت و تکریم اجباری بشریت آزاد است .آنها از درون سوختند .آنها در حال رفتن حرکتی کردند ،آنها به آن "آرایش مار بزرگ "میگویند.آنها به انرژی تبدیل شدند ،حتی کفش هایشان .آنها برای آخرین بار برگشتند ،برای یک لحظه ،برای اینکه این دنیای بدیع را برای آخرین بار ببینند .اوه ،واو ،واو !سردم شد ...میلرزم .آخرین نگاه ...تنها برای چشم هایم .من میتوانستم با آنها رفته باشم .وقتی دون خوان رفت گفت:من تمام شجاعت ام را برای تو میگذارم .من به تمام شجاعت ام ،به تمام امید ام نیاز دارم ...بی هیچ چشم داشتی .برای اینکه پشت سرشان باقی بمانی ،تو به تمام امیدواریت و تمام شجاعت ات نیاز داری .من پرش زیبایی به اعماق کردم و در دفترم بیدار شدم .در نزدیک تاینی نیلر .من امتداد روانشناختی را قطع کرده بودم .بهرحال آنکه در آن دفتر بیدار شده نمی توانست من باشم .این آن چیزی است که من بطور خطی می فهمم .به این دلیل است که من ناوال هستم .ناوال موجودی وهمی است ،یک شخص نیست .در مکان اگو یا نفس چیز دیگری است.انسانی که نفس دارد بوسیله ی خواهش های روانشناختی هدایت می شود .ناوال اما اینگونه نیست .او فرمان از منبعی ناگفتنی میبرد  که نمی تواند مورد چون و چرا قرار بگیرد .این آخرین توافق است.ناوال آخرش است ،تبدیل به یک افسانه ،یک داستان میشود.او نمی تواند صدمه زننده ،حسود ،مالکیت خواه ...باشد.او نمی تواند هیچ چیزی باشد .اما او می تواند از شهوت و حسد داستان بگوید ....تنها چیزی که ناوال از آن میترسد "اندوه وابسته به هستی "است.نه نوستالژِی برای روزهای خوب گذشته این خود شیفته گی است. اندوه وابسته به هستی چیز دیگری است .قدرتی ازلی هست که در جهان وجود دارد ،مانند گرانش و ناوال آنرا حس میکند .این یک وضعیت روانشناختی نیست .این اتصال به قدرت هایی است که این میکروب های بیچاره را درهم میامیزد . چیزی که نفس اورا ناپدید میکند .این وقتی احساس می شود که دیگر وابستگی ای وجود ندارد .تو می بینی که دارد می آید .سپس احساس میکنی که در بالای توست .

 

 

 

تنهایی رپلیکنت ( همتایی ژنتیکی یا مکانیکی ساخته دست بشر ،اشاره به فیلم بلید رانر درسال 1982) دوردست

 

او از ده هزار سال پیش ،عاشق سینما بود .قدیم وقتی که در سینما ویستای هالیوود همه ی شب ها را نشان میداد ،قدیم وقتی که او معیار مرده بودن را یاد میگرفت .او دیگر سینما نمی رود اما  ساحره ها  هنوز میروند .این یک سرگرمی از روی بوالهوسی اشان است.فعالیت های حماسی--چیزی مانند رویای سکس بی خطر.اما نه درواقع .میدانی ،صحنه ای از بلید رانر هست که واقعاً برما تاثیر میگذارد.نویسنده نمی داند که چه میگوید :او درباره ی صورتهای فلکی صحبت می کند ...من دیده ام که سفینه ها به اوریون حمله کردند ....پوچ و احمقانه .در این تنها برای ما تار مویی است چرا که نویسنده هیچ چیزی ندیده است.اما سپس سخنرانی زیبا می شود .باران می بارد و رپلیکنت میگوید :چه میشود اگر تمام این لحظات در زمان گم میشد ...مانند اشک در باران ؟این یک سئوال بسیار جدی برای ماست.آنها ممکن است تنها اشک هایی درباران باشد....بله.اما قربان شما بهترین کار ممکن که ازتان بر می آید انجام میدهید .تو بهترین کارت را انجام میدهی و اگر بهترین کار تو باندازه ی کافی خوب نبود ،آنوقت به جهنم .اگر بهترین تو باندازه ی کافی خوب نبود به درک اسفل الصافلین .

 

یادداشتی بر فمینیسم

 

قبل از اینکه برای آخرین بار کارلوس کاستاندا را ببینم ، برنامه ریزی میکردم که کارول تیگز اسرار آمیز را سر صبحانه ببینم .بیست سال پیش او با گروه دون خوان ماتئوس  بدرون ناشناخته پرید .بطور غیر قابل تصوری ،او بازگشت،بطریقی ماشه ی  یک راه قابل اثبات برای نمایش ساحران کشیده شد .من بیشتر و بیشتر احساس اضطراب درباره ی  قرار ملاقات معوق شده امان میکردم .هر وقتی که سئوال بزرگی خودش را نشان میداد (در کدام جهنمی شماها ده سال بودید؟)،کم کم ناپدید می شد.این احساس را میکردم روی ریل  قطار هستم و کارول تیگز از واگن کارگران قطار برایم دست تکان میدهد .در دنیای دوئیت ها ،کارول تیگز و کارلوس کاستاندا نقاط مقابل هم از نظر انرژی هستند.آنها در دنیا باهم مانند زن و شوهر نیستند .آنها برای یک بیننده انرژی دوقلو هستند ،کالبد انرژی آنان مانند دو تخم مرغ بنظر می آید بجای اینکه یکی باشد .این موضوع آنها را بهتر از دانرگراو یا آبلار یا هیچکسی نمی کند و یا برعکس .این موضوع به آنها برتری ای از آن نوع که دون خوان یکبار گفت میدهد ،"اینکه دو تا سوراخ کون باشی".تا الان ،کاستاندا منحصراٌ درباره ی دنیای دون خوان نوشته است و هیچگاه درباره ی دنیای خودش نگفته .اما هنر رویابینی با تاریکی کارول تیگز اشباع شده ،حضوری خارجی ....و مملو از ماجراهای ترسناک سفر آنها به دقت دوم ،شامل نجات شجاعانه ازدست موجودات آگاه در ابعاد دیگر،که فورم  گوشه دار با چشمان فولادین دختر کوچکی بنام بلو اسکات را بخود گرفتند .داشتم دیگر می رفتم که تلفن زنگ زد .مطمئن بودم که تیگز است که میخواهد قرارمان را کنسل کند اما دانرگراو بود .

به او درباره ی رویایی گفتم که امروز صبح دیده بودم .من با کاستاندا در مغازه ی هدیه فروشی بنام ردپای کایوت بودم .او اهمیتی نداد! او گفت رویاهای عادی تنها خود ارضایی های بی معنایی هستند .بی رحم و بی عاطفه .جادوگر .او ادامه داد "من میخواستم چیزی را اضافه کنم .مردم به من میگویند ،بفرما تو فمنیسم را تحقیر میکنی ...رهبر این گروه خوان ماتئوس بود و حالا ناوال کارلوس کاستاندا ست ...چرا باید همیشه یک مرد باشد؟خب ،دلیل اینکه رهبری با  مردان است بدلیل انرژی است...نه برای اینکه آنها بیشتر می دانند و یا بهتر هستند.ببین ،کیهان واقعاٌ پر از مونث هاست .مردان نازپرورده هستند چون منحصربفرد هستند .کارلوس مارا دراینکه در دنیا چه کنیم هدایت نمی کند ،بلکه در رویا راهنمایی امان می کند.دون خوان اصطلاحات رعب آورش این بود .او میگفت زنان کس های دیوانه ای هستند ....این حرف او موهن نبود .این کاملاٌ دست است به این خاطر که ما دیوانه ایم چونکه  وسیله ای برای رویا دیدن داریم .مردان به سختی وارد میشوند و ادامه میدهند .اما زنان متانت و اعتدال (sobriety) ندارند .ساختار ندارند و زمینه در ساحری ندارند ،به این خاطر است که مردان تهیه کننده هستند  .فمنیست ها خشمگین می شوند وقتی که من میگویم زنان بطور ذاتی تن آسا و عشرت طلب هستند ،اما این حقیقت دارد!به این خاطر که ما دانش را بطور مستقیم دریافت میکنیم .ما مجبور نیستیم که بطور پایان ناپذیری درباره ی آن صحبت کنیم ...این فرآیندی مردانه است.میدانی ناوال چیست؟اسطوره ی ناوال؟امکانات بی حد و اندازه ای برای همه ما هست که بتوانیم چیز دیگری بشویم  به جای آن چیزی که قرار است  .تو مجبور نیستی که خط سیر والدین ات را ادامه دهی .اینکه من موفق خواهم شد یانه اهمیتی ندارد.

 

 

 

تنها برای چشمانت

 

درست همان وقت که تلفن را قطع کردم دوباره زنگ اش بصدا در آمد .کارول تیگز بود که زنگ زده بود قرارش را کنسل کند .من توقع داشتم که احساس راحتی کنم اما پستی کردم .من با کسانی که او را در سخنرانی در مااویی کالیفرنیا دیده بودند صحبت کرده ام .آنها میگفتند که او خوشگل است که دراتاق مانند یک نمایشگر استند آپ کار میکند .که برای خودش الویس پریسلی است .

او گفت :متاسفم  ما نمی توانیم که ملاقات کنیم .حداقل صدایش بنظر واقعی میرسید ."من بدنبال فرصت برای مصاحبه خواهم بود ."مشکلی نیست  من در یکی از سخنرانی هایت تو را گیر می آورم ."اوه ،فکر نکنم برای مدتی سخنرانی بکنم .تاملی کرد و گفت :من برایت چیزی دارم " نوری از میان پستان هایت که نیست؟

درنگی کرد و سپس زد زیر خنده .نه چیزی بسیار دیدنی تر است.تقلایی را در انتهای شکم ام احساس کردم ."تو میدانی که آنها همیشه می گفتند که مردم همیشه فاصله ای بین ذهن و بدن اشان دارند ...این عدم تعادل ،این مشکل  ذهن وبدن .اما دو گانگی حقیقی بین کالبد فیزیکی و کالبد انرژی است .ما بدون اینکه حتی یکبار همتای جادویی امان را بیدار کنیم خواهیم مرد و او به این خاطر از ما متنفر است.آنقدر از ما تنفر دارد که عاقبت مارا خواهد کشت .این تمام راز جادوگری است.دسترسی به همتا برای پرواز انتزاعی .ساحران بدرون ژرفای ادراک خالص با کالبد انرژی اشان می پرند.درنگی دیگر .نگران بودم که نکند  این همه آن چیزی است که او میخواهد بگوید .

میخواستم صحبت کنم اما چیزی سخنانم را حبس کرده بود .

ترانه ای است که دون خوان فکر میکرد زیباست ...او میگفت که شاعر تقریبا موضوع  را درست گرفته است.دون خوان یک لغت را عوض کرد تا کامل اش کند.او هرجا که ترانه سرا عشق گذاشته بود را با آزادی عوض کرد .

سپس بازخوانی روح مانند شروع شد:

 

تو تنها دوبارخواهی زیست

 تقریباٌ بنظر میرسد

  یک زندگی برای خودت

و یکی برای رویاهایت

تو سالیانی به کژراه رفته ای

و زندگی بنظرت بیمزه شده

تا اینکه یک رویا پدیدارشد

و آزادی نامیده می شد

و آزادی یک غریبه بود

همان که به تو اشاره میکرد

به خطر فکر نکن

یا اینکه غریبه رفت

این رویا برای تست

پس قیمت اش را بپرداز

کاری کن که رویایی واقعیت شود

 

از "تو تنها دوبار خواهی زیست "ساخته ی جان بارلی و لزلی بریکاسه

 

او برای زمانی ساکت شد .سپس گفت :رویاهای شیرین داشته باشی .به تمسخر صدای مرغ جادویی را درآورد و قطع کرد.

 

 

 

 

خارش ناوال

 

همینطور که روزها سردتر میشد راحت تر میشد که درباره ی همه چیز پشیمان بود ،حتی پروزاک.چه میشود اگر معلوم شود کاستاندا هیچ چیزی را از خودش در نیاورده ؟اگر این درست باشد ،پس تو در نقطه ی بسیار بدی قرار داری .ما برای آخرین بار در روزی سرد درساحل کنار اسکله  ملاقات کردیم .او گفت که نمی تواند زیاد بماند .او از اینکه نتوانستم کارول تیگز را ملاقات کنم متاسف بود .زمانی دیگر .من خیلی احساس بچه ی بیچاره بودن میکردم ...لعنت ،من تنها می خواستم که دوست داشته شوم .من مانند لی ماروین می ترسیدم :من راجر هاوربا یک لیوان حلبی بودم . یک مسیح میراکل مایل (منطقه ای در لوس آنجلس)نالان ،و مسیح به تمام مردم نظری افکند و گفت :من خیلی حوصله ام سر رفته .

ما بر روی یکی از نیمکت های توی سراشیبی نشستیم .من میخواستم برای لحظه ای هم که شده او را معطل کنم .آخرین باری که احساس نوستالژِی کردی را برایم بگو"

او بدون تامل پاسخ گفت :وقتی که قرار بود با پدر بزرگ ام خداحافظی کنم .او پس از آن مرد .دون خوان به من گفت زمانش رسیده بود که خداحافظی کنی.من برای مسافرتی طولانی خودم را آماده میکردم ،بی بازگشت .تو باید  خداحافظی کنی.به این خاطر که تو دیگر هرگز باز نخواهی گشت .من به پدر بزرگ ام التماس کردم .در مقابل ام او را با تمام جزئیات می دیدم .یک تصویر کامل از او .او چشمان رقصنده اش را داشت.دون خوان گفت "خداحافظی ات را برای همیشه بکن .اوه ،دلتنگی !زمانش رسیده بود که پلاکارد را بیاندازم .و من اینکار را کردم .پدربزرگ ام تبدیل به داستانی شد .اینرا برای هزاران بار گفته ام .بسوی ماشین اش قدم زدیم .

خارشی را در شبکه خورشیدی ام احساس میکردم ...خیلی عجیب بود .یادم می آمد که دون خوان این احساس را میکرد ،اما من معنایش را نمی دانستم .به این معناست که بزودی زمان رفتن است ."او با خوشرویی لرزید ."چقدرمطبوع !درحالیکه به پایین میراند از پنجره بسوی من داد زد :خداحافظ جنتلمن برجسته .

 

کم کردن نورها

 

من درباره ی سخنرانی در سانفرانسیسکو شنیدم . نوشته ام درباره ی آنها را تمام کرده بودم اما تصمیم گرفتم که به آنجا بروم تا دیگر قضیه را کامل تمام کنم .تالار کنفرانس دریک پارک صنعتی در سیلیکون ولی بود .برنامه اش تاخیر داشت .وقتی که وارد شد سالن پر شده بود .او با فصاحت تمام سه ساعت سخنرانی کرد بدون هیچ وقفه ای .او به سئوالات با هیجان و تحریک و جاخالی دادن پاسخ داد .تا آخر کسی از جایش تکان نخورد .او درباره ی کشتن نفس صحبت کرد .دون خوان یک استعاره ای داشت :نور ها دارند کم میشوند ،موزیسین ها آلات موسیقی اشان را دارند جمع میکنند .دیگر زمانی برای رقصیدن نمانده وقت اش رسیده که بمیری .خوان ماتئوس میگفت که زمان بی پایانی هست و درعین حال هیچ زمانی نمانده ...تناقض ساحری .اینرا زندگی کن !زندگی کن !به زیبایی .مرد جوانی از میان شنوندگان بلند شد ...."اما ما چگونه می توانیم اینرا بدون شخصی مانند دون خوان انجام دهیم ؟چگونه می توانیم بدون عضویت انجامش دهیم ؟

هیچکسی به ما ملحق نمی شود .گورویی درکار نیست .شما به دون خوان محتاج نیستید .او بطور قاطعی گفت :من به او محتاج بودم ...تا بتوانم آنرا برای شما شرح دهم .اگر شما طالب آزادی هستید .شما به تصمیم گیری نیازمندید .ما در این دنیا به توده نیازمندیم .ما نمی خواهیم خودارضا کنندگان باشیم .اگر شما مرور دوباره کنید ،انرژی جمع خواهید کرد ...ما شما را پیدا می کنیم .اما شما به مقدار فراوانی انرژی نیاز دارید .و برای این باید که پدر خودتان را در بیاورید .پس قضاوت خود را متوقف کنید و این گزینه را انتخاب کنید .انجامش دهید .دون خوان می گفت :یکی ازما عوضی است و آن یکی من نیستم .او برای زمانی درنگ کرد ."این آن چیزی بود که برای گفتن اش به شما امروز به اینجا آمدم ."همه بشدت خندیدند و برای تشویق به پا خواستند در حالیکه کاستاندا ازدر پشتی خارج می شد .

 

 

فریادزنان ،می خواهم او را شکار کنم

 

خواهش میکنم دوستم داشته باش!بهرحال برای خنده خوب بود .اما من لیوان حلبی ام را فراموش کردم .درتاریکی روی لبه ی استخر قدم زدم .باد ملایمی برگ های شکننده ی روی کناره ی استخر را پخش کرد .یکی از گفتگوهایمان بیادم آمد ...او درباره ی عشق صحبت میکرد .این صدا را می شنیدم و خودم را در واگن کارکنان درنظر میگرفتم که به آرامی صورتم را بسوی لغت ها  میگردانم در حالیکه از من میگذرند .

من وقتی نه سالم بود احساس کردم که عاشق شده ام .واقعا من نیمه ی گمشده ام را پیدا کرده بودم .واقعاٌ.اما این تقدیر من نبود .دون خوان به من گفت که باید ساکن و بی تحرک می بودم .تقدیر من پویا بود .یکروز این عشق زندگی من !این دختر نه ساله !گذاشت و رفت .مادربزرگم گفت :ترسو نباش!بدنبالش برو .من مادربزرگم را دوست داشتم اما هیچوقت به او نگفتم ،چونکه او مرا دست پاچه میکرد .او مشکل حرف میزد .او بجای اینکه به من بگوید "آمور"(عزیزم )می گفت آفور.این درواقع تنها یک لهجه ی خارجی بود اما من خیلی جوان بودم تا اینرا بفهمم.مادر بزرگ یک مشت سکه در دست من گذاشت و گفت:برو و او را بدست بیاور !من او را قایم میکنم و بزرگش میکنم !من پول را گرفتم و داشتم میرفتم که معشوقه ی مادربزرگ در گوشش چیزی گفت .او با نگاهی تهی بسوی من آمد "آفور"عزیز دلبندم ... و پول را از من پس گرفت .متاسفم ،اما دیگر دیرشده ،و من قضیه را فراموش کردم .اینکار دون خوان بود که سالها بعد اینها را کنار هم گذاشت .

این من را شکار کرد .وقتی که احساس خارش کردم ...و ساعت یک ربع به دوازده را نشان میداد ...سردم شد !میلرزیدم به این روز!

آفور ...دلبندم .دیگه الان  دیرمان شده .

 

© Copyright Details Magazine

Publication Date: March 1994.

 

 

 

YOU ONLY LIVE TWICE

By Bruce Wagner: Details magazine

With his vision of a separate reality, Carlos Castaneda transfixed a generation. In a rare interview, the legendary sorcerer talks to Bruce Wagner about Don Juan, freedom, dreaming, and death-and the funny things that happen on the way to infinity.

Carlos Castaneda doesn't live here anymore. After years of rigorous discipline---years of warriorism---he has escaped the ratty theater of everyday life. He is an empty man, a funnel, a teller of tales and stories; not really a man at all, but a being who no longer has attachments to the world as we know it. He is the last Nagual, the cork in a centuries---old lineage of sorcerers whose triumph was to break the "agreement" of normal reality. With the release of his ninth book, The Art of Dreaming, he has surfaced---for a moment, and in his way.

COMMON SENSE KILLS

My name is Carlos Castaneda. I would like you to do something today. I would like you to suspend judgment. Please: don't come here armed with "common sense." People find out I'm going to be talking---however they hear---and they come to dis Castaneda. To hurt me. "I have read your books and they are infantile." "All of your later books are boring. Don't come that way. It's useless. Today I want to ask you, just for an hour, to open yourself to the option I'm going to present. Don't listen like honor students. I've spoken to honor students before; they're dead and arrogant. Common sense and idealities are what kill us. We hold onto them with our teeth---that's the "ape."

That's what Don Juan Matus called us: insane apes. I have not been available for thirty years. I don't go and talk to people. For a moment, I'm here. A month, maybe two . . . then I'll disappear. We're not insular, not just now. We cannot be that way. We have an indebtedness to pay to those who took the trouble to show us certain things. We inherited this knowledge; Don Juan told us not to be apologetic. We want you to see there are weird, pragmatic options that are not beyond your reach. I get exotic enjoyment at observing such flight---pure esotericism. It is for my eyes only. I'm not needy; I don't need anything. I need you like I need a hole in the head. But I am a voyager, a traveler. I navigate---out there. I would like others to have the possibility.

THIS WAY OUT

The navigator has spoken before groups in San Francisco and Los Angeles, and his cohorts---Florinda Donner-Grau, Taisha Abelar, and Carol Tiggs--- have given lectures ("Toltec Dreaming---The Legacy of Don Juan") in Arizona, Maui, and at Esalen. In the last two years, Donner-Grau's and Abelar's books (in which they discuss Castaneda and their tutelage under Don Juan Matus) have entered the marketplace: Being-in-Dreaming and The Sorcerer's crossing, respectively. The accounts of these two women are a phenomenological mother lode, bona fide chronicles of their initiation and training. They are also a great windfall, for never have readers of Castaneda had access to such direct illuminating reinforcement of his experience. ("The women are in charge," he says. "It is their game. I am merely the Filipino chauffeur"). Donner-Grau describes the collective consensus of these works as "intersubjectivity among sorcerers"; each one is like a highly individualistic road map of the same city. They are 'energetic" enticements, a perceptual call to freedom rooted in a single, breathtaking premise--- We must take responsibility for the nonnegotiable fact that we are beings who are going to die. One is struck by the cogency of their case, and for good reason. The players, all Ph.D.'s from UCLA's department of anthropology, are stupendous methodologists whose academic disciplines are in fact oddly suited for describing the magical world they present---a configuration of energy called "the second attention." Not a place for the timid New Ager.

THE OFFENDING PARTY

I do not lead a double life. I live this life: There is no gap between what I say and what I do. I am not here to pull your chain, or to be entertaining. What I am going to talk about today are not my opinions---they are those of Don Juan Matus, the Mexican Indian who showed me this other world. So don't be offended! Juan Matus presented me with a working system backed by twenty seven generations of sorcerers. Without him I would be an old man, a book under my arm, walking with students on the quad. See, we always leave a safety valve; that's why we don't jump. "If all else fails, I can teach anthropology. " We are already losers with losers' scenarios. "I'm Dr. Castaneda . . . and this is my book, The Teachings of Don Juan. Did you know it's in paperback?" I would be the "one book" man---the burnt-out genius. "Did you know it's in a twelfth edition? It's just been translated into Russian."

Or maybe I'd be parking your car and mouthing platitudes: "It's too hot . . .it's fine, but it's too hot. It's too cold . . . it's fine, but it's too cold. I gotta go to the tropics . . . "

 

SORCERY ACTION THEATER

In 1960, Castaneda was a graduate student in anthropology at UCLA. While in Arizona researching the medicinal properties of plants, he met a Yaqui Indian who agreed to help. The young fieldworker offered five dollars an hour for the services of Don Juan Matus, his picturesque guide. The usher refused. Unbeknownst to Castaneda, the old peasant in huaraches was a peerless sorcerer, a Nagual who artfully drafted him as a player in the Myth of Energy (Abelar calls it Sorcery Action Theater). In payment for his services, Don Juan asked for something different: Castaneda's "total attention."

The astonishing book born of this encounter---The Teachings of Don Juan: A Yaqui Way of Knowledge---became an instant classic, neatly blowing the hinges off the doors of perception and electrifying a generation. Since then, he has continued "to peel away at the onion, adding journals of his experience, magisterial elucidations of nonordinary realities that erode the self. A sweeping title for the work might be The Disappearance of Carlos Castaneda.

We need to find a different word for sorcery," he says. "It's too dark. We associate it with medieval absurdities: ritual, evil. I like 'warriorism' or 'navigation.' That's what sorcerers do they navigate."

He has written that a working definition of sorcery is "to perceive energy directly." Sorcerers said that the essence of the universe resembled a matrix of energy shot through by incandescent strands of consciousness-actual awareness. Those strands formed "braids containing all-inclusive worlds, each as real as this ours is merely one among an infinity. The sorcerers call the world we know the "human band" or "the first attention."

They also saw the essence of the human form. It was not merely an apelike amalgamation of skin and bones, but an eggshaped ball of luminosity capable of traveling along those incandescent strands to other worlds. Then what held it back? The sorcerers' idea is we are entombed by social upbringing, tricked into perceiving the world as a place of hard objects and finalities. We go to our graves denying we are magical beings; our agenda is to service the ego instead of the spirit. Before we know it, the battle is over---we die squalidly shackled to the Self. Don Juan Matus made an intriguing proposition: What would happen if Castaneda redeployed his troops? if he freed the energy routinely engaged by the aggressions of courtship and mating? if he curtailed self-importance and withdrew from the "defense, maintenance, and presentation" of the ego---if he ceased to worry whether he was liked, acknowledged, or admired? Would he gain enough energy to see a crack in the world? And if he did, might he go through? The old Indian had hooked him on the "intent" of the sorcerers' world.

But what does Castaneda do during the day?

Talks to the crazy apes. For now, anyway---in private homes, ballet studios, bookstores. They make pilgrimages from the world over: icons of New Awareness past, present, and future, energy groupies, shrinks and shamans, lawyers, Deadheads, drummers, debunkers and lucid dreamers, scholars, socialites and seducers, channelers, meditators and moguls, even lovers and cronies "from 10,000 years ago." Furious note takers come, junior Naguals in the making. Some will write books about him; the lazier ones, chapters. Others will give seminars---that is, for a fee. "They come to listen for a few hours, "he says, "and the next weekend they are giving lectures on Castaneda. That's the ape." He stands before them hours at a time enticing and exhorting their energy bodies," and the effect is hot and cold all at once, like dry ice. With numinous finesse, he wrests savage tales of freedom and power like scarves from the empty funnel---moving, elegant, obscene, hilarious, bloodcurdling, and surgically precise. Ask me anything! comes the entreaty. What would you like to know?

Why were Castaneda and Co. making themselves accessible? Why now? What was in it for them?

 

THE ENORMOUS DOOR

There is someone who goes into me unknown and waits for us to join her. She's called Carol Tiggs---my counterpart. She was with us, then vanished. Her disappearance lasted ten years. Where she went is inconceivable. It does not yield to rationality. So please suspend judgment! We were going to have bumper sticker.

COMMON SENSE KILLS

Carol Tiggs went away. She was not living in the mountains of New Mexico, I assure you. One day I was giving a lecture at the Phoenix Bookstore and she materialized. My heart jumped out of my shirt fomp fomp fomp. I kept talking. I talked for two hours without knowing what I was saying. I took her outside and asked her where she had been---ten years! She became cagey and started to sweat. She had only vague recollections. She made jokes.

The reappearance of Carol Tiggs opened an enormous door---energetically--- through which we come and go. There's a huge entry where I can hook you to the intent of sorcery. Her return gave us a new ring of power; she brought with her a tremendous mass of energy that allows us to come out. That's why we are available at this moment. Someone was introduced to Carol Tiggs at a lecture. He said, "But you look so normal." Carol Tiggs said: "What did you expect? Lightning coming out of my tits?"

 

THE WHORES OF PERCEPTION

Who is Carlos Castaneda, and does he have a life?

It's 1994 already: Why doesn't he just get it over with? Tell us his age and have Avedon take the picture. Hasn't anyone told him that privacy is dead? That the revelation of details no longer diminishes? In exchange for our total attention, he's got to orient us. There are things one would like to know--- mundane, personal things. Like where does he live? What did he think of Sinatra's Duets? What has he done with the egregious profits from his books? Does he drive a turbo Bentley like all the big old Babas? Was that really him with Michael Jordan and Edmund White at uptown Barneys?

They've been trying to pin him down for years.

They even reconstructed his face from memories of old colleagues and dubious acquaintances; the absurd result looks like a police artist's rendering of benevolent Olmec man for Reader's Digest. In the '70s, a photo appeared in a Time cover story (only the eyes were visible)---when the magazine learned the model was a counterfeit, they never forgave him.

Around when Paul McCartney was declared dead, the rumor solidified. Carlos Castaneda was Margaret Mead.

His agent and lawyers are full-time hedges against the onslaught of correspondents and crazies, spiritual hang gliders, New Age movers and seekers, artists wishing to adapt his work--- famous and unknown, with or without permission---and bogus seminars replete with Carlos impersonators. After thirty years, there is still no price on his head. He has no interest in gurus or guruism; there will be no turbo Bentleys, no ranches of turbaned devotees, no guest-edit of Paris Vogue. There will be no Castaneda Institute, no Center for Advanced Sorcery Studies, no Academy of Dreaming---no infomercials, mushrooms, or Tantric sex. There will be no biographies and there will be no scandals. When he's invited to lecture, Castaneda receives no fee and offers to pay his travel fare. The gate is usually a few dollars, to cover rental of the hall. All that is asked of attendees is their total attention.

"Freedom is free," he says. "It cannot be bought or understood. With my books, I've tried to present an option---that awareness can be a medium for transportation or movement. I haven't been so convincing; they think I'm writing novels. If I were tall and handsome, things might be different---they would listen to the Big Daddy. People say, 'You're lying.' How could I be lying? You only lie to get something, to manipulate. I don't want anything from anyone --- only consensus. We'd like there to be consensus that there are worlds besides our own. If there's consensus to grow wings then there'll be flight. With consensus comes mass; with mass there will be movement."

Castaneda and his confederates are the energetic radicals of what may be the only significant revolution of our time --- nothing short of transforming the biological imperative into an evolutionary one. If the sovereign social order commands procreation, the fearless order of sorcerers (energetic pirates all) is after something less, well, terrestrial. Their startling, epochal intent is to leave the earth the way Don Juan did twenty years before: as sheer energy, awareness intact. Sorcerers call this somersault "the abstract flight."

 

THE EXQUISITE APE

When I was young, I used to idolize Alan Watts. After I became "Carlos Castaneda," I had entree and went to him. He scared the living daylights out of me. He was not what he pretended to be---he asked me to bed. I said, "Hey Alan, what is this? "But Carlos," he said, "don't you see the beauty? That I'm able to understand perfection, yet cannot attain my beliefs? I am imperfect but embrace the weakness it means to be human." That's harseshit. I told him: "I know people who say the opposite; they do what they say. And they live to prove we a sublime." There is a woman, big spiritualist. Millions of dollars go though her hands---she's been doing it twenty years. I went to see he4r at someone' house and she was stroking the crotch of a man, right in front of where I stood. Was she doing it to impress me? To shock? I cannot be shocked. Later, I cornered her in the kitchen. I said, "What do you say to yourself when you're alone in the middle of the night?" Don Juan used to put that question to me. "What do you say when you're alone and you look in the mirror?" "Ah, Carlos," she said, "that's the secret. Never to be alone." Is that really the secret? Never to be alone? How horrendous. That's a shitty secret.

This Yaqui sorcerer asked me to suspend judgment for three days---to believe for three days that to be human was not to be weak, but to be sublime. Either one is true, yes…but how much more powerful to be sublime.! The ape is insane, but also exquisite. Don Juan was a frigging ape---but he was in impeccable warrior. He left the world, intact. He became energy; he burned from within.

He used to say, "I was born a dog…but I don't have to die like one. Do you want to live like your father?" He asked me that. "Do you want to die like your grandfather?" Then came the bit question: "What are you going to do to avoid dying that way?" I didn't answer---I didn't have to. The answer was: "Nothing." A terrifying moment. How that haunted me.

 

CRITICAL MASS

I met with Castaneda and "the witches" over a period of a week at restaurants, hotel rooms, and malls. They're attractive and vibrantly youthful. The women dress unobtrusively, with a touch of casual chic. You wouldn't notice them in a crowd, and that's the point.

I skimmed a New Yorker outside the cafe of the Regent Beverly Wilshire. The ad for Drambuie seemed particularly hideous: Inevitably, no matter how much we struggle, In one way or another, one day we become our parents. Instead of resisting this notion, we invite you to celebrate this rite of passage with an exquisite liquor ... Don Juan was laughing in his grave --- or out of it, which brought to mind a welter of questions: Where was he anyway? The same place Carol Tiggs came back from? If that were so, did that mean the old Nagual was capable of such reentry? In The Fire From Within Castaneda wrote that Don Juan and his party evanesced sometime in 1973---fourteen navigators gone, to the "second attention." What exactly was the second attention? It all seemed clear when I was reading the books. I searched my notes. I'd scrawled "second attention = heightened awareness" on the margin of a page, but that didn't help. Impatiently, I riffled through The Power of Silence, The Eagle's Gift, Journey to Ixtlan. Though there was much throughout I didn't understand, the basics had been thoroughly, coherently described. Why couldn't I hold any of it in my head?

I was failing Sorcery 101.

I ordered a cappuccino and waited. I let my mind drift. I thought about Donner-Grau and the Japanese monkeys. When I'd spoken to her on the phone to arrange an interview, she'd mentioned Imo. Every anthropology student knows about Imo, the famous macaque. One day Imo spontaneously washed off a sweet potato before eating it; in a short while, the macaques of the entire island followed suit. Anthropologists might call this "cultural" behavior, but Donner-Grau said it was a perfect example of critical mass---monkey intersubjectivity.

Castaneda appeared. He smiled broadly, shook my hand, and sat down. I was about to bring up the monkeys when he began to weep. The forehead crinkled; his entire body convulsed in lamentation. Soon he was gasping like a grouper thrown from the tank. His lower lip twitched, wet and electrified. His arm unfurled toward me, the hand palsied and trembling---then it opened like a night---blooming bud from Little Shop of Horrors, as if to receive alms.

"Please!" He declared a shaky truce with his facial muscles just to spit out the words. He bore down on me in needy supplication. "Please love me!"

Castaneda was sobbing again, a great broken, choking hydrant, his bathos effortless as he became an obscene weeping contraption. "That's what we are: apes with tin cups. So routinary, so weak. Masturbatory. We are sublime, but the insane ape lacks the energy to see---so the brain of the beast prevails. We cannot grab our window of opportunity, our 'cubic centimeter of chance.' How could we? We're too busy holding onto Mommy's hand. Thinking how wonderful we are, how sensitive, how unique. We are not unique! The scenarios of our lives have already been written," he said, grinning ominously, "by others. We know . . . but we don't care. Fuck it, we say. We are the ultimate cynics. Cono! Carajo! That's how we live! In a gutter of warm shit. What have they done to us? That's what Don Juan used to say. He used to ask me, 'How's the carrot?' 'What do you mean?' 'The carrot they shoved up your ass.' I was terribly offended; he could really do it to me! That's when he said, 'Be grateful they haven't put a handle on it yet.' "

"But if we have a choice, why do we stay in the gutter?"

"It's too warm. We don't want to leave---we hate to say goodbye. And we worry---ooo-fa, how we worry---twenty-six hours a day! And what do you think we worry about?" He smiled again, a rubbery Cheshire cat. "About me! What about me? What's in it for me? What's gonna happen to me? Such egomania! So horrendous. But fascinating! "

I told him his views seemed a little harsh, and he laughed. "Yes," he said, in the ludicrously constipated, judgey tones of an academic. "Castaneda is a bitter and insane old man." His caricatures were drolly, brutally on target.

"The greedy ape reaches through a grate for a seed and cannot relinquish control. There are studies; nothing will make him drop that seed. The hand will cling even after you hack off the arm---we die holding onto mierda. But why? Is that all there is---like Miss Peggy Lee said? That cannot be; That's too horrendous. We have to learn how to let go. We collect memories and paste them in books, ticket stubs to a Broadway show ten years ago. We die holding onto souvenirs. To be a sorcerer is to have the energy, curiosity, and guts to let go, to somersault into the unknown---all one needs is some retooling, redefinition. We must see ourselves as beings who are going to die. Once you accept that, worlds open up for you. But to embrace this definition, you must have 'balls of steel.' "

 

THE NATURAL HERITAGE OF SENTIENT BEINGS

When you say "mountain" or "tree" or "White House," you invoke a universe of detail with a single utterance; that's magic. See, we're visual creatures. You could lick the White House---smell it, touch it---and it wouldn't tell you anything. But one look, and you know everything there is to know: the "cradle of democracy," whatever. You don't even need to look, you already see Clinton sitting inside, Nixon on his knees praying---whatever. Our world is an agglutination of detail, an avalanche of glosses---we don't perceive, we merely interpret. And our interpretation system has made us lazy and cynical. We prefer to say "Castaneda's a liar" or "This business of perceptual options just isn't for me." What is for you? What's "real"? This hard, shitty, meaningless daily world? Are despair and senility what's real? That the world is "given" and "final" is a fallacious concept. From an early age we get "membership." One day, when we've learned the shorthand of interpretation, the world says "welcome." Welcome to what? To prison. Welcome to hell. What if it turns out that Castaneda is inventing nothing? If that's true, then you're in a very bad spot.

The interpretation system can be interrupted; it is not final. There are worlds within worlds, each as real as this. In that wall over there is a world, this room is a universe of detail. Autistics get caught, frozen in detail---they trace a finger on the crack until it bleeds. We get caught in the room of everyday life. There are options other than this world, as real as this room, places where you can live or die. Sorcerers do that---how exciting! To think that this is the only all---inclusive world . . .that's the epitome of arrogance. Why not open the door to another room? That's the natural heritage of sentient beings. It's time to interpret and construct new glosses. Go to a place where there's no a priori knowledge. Don't throw away your old system of interpretation---use it, from nine to five. After five? Magic hour.

But what does he mean by "magic hour"?

Their books are meticulously detailed evocations of the unknown, yet the irony remains; there's no real Lexicon for their experience. Magic hour isn't wordfriendly--- its surplus energies are experienced bodily. Whenever Castaneda left Don Juan to return to Los Angeles, the old Nagual liked to say he knew what his student would be up to. He could make a list, he said---maybe a long list, but still, a list---upon which Castaneda's thoughts and actions could inevitably be found. But it was impossible for Castaneda to do the same for his teacher. There was no intersubjectivity between the two men. Whatever it was the Indian did in the second attention could only be experienced, not conveyed. Back then, Castaneda had neither the energy nor the preparation it took for such consensus.

But the ape is possessed by words and syntax. He must understand, at all costs. And there must be regimen to his understanding.

"We are linear beings: dangerous creatures of habit and repetition. We need to know: There's the chicken place! There's the shoelace place! There's the car wash! If one day one of them isn't there---we go bananas." He insisted on paying for lunch. When the waiter returned with the slip, I had a sudden urge to grab the credit card and see if it was in his name. He caught my glance.

"A business manager tried to get me to do the old American Express ad: CARLOS CASTANEDA, MEMBER since 1968." He laughed gleefully, circling back to his theme. "We are heavy, heavy apes, very ritualistic. My friend Ralph used to see his grandmother on Monday nights. She died. And he said, 'Hey Joe---I was Joe then---'hey Joe, now we can get together on Monday nights. Are you free Mondays, Joe? 'You mean every Monday, Ralph?' 'Yes, yes! Every Monday. Won't it be great?' 'But every Monday? forever?' 'Yes, Joe! You and me on Mondays---forever!' "

 

SORCERY 101

I met a scientist at a party---a well---known man. Eminent. A luminary. "Dr. X." He wanted to dis me, heavily. He said, "I read your first book; the rest were boring. Look, I'm not interested in anecdotes. I'm interested in proof." Dr. X confronted me. He must have thought l was as important as he was. I said, "If I was to prove the law of gravity, wouldn't you need a degree of training to follow me? You'd need 'membership'--- maybe even equipment. You'd need to have taken Physics 1, 2, 16, maybe even Physics 23. You'd have already made tremendous sacrifices to learn: to go to school, to study long hours. You may even have stopped dating. " I told him if he wanted proof he'd have to take Sorcery 101. But he wouldn't do that; that takes preparation. He got angry and left the room. Sorcery is a flow, a process. Just as in physics you need certain knowledge to follow the flow of the equations, Dr. X would have had to do some very basic things to be in a position to have enough energy to understand the flow of sorcery. He would have had to "recapitulate" his life. So: the scientist wanted proof but didn't want to prepare. That's the way we are. We don't want to do the work---we want to be helicoptered to awareness, without getting mud in our shoesies. And if we don't like what we see, we want to be helicoptered back.

THE TRACKS OF TIME

It is tiring being with this man. He's overly, ruthlessly present--- the fullness of his attention exhausts. He seems to respond to my queries with all he has; there's a liquid, eloquent urgency to his speech, dogged and final, elegant, elegiac. Castaneda said he feels time "advancing" upon him. You sense his weight, something foreign you can't identify, ethereal yet indolent, densely inert--- like a plug or buoy, a cork lying heavily on the waves.

We're walking in Boyle Heights. He stops to demonstrate a martial arts position called the horse---legs slightly bent, as if in the saddle. "They stood like this in Buenos Aires---in my day. Everything was very stylized. They were adopting the poses of men long dead. My grandfather stood this way. The muscle under here"---he points to the backside of his thigh---"that's where we store nostalgia. Self-pity is a most horrendous thing."

"What did you mean about 'time advancing' on you?"

'Don Juan had a metaphor. We stand in a caboose, watching the tracks of time recede. 'there I am a five years old! There I go ---' We have merely to turn around and let the time advance on us. That way, there are no a prioris. Nothing is presumed; nothing presupposed; nothing neatly packaged."

We sat on a bus bench. Across the street a beggar held a piece of cardboard for the motorists. Castaneda stared past him toward the horizon. "I don't have a tinge of tomorrow---and nothing from the past. The department of anthropology doesn't exist for me anymore. Don Juan used to say the first part of his life was a waste---he was in limbo. The second part of his life was absorbed in the future; the third, in the past, nostalgia. Only the last part of his life was now. That's where I am."

I decided to ask something personal and prepared to be rebuffed. For them, biographical evidence will mesmerize as surely as a crack in the wall---leaving everyone with bloody fingers.

"When you were a boy, who was the most important man in your life?"

"My grandfather --- he raised me." His hard eyes were glinting. "He had a stud pig called Rudy. Made a lot of money. Rudy had a little blond face---gorgeous. They used to put a hat on him, a vest. My grandfather made a tunnel from the sty to the showroom. There would come Rudy with his midget face, trailing this huge body behind! Rudy, with his screwdriver pincho; we watched that pig commit barbarities."

"What was he like---your grandfather.''

"I adored him. He was the one who made the agenda; I was going to carry his banner. That was my fate, but not my destiny. My grandfather was an amorous man. He schooled me in seduction at an early age. When I was twelve, I walked like him, talked like him---with a constricted larynx. He's the one who taught me to 'go in through the window.' He said women would run if I approached them head-on---I was too plain. He made me go up to little girls and say: 'You're so beautiful!' Then I'd turn and walk away. 'You are the most beautiful girl I have ever seen!'---quickly walk away. After three or four times they'd say, 'Hey! Tell me your name.' That's how I got 'in through the window.’”

He got up and walked. The beggar was heading for the bushy dead zone that surrounded the freeway. When we got to his car, Castaneda opened the door and stood a moment.

"A sorcerer asked me a question, a long time ago: What kind of face does the bogeyman have, for you? I was intrigued. This thing I thought would be shadowy, murky, had a human face--- the bogeyman often has the face of something you think you love. For me, it was my grandfather. My grandfather, who I adored. I got in and he started the car. The last part of the beggar disappeared into the grubby hedgerow.”

"I was my grandfather. Dangerous, mercenary, conniving. petty, vindictive, filled with doubt---and immovable. Don Juan knew this."

FALLING IN LOVE AGAIN

At seventy-five, we're still looking for "love" and "companionship." My grandfather used to wake up in the middle of the night crying, "Do you think she loves me?" His last words were, "Here I go baby, here I go!" He had a big orgasm and died. For years I thought that was the greatest thing--- magnificent. Then Don Juan said, "Your grandfather died like a pig. His life and death had no meaning."

Don Juan said death can't be soothing--- only triumph can. I asked him what he meant by triumph and he said freedom: when you break through the veil and take your life force with you. "But there's still so much that I want to do! "He said, "You mean there are still so many women you want to fuck." He was right. That's how primitive we are.

The ape will consider the unknown, but before he jumps he demands to know: What's in it for me? We're businessmen, investors, used to cutting our losses-- -it's a merchant's world. If we make an "investment," we want guarantees. We fall in love but only if we're loved back. When we don't love anymore, we cut the head off and replace it with another. Our "love" is merely hysteria. We are not affectionate beings, we are heartless.

I thought I knew how to love. Don Juan said, "How could you? They never taught you about love. They taught you how to seduce, to envy, to hate. You don't even love yourself---otherwise you wouldn't have put your body through such barbarities. You don't have the guts to love like a sorcerer. Could you love forever, beyond death? Without the slightest reinforcement---nothing in return? Could you love without investment, for the piss of it? You'll never know what it's like to love like that, relentlessly. Do you really want to die without knowing?"

No---I didn't. Before I die, I have to know what it's like to love like that. He hooked me that way. When I opened my eyes, I was already rolling down the hill. I'm still rolling.

RECAPITULATE YOUR LIFE!

I had too many Cokes and was paranoid.

Castaneda said sugar is as effective a killer as common sense. "We are not 'psychological' creatures. Our neuroses are by---products of what we put in our mouths.'--- I was certain he saw my "energy body" irradiating cola. I felt absurd, defeated---I decided I would binge that night on profiteroles. Such is the piquant, dark-chocolated shame of the picayune ape.

"I had a great love affair with Coke. My grandfather possessed a pseudosensuality.

'I gotta have that pussy! I need it! I need it now!' My grandfather thought he was the hottest dick in town. Most extravagant. I had the same thing--- everything went right to my balls, but it wasn't real. Don Juan told me, 'You're being triggered by sugar. You're too flimsy to have that kind of sexual energy.' Too fat to have this 'hot dick."

'Everyone's smoking in Universal City Walk. Strange, sitting with Carlos Castaneda in this architectural approximation of middle-class Los Angeles--- this "agglutination of detail," this 'avalanche of glosses" that is a virtual city. There are no black people and nothing resembling heightened awareness; we've shifted from the human band to the band of MCA. We are inhabiting a perversely bland version of a familiar scene from his books, the one where he abruptly finds himself in a simulacrum of the everyday world.

"You said that if Dr. X had 'recapitulated his life,' he might have retrieved some energy. What did you mean?"

"The recapitulation is the most important thing we do. To begin, you make a list of everyone you ever knew. Everyone you ever spoke to or had dealings with."

"Everyone?"

"Yes. You go down the list, chronologically re-creating the scenes of exchange." "But that could take years."

"Sure. A thorough recapitulation takes a long time. And then you start over. We are never through recapitulating---that way there's no residue. See, there's no 'rest.' Rest is a middle-class concept---the idea that if you work hard enough, you've earned a vacation. Time to go four-wheeling in the Range Rover or fishing in Montana. That's horseshit."

"You re-create the scene ..."

"Start with sexual encounters. You see the sheets, the furniture, the dialogue. Then get to the person, the feeling. What were you feeling? Watch! Breathe in the energy you expended in the exchange; give back what isn't yours."

"It almost sounds like psychoanalysis."

"You don't analyze, you observe. The filigrees, the detail---you're hooking yourself to the sorcerers' intent. It's a maneuver, a magical act hundreds of years old, the key to restoring energy that will free you for other things."

"You move your head and breathe---"

"Go down the list until you get to mommy and daddy. By then you'll be shocked; you'll see patterns of repetition that will nauseate you. Who is sponsoring your insanity's? Who is making the agenda? The recapitulation will give you a moment of silence---it will allow you to vacate the premises and make room for something else. From the recapitulation you come up with endless tales of the Self, but you are no longer bleeding."

 

EVERYTHING YOU ALWAYS WANTED TO KNOW ABOUT ENERGY.. BUT WERE AFRAID TO ASK

When I came to Don Juan, I was already fucked to death; I'd exhausted myself that way. I'm not in the world anymore, not like that; sorcerers use that kind of energy to fly off, or to change. Fucking is our most important act, energetically. See, we've dispersed our best generals but don't try to call them back; we lose by default. That's why it's so important to recapitulate your life.

The recapitulation separates our commitment to the social order from our life force. The two are not inextricable. Once I was able to subtract the social being from my native energy, I could clearly see: I wasn't that "sexy."

Sometimes I talk to groups of psychiatrists. They want to know about the orgasm. When you're out there flying in the immensity's, you don't give a shit about the "Big O." Most of us are frigid; all this sensuality is mental masturbation. We are "bored fucks"---no energy at the moment of conception. Either we're first born and the parents didn't know how to do it, or last born and they're not interested anymore. We're fucked either way. We're just biological meat with bad habits and no energy. We are boring creatures, but instead we say, "I'm so bored."

Fucking is much more injurious for women ---men are drones. The universe is female. Women have total access, they're already there. It's just they're so stupidly socialized. Women are portentous fliers; they have a second brain, an organ they can use for unimaginable flight. They use their wombs for dreaming.

Do we have to stop fucking? The men ask Florinda that. She says, "Go ahead! Stick your little pee-pee wherever you want! "Oh, she's a horrible witch! She's worse with the women--- the weekend goddesses who paint their nipples and go on retreats. She says, "Yes, you're here being goddesses. But what do you do when you get home? You get fucked, like slaves! The men leave luminous worms in your pussy!"

A truly terrible witch!

 

THE COYOTE TRAIL

Florinda Donner-Grau takes no prisoners. She is small-boned, charming, and aggressive--- like a jockey with a shiv.

When Donner-Grau first encountered Don Juan and his circle, she thought they were unemployed circus workers who trafficked in stolen goods. How else to explain the Baccarat crystal, the exquisite clothes, the antiquarian jewelry? She felt adventurous around them--- by nature she was cocky, daring, vivacious. For a South American girl, her life had been freewheeling.

"I thought I was the most wonderful being who ever was---so bold, so special. I raced cars and dressed like a man. Then this old Indian said the only thing 'special' about me was my blonde hair and blue eyes in a country where those things were revered. I wanted to strike him---in fact, I think I did. But he was right, you know. This celebration of Self is totally insane. What the sorcerers do is kill the Self. You must die, in that sense, in order to live---not live in order to die."

Don Juan encouraged his students to have a "romance with knowledge." He wanted their minds sufficiently trained to view sorcery as an authentic philosophical system; in a delicious reversal distinctive to the sorcerer's world, fieldwork led to academia. The road to magic hour was funny that way.

She recalled the first time Castaneda took her to Mexico to see Don Juan. "We went via this long, snaky route---you know, the 'coyote trail.' I thought he was taking a weird route so we wouldn't be followed, but it was something else. You had to have enough energy to find that old Indian. After I don't know how long, there was someone on the road waving us in. I said to Carlos, 'Hey, aren't you going to stop?' He said, 'It isn't necessary.' See, we had crossed over the fog. "

We rocketed past Pepperdine. Someone was selling crystals by the road. I wondered if Shirley MacLaine's house had burned; I wondered if Dick Van Dyke had rebuilt. Maybe Van Dyke had moved into MacLaine's with the Sean Penns.

"What happens with people who are interested in your work---the ones who read your books and write letters? Do you help them?"

"People are intellectually curious; they're 'teased' or whatever. They stay until it gets too difficult. The recapitulation is very unpleasant; they want immediate results, instant gratification. For a lot of the New Agers, it's The Dating Game. They case the room---furtive, prolonged eye contact with potential partners. Or it's just shopping on Montana Avenue. When the thing becomes too expensive in terms of what they have to give of themselves, they don't want to pursue it. You see, we want minimal investment with maximal return. No one is really interested in doing the work."

"But they would be interested, if there was some kind of proof what you're saying---"

"Carlos has a great story. There was a woman he'd known for years. She called from Europe, in terrible shape. He said come to Mexico---you know, 'jump into my world.' She hesitated. Then she said, 'I'll come---as long as I know my huaraches are waiting on the other side of the river.' She wanted guarantees she'd land on her feet. Of course, there are no guarantees. We're all like that: We will jump, as long as we know our huaraches are waiting for us on the other side."

"What if you jump---as best you can---and it turns out it was only a fever dream?"

"Then have a good fever."

 

CARLOS CASTANEDA'S PRIVATE PARTS

This is not a book for people.

That's what someone who has known him for years said about The Art of Dreaming. In fact, it is the crown of Castaneda's work, an instruction manual to an undiscovered country---the delineation of ancient techniques used by sorcerers to enter the second attention. Like his other books, it's lucid and unnerving, yet there's something haunting about this one. It smells like it was made somewhere else. I was curious how it all began.

"I used to take notes, with Don Juan---thousands of notes. Finally, he said, 'Why don't you write a book?' I told him that was impossible. 'I'm not a writer. "But you could write a shitty book, couldn't you?' I thought to myself, Yes! I could write a shitty book. Don Juan laid down a challenge: 'Can you write this book, knowing it may bring notoriety? Can you remain impeccable? If they love you or hate you is meaningless. Can you write this book and not give in to what may come your way?' I agreed. Yes. I'll do it.

"And terrifying things came my way. But the panties didn't fit."

I told him I wasn't sure about the last remark, and he laughed.

"That's an old joke. A woman's car breaks down and a man repairs it. She has no money and offers him earrings. He tells her his wife wouldn't believe him. She offers her watch but he tells her bandits will steal it. Finally, she takes off her panties to give him. 'No, please,' he says. 'They're not my size.'"

 

THE CRITERIA FOR BEING DEAD

I had never been alone until I met Don Juan. He said, "Get rid of your friends. They will never allow you to act with independence--- they know you too well. You will never be able to come from left field with something. ..shattering." Don Juan told me to rent a room, the more sordid the better. Something with green floors and green curtains that reeked of piss and cigarettes. "Stay there," he said. "Be alone until you are dead." I told him I couldn't do it. I didn't want to leave my friends. He said, "Well, I can't talk to you ever again." He waved goodbye, big smile. Boy, was I relieved! This weird old man---this Indian---had thrown me out. The whole thing had tied itself up so neatly. The closer I got to L.A., the more desperate I became. I realized what I was going home to---my "friends." And for what? To have meaningless dialogue with those who knew me so well. To sit on the couch by the phone waiting to be invited to a party. Endless repetition. I went to the green room and called Don Juan. "Hey, not that I'm going to do it--- but tell me, what is the criteria for being dead?" "When you no longer care whether you have company or whether you are alone. That is the criteria for being dead."

It took three months to be dead. I climbed the walls desperate for a friend to drop by. But I stayed. By the end, I'd gotten rid of assumptions; you don't go crazy being alone. You go crazy the way you're going, that's for sure. You can count on it.

ASSEMBLING AWARENESS

We headed in his station wagon toward the cheap apartment house where Castaneda went to die.

"We could go to your old room," I said, "and knock on the door. For the hell of it." He said that might be taking things too far."

'What do you want out of life?' That's what Don Juan used to ask me. My classic response 'Frankly, Don Juan, I don't know.' That was my pose as the 'thoughtful' man--- the intellectual. Don Juan said, 'That answer would satisfy your mother, not me.' See, I couldn't think---I was bankrupt. And he was an Indian. Carajo, cono! God, you don't know what that means. I was polite, but I looked down on him. One day he asked if we were equals. Tears sprang to my eyes as I threw my arms around him. 'Of course we're equals, Don Juan! How could you say such a thing!' Big hug; I was practically weeping. 'You really mean it?' he said. 'Yes, by God!' When I stopped hugging him he said, 'No, we are not equals. I am an impeccable warrior---and you are an asshole. I could sum up my whole life in a moment. You cannot even think." We pulled over and parked underneath some trees. Castaneda stared at the seedy building with an odd ebullience, shocked it was still there. He said it should have been torn down long ago---that its perseverance in the world was some kind of weird magic. Children were playing with a giant plastic fire engine. A homeless woman drifted past like a somnambulist. He made no move to get out. He began talking about what "dying in that green room" meant. By the time he left that place, Castaneda was finally able to listen unjaundiced to the old Indian's far-out premises.

Don Juan told him that when sorcerers see energy, the human form presents itself as a luminous egg. Behind the egg---roughly an arm's length from the shoulders---is the "assemblage point," where incandescent strands of awareness are gathered. The way we perceive the world is determined by the point's position. The assemblage point of mankind is fixed at the same point on each egg; such uniformity accounts for our shared view of everyday life. (Sorcerers call this arena of awareness "the first attention.") Our way of perceiving changes with the point's displacement by injury, shock, drugs---or in sleep, when we dream. "The art of dreaming" is to displace and fix the assemblage point in a new position, engendering the perception of alternate, all-inclusive worlds ("the second attention"). Smaller shifts of the point within the egg are still inside the human band and account for the hallucinations of delirium ---or the world encountered during dreams. Larger movements of the assemblage point, more dramatic, pull the "energy body" outside the human band to nonhuman realms. That is where Don Juan and his party journeyed in 1973 when they "burned from within," fulfilling the unthinkable assertion of his lineage: evolutionary flight.

Castaneda learned that whole civilizations---a conglomerate of dreamers---had vanished in the same way.

He told me about a sorcerer of his lineage who had tuberculosis---and was able to shift his assemblage point away from death. That sorcerer had to remain impeccable; his illness hung over him like a sword. He could not afford an ego- --he knew precisely where his death lay, waiting for him.

Castaneda turned to me, smiling. "Hey . . ."

He had a strangely effusive look, and I was ready. For three weeks I'd been awash in his books and their contagious presentation of possibilities. Perhaps this was the moment in which I'd make my pact with Mescalito. Or had we already "crossed over the fog" without my knowing?

"Hey," he said again, his eyes fairly twinkling. "Do you want to get a hamburger?"

 

BOYCOTTING THE PAGEANT

"That the assemblage point of man is fixed in one position is a crime."

I sat with Taisha Abelar on a bench in front of the art museum on Wilshire. She didn't sync up with my image of her. Castaneda said that as part of Abelar's training, she'd assumed different personas---one being the "Madwoman of Oaxaca," a lecherous, mud---smeared beggar woman---back in her days as a struggling actress in Sorcery Action Theater.

"I was going to call my book The Great Crossing but I thought that was too Eastern." "The Buddhist concept is pretty similar."

"There are lots of parallels. Our group has been crossing over for years but only recently have we compared notes---because our leaving is imminent. Seventy-five percent of our energy is there, 25 percent here. That's why we have to go."

"Is that where Carol Tiggs was? That 75 percent place?"

"You mean the Twilight Zone?"

She waited a deadpan beat, then laughed.

"We felt Carol Tiggs on our bodies when she was gone. She had tremendous mass. She was like a lighthouse; a beacon. She gave us hope---an incentive to go on. Because we knew she was there. Whenever I would become self-indulgent, I felt her tap me on the shoulder. She was our magnificent obsession."

"Why is it so difficult for the 'ape' to make his journey?"

"We perceive minimally; the more entanglements we have in this world, the harder it is to say goodbye. And we all have them---we all want fame, we want to be loved, to be liked. My gosh, some of us have children. Why would anyone want to leave? We wear a hood, cloaked . . . we have our happy moments that last us the rest of our lives. I know someone who was Miss Alabama. Is that enough to keep her from freedom? Yes. 'Miss Alabama' is enough to pin her down."

It was time to pose one of the Large Questions (there were a number of them): When they spoke of "crossing over," did that mean with their physical bodies? She replied that changing the Self didn't mean the Freudian ego but the actual, concrete Self---yes, the physical body. "When Don Juan and his party left," she said, "they went with the totality of their beings. They left with their boots on."

She said dreaming was the only authentic new realm of philosophical discourse---that Merleau-Ponty was wrong when he said mankind was condemned to prejudge an a priori world. "There is a place of no a prioris---the second attention. Don Juan always said philosophers were 'sorcerers manques.' What they lacked was the energy to jump beyond their idealities.

"We all carry bags toward freedom: Drop the baggage. We even need to drop the baggage of sorcery."

"The baggage of sorcery?"

"We don't do sorcery; we do nothing. All we do is move the assemblage point. In the end, 'being a sorcerer' will trap you as sure as Miss Alabama."

A shabby, toothless woman shuffled toward us with postcards for sale---the Madwoman of the Miracle Mile. I picked one and gave her a dollar. I showed it to Abelar; it was a picture of Jesus, laughing.

"A rare moment," she said.

 

THE GUESTS ARRIVE

Where in this world is there left to explore?

It's all a priori---done and exhausted. We are slated for senility; it waits for us like magina, the river sickness. When I was a boy, I heard of it. A disease of memories and remembrance. It attacks people who live on the river shore. You become possessed of a longing that pushes you to move on and on---to roam without sense, endlessly. The river meanders; people used to say "the river is alive." When it reverses its course, it never remembers it was once flowing east to west. The river forgets itself.

There was a woman I used to visit at the convalescent home. She was there fifteen years. For fifteen years she prepared for a party she was throwing at the Hotel del Coronado. This was her delusion; she would ready herself each day but the guests would never come. She finally died. Who knows---maybe that was the day they finally arrived.

THE INDEX OF INTENT

"How should I say you look?"

His voice became unctuously absurd. He was Fernando Rey, the bourgeois narcissist---with just a hint of Laurence Harvey.

"You may say I resemble Lee Marvin."

It was dusk in Roxbury Park. There was the steady, distant whomp of a tennis ball volleying against a concrete backstop.

"I read an article once in Esquire about California witchcraft. The first sentence went: 'Lee Marvin is scared.' Whenever something is not quite right, you can hear me: Lee Marvin is scared."

We agreed I would describe Castaneda as wheelchair-bound, with beautifully 'cut' arms and torso. I would say he wore fragrance by Bijan and long hair that delicately framed a face like the young Foucault.

He began to laugh. "I knew this woman once, she gives seminars now on Castaneda. When she felt depressed, she had a trick---a way to get out of it. She'd say to herself: 'Carlos Castaneda looks like a Mexican waiter' This is all it took to pull her up. Carlos Castaneda looks like a Mexican waiter!---instantly refreshed. Fascinating! How sad. But for her, it was good as Prozac! "

I'd been leafing through the books again and wanted to ask about "intent." It was one of the most abstract, prevalent concepts of their world. They spoke of intending freedom, of intending the energy body---they even spoke of intending intent.

"I don't understand intent."

"You don't understand anything." I was taken aback. "None of us do! We don't understand the world, we merely handle it---but we handle it beautifully. So when you say 'I don't understand,' that's just a slogan. You never understood anything to begin with."

I was feeling argumentative. Even sorcery had a "working definition." Why couldn't he give one for "intent"?

"I cannot tell you what intent is. I don't know myself. Just make it a new indexical category. We are taxonomists---how we love to keep indexes! Once, Don Juan asked me: 'What is a university?' I told him it was a school for higher learning. He said, 'But what is a "school for higher learning"?' I told him it was a place where people met to learn. 'A park? A field?' He got me. I realized that 'university' had a different meaning for the taxpayer, for the teacher, for the student. We have no idea what 'university' is! It's an indexical category, like 'mountain' or 'honor.' You don't need to know what 'honor' is to move toward it. So move toward intent. Make intent an index. Intent is merely the awareness of a possibility---of a chance to have a chance. It's one of the perennial forces in the universe that we never call on---by hooking onto the intent of the sorcerer's world, you're giving yourself a chance to have a chance. You're not hooking onto the world of your father, the world of being buried six feet under. Intend to move your assemblage point. How? By intending! Pure sorcery."

"Move toward it, without understanding."

"Certainly! 'Intent' is just an index---most fallacious, but utterly utilizable. Just like 'Lee Marvin is scared."'

POOR BABYISM

I meet people all the time who are dying to tell me their tales of sexual abuse. One guy told me when he was ten, his father grabbed his cock and said, "This is for fucking!" That traumatized him for ten years! He spent thousands on psychoanalysis. Are we that vulnerable? Bullshit. We've been around five billion years! But that defines him: He is a "sexual abuse victim." Mierda.

We are all poor babies.

Don Juan forced me to examine how I related to people wanted them to feel sorry for me. That was my "one trick." We have one trick that we learn early on and repeat until we die. If we are very imaginative, we have two. Turn on the television and listen to the talk shows: poor babies to the end.

We love Jesus---bleeding, nailed to the cross. That's our symbol. No one's interested in the Christ who was resurrected and ascended to Heaven. We want to be martyrs, losers; we don't want to succeed. Poor babies, praying to the poor baby. When Man fell to his knees, he became the asshole he is today. CONFESSIONS OF AN AWARENESS ADDICT Castaneda has long eschewed psychotropic drugs, yet they were an enormous part of his initiation into the Nagual's world. I asked what that was about.

"Being male, I was very rigid---my assemblage point was immovable. Don Juan was running out of time, so he employed desperate measures.

"That's why he gave you the drugs? To dislodge your assemblage point?"

He nodded. "But with drugs, there's no control; it moves helter-skelter."

"Does that mean the time came when you were able to shift your assemblage point and dream without the use of drugs?"

"Certainly! That was Don Juan's doing. You see, Juan Matus didn't give a fuck about 'Carlos Castaneda'. He was interested in that other being, the energy body ---what sorcerers call "the double". That's what he wanted to awaken. You use your Double to dream, to navigate in the second attention. That's what pulls you to freedom. 'I trust that the Double will do its duty,' he said. 'I will do anything for it---to help it awaken.' I got chills. These people were for real. They did not die crying for their mommies. Crying for pussy."

We were at a little cafe in the middle of the Santa Monica Airport. I went to the bright bathroom to wet my face and take it all in. I stared in the mirror and thought about the Double. I remembered something Don Juan told Castaneda in The Art of Dreaming. "Your passion," he said , "is to jump without capriciousness or premeditation to cut someone else's chains."

On the way back, I formed a question.

"What was it like---I mean, the first time you shifted your assemblage point without drugs?"

He paused for a moment, then moved his head from side to side.

"Lee Marvin was very scared!" He laughed. "Once you start breaking the barriers of normal, historical perception, you believe you are insane. You need the Nagual then, simply to laugh. He laughs your fears away."

THE PLUMED SERPENT

I saw them go---Don Juan and his group, a whole flock of sorcerers. They went to a place free from humanness and the compulsive worshipping of man. They burned from within. They made a movement as they went, they call it the "plumed serpent." They became energy; even their shoes. They made one last turn, one pass, to see this exquisite world for the last time. Ooh-woo-woo! I get chills---I shake. One last turn . . . for my eyes only.

I could have gone with him. When Don Juan left he said, "It takes all my guts to go. I need all my courage, all my hope---no expectations. To stay behind, you will need all your hope and all your courage." I took a beautiful jump into the abyss and woke up in my office, near Tiny Naylor's. I interrupted the flow of psychological continuity: Whatever woke up in that office could not be the "me" that I knew linearly. That's why I'm the Nagual.

The Nagual is a nonentity---not a person. In place of the ego is something else, something very old. Something observant, detached--- and infinitely less committed to the Self. A man with an ego is driven by psychological desires. The Nagual has none. He receives orders from some ineffable source that cannot be discussed. That's the final understanding: The Nagual, in the end, becomes a tale, a story. He cannot be offended, jealous, possessive---he can't be anything. But he can tell tales of jealousy and passion.

The only thing the Nagual fears is "ontological sadness." Not nostalgia for the good old days---that's egomania. Ontological sadness is something different. There's a perennial force that exists in the universe, like gravity, and the Nagual feels it. It's not a psychological state. It is a confluence of forces that unite to clobber this poor microbe who has vanquished his ego. It is felt when there are no longer any attachments. You see it coming, then you feel it on top of you.

THE LONELINESS OF THE LONG-DISTANCE REPLICANT

He used to love the movies, 10,000 years ago. Back when they showed allnighters at the Vista in Hollywood, back when he was learning the criteria for being dead. He doesn't go anymore, but the witches still do. It's a diversion from their freakish, epic activities---sort of like safe-sex dreaming. But not really.

"You know, there's a scene in Blade Runner that really got to us. The writer doesn't know what he's saying, but he hit something. The replicant is talking at the end: 'My eyes have seen inconceivable things.' He's talking about the constellations---'I have seen attack ships off of Orion'---nonsense, inanities. That was the only flaw for us, because the writer hasn't seen anything. But then the speech becomes beautiful. It's raining and the replicant says, 'What if all those moments will be lost in time . . .like tears in the rain?'

"This is a very serious question for us. They may be just tears in the rain--- yes. But you do your best, sir. You do your best and if your best isn't good enough, then fuck it. If your best isn't good enough, fuck God himself."

A FOOTNOTE TO FEMINISTS

Before I met him a final time, I was scheduled to see the mysterious Carol Tiggs for breakfast. Twenty years before, she had "jumped" with Don Juan Matus's party into the unknown. Unimaginably, she had returned, somehow triggering a veritable road show of sorcerers. I was feeling more and more uneasy about our pending appointment. Each time the Large Question loomed ("Where the hell were you those ten years? " ), it evanesced . I felt like I was on the tracks; Carol Tiggs was waving from the caboose.

In a universe of dualities, Tiggs and Castaneda are energetic counterparts. They are not in the world together as man and wife. They have "double" energy; to a seer, their energetic bodies would appear as two luminous eggs instead of one. This doesn't make them "better" than Donner-Grau or Abelar or anyone---on the contrary. It gave them the predilection, as Juan Matus once said, to be "twice the asshole." Until now, Castaneda wrote exclusively about Don Juan's world, never his own. But The Art of Dreaming is suffused with Carol Tiggs's dark, extraneous presence---and rife with hair-raising accounts of their excursions into the second attention, including the precipitous rescue of a "sentient being from another dimension" who takes the form of an angular, steely-eyed little girl called the Blue Scout.

I was just about to leave when the phone rang. I was sure it was Tiggs, calling to cancel. It was Donner-Grau.

I told her a dream I had that morning. I was with Castaneda in a gift shop called the Coyote Trail. She didn't care! She said normal dreams were just "meaningless masturbations." Cruel, heartless witch.

"I wanted to add something. People say to me, 'Here you are putting feminism down... the "leader" of this group was Juan Matus and now the new Nagual is Carlos Castaneda---why is it always a male?' Well, the reason those males were 'leaders' was a matter of energy---not because they knew more or were 'better.' See, the universe truly is female; the male is pampered because he is unique. Carlos guides us not in what we do in the world, but in dreaming.

"Don Juan had this horrible phrase. He used to say women are 'cracked cunts'- --he wasn't being derogatory. It's precisely because we are 'cracked' that we have the facility for dreaming. Males are rigid through and through. But women have no sobriety, no structure, no context; in sorcery, that's what the male provides. The feminists become enraged when I say females are inherently complacent, but it's true! That's because we receive knowledge directly. We don't have to endlessly talk about it---that's the male process.

"Do you know what the Nagual is? The myth of the Nagual? That there are unlimited possibilities for all of us to be something else than what we are meant to be. You don't have to follow the route of your parents. Whether I'm going to succeed or not is immaterial."

FOR YOUR EYES ONLY

Just after I hung up, the phone rang again. Carol Tiggs was calling to cancel. I expected to feel relief but it was a bringdown.

I'd spoken to people who had seen her lecture in Maui and Arizona. They said she was gorgeous; that she worked the room like a stand-up; that she did a mean Elvis. "I'm sorry we can't meet," she said. At least she sounded genuine. "I was looking forward to it."

"It's okay. I'll catch up with you at one of your lectures."

"Oh, I don't think I'll be doing that again for a while." There was a pause. "I have something for you."

"Is it the lightning from your tits?"

She hesitated a moment then broke into peals of laughter.

"Something much more dramatic." I felt a tug at the pit of my stomach. "You know, they always said people have this split between mind and body---this imbalance, this 'mindbody problem.' But the real dichotomy is between physical body and energy body. We die without having ever awakened that magical Double, and it hates us for that. It hates us so much it eventually kills us. That's the whole 'secret' of sorcery: accessing the Double for abstract flight. Sorcerers jump into the void of pure perception with their energy body."

Another pause. I wondered if that was all she was going to say. I was about to speak but something held my words in check.

"There's a song that Don Juan thought was beautiful---he said the lyricist nearly got it right. Don Juan substituted one word to make it perfect. He put in freedom where the songwriter had written love."

Then the ghostly recitation began:

You only live twice

Or so it seems.

One life for yourself

And one for your dreams.

You drift through the years

And life seems tame.

'Til one dream appears

And Freedom is its name.

And Freedom's a stranger

Who'll beckon you on

Don't think of the danger

Or the stranger is gone.

This dream is for you

So pay the price.

Make one dream come true. . .*

* From "You Only Live Twice" by John Barry and Leslie Bricusse

She held back in silence a moment.

Then she said "Sweet dreams," parodied a witchy cackle, and hung up.

ITCH OF THE NAGUAL

As the days became chillier it was easy to feel regret---about anything, even Prozac. What if it turns out Castaneda is inventing nothing? If that's true, then you are in a very bad spot.

We met for the last time on a cold day at the beach, by the pier. He said he couldn't stay long. He was sorry I wasn't able to meet Carol Tiggs. Some other time. I felt much the poor baby---Damnit, I just want to be loved. I was scared as Lee Marvin; I was Rutger Hauer with a tin cup; a shrieking Miracle Mile Jesus.

And Jesus looked down on all the people and said: I'm so bored.

We sat down on one of the benches on the bluff. I wanted to detain him, just for a moment. "Tell me the last time you felt nostalgia."

He answered without hesitation.

"When I had to say goodbye to my grandfather. He was long dead by then. Don Juan told me it was time to say goodbye: I was preparing for a long journey, no return. You have to say goodbye, he said, because you will never come back. I conjured my grandfather in front of me---saw him in perfect detail. A total vision of him. He had 'dancing eyes.' Don Juan said, 'Make your goodbye forever.' Oh, the anguish! It was time to drop the banner, and I did. My grandfather became a story. I've told it thousands of times."

We walked to his car.

"I feel an itch in my solar plexus---very exciting. I remember Don Juan used to feel that, but I didn't understand what it meant. It means it will soon be time to go." He shivered with delight. "How exquisite!" As he drove off, he shouted at me through the window: Goodbye, illustrious gentleman!

THE DIMMING OF THE LIGHTS

I heard about a lecture in San Francisco. I was finished writing about them but decided to drive up. To put a cork in it, so to speak.

The auditorium was in an industrial park in Silicon Valley. His plane was late; when he walked in, the hall was filled. He spoke eloquently for three hours without a break. He answered questions with incitements, solicitations, and parries. No one moved.

At the end, he talked about killing the ego. Don Juan had a metaphor: " 'The lights are dimming, the musicians packing away their instruments. There is no more time for dancing: It is time to die.' Juan Matus said there was endless time, and no time at all---the contradiction is sorcery. Live it! Live it gorgeously.

A young man rose from the audience.

"But how can we do this without someone like Don Juan? How can we do it without joining---"

"No one 'joins' us. There are no gurus. You don't need Don Juan," he said emphatically. "I needed him---so I can explain it to you. If you want freedom, you need decision. We need mass in the world; we don't want to be masturbators. If you recapitulate, you'll gather the energy---we will find you. But you need a lot of energy. And for that, you have to work your balls off. So, suspend your judgment and take the option. Do it.

"Don Juan used to say, 'One of us is an asshole. And it isn't me.'" He paused a beat. "That's what I came to tell you today."

Everyone roared with laughter and rose in applause as Castaneda left through the back door.

I WANTED TO CHASE HIM DOWN, SCREAMING

Please love me! That would have been good for a laugh, anyway. But I forgot my tin cup.

I walked the sidewalk edges of the pond in darkness. A light wind scattered the brittle leaves on its border. One of our conversations came back---he'd been talking about love. I heard his voice and imagined myself on the caboose, slowly turning to face the words as they advanced...

"I fell in love when I was nine years old. Truly, I found my other Self. Truly. But it was not fated. Don Juan told me I would have been static, immobile. My fate was dynamic. One day, the love of my life---this nine-year old girl!--- moved away. My grandmother said, 'Don't be a coward! Go after her!' I loved my grandmother but never told her, because she embarrassed me---she had a speech impediment. She called me 'afor' instead of 'amor.' It was really just a foreign accent, but I was very young, I didn't know. My grandmother put a bunch of coins in my hand. 'Go and get her! We'll hide her and I'll raise her!' I took the money and started to go. Just then, my grandmother's lover whispered something in her ear. She turned to me with an empty look. 'Afor,' she said, 'afor, my precious darling . . .' and she took the money back. 'I am sorry, but we have just run out of time.' And I forgot about it---it took Don Juan to put it together, years later.

"It haunts me. When I feel the itch---and the clock says quarter to twelve---I get chills! I shake, to this day!"

" 'Afor . . . my darling. We have just run out of time.' "

© Copyright Details Magazine

Publication Date: March 1994.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد