مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

وبینار رناتا مورز در مورد انرژی_ ۲۰۲۳

وبینار انرژی نخست رناتا مورز ۲۰۲۳

  

خوش آمدید همانطور که بسیاری از شما می‌دانید نام من رناتا مورز است و من شاگرد مستقیم کارلوس کاستاندا بودم. ما می‌خواهیم در مورد موضوع تقدم انرژی صحبت کنیم و این موضوع نام کلاس آنلاینی است که بزودی برگزار می‌کنیم. که بعضی از شما  هم در آن ثبت نام کردید و این همینطور موضوع و عنوان یکی از مهمترین قواعد کار کارلوس کاستاندا است. کارلوس عادت داشت بارها و بارها این را بگوید. منظورم این است که در گوش شاگردها فرو کرده بود که شماها  هیچ کاری را بدون انرژی نمی‌توانید انجام دهید، چه در این ابعاد از واقعیت باشید نمی‌توانید کاری بدون انرژی انجام دهید، چه در ابعاد دیگر واقعیت باشید، بازهم شما بدون انرژی کاری نمی‌توانید انجام دهید. پس او خیلی صحبت کرد و نوشت در مورد اینکه باید در انرژی خسیس بود و من بیاد می‌آورم که در اولین ورکشاپ  دراین مورد که در کالیفرنیا بود، لااقل من اینطور یادم میاد که در کالیفرنیا بود، که او برای اولین بار این موضوع را پیش کشید و او درباره این صحبت کرد که خست در انرژی، چطوری است و بعد کارلوس از ما شاگردها خواست که در  زمان استراحت میان ورکشاپ بین خودمان بپرسیم که خب تو چی یاد گرفتی؟ تو چی شنیدی؟ بخاطر اینکه کارلوس خیلی در اینکه چه می‌گوید تاکید نداشت، او خیلی بیشتر به این علاقه‌مند بود که بداند شما چه فهمیدید. پس ما دورهم صحبت می‌کردیم  و بیاد دارم، بعضی از او می‌پرسیدند که منظور شما از ناصح انرژی چیست؟ یا خیلی برای شان جالب بود  اینطور بگویم سوتفاهم شده بود که اوه من باید مراقب انرژی‌ام باشم. می‌دانید وقتی که در خانه کار می‌کردیم زمانی بود یا به دفتر می‌رفتیم،  یا جایی برای کاری می‌رفتیم و می‌گفتیم خب  از رئیس می‌پرسم که اگر بشه  تو خانه کار کنم. چرا که باید در استفاده از انرژی خسیس باشم. من بیشتر خانه می‌مانم و اینها خیلی تحط الفظی قضیه خسیس بودن در انرژی را فهمیده بودند، که باید انرژی‌ام را حفظ‌ش کنم. و وقتی این تیپ از افراد موضوع مروردوباره را فهمیدند اوضاع حتی بدتر شد و گفتند ما خانه را ترک نمی‌کنیم، چرا که بلافاصله بعد از ترک خانه اگر فعالیتی داشته باشم، باید برگردم خانه و مروردوباره کنم و من هنوز خیلی جریانات از گذشته دارم که باید مرور کنم، من هرگز نمی‌تونم و خیلی اوضاع  بامزه‌ای بود وقتی به حرف مردم گوش می‌دادی و اینکه سعی کنی بفهمی آنها چی از معنای خسیس بودن در انرژی فهمیدن. 

خب کارلوس کاستاندا منظورش از این موضوع این بود که ما باید از چگونگی مصرف انرژی‌مان آگاه باشیم. خیلی ازما، شاید همه ما  کارهایی را در طول روز بطور اتوماتیک انجام می‌دهیم و این جالب است  چرا که اوه بعد از یک ساعت متوجه می‌شوید که  کجا بودم و چطور شد و من چکار کردم بخاطر اینکه، این  بطور اتوپایلوت  انجام شده(اتوپایلوت دستگاه هدایت هواپیما بدون خلبان) و شما آگاه نبودید چه کردید. فقط انجامش دادید منظورم این است که ما همه اش را فراموش کردیم. همه آن را از حافظه پاک کردیم. پس نکته این است که ما می‌خواهیم  از چگونگی مصرف انرژی‌مان  آگاه باشیم و اینقدر روی دستگاه اتوپایلوت نباشیم و تا آنجا که بشود بیشتر آگاه باشیم و مراقب فعالیت‌های زندگی، پس آنوقت ما می‌توانیم انتخاب کنیم که می‌خواهم انرژی‌ام را در این راه مصرف کنم یا اینکه نه در این یکی راه می‌خواهم  انرژی بگذارم.  حالا در دنیای شمن‌ها این انرژی یا خسیس بودن در انرژی به معنای چندین نوع مختلف از انرژی است یا بگذارید بگویم دو نوع انرژی است.  بسیار خب و احتمالا بعضی از شما ممکن است بدانید که می‌خواهم چه بگویم و بعضی از شما ممکن است ندانید. من فکر می‌کنم که بهترین راه برای تشریح دو نوع انرژی این است که از کتاب  استفاده کنیم. چیزی که شاید کارلوس به ما بگوید وقتی که او به اوحاهاکا رفت  روی یک نیمکت در پارک نشست تا شاید دون‌خوان را ملاقات کند. آنها روی این نیمکت پارک با هم می‌نشستند و البته کارلوس در آن زمان می دانید در سپهر انرژی دون‌خوان بود. پس کارلوس خیلی انرژی داشت وقتی شما در حضور یک ناوال باشید انرژی و جایگاه پیوندگاه در جای اصلی خود قرار ندارد. بلکه پیوندگاه شما به مکان پیوندگاه آنها حرکت می‌کند. پس کارلوس این مزیت را داشت و هردوی آنها به مردم نگاه می‌کردند. مردمی که به دلیلی بیرون کلیسا تجمع کرده بودند. بهرحال آنها مردم را نگاه می‌کردند که به کلیسا وارد و خارج می‌شدند و آنچه که آنها  نمونه به نمونه بعد هم دیدند، این بود که صورتبندی انرژی ما بعنوان یک موجود اینطور بود که می شود گفت آنها دیدند که یک بشر یک فرد، یک کره نورانی است. و این کره‌درخشان خانه‌ی کالبد فیزیکی است. منظورم این است که مثلا اینجا کالبد فیزیکی من در درون در یک کره نورانی سه بعدی است و فرد یک نقطه باشدت نور بیشتر در پشت این کره نورانی اولیه  دارد که نقطه پیوندگاه نامیده می‌شود و مال من باید اینجا باشد. شما در کتاب خوانده‌اید که باندازه یک دست باز پیوندگاه یک برجستگی در پشت است. بعد در اتصال به نقطه پیوندگاه یک کره نورانی دیگر داریم که فقط با انرژی درک می‌شود او هیچ چیز فیزیکی ندارد. فقط انرژی است. این یک انرژی نوسانی کیهان است. این چیزی است که کالبد‌انرژی از آن ساخته شده است و در عقب من در پشت نقطه پیوندگاه، یک کره نورانی هست که کالبد‌انرژی من است. پس البته که کارلوس و دون‌خوان تفاوتهایی در شکل انرژی افراد دیدند.  آنها افرادی را  درآن اطراف دیدند که یک خورده انرژی‌شان شکل صدف حلزون بود. انگار که شما راه بروید و کالبد‌انرژی کوچک‌‌تان  را با خود بکشید و آنها افرادی را دیدند که برسطح زمین شناور بودند و  افرادی که  روی زمین حرکت می‌کردند و بعد بطرز جالبی افرادی را پیدا کردند که مخازنی در کره درخشان‌شان داشتند که در زمین جا گرفته بود. پس تمام این انواع مختلف صورتبندی انرژی آنجا بود و برمبنای اینکه کدام صورتبندی را می‌دیدند، متوجه می‌شدند که فرد چطور از انرژی‌اش استفاده می‌کند. اما نکته این است که ما بیشتر وقت‌مان را فقط در کالبد فیزیکی می‌گذرانیم. وقتی که ما  در جامعه به مردم نگاه می‌کنیم.  وقتی در اطراف می‌چرخیم ما کالبد فیزیکی می‌بینیم و البته که قضاوت می‌کنیم که این چه خوبه این خوب نیست. اما می‌دانید اما ما بطور برجسته‌ای  مدام در کالبد فیزیکی‌مان هستیم. ما به چیزها نگاه می‌کنیم و با کالبد فیزیکی  تنها با پنج حس‌مان ادراک شان می‌کنیم، نه با کالبد انرژی‌مان! بار دیگر کالبد‌انرژی از انرژی نوسانی کیهان ساخته شده و وقتی او ادراک کند به ما  چیزهای متفاوتی می‌گوید. بهرحال آنچه قضیه را جالب می‌کند این است که ما از دون‌خوان ماتئوس یاد گرفته‌ایم که کیهان در کل انگار برای ما پیام کتبی می‌فرستد. من دوست دارم از لغت پین کردن استفاده کنم.  در تمام اوقات انگار دارند برای کره‌درخشان ما موج می‌فرستند همیشه دارند برای کالبد‌انرژی ما موج می‌فرستند. اما ما با این امواج اطلاعاتی چکار می‌کنیم؟ بخاطر اینکه ما آنها را ندیده می‌گیریم ما از کالبد‌انرژی خود چشم پوشی می‌کنیم. ما تمام این پین‌های اطلاعاتی از کیهان را نادیده می‌گیریم! می خواهم یک نقل قول بخوانم و می‌خواهم بطور دقیق از کارلوس نقل کنم. پس من این نقل قول را در مورد چیزی می‌گویم که دون‌خوان  ماتئوس گفت که چرا ما نمی‌توانیم اطلاعات رسیده از کیهان را در وضعیت الان‌مان بشنویم. دون خوان ماتئوس بیان می‌کند که بشریت بعنوان یک اورگانیسم  مانور شگفت آوری از ادراک انجام می‌دهد که از شانس بد تصور غلطی از میدان مقابل ایجاد می‌کند. بشریت هجوم انرژی محض کیهانی را بطور کلی می‌گیرد و به اطلاعات حسی مبدل می‌کند.ـ ما این انرژی را به چیزی که بتوانیم ادراک کرده و با پنج حس‌مان جمع کنیم، مبدل می‌کنیم. بشریت که ما باشیم  بوسیله سیستم خشکی از تأویل ادراک می‌کند که بینندگان شمن آن را شکل انسانی می‌نامند. پس کیهان برای ما موج اطلاعاتی می‌فرستد، اما بدون کالبد‌انرژی گوش بزنگ و هوشیار ما آن را ادراک نمی‌کنیم.  

ما همه چیز را فیزیکی ادراک می‌کنیم و برای قسمت اعظمی از زندگی‌مان تنها و فقط فیزیکی ادراک می‌کنیم. حالا ممکن است شما بپرسید که شکل انسانی چیست؟ پس بگذارید این را  روشن کنیم شکل انسانی تجربه زندگی شما است. تاریخچه شخصی شما است. تجربه زندگی‌‌تان  از وقتی که بدنیا آمدید تا الان است و این جمع تمام معنایی است که شما ساختید. تمام درس‌هایی است که یاد گرفتید. تمام سیستم باوری شما است. تمام تعاریف شما است. تمام آن چیزهایی است که می‌دانید و با آنها زندگی را طی می‌کنید. تمام چیزهایی که بودنمان را دنیای‌مان با آن می‌گذرانیم. جالب این است که ما این سیستم باوری این دانسته‌ها این معانی را در سن شش سالگی فراهم می‌آوریم و بعد وقتی که چیز جدیدی در دنیای‌مان ببینیم اگر پالس انرژی جدیدی در دنیا ببینیم ما آن را بعنوان موردی جدید ادراک نمی‌کنیم. ما بلافاصله آن را به چیزی که قبلا می‌دانستیم ارجاع می‌دهیم و در سطح علم عصب شناسی، مغز ما دوست دارد که به هرچیزی برچسبی بزند. پس  وقتی که به سن شش سالگی برسیم ما از اینکه به شیئی برخورد کنیم که قابل شناسایی نباشد نفرت داریم. پس ما نه تنها با تعابیر فیزیکی کالبد فیزیکی‌مان می‌گذرانیم بلکه هر اختلاف مختصری  در دنیای‌مان  و دنیاهای دیگر را فقط با حواس فیزیکی‌مان درک می‌کنیم. بعد ما تمام اینها را بر مبنای اطلاعاتی که در سن شش سالگی جمع کردیم تفسیر می‌کنیم و این فرآیند را در باقی عمرمان تکرار و تکرار و تکرار می‌کنیم. یک کتابی بود که من عنوانش را دوست داشتم سال ۱۹۸۰ منتشر شد و نام کتاب این بود: هرچیزی که می‌دانم در کودکستان یادگرفتم!  این نویسنده در مورد دیدگاه‌های کارلوس کاستاندا کتاب ننوشته بود. او فقط به بشریت نگاه کرده بود. اوه خدای من در کودکستان ما چطور بودیم؟  می‌دانید چیزی را می‌خواستید صرفا آن را از دست کس دیگر می‌کشیدید. شما چیزی در مورد ظاهرسازی اجتماعی نمی‌دانستید. و ما الان هم بعنوان بزرگسال  در انواع راه‌های تغییر شکل داده، همان کارها را می‌کنیم. پس بله هرچیزی که ما تا الان یاد گرفتیم که با آن داریم زندگی می‌کنیم، که الان ادراک می‌کنیم، قشنگ به سن شش سالگی ما بر می‌گردد. اما این تمام داستان نیست. ساختارهای باوری ما که فکر می‌کنیم همان‌ها هستیم، بهیچ وجه ما آنها نیستیم!  این به ما داده شده!  این بوسیله والدین به ما داده شده، بوسیله والدین بزرگ به ما داده شده،  بوسیله اجداد به ما داده شده، می دانید نیا به نسل بعد و بعد جد به نسل بعدی همینطور نسل به نسل و بازهم این افراد با مواد اصلی که در سن شش سالگی فراهم آورده‌اند، گذران عمر می‌کنند. پس ما این نیستیم. ما چیزهایی را اجرا می‌کنیم که حتی از خود ما به ما نرسیده اند، بلکه این ایده‌ها این معانی از اجدادمان به ما رسیده، پس واقعا تعجبی ندارد که چرا ما گیر افتادیم. ما واقعا تو تله افتادیم. ما در این حباب اولیه فیزیکی گیر کردیم و این به ما آموزش داده نشده، ممکن است یکی دو بار در طول زندگی یک نفوذی به ما بشود. شاید بیشتر شما این جرقه آگاهی را بگیرید که آره من یک چیزی را می‌دانم!که انگار این را می‌دانم بدون اینکه کسی بهم گفته باشد. فقط اینکه می‌دانم دانستن فی البداهه. بله این یک جرقه آگاهی از کالبدانرژی شما است، اما بطور کلی این جرقه‌ها خیلی کم هستند. خیلی خیلی کم اند. پس ما یک معمای لاینحل داریم که بله در تله  اولین کره درخشان‌مان افتادیم و چطور اصلا ممکن است که از این تله در بیاییم؟   

خب دون خوان مکالمات زیادی با کارلوس دارد و می‌خواهم یکی از آنها را الان برای‌‌تان  بخوانم و تمام این مکالمه در این مورد است که چطور از ادراک فیزیکی، یعنی هر ادارکی از کره‌درخشان اول، به ادراک دیگر با یا از کره‌درخشان کالبد انرژی‌‌‌مان حرکت کنیم، کارلوس و دون‌خوان یکی از گفتگوهای درخشان‌شان را داشتند و کارلوس سعی می‌کرد که شاید بتواند برای دون‌خوان زرنگ بازی در بیاورد و گفت می‌دانی  اوه مرد! من یک چیزهایی را لیست کردم و می‌خواهم چند تا سئوال هوشمندانه از تو بپرسم و کارلوس پرسید که دون‌خوان  بنیاد اجتماعی ادراک چیست؟   

(دوباره این ادراک اجتماعی این ادراک فیزیکی) دون خوان گفت قطعیت فیزیکی دنیا بوسیله اشیا سفت ساخته شده ما با بدن  سفت فیزیکی‌مان ادراک می‌کنیم و ما اجسام و اشیا فیزیکی و سفت را ادراک می‌کنیم. من این را بنیاد اجتماعی می‌نامم. چرا که تلاشی جدی و مجدانه بوسیله هرکسی اعمال   

می‌شود تا  ما را هدایت کند که دنیا را همینگونه که ادراک می‌کنیم.ـ بله ما بوسیله والدین‌مان تربیت می‌شویم که دنیا را ادراک کنیم و والدین بزرگ و اجداد که همه اینطور دنیا را  ادراک کردند؛   

کارلوس پرسید پس ما چطور باید دنیا را ادراک کنیم؟  

دون خوان گفت همه چیز انرژی است. تمام کیهان انرژی است. بنیاد اجتماعی ادراک ما می‌بایست قطعیت فیزیکی باشد. درواقع ادراک انرژی حتی با کالبد‌انرژی ما قطعیت فیزیکال دارد. قطعیت فیزیکی که انرژی در همه‌اش هست.  تلاشی که می‌بایست ما را برای ادراک انرژی بعنوان انرژی هدایت کند.   

نه ادراک انرژی بوسیله تاریخچه شخصی. نه ادراک انرژی بوسیله شکل انسانی. بلکه ادراک انرژی بعنوان انرژی، بوسیله کالبد‌انرژی مان. آنگاه ما هردو گزینه را در دستان خود داریم هر دو گزینه! ادراک بوسیله فرم فیزیکی و ادراک بوسیله کالبد‌انرژی.ـ مکالمه ادامه پیدا می‌کند، پس حالا چه می‌گویی دون خوان؟   

من دارم میگم که این دنیا اول دنیای انرژی و بعد دنیای اشیا است. اگر ما با یک قضیه ثابت شروع نکنیم که این دنیایی از انرژی است، هرگز نمی‌توانیم انرژی را ادراک کنیم.»   

رویا، می بینید که بهرحال تمام این معانی شمنی با قطعیت  فیزیکی متوقف خواهند شد، چرا که شما فقط سختی اشیا را نشانه گرفته‌اید. پس برای اینکه ما بیشتر ادراک کنیم باید که از ادراک کردن تنها

بوسیله کالبد فیزیکی و از دنیای اشیا حرکت کنیم تا با کالبد‌انرژی، انرژی را ادراک کنیم. 

حالا من می‌دانم بعضی از شما  ممکن است بگویید اوه من همه اینها را می‌دانم! اینها را در کتاب خوانده‌ام.کارلوس در این مورد شانزده بار در جای جای کتاب‌ها نوشته، دقیقا شانزده بار در تمام این کتاب های مختلف و با زمینه‌های مختلف، و من میگم که این عالی است که این را می‌دانید. عالی است که این را بطور ذهنی فهمیدید. آنچه که من پیشنهاد می‌دهم این است که ما در دنیای بینندگان چیزی را نمی‌دانیم تا وقتی که آن را خودمان تجربه کنیم. پس سئوال من از شما این است که آیا این را تجربه کردید؟  ممکن است بعضی از شما تجربه کرده باشند، بعضی هم نکرده باشند. اما من می‌دانم که در این کلاس آنلاین، چیزهایی را با کالبد انرژی‌‌تان ادراک خواهید کرد. فهمی متفاوت از آنچه قبلا داشته‌اید. حالا کارلوس عادت داشت به ما بگوید که‌ ای‌خدا! همه شما در لوس آنجلس زندگی می‌کنید! می‌گفت هرقدر شما بطور اجتماعی بیشتر بر روی انرژی‌‌تان  دقت کنید، متوجه می‌شوید که خودتان در لوس‌آنجلس هستید ولی انگار کالبد انرژی‌‌تان  در چین است. می‌دانید این یعنی تا این حد کالبد‌انرژی از شما دور است. و اگر ما به ترسیم کالبد فیزیکی در کره‌درخشان برگردیم، به مکان نقطه پیوندگاه و کالبد‌انرژی در این صورتبندی، رجحان کالبد فیزیکی در این نمای ترسیمی هم کاملا مشخص است. چرا که آنچه که کارلوس و دون خوان دیدند این بود که  کره‌درخشان کالبد فیزیکی ما بطور مداوم کالبد‌انرژی را  بدنبال خود در پشتش می‌کشد. انگار که هی بگوید نه نه نه نه کالبد‌انرژی همون عقب بمون من اینجا مسئول هستم من اینجا مسئولم!  

بطور انرژیک ما اینطور دیده می‌شویم. ما مردمانی خیلی فیزیکی هستیم که در دنیایی بسیار فیزیکی زندگی می‌کنیم.   

حالا راه دیگری برای بودن هست؟   

بله! بعضی از شما ممکن است فکر کنید که من خودم با کالبد انرژی‌ام هماهنگ هستم. بسیار خوب و تو از بعضی از ابزارهای کارلوس استفاده کرده‌ای تا این کار را بکنی، بسیار عالی، خوب! راه دیگری برای بودن این است که پیوندگاهت را حرکت بدهی. اینطوری است که نقطه پیوندگاه این پشت است باندازه کافی بی‌عملی انجام بده آنوقت نقطه پیوندگاه به زمین می‌افتد که البته بازم رشته‌های کره‌درخشان تو را تا زمین دنبال می‌کند. او در میان کره‌درخشان تو حرکت می‌کند و از بین پاهای تو بالا می‌آید از میان دوراه( بین مقعد و آلت تناسلی) وارد بدن می‌شود و در بدن تو  در جایگاه قلب آرام می‌گیرد. وقتی که تو قادر شدی این کار را با پیوندگاهت انجام دهی، آنوقت کالبد‌انرژی را با خودت داری. بخاطر اینکه بیاد داری آن این پشت بود و پیوندگاه کالبد‌انرژی را درون تو می‌کشد و بعد کالبد‌انرژی در اطراف مرزهای کره‌درخشان اول(کره درخشان کالبد فیزیکی) بالا می‌آید و آن را می‌پوشاند.  دیگه مانند یک صدف حلزونی نخواهید بود که روی زمین راه می‌رود. تو مانند بینندگان خواهی شد  یک کره انرژی با یک رینگ از کالبد‌انرژی در اطرافش.  خب مردمانی با این صورتبندی انرژی چه شکلی به نظر می‌رسند؟ چشم‌های آنها واقعا براق است. اومم وقتی شروع به صحبت می‌کنند... بطور موقرانه‌ای از همان زبان عادی برای انتقال معانی استفاده  می‌کنند، اما خیلی استعاره‌ای حرف می‌زنند. چرا که آنچه که واقعا از یک لغت می‌خواهند بیان کنند لزوما همان نیست که معنای اجتماعی آن واژه است. پس احتمالا یکخورده چالش برانگیز است.   

اومم کارلوس و همه آنها بطور فیزیکی جوان تر از سن بیولوژیک شان بنظر می‌رسیدند و  بنابراین وقتی به آنجا می‌رسید، وقتی این اتفاق می‌افتد، ممکن است متوجه شوید که این کارها را انجام می‌دهید، ممکن است متوجه شوید که اطلاعات را کانالیزه می‌کنید. ممکن است متوجه شوید که دارید صحبت

می‌کنید و چیزهایی می‌گویید که من اکنون می‌گویم، همه این‌ها ممکن است زمانی اتفاق بیفتد که آن حلقه دوتایی را بدست آورید. حالا انقلاب بینندگان و تمام  تلاش کاستاندا این بود که به ما کمک کند تا ما این  رینگ دو تایی را بدست بیاوریم و ما از دودمان کارلوس کاستاندا از طریق کتاب‌ها یاد می‌گیریم که کلی حرف و  حدیث و داستان در آنها هست که بینندگان کهن فقط می‌خواستند که با کالبد‌انرژی شان باشند. یعنی با بخش دیگر صدف حلزون انرژی، فقط کالبد انرژی، و خب این برای آنها چطور کار می‌کرد؟ بخاطر اینکه آنها توجه چندانی به دنیای فیزیکی نداشتند و تنها به قلمرو انرژی توجه نشان می دادند با مرگ خود برخورد کردند. آنطور که داستان در قلمروها  و زمان های  دیگر بازگو شده چرا که وقتی شما از اینجا به اینجا سفر می‌کنید، شما باید که بنوعی بفرم فیزیکی انرژی در آنجا زمین‌گیر شوید و بهتر است که بتوانید با فضا کنار بیایید. اما اگر نتوانید بنحو فیزیکی قضیه را رفع و رجوع کنید، ممکن است جمع کردن کار یک خورده آنجا سخت تر شود. بار دیگر این آخر شمنیزم است می‌دانید و من نمی‌خواهم در موردش الان صحبت کنم. چرا که ما یکجورایی نزدیک ابتدای راه هستیم.  بعضی از ما در ابتدای ماجرا هستند. خب پس الان ما کجا هستیم؟ ما فقط در  کره فیزیکی‌مان هستیم. به نظر می‌رسد که واکنش منفی وجود داشته است. شمن‌های کهن قبل از فتح اسپانیایی‌ها یا قبل از سال ۱۵۵۱ میلادی از بین رفتند. و پس از آن به نظر می‌رسید که کل نژاد بشر دیگر گفتند ما این را نمی‌ خواهیم. ما جسمی خواهیم بود، ما فیزیکی خواهیم بود، ما فیزیکی خواهیم بود! زیرا امروز ما برعکس آن دوران هستیم. در درجه نخست در قلمرو فیزیکی هستیم، بینندگان کهن مردند. پایان کالبد انرژی، ما امروزه بطور فیزیکی می‌میریم. در شکل فیزیکی مان. و بعضی از ما زودتر خواهیم مرد. اما بدون اینکه از کالبد‌انرژی به ما انرژی برسد. ما عین والدین‌مان تنها خواهیم مرد. ما سالخورده و ناتوان می‌شویم و سپس می‌میریم.   

خب خودتان همه اش را می‌دانید. پس هردوی این گزینه‌ها  فقط کالبد‌انرژی یا فقط کالبد فیزیکی نمی‌توانند شما را هدایت کنند. هر کدام به تنهایی نمی‌توانند شما را برای دوره طولانی در زمان باقی نگهدارند. بهرحال بعد از پیروزی اسپانیایی‌ها یک گروه کوچکی از افراد بودند که تلاش‌های بینندگان   

کهن را دنبال می‌کردند و از ابزارهای آنان استفاده کرده آنها را بازیافت و محفوظ می‌داشتند، اما آنها فقط از این ابزارها برای کالبد‌انرژی استفاده نمی‌کردند تا خارج بشوند، بلکه از آنها در دنیای روزمره بهره می‌جستند. پس آنها به کالبد‌انرژی می‌رفتند تا یاد بگیرند و پاسخ‌ها را به اینجا بیاورند. بعد باز می‌رفتند دنبال جواب می‌گشتند و پاسخ را می‌آوردند به همین دنیا و اینجا به کار می‌بردند. آنها هر دوی این کره‌ها را باهم استفاده کردند که این راه بینندگان جدید است داشتن هردوی این کره های انرژی در دور خودتان در یک زمان پس،  روشی که ما از کارلوس کاستاندا یاد می‌گیریم روش بینندگان جدید است. بله شما به کالبد‌انرژی می‌روید بله شما بر می‌گردید این یک سیکل است و این چیزی است که به ما بخوبی خدمت می‌کند. شما می‌توانید کالبد فیزیکی را مجسم کنید که با کالبد‌انرژی ممزوج شده

این خیلی بیشتر دوام می‌آورد. پس شما آگاهی بالایی در حین انجامش خواهید داشت. پس این تقریبا قاعده انرژی نخست است. شما در انرژی خسیس هستید. شما در هر دو نوع این انرژی‌ها خست بخرج می‌دهید. در استفاده از هردوی این انرژی‌ها آگاه هستید. تلاش می‌کنید که کره‌ها را پیش هم بیاورید و این چیزی است که در کلاس آنلاین انرژی نخست یاد گرفته و تجربه می‌کنید.   

این کلاس به شما خیلی بیشتر از  تنها انجام دادن حرکات جادویی یاد خواهد داد. خیلی بیشتر از تنها خواندن کتاب‌ها ارائه خواهد داد.  و خیلی بیشتر از چیزی که از انجام تکالیفی که دون‌خوان به کارلوس در کتاب‌ها می‌داد، بدست خواهید آورد. چرا که بعضی از آنها برای ما هم هست و بعضی اصلا از ابتدا برای ما نیستند. آن تکالیف برای ما نبودند. برای کارلوس بودند. پس این چیزی است که کلاس انرژی نخست در مورد آن است، اینکه چطور با هردوی اینها کالبد‌انرژی و  کالبد فیزیکی زندگی کنید.   

و در این شش هفته کلاس آنلاین می‌خواهم کمی از این شکل  را  با شما به اشتراک بگذارم،  تا شما بدانید چه در پیش‌رو دارید و قرار است که در این شش هفته در ابتدای در هر کدام از این شش هفته ویدئوهایی را دانلود کنید. و پیشنهاد ما به شما این است که لطفاً فوراً آنها را تماشا کنید. زیرا آخرین ویدیوی هر یک از آن  هفته‌ها ویدیویی در مورد بی عملی است. بیاد دارید که نقطه پیوندگاه را با بی‌عملی جابجا می‌شد کرد. پس از شما خواسته خواهد شد که در مابقی هفته این بی عملی‌ها را انجام دهید.  و بعد در یکشنبه بعد ما یک دیدار زنده در زوم خواهیم داشت. تا آنجا که بتوانیم اما ما بطور زنده در  مورد تجربه شما صحبت خواهیم کرد و ما خودمان را برای هفته بعد آماده می‌کنیم. پس هیچکدام از ما جا نخواهد افتاد و همه ما شانس خوبی برای فهمیدن این داریم که با این کلاس چه تجربه کردیم و چه دانستیم.  

بسیار خب دوستان در وبسایت ما کلاس انرژی نخست را چک کنید تا به شما اطلاعات خیلی بیشتری بدهد که دقیقا کی کلاس آغاز می‌شود. متاسفم من آدم کارهای اداری نیستم. خب بهرحال شما را آنجا می‌بینم. امیدوارم خیلی از شما را در کلاس ببینم. خیلی خوب دوستان روز خوبی داشته باشید. ممنون که تماشا کردید مراقب خودتان باشید خداحافظ.


وبینار رناتا مورز ۲۰۱۹

وبینار رناتا مورز ۲۰۱۹

در مورد چهار سطح از کلاس های  تنسگریتی

فایل تصویری در کانال تلگرام  Atashdaron1

  

سلام برهمه همانطورکه بیشتر شما می دانید من رناتا مورز هستم. شاگرد کارلوس کاستاندا و مدیر کلیر گرین، شرکتی که او تاسیس کرد تا کارهایش را اجرا کند.

 چیزی که او آن را تنسگریتی نامید و برای بیست و پنج سال گذشته مایه ی افتخار، شادی و مباهات ام بوده که به ده ها هزار نفر در فرآیند تنسگریتی یاری رسانده ام. زمانی که می خواهم به دوره ای که   پروسه ی تنسگریتی شروع شد فکر کنم ذهن ام به خاطره ای در بالا خانه منزلی در جوجو سانتا مونیکا باز می گردد. کارلوس و کارول و همینطور تایشا و فلوریندا بعلاوه پانزده نفر از شاگردان آنجا بودند. کارلوس به ما آموزش می داد و می گفت: برای ما شاگردان دون خوان بیش از چهل سال طول کشید تا به جایی که الان هستیم برسیم، به این سطح از تعادل و انرژی که الان هستیم. کاری که ما با فرآیند تنسگریتی می کنیم این است که آن را برای شما خیلی دست یافتنی تر می کنیم. ما آن را برای شما کوتاه اش می کنیم. شما لازم نیست آن راه غیر مستقیم را که ما طی کردیم بروید. ما آن راه را برای شما سرراست تر می کنیم. این آن پروسه ی تنسگریتی بود که ما بعنوان شاگردان کارلوس آن را گذراندیم، و این آن تنسگریتی است که با شما به اشتراک می گذاریم. 

من این داستان را برای شما تعریف  کردم چرا که قصد بسیار مهمی درآن است که تنسگریتی را که می شناسیم تغییر داد. اگر می خواهیم در زندگی امان تغییر ایجاد کنیم، این تنها ما هستیم که مسئولیت انجام این تغییر را برعهده داریم. چرا که تمام ناکامی ها و موفقیت ها از اینجا از درون ما شروع می شود. بنابراین در تنسگریتی ما بدنبال تغییر دادن خود هستیم. ما داستان های مربوط به خودمان را بازنویسی می کنیم. در مورد دیگران! در مورد دنیا! ما توصیف امان را بازنویسی می کنیم. ما توصیفات امان را تغییر می دهیم و مهم تر از همه ما این شاه کلید را تغییر می دهیم. این دیدگاه یکدست و یگانه را تغییر می دهیم که این کلیّت این هویت را همه ما با هم سفت نگه داشته ایم. منظورم حرکت در تنها یک شیوه برای بودن است. چطور می شود از این به چیز دیگری رسید؟ به چیزی جز آنچه قبلا به آن رسیده ایم؟ شما از یک دیدگاه به بسیار حرکت می کنید. به چندگانگی! چرا که خارج از این گزینه هایی داریم آن بیرون، امکاناتی هست، فرصت های متفاوتی هست. در راستا های متفاوتی از آن یکی که شما الان دارید زندگی اش می کنید. این آن چیزی است که تنسگریتی بدنبال اش هست. این حرکت، این حرکت یک دانه  به چند ها!  حال به خاطر این قضیه ما در کلیر گرین تغییر ایجاد کرده بودیم و مهم ترین چیزی که تغییرش داده بودیم فرآیند گواهینامه ی تنسگریتی بود. آنچه ما انجام دادیم، آنچه در این مورد جدید است، همان چیزی است که کارلوس کاستاندا و همراهانش برای ما انجام دادند .بجای اینکه پروسه تنسگریتی برای شما هجده ماه تا دو سال طول بکشد، حال سریع و موثر و کارآمد در دوازده ماه انجام می شود .پس اصول کارلوس کاستاندا به  شما تحویل داده شده که می تواند در زندگی اتان شما را خیلی سریعتر تجهیز کند. کار دیگری که ما انجام داده ایم این است که  مطالب کلاس را برای شما تیز کرده ایم .این لغت مخصوص کارلوس کاستاندا بود. او لغت تیز کردن را دوست داشت. چرا که او علاقه ای خاص به چاقو داشت .بطور جهانی ، همه اطراف دنیا ،دسته های مختلف، سنگ های مختلف، فلزهای مختلف، اندازه ها و شکل های گوناگون چاقو! او گفت آنچه که تنسگریتی برای ما انجام داد ،این بود که ما را مانند تیغه ی کربنی تیز امان کرد .ما را تیز کرد. نه حاشیه ی بیخود و نه پیرایه ی بدرد نخوری.  تنها کارایی .همیشه تنها اصول اولیه تنها ،کارایی تنها جوهردرونی ما ،و کار دیگری که ما با پروسه ی گواهینامه ی تنسگریتی انجام دادیم  این است که  آن را بصورت یک نقشه راه کامل در آوردیم.

از سطح یک تا سطح چهار. بله شما قرار است که هرچه که دون خوان به کارلوس یاد داد و هرچه که کارلوس به ما یاد  داد را بیاموزید .حرکات و شما قرار است به درونش بروید قرار است  بررسی کردن "من" را یاد بگیرید. با استناد به خودتان یاد بگیرید که چه چیزی رامی خواهید نگه دارید و چه چیزی را نمی خواهید .تمام راه تا به آخر که سطح چهار است، که سطحی کاملا پیشرفته است. معلمان حقیقی میآموزند و تعلیم می دهند. حال نتیجه تمام اینها چه می شود؟ فوق العاده است! برای ما شگفت آور بود. قسم میخورم که سال ۲۰۱۹ سال بهتری برای ما است. ما افرادی داریم که در اولین ورکشاپ های کاستاندا در۱۹۹۳و ۱۹۹۵ حضور داشتند و حالا دوباره به ما و بطور خاص به این پروسه ملحق شده اند .ما نوعی از افراد جدیدی را هم داریم که حتی یکی از کتاب های کارلوس را هم نخوانده اند .اما وب سایت را مطالعه کرده اند و با خود گفتن هی! من لازم است که خودم را عوض کنم! من باید پیشرفت هایی در شخصیت ام بکنم تا به جایی که در زندگی ام می خواهم برسم ،و ما افرادی را داریم که می خواهند این پروسه را از اول تا آخر داشته باشند .از سطح یک تا سطح چهار و  آنها خواهند توانست که لیدر های تنسگریتی شوند .حالا بگذارید برای شما از خود پروسه بگویم در سطح یک قرار است که تنسگریتی را با تدریس آن بیاموزید. می خواهم این را تکرار کنم، چرا که  مقداری غیر عادی است .بله! برای گوش مقداری نا آشنا است! شما قرار است تنسگریتی را با تدریس آن بیاموزید .این شیوه ای است که کارلوس به ما یاد داد. برو رو صحنه ما قرار است فردا  رو صحنه باشیم !امشب حرکت را یاد بگیر، بیدار باش و نخواب فردا در صحنه اجرایش کن !مسلما زمان کمی برای تمرین دارید. اما نه !ما بدین جهت  به این شیوه آن را انجام می دهیم که ترس شماره یک ما در این روزگار صحبت کردن در جمع است .از این می ترسیم که اشتباه کنیم .از اینکه ابله به نظر برسیم! خودمان را در مقابل دیگران احمق جلوه دهیم. قسم میخورم که در روز ورکشاپ، صبح از خواب بیدار می شدیم،  دوش می گرفتیم.  پاوارتی گوش می دادیم. اوه خدای من دور خودمون می گشتیم که آماده شویم. انگار که تیلر سویفت می خواهد برنامه اجرا کند .هیچکسی دور و بر ما نبود، جز ما و آهنگ ها و آواز های مورد علاقه امان! اما همین که در جلوی یکی دیگر قرار می گرفتیم، همین که در مقابل یک شنونده قرار می گرفتیم .به مِن مِن می افتادیم. نمی توانستیم لغت را از دهان خارج کنیم .ذهن امان به بیست و پنج جهت مختلف در آن واحد سفر می کرد .ما ترس داشتیم! ترس! و در طول این سطح اول فرآیند تنسگریتی شما خواهید توانست از ترس های اتان عبور کنید .شما با یاد دادن این کلاس ها به شاگردهای خودتان ،که با شما در این برنامه هستند همینطور بعضی از دوستان و فامیل از ترس های تان دور می شوید .ما همین الان افرادی را در سطح یک داریم که در بخش سوم سطح یک هستند و برای ما می نویسند که می دانید من یاد گرفتم که چطور با ترس ام کار کنم. این ترس در پنج دقیقه ی اول هر کلاسی می آید و کاری که من می کنم این است که به آن توجه ای نمی کنم و کارم را ادامه میدم .من بر روی متن ام تمرکز می کنم. بر روی برنامه ریزی تمرکز می کنم. بر روی کار بعدی تمرکز می کنم بر روی بعضی از شاگردانم تمرکز می کنم .بر روی مواد درس تمرکز می کنم و از میان اش رد میشوم.. این افراد از چیزی عبور می کنند که کارلوس درباره آن در اولین کتابش  نوشته است .اولین دشمن مرد دانش ،مرد تغییرات! ترس است و افراد در سطح یک از آن رها می شوند .بنابراین سطح یک در مورد عبور از میان ترس های تان است.. شما کاری جدید می کنید. کاری نامعمول در مقابل مردمان دیگر انجام می دهید. سطح دو، خوب سطح دو با مقداری نا خودآگاهی نسبت به خود، قادر خواهید شد که به وضوح ببینید  چه مُهرهایی   دیگران بر روی شما حک کرده اند .چگونه دیگران قالب شما را شکل داده اند .چگونه والدین تان شما را شکل داده و قالب زده اند. آنها چگونه شما را به شما داده اند .چه چیزهایی از شریک تان برخود گرفته اید. از معلم معنوی تان، از معلم های تان، حتی از دوستان تان، آنها چگونه مُهر و داغ خود را بر روی شما جا گذاشته اند و شما آنگاه قادر خواهید بود ببینید که چه چیزی را می خواهید نگه دارید و چه را نمی خواهید.  من از این خوشم می آید، می خواهم این را نگه دارم .این یکی نمی دانم! اما دیگر برای من کارایی ندارد .هی! این یکی را نگه دارم. کجا از حمل بعضی از بارهای سفرتان خودتان را خلاص کنید و اینطوری سبک تر شوید .بنابراین کارهایی که انجام میدهیم موثرتر خواهد بود. چرا که شما سبک تر هستید. این چیزی است که سطح دو در مورد آن است. برای من می توانم بگویم که سطح دو مهمترین بخش زندگی بوده است .وقتی که من پیش کارلوس آمدم. مُهرهای مهمی از نسل خانواده ام بر روی من بود و وابستگی بغایت شدیدی به آن ها وجود داشت. وابستگی بسیار شدیدی که با مردان تعیّن می یافت. ممکن بود  می دانید حتی از من  بخواهند که هی! برای نهار کجا می روی ؟ من سرخ میشدم که هر جایی که تو بگی عزیزم .این تنها چیزی بود که آموخته بودم. آموزش دیده بودم، آموزش دیده بودم و  آموزش دیده بودم .آموزش دیده بودم که یک کلفت باشم. آموزش دیده بودم که احتمالا یک برده باشم .اما کاری که کارلوس کرد  این بود که  من را از این تک محور در آورد .از این یک محور، از این ادراک که من را با خود  نگه داشته بود و او من را برای اینکه بتوانم چندگانگی مرد را ببینم باز کرد .مدل های بسیار مختلفی از مرد هست .راه های مختلفی برای ابراز وجود هست. بیان خودشان و راه های مختلفی که میشود من در کنارشان باشم. آنچه این برای من کرد این بود که از پرستش یک فیگور برتر رهایم کرد و به من اجازه داد که به جاهای دیگری از زندگی ام منتقل شوم .بخش هایی از زندگی ام که باید به آن تشر بزنم تا راه بیوفتد .به دنبال افرادی  بودم که خیلی بیشتر از من تحصیلات کرده اند. تو سه تا پی اچ دی داری!؟ اوه خدای من .نه ! راه بیوفت برای پرسش در سطح بعدی، این من را خنثی می کند. تغییر می دهد. این نگهدارنده من است .این آن چیزی است که سطح دوم درباره آن است و این آرزویی است که برای تک تک شما دارم که واردش بشوید تا بتوانید این درجه از تغییرات را بدست بیاورید. سطح سه، سطح سه در مورد قدرت است. اما در عین حال دیگر در مورد شما نیست. این در مورد شمایی است که از قدرت در مورد خودتان استفاده می کنید اما به فرد دیگری  کمک می کنید .در حین این پروسه شما نیاز دارید که از وضعیت چسبیده، با استفاده از ابزارهای تنسگریتی به وضعیت نه چسبیده بروید. بنابراین شما خواهید توانست قدرت خودتان را پیدا کنید .خواهید توانست در مورد خودتان احساس خوبی داشته باشید. بطور انرژیک تازه بشوید .این چیزی است که سطح سه در مورد آن است. در مورد شماست که از قدرت اتان از تمرکز تان از دقت اتان برای کمک به فرد دیگری استفاده  کنید . بنابراین در مورد زمان رویا است. زمان رویا، زمان رویا ی کارلوس کاستاندا، بدون شک یکی از بد فهمیده شده ترین بخش های مفاهیم قواعد کارلوس کاستاندا است .کارلوس عجله ای در به سراغ زمان رویا رفتن نداشت .او به دنبال میان بر و هک و راهکار ساده نبود .چرا که او می دانست ،اگر این کار را بکند ،تنها نوعی از رویا که خواهد داشت رویای عادی خواهد بود و او از قبل رویای معمولی را داشت و با رویای عادی ،منظورم این است که ما در طول روز کار می کنیم ،ما به پارتنر یا شوهر یا دوست پسر نیاز داریم .یا دوستان امان را در شب ملاقات می کنیم .زمان رویای ما چیست؟ آه! کار های امان آه پارتنر و دوستان امان ،البته که همه اینها بهم ریخته است. البته که غیر خطی است. اما این همان است که هست. کارلوس می خواست و آموزش داد که رویای بینندگان چیست. این رویای شناخته نیست.  رویاهای معمولی ، رویاهایی از  شناخته هستند .آنچه شناخته است، وقتی که به فضای رویای شما منتقل می شود .بنابراین فضای رویاتان را می شناسید. پرشی از شناخته به شناخته .رویای بینندگان کارلوس کاستاندا پرشی بزرگ است از اینجا به ناشناخته و برای انجام این مهم شما باید که خودتان و آنچه که می دانید در پشت سر رها کنید. نمی توانید از این در مملوّ از خود تان عبور کنید . شما باید از آن خالی عبور کنید. این کلید کارلوس کاستاندا در ورود به زمان رویا است .وقتی که شما به این دنیا های دیگر وارد می شوید که شبیه اینجا نیستند، که حاکمیت و پوشش بر آنها ندارید، که سیستم منظومه شان خورشید ندارد، که با نیروی جاذبه تمشیت نمی شوند. جایی که هرچه که در آنجا زندگی می کند هر جنبنده ای در آنجا تلپاتیک است.

آنها از کیفیتی متفاوت از گشتن در اطراف استفاده  می کنند. آنها ناپدید می شوند و دوباره پدیدار می شوند و غیره و غیره و غیره !باور کنید که آن بیرون جنگ ستارگان نیست! بلید رانر نیست !چیزی کاملا ناشناخته است .این چیزی است که زمان رویابینی کارلوس در مورد آن است. پس در سطح سه کاری که قرار است با زمان رویا انجام دهید آموختن اولین قدم های کارلوس برای ورود به این(زمان رویا) و یاد گرفتن اینکه چگونه پرسش های تان را بپرسید و زمان رویا را اکتشاف کنید و از زمان رویا چگونه اطلاعات را بدست بیاورید و به زندگی روزانه برگردانید. بنابراین خواهید توانست که زمان رویای اتان را تغییر دهید .پس دوباره سطح سه در مورد قدرت است، که کمک کنید به دیگران که به زمان رویا شان وارد شوند . همانطور که کارلوس کاستاندا پیشنهاد کرده که ما وارد شویم. سطح چهار. سطح چهار بشدت متفاوت است و برای من  و کارول تیگز بیشترین زمان را برده که در مورد اش بحث کنیم و بحث کنیم که چطور می توانیم تجربه ای را به دانش آموزان امان بدهیم که ما در کنار کارلوس داشته ایم ودر نهایت ما با سطح چهار برگشتیم .به شما می گویم که سه سطح اول بر مبنای صلاحدید شما بخش هایی از خود پشتیبان تان را از خود جدا می کنید .اما در سطح چهار شیوه حقیقی شمنی است .شیوه ی شاگرد و  معلم. من آنجا خواهم بود .من کماندار شما خواهم بود و کمک اتان خواهم کرد .که هرچه از شما باقیمانده را پاک کنید. سطح چهار دیگر درباره شعائر تنسگریتی نیست .دیگر در مورد حرکات نیست .درباره ی نگهداری فضای بودن تان است .که بهره وری بهینه از چاقوی تیز شده شماست که  خودتان بدون هیچ حائلی آن را نگه میدارید .بنابراین درسطح چهار قرار است که کلی چیز از دست بدهید و همینطور قرار است که خیلی چیزها را بدست بیاورید .قرار است که خود مهم بینی شدید خود را از دست بدهید .چرا که خیلی زود خیلی زود در برنامه قرار است که بیاموزید که بر خودتان بخندید و  دیگران به شما بخندند و قرار است که به یک شایستگی برسید .قرار است راز تان را افشا کنید . قرار است که چسبندگی تان به  آنها را از دست بدهید .قادر خواهید شد که تغییر کنید.  وقتی که رازهای ما برود، به ما اجازه می دهد که تغییر کنیم .چرا که دیگر این همه انرژی را برای نگهداری

اینها لازم نداریم .این به ما اجازه میدهد وقتی که چیزها راه های مختلف ندارند عوض شویم و همینطور  سبک زندگی شما قرار است تغییر کند.  بایستی فرضیات اتان در مورد کارلوس کاستاندا را در کارهایش از دست بدهید. چرا که قرار است خودتان بطور دست اول آنها را تجربه کنید.  بنابراین قادر خواهید بود که لغات خودتان را برای تشریح آن پیدا کنید و دوباره همانطورکه گفتم قرار است که  عمیق تر حقه ی ایگوتان را از دست بدهید .که کلیت شما را همه باهم نگه داشته اما شما چیزهای فوق العاده ای را بدست می آورید.  شما ابهام را در آغوش خواهید گرفت .شما به برنامه ریزی محتاج نیستید .در سطح چهار برنامه ریزی وجود ندارد .چرا که بنوعی ما نیاز داریم بله بنوعی دانستی نیست که چه چیزی در جلو خوابیده .نقشه ای برای آینده وجود ندارد .ابهام ! شما قرار است که با این راحت باشید .بایست  یاد بگیرید چطور زمین اتان را حفظ کنید بدون اینکه تدافعی یا اینکه در موضع برتر باشید .خواهید توانست که اجازه دهید دیگران آن را نگهدارند .یاد می گیرید که خود را محترم بشمارید بدون ایگو تان! که باز به گوش مانند چیستان می رسد. نه! برای کارلوس تواضع  دانستن این بود که من از چه ساخته شده ام. من با این چیزها خوب هستم .من با این چیزها بد هستم .لازم نیست که به سینه ام بکوبم .لازم نیست تا وقتی انجام دهم ادایش را در بیاورم. چرا که می دانم چه هستم و با دانستن اینکه من چه هستم این مواد اولیه خام (می روند) و زندگی من را فوق العاده می کنند .من چیز بیشتری لازم ندارم .تنها اینکه بدانم که چه هستم . دست از وانمود کردن به اینکه کس دیگری هستید بردارید .در سطح چهار شما به داوطلبان کمک می کنید .در این پروسه تغییر کمک می کنید و شما هجده تا بیست و چهار ماه این برنامه را طی می کنید تا خودتان را کنار بزنید .با روشن کردن خودتان را کنار بزنید و در نتیجه شما شایسته گی پیدا میکنید که بخشی از تیم منتخب رهبران تنسگریتی شوید .حالا ممکن است که از خود بپرسید چرا اینقدر طول می کشد تا یک نفر لیدر تنسگریتی شود .دانستن حرکات کسی را لیدر تنسگریتی نمی سازد .خواندن کتاب ها به شما تجربه ی کارلوس کاستاندا در کتابهایش را  نمی دهد .همانطور که فلوریندا نوشته است ،یک رهبر از میان اعمالش آشکار می شود و این آن چیزی است که شما با عبور از تمام این سطوح قرار است بدنبال اش باشید. از یک سطح به سطح دیگر دنبال این هستید که چطور تغییر می کنید . چه چیزی را در مورد خودتان مورد تقدیر قرار می دهید .نگاه می کنید که در فرآیند تغییر چه یاد گرفته اید و شما از میان اعمال اتان تغییر می کنید .پس آنچه می بینید در گواهینامه تنسگریتی یک راه است. یک پروسه و فرآیند است. مثل همان چه که دون خوان کارلوس را بر آن نحو قرار داد .همانی که کارلوس ما را بر آن راه قرار داد. همان راهی که شما بر خواهید داشت. کارلوس کاستاندا به فرد دیگری تبدیل شد .بعد از هر کتابی که او نوشت و بعد از هر سطحی که شما آن را در گواهینامه بگذرانید شما نیز فرد دیگری خواهید شد .شما نه تنها اصول زندگی کارلوس کاستاندا را خواهید دانست کارهای کاستاندا را بلکه خواهید توانست آنها را زندگی کنید. شما یک مثال زنده خواهید بود .مثالی زنده و نفس کش از آنها. بنابراین تنها چیزی که الان می توانم به شما بگویم این است که ثبت نام کنید.  تا وقتی که من و کارول تیگز هنوز اینجا هستیم ثبت نام کنید.  تا این مواد اولیه فوق العاده را به  شما بطور دست اول برسانیم. ما افرادی را داریم که الان ثبت نام کرده اند که نمی توانند سال دیگر این را انجام دهند پس از این موضوع احتراز کنید و در ثبت نام تعجیل کنید.

 از شما و زمان و توجه اتان

بسیار متشکرم


سخنرانی کارول تیگز در تولا

t.me/Atashdaron1

  آنچه در ادامه این متن می آید سخنرانی بسیار محرمانه ای است که کارول تیگز در تور هدایت شده ای کرده است  که حلقه ی درونی کلیر گرین به تولا در اوایل سال 1995 کردند. با تشکر از گبی و گرک که این گوهر را برای ما بازیابی کردند.( منبا این سخنرانی تایید نشده است)



کارول تیگز در تولا

 

من می خواهم چیزهایی را فاش کنم که کسی هرگز نمی داند پس بسیار مهم است که توجه کافی مبذول دارید. الان زمان استفاده از ذهن خطی اتان  نیست، از آن  در مطالعات جدی دانشگاهی اتان استفاده کنید. من  زمانی یک پزشک بودم  والان بدنبال مدرک ام در منطق سمبولیک هستم. من از تمام منابع فکری ام در تحقیقات دانشگاه  استفاده می کنم  که شامل استنباط و قیاس کل از جز و قیاس جز از کل می شود. از ساعت ده تا چهار کوشا ترین دانشجوی ممکن هستم. وقتی ساعت پنج خانه ام دیگر، مونی الکساندرا نیستم،  بلکه کارولینا آرانها هستم. دیگر خطی نیستم. بهترین کارایی تفکر خطی شما باید در تحقیقات آکادمیک صرف شود و نه اینجا در تولا. دنیای من یک دنیای خطی نیست. این گفته شد بیایید حالا واردش شویم .

می خواهم سخنی درباره ی موجودات چرخه ای بگویم. از دید ساحران کهن و ناوال  پیر و همچنین ما،  موجودات چرخه ای به معنای تناسخ نیست. این به این معناست که موجودات بشری در رشته ای چسبیده بهم بوسیله ی جریانات انرژی مشابه هم اتفاق می افتند. به پرده ای که از دانه های تسبیح درست شده است، فکر کنید. هر رشته مجزا است و هر دانه ی تسبیح حتی جدا شده تر است با اینحال آنها بوسیله همان نیرو در کنار هم نگاهداشته شده اند، همان رشته.  دانه های تسبیح یک رشته را  ساحران  کهن دودمان ناوال پیر،  چرخه می گفتند.

برای من از خوش شانسی و یا بد شانسی اینگونه رخ داد که دانه ی تسبیح رشته ای شدم که موجود عجیبی که او را مبارز مرگ می نامیم از همان رشته بود. 

آنچنان دور از ذهن نیست که مبارز مرگ و کارول تیگز  توافقی متعالی با هم داشته باشند. همانطور که ایده ای دور از ذهن برای لورنزو و یولیوس نیست  که به دو عنصر دیگری که ناپدید شدند، کاملاً وابسته  باشند. هیچ چیز دیگری نمی تواند به همین اندازه گیج کننده  و در عین حال ساده باشد. 

رناتا دختر خوانده ی من است، تکلیف من است. آنطور که دوست دارم سر او داد نمی زنم چرا که یک چنین دختر طبیعی  ای دارم که هر حرکت ام را بدقت نگاه می کند. اما این هیچ معنایی ندارد. من هنوز مسئول این موجود هستم. ( رناتا را لمس کرد و بوسید) این در فراسوی مسئولیت من است. او همینطور چاکمول من است. محافظ من است. او از من در همین اتاق هم محافظت می کند. رازی که اینجا هست این نیست که چطور من می توانم هم چرخه با مبارز مرگ باشم.  بلکه این است که چقدر می توانم دیوانه باشم  که درباره اش الان با شما صحبت کنم.

بیایید زیاد اینجا توقف نکنیم. برویم چاکمول هم چرخه ام را ببینیم. در کلیسا در نماز خانه ی کوچک سمت چپ.   




 

اینجا جایی است که مبارز مرگ با کارول تیگز عهدی بست. من می خواهم دقیقاً آنچه در اینجا روی داد را برای تان بازگو کنم. مبارز مرگ به کارول  به ترسناک ترین صدای گوش خراش ممکن گفت: مدت هاست که بدقت مراقب تو هستم کارول تیگز! او از اینکه مردم کل اسم اش را بکار ببرند خوشش می آمد. بگوش خیلی محترمانه می رسید. حتی وقتی که با صدای گوش خراش موجودی بی اندازه مشوّش کننده ادا می شد. به نظر مردانه می رسید. کارول تیگز فکر می کرد که چیزی وجود ندارد که بتواند او را مطمئن سازد که مبارز مرگ زن است.  موجود  گویا حدس زد که کارول تیگز به چه فکر می کند و گفت:  هیچ چیز مردانه ای در من باقی نمانده است! نقطه ی پیوندگاه من کاملاً چرخیده است. بعنوان یک زن تو نمی توانی ببینی. اما مطمئناً میتوانی نقطه پیوندگاه یا مهبل ام را احساس کنی. 

کارول تیگز بیشتر از قبل زبان اش بند آمد و عصبی شد. بلافاصله مبارز مرگ دست او را قاپید و به زیر دامن اش برد. موجود جامه ی بلندی  بدون لباس زیر پوشیده بود. ... او گرم و مرطوب و اندکی چسبناک  بود.  بهیچ عنوان بو نمی داد . حسی از گردابی خیس بود که کارول را به پایین می کشید. سپس مبارز با مرگ گفت: چرا دست من را آنجا نمی گذاری؟  و به محل انشعاب پاهای کارول اشاره کرد. در این لحظه کارول مانند دیوانه ای می خندید. زن به درون دامن، جوراب شلواری  و لباس زیر کارول شیرجه رفت و انگشت اش را به ... کارول تیگز  چسباند. قسمت ترسناک اش این بود که کارول تیگز واقعاٌ خوشش می آمد. زن انگشتان خیلی  چاقی داشت که انگار در درون او رشد می کردند. این خیلی ترسناک و عذاب آور است که من باید این را با ضمیر سوم شخص بازگو کنم. زن با او عشق بازی کرد، درست در این نماز خانه و کارول تیگز ارگاسم  شدیدی داشت.  او نفس نفس می  زد و تقلا می کرد. 

   با چشمانی بی حال شده کارول تیگز رویش را بسوی صدایی که نرم و عاشقانه در گوشش زمزمه می کرد برگرداند. صدا پرسید "حالا نمی خواهی همین کار را برای من هم بکنی؟ کارول تیگز نیمه عریان میان  نیمکت ها دراز کشیده بود. و او این کار را کرد. 

مبارز با مرگ گفت: خجالتی و قضاوت گر نباش. زن ها شارژ انرژی عظیمی در رحم اشان  دارند،  و تنها راهی که بروی ناشناخته آنان را باز می کند از میان انفجار ارگاسم شان است. آنها با آن تحت تاثیر قرار می گیرند یا می توانند با آن بر روی دیگران تاثیر بگذارند. حالا، آیا برای معامله امان آماده هستی؟ 

کارول تیگز بیشتر مرده بود تا زنده.  او نمی دانست که باید چکار کند. او احساس مصرف شده گی و کثیفی می کرد. فکر می کرد که همه در کلیسا او را نگاه کرده اند و حال با خودشان چه فکر می  کنند. یقیناً آنان فکر می کنند که او همجنس گرا است. او سپس با ضعف پرسید، فکر می کنی که این مردم ما را تماشا می کرده اند؟

نه،  بخاطر اینکه تو در میان یک رویا، رویا می بینی. این کلیسا وجود ندارد. ما در یک   خلاء  هستیم. به نظر می رسد که کلیسا اینجا است اما نیست. من از تو  کمک دستی را وام  می خواهم تا از زنجیر هایم رها شوم. نمی دانم برای تو چه می توانم در ازاء قیمت این تغییر پرداخت کنم. این بر توست که از من بطور کامل و یا جزئی استفاده کنی. من راهی به خانه پیدا می کنم و روی کول تو بر می گردم و تو هم خواهی توانست همین کار را با من بکنی اما این دیگر به خودت مربوط است. من قرار دیگری با تو ندارم. زندگی من با خط تو پایان می یابد. اما این می چرخد چرا که ما چرخه ای هستیم.  من تمام  قدرتی که دارم را خواهم گذاشت.  اگر بخواهی که یک مرد باشی، من تو را به یک مرد تبدیل می کنم. اگر بخواهی که سوپر سکسی باشی من تو را به آن مبدل خواهم کرد.  در یک آن خودم را شنیدم که داد زدم " من، من، من می خواهم یک سوپر سکسی شوم. امکان اش  هست؟  بعد چیزی در درون من گفت" نه ، نه" منظور من این نبود!

البته که باید به شما بگویم آن روزها مثل الان بنظر نمی رسیدم. من شکل نوری بودم، (اسم آن زمانش) یک چلغوز.

مبارز مرگ دماغ ام را گرفت، بدن ام را....مبارز با مرگ بطور طبیعی تصویر بیرون تف شده ی آن چیزی بود که در موزه  است، همانی که الان من شبیه اش هستم.

 زن  با پافشاری گفت: پیشنهادم را  می پذیری؟ من نمی توانم دستت را بپیچانم. این تصمیم بر عهده خودت است. اما بگذار به تو بگویم که،  این ممکن است که یک ماجراجویی در ابعاد نا گفته و آشکار نشده باشد. هر اتفاقی که برای من بیافتد، بهتر از اتفاقی است که در هنگام قطع شدن انرژی ناوال برایم میا فتد.

کارول تیگز واقعاً  به درستی  نتوانست معنای این سخنان را بفهمد. پس با او در مورد یک اندیشه به صحبت ادامه  داد، "سوپر سکسی بودن به چه معناست؟ "

خوب کافی است که هر مرد یا زنی را که می خواهی برداری. می توانی از میان سوراخ دماغت ارگاسم داشته باشی، می توانی به دیوار کلیسا آن را بمالی و بروی. یک سوپر سکسی بودن به معنی این است که همه جای تو یک ... است. 

 کاملاً بطور شیزوفرنیک  ترسیده بودم و نوک زبانی حرف می زدم و بعد در همان زمان فرد دیگری بر من چیره شد. کارول تیگز با حالت نوک زبانی پاسخ میداد، آره ، آره، چه باحال، پس! اما در بخش دیگرش، او شروع می کرد به درک وسعت  قلمرو این قدرت، منتها بسیار مبهم ..کارول تیگز ادامه داد، خب باید اول چکار کنیم ؟

  تو می توانی با اغواء ایزیدور بالتازار( کارلوس کاستاندا) شروع کنی.

اوه این چه ایده ی احمقانه ای است. او از من متنفّر است. اما با قدرت جدید ام ...کارول تیگز در حال نوازش دماغش این را گفت. 

امروز احساس می کنم  که آن چه تبادل رقت انگیزی بود!  بین چنین موجود شگفت آوری و تمرکز حقیر کارول تیگز در مورد یک سوپرسکسی بودن. اما این شیوه ای است که ما هستیم.  در موردش قضاوت سخت نکنید.

زن گفت:  زمانش رسیده که رویاها را عوض کنیم. بگذار حالا عمیق تر برویم. بگذار که روبروی  دریای آگاهی بنشینیم. 

آره،  من ساحل را دوست دارم،  اما قبل از آن کار،  پس کارلوس چه می شود؟ منظورم ایزیدور است.

برویم او را ببینیم،  بیا به طرف میدان قدم بزنیم. 

 

چیز بعدی که بیاد دارم این است که بر روی این صندلی نشسته بودم. و کارلوس روی دامن ام بود. من دچار جدیت نا معقولی شده بودم. نمی توانستم حرفی بزنم،  حتی اگر زندگی ام به آن وابسته بود. تا بحال چنین اطمینانی و در همان حال ترسی آمیخته به هیبت را احساس نکرده بودم. من خودم بودم اما منی که امروز می شناسم . بقیه داستان را خودتان می دانید. کارلوس درباره ی آن نوشته است. توصیه می کنم که آنرا بخوانید.

 [بخش پایین اشاره به این هتل دارد.]  

با گروه بسوی هتل قدم زد و سپس به آنها دو رستوران را در شهر نشان داد. در گوشه ای ایستاد و به آخرین دو اتاق در گوشه ی طبقه ی دوم هتل اشاره کرد.

من به عنوان موجودی که کارول تیگز نبود کارلوس را به آنجا بردم و برخلاف آنکه او در عمل برادرم است او را طوری اغواء کردم که گویی فردایی دیگر نیست. اما من کارول تیگز نبودم . من چیز دیگری بودم. چیزی محدود و مصمم شده، سرد و درعین حال آتشی مزاج و شهوانی. وقتی چشمانم را می بستم می توانستم سناریوهایی را ببینم  که به هیچ تجربه ای تعلق نداشت، موجوداتی عجیب مانند سایه هایی بسویم می آمدند و من را می آزمودند. آنها من را هل می دادند و می چرخاندند، بدنبال چیزی ناگفته می گشتند. باید چشمانم را در همه حال باز نگه میداشتم.  بالاخره خوابم گرفت. فکر کنم این زمانی بود که کاملا در ایزیدور بالتازار ادغام شدم. این آن زمان بود که او تبدیل به برادر حقیقی من شد. ما نه روز باهم در دریای آگاهی می گشتیم تا اینکه دیگر در آنجا تفاوت انرژی سانی نبود. می بینید، راز رازها این است که کارلوس و من چرخه ای از همدیگر و مبارز مرگ هستیم.  به این دلیل است که من در آن واحد هم دوستش دارم و هم از او متنفّر هستم. من او را بمانند یک مرد دیدم.  مبارز مرگ برایم توضیح داد که مرد یا زنی که هم چرخه یکدیگر هستند نمی شود برای ملیون ها سال چشم در چشم هم شوند. تنها کاری که من و کارلوس می توانیم بکنیم این است که در هم ادغام شویم.

من هتل را دریک روز خیلی معمولی ترک کردم. من، بدانگونه که امروز هستم، و رفتم تا با زن ملاقات کنم. او من را در میان این نمازخانه  با یک دست گرفت و لحظه ای بعد من دوباره روبروی با دریای آگاهی بودم. آن یک دریا نیست. یک تموّج درک ناشدنی از انرژی است، نوع خاصی از انرژی که آگاه است و با تو حرف  می زند. احتمالاً عارفان کهن این را تجربه کرده اند. کارلوس فکر می کند در بهترین حالت آنها تنها توانسته اند که به قالب انسان دست یابند، قالب یک دسته از میدان های انرژی، مانند رشته هایی درخشان که انسان را انسان می خواهد است. چیزی شبیه قالبی کیهانی که انرژی را به شکل بشر چاپ می کند. درست مانند ماشینی که کلوچه میسازد. اما من فکر می کنم که حتماً آنان به فراسوی قالب رفته اند. به دریای تیره ی آگاهی، نزدیک ترین چیز به مفهوم خدا.  آن یک نیروی فراگیر است. در جلوی آن، شما حتی یک جرقه، یک نقطه، یک ویروس هم نیستید. با اینحال او متوجه و آگاه به شما است. در دریای آگاهی موجود چرخه ای من، مبارز مرگ به چیزی بدل شد که برایم نا آشنا نبود. به هیچ عنوان منزجر کننده نبود. او من بود، پر از توانایی در سردی و لا قیدی. هر کسی که مورد توجه ام بود، مانند اینکه یک لامپ الکتریکی را خاموش کنید قطع شده بود....آنجا یک احساس ارگانیک قدرتمندی حضور داشت. تصویرهای درخشان و پرذرق و برقی مانند یک رویا. درنهایت، من در رویای کوتاهی بودم که دقتی را تقویت کرد که در آخر در دنیای واقعی بودم .

ماه ها طول کشید تا کارلوس را پیدا کنم چرا که مست و تلو تلو خوران بودم، من ابله بودم. یک روز گفته شد که او درجایی سخنرانی دارد. من امیدم را دیگر از دست داده بودم. البته که من به او شوکی درحدّ سکته قلبی وارد کردم. او فکر کرده بود که بر مبنای قانون رفته ام.  بقیه اش را شما می دانید. وقتی که من و مبارز مرگ در برابر دریای آگاهی بودیم. او اسم ام را به من گفت "مونی". او(زن) گفت یک روزی که من در یکپارچه کردن خودم موفق شوم، یا دیگر چیزی اهمیت نداشته باشد و چشمانم با چشمان او تطابق پیدا کند من او خواهم شد، "زوکسوپانزوکو" xoxopanxoco.

تا آن زمان من بدنبال برادرم خواهم رفت، مانند زنی تسخیر شده، توجه و علاقه ساحران دیگر برایم اهمیتی ندارد.  مبارزه کاستاندا تنها چیزی است که من میدانم، دیگر هیچ چیزی اهمیتی ندارد. بنابراین می توانم اسم مبارز مرگ و معنای آن را بگویم. معنای نام اش "میوه ی جاودان بهار" است. آخرین چرخش این زنجیره ی بی پایان ممکنات، زوکسوپانزوکو است. من اسم مبارز مرگ را بعنوان یک مرد نمی دانم "بیشتر عمر کردن یک تقویت کننده ی هدف". او(زن) گفت که بیش از هزاران سال عمر کرده نه به این دلیل که نسبت به زندگی حریص بوده بلکه او زندگی و بشریت را دوست می داشته است. تنها رویایش، که هیچ ربطی به حیاتش نداشته است، این بوده که به بشریت برای رسیدن به آستانه ای از منطق و هوشیاری کمک کند که ما آنرا نداریم. او می گفت که ما متکی به آیین و مراسم روحانی و تکراری هستیم و ما دچار هزیان عظمتی هستیم که دلیلی برایش نداریم. ما یک آلودگی هستیم.  او گفت که فراخوانی نام او در تولا مانند کلیدی است که او را بیدار میکند. و اینکه ممکن است موجودات شجاعی باشند که در حضور من نام او را فرا بخوانند. با فراخواندن نام او در حضور من که در واقع در حضور اوست،  مناظره درونی آنها خاموش می شود و حتی ممکن است یک نیم نگاهی به رویاهایی در رویاها بیاندازند که در این مکان عجیب درهم تافته شده اند،  که الان با این شهر نکبتی پوچ و کوچک احاطه شده است.

او به من گفت که این را بگویم:

Can a nicuicanitl huiya

Xochitl in noyollo ya

nicmana nocuic a ohuaya ohuaya

o xoxpanxoco o xoxopanxoco














 

Cathedral in Tula. setting for Carol's "performance" (click picture for larger view)

The following is the script for a "top secret" speech/guided tour Carol Tiggs gave to the Cleargreen insiders on a trip to Tula early in 1995. (So who's going to ask Carol for us why the "Nagual Woman/Death Defier" needs to have her remarks regarding her "special place"--Tula--totally scripted for her, down to the "stage directions," for christ's sake!) Special thanks to Greg and Gabi for ferreting out this gem.

Carol Tiggs at Tula

I am going to reveal things that no one has ever known so it is very important that you pay attention. This is not the time for your linear mind. Use it in serious academic discourse. I was once an M.D. and I am now pursuing my degree in symbolic logic. I use all my resources of thinking; inducting, deducting and abducting in my academic studies. I am the most diligent student from ten to four but by the time I get home at five I am no longer Muni Alexander but Carolina Aranha. I am no longer linear. Your best efforts of linear thinking should be used in academic pursuits. Not here in Tula. Mine is not a linear world. Having said that, let's go in.

I'd like to say a word about cyclic beings. Cyclic beings for the old sorcerors [sic] and for the old nagual and us do not mean reincarnation. It means that human beings happen in strands held together by currents of homogenous energy. Think of a curtain made out of beads. Each strand is individual and each bead is even more individual yet they are held together by the same force, the same string. The beads of the same strand could be called cyclic by the old sorcerors [sic] of the old nagual's lineage.

I happen to have the fortune or misfortune of being a bead in the same string that holds a strange creature we know as the death defier. It was not such a far fetched affair for the death defier and Carol Tiggs to have a transcendental agreement, as it is not a far fetched idea that Lorenzo and Julius have a total affinity for the other two elements that disappeared. Nothing could be more absurd, but nothing could be more simple.

Renata is my adopted daughter, my charge. I don't fuss over her the way I would like to because I have such a possessive natural daughter who watches every move I make. But that doesn't mean anything. I'm still responsible for this creature. (touch and kiss Renata) This, besides being my responsibility, is also is my guardian, my chac mool. She is guarding me in this very room. The mystery here is not how I could be cyclic with the death defier, but how I could be sane and talking to you right now.

(Putting my left finger under the statue's nose and looking just like the statue, I address the group) Let's not stay here too long. Let's go see my cyclic chacmool.

At the church, in the small chapel by the leftside.

[This "stage direction" refers to the chapel pictured here.] 

Here is where the death defier struck an agreement with Carol Tiggs. I am going to tell you as exactly as I can what transpired here.

The death defier says to Carol Tiggs in the most terrifying raspy voice, "I have watched you for a long time, Carol Tiggs" She liked it when people used her whole name; it sounded respectful even though the raspy voice of the creature was more than disturbing. It sounded manly. Carol Tiggs thought that there wasn't anyway she could make sure that the death defier was a woman. The creature seemed to guess what Carol was thinking and said, "There is nothing male left in me. My assemblage point is totally twisted. As a woman you can't see but you can certainly feel my assemblage point or my pussy.

Carol Tiggs was getting more tongue tied and nervous than ever. Suddenly the death defier grabbed Carol Tiggs's hand and stuck it up her skirt. The creature was wearing a long dress with no underwear. Her pussy was hot and wet and slightly sticky. The creature's pussy didn't smell at all. There was a sensation of wet vortex pulling Carol down.

The death defier then said "Why don't you put my hand there?" and pointed to Carol's crotch. At this point Carol was laughing like an idiot. The woman dived through her skirt, pantyhose and underwear and stuck her finger in Carol Tiggs' pussy. The horrible thing is that Carol Tiggs really liked it. The woman had a very fat finger that seemed to grow inside. This is so terrible and so embarrasing [sic] that I have to tell it in the third person - The woman made love to her, right in this chapel and Carol Tiggs had a huge orgasm. She was panting and heaving.

With glazed eyes, Carol Tiggs turned to the voice that was cooing in her ear. The voice asked her "Now aren't you going to do it to me too?" Carol Tiggs was laying there between the pews, half naked. And she did it.

The death defier said "Don't be bashful and don't be judgey. Women have an enormous charge of energy in their uterus and the only way they open up to the unknown is through the blast of their orgasm. They are affected by it or they could affect others with it. Now, are you ready for our deal?"

Carol Tiggs was more dead than alive. She didn't know what to do. She felt used, dirty. She thought that everybody in the church had watched her and what would they think. They would certainly believe she was a lesbian. She then asked weakly, "Do you think that people had watched us?"

The death defier replied "No, because you are dreaming inside a dream. This church doesn't exist. We are in a vacuum. The church seems to be here but it is not. I want you to lend me a hand and free me from my chains. I don't know what I can do for you in payment for this turn. It's up to you to use me partially or fully. I will catch a ride and will go piggy-back with you and you could do the same thing with me but it will be up to you. I have no more decisions. My life ends with your line but it turns out that we are cyclic. I will give all the power I have. If you want to be a man, I'll make you a man. If you want to be a superpussy, I'll make you a superpussy."

All at once I heard myself stutter "I- I- I would like to be a superpussy, c-c-can I?" Then something in me said "NO, No I didn't mean it!"

Replica Watches  Replica Watches

Of course I have to tell you that I didn't look then as I look today. I looked like Nuri, a twerp. The death defier took my nose, my twiggy body ... The death defier was, naturally, the spitting image of that thing in the museum, the one I look like now.

Replica Watches  Replica Watches

"Do you accept my offer?" the woman urged. "I can't twist your arm. The decision is yours but let me tell you, it'll be an adventure of untold dimensions. Anything that would happen to me is better than what will happen when the energy stops coming from the nagual."

Carol Tiggs couldn't really understand this dialogue. So she continued with her one thought, "What does it mean to be a superpussy?"

"Well you could just take any man or woman you want. You could have orgasms through your nariz, you could rub against the wall of the church and go. A superpussy means that all of you is a pussy."

I was totally schizophrenic frightened and lisping and then at the same time another person was taking over me. Carol Tiggs responded in her lisping manner," Yeth, yeth, it would be thuper, so ethciting!" Yet in another part, she is beginning to comprehend the vast scope of this enterprise but only vaguely... Carol Tiggs continued," okay, what do we do firtht?"

"You could begin by seducing Isidoro Baltazar."

"Oh that's such a thupid idea. He hateth me. But with my new powers.." Carol says that as she begins carressing [sic] her nose.

Today I feel it was such a pitiful exchange between such an awesome creature and the petty concerns of Carol Tiggs worrying about being a superpussy. But that's the way we are, make no bones about it.

"It's time to change dreams. Let's go deeper yet. Let's go sit in front of the sea of awareness," the woman said.

"Yeth, I love the beach but, just before we do, what about Carlos? Isidoro, I mean."

"Let's go see him".

Walk to the plaza.

[The stage direction above refers to this plaza.] 

The next thing I knew I was sitting on this bench. And Carlos was on my lap. I was possessed by extravagent [sic] seriousness. I couldn't lisp even if my life depended on it. Never before had I felt such sureness and at the same time awe. I was me, but the me I know today.

The rest of the story you know. Carlos has written about it and I recommend that you read it.

[The stage direction below refers to this hotel.]  

Walk them to the hotel, after showing them the two restaurants of the town. Stand at the corner and point to the last two rooms, at the very corner, on the second floor. I as the new creature who wasn't Carol Tiggs took Carlos there and inspite [sic] of the fact he was my brother I seduced him as if there is no tomorrow. But I wasn't Carol Tiggs, I was something else. Something bound and determined, cold and yet passionate. When I closed my eyes I could see scenarios that didn't belong to any experience, strange beings like shadows come to me and examine me. They poked me and turned me around, looking for something unsaid.

I had to keep my eyes open all the time. Finally I fell asleep. I think that was when I merged totally with Isidoro Baltazar. It was then that he became my true brother. We twirled together in the sea of awareness for nine days until there was no more energetic difference. You see, the mystery of mysteries is that Carlos and I are cyclic to one another and to the death defier. That was why I hated and loved him at a the [sic] same time. I saw him as a man. The death defier explained to me that a man and a woman who are cyclic to one another can't see eye to eye in a million years. The only thing Carlos and I could do was to merge together.

I left the hotel on a very normal day, me as I am today. And I went to meet the woman. She took me by the hand through that chapel and a second later I was facing again the sea of awareness. It's not a sea. It's an inconceivable surge of energy, a peculiar energy that is aware and talks to you. Perhaps the mystics of ancient times experienced this. Carlos thinks that at best they only reach the mold of man, a clump of energy fields, like luminous strings that man wants man is. Something like a cosmic mold that stamps energy in the form of man, just like a machine that makes crackers. But I think that perhaps they went beyond it. The sea of awareness ts [sic] the closest thing to the concept of God; it is an all inclusive force. In front of it, you're not even a spark, a speck, a virus. Yet it is aware of you. In that sea of awareness my cyclic being, the death defier turned into that something not foreign to me, not disgusting at all. She was me filled to capacity with indifference. Everyone of my concerns shut off like one turns off an electric bulb... There were powerful organic sensations, flashy images like in a dream. Finally I was in a concise dream which gained precision until it was the real world.

It took months to find Carlos because I was groggy, I was stupid. One day they said he was giving a lecture. I had lost hope. Of course I nearly gave him a heart attack. He thought I had gone as the rule dictated. The rest you know.

When the death defier and I were in front of the sea of awareness, she told me my name Muni, She said that some day when I had succeeded to integrate myself, or when nothing matters anymore and my eyes were aligned with hers I would be herself, Xoxopanxoco.

Since I am running after my brother; like a possessed woman, every other sorcerors' [sic] concern is nothing to me now. His fight is the only thing I know, nothing matters any longer so I can tell what the death defier's name and what it means. It means fruit of eternal spring.

The final twist of this endless chain of possibilities is that Xoxopanxoco -I don't know the name of the death defier as a man; outlived a subsidiary goal. She said that she had been alive for thousands of years not because she was greedy for life but because she loved life and mankind. Her one dream, which had nothing to do with survival, was to help mankind reach a level of reason and intelligence which we do not have. She said that we are ritualistic and repetitious and we have deleriums [sic] of grandeur that have no justification. We are a mess.

She said that to evoke her name in Tula would be like a cue to wake her. And that there could be some daring beings who would evoke her name in my presence. By invoking her name in my presence which is her presence, their internal dialogue would stop and they may even catch a glimpse of dreams upon dreams that were woven in this marvelous locale, now occupied by this absurd crummy little town.

She told me to say this:

Can a nicuicanitl huiya

Xochitl in noyollo ya

nicmana nocuic a ohuaya ohuaya

o xoxpanxoco o xoxopanxoco

 


وبینار رناتا مورز درباره ورکشاپ مسکو ۲۰۱۸

t.me/Atashdaron1

وبینار مسکو رنی مورز

  

بیاییدعملا درباره ی رویداد صحبت کنیم. بیایید درباره ی رئوس مطالب صحبت کنیم. در مورد عنوان رؤیابینی کاربردی. ترجمه از زبانی به زبان دیگر ممکن است مشکلاتی را در فهم اصل مطلب ایجاد کند.اما شیوه ی دیگری که ما به این موضوع نگاه می کنیم، شیوه ی دیگری که آن را توصیف می کنیم جادوی عملی است.این شما هستید که به روح در زمان های متفاوت در روز متصل می شوید. درزمان های مختلف در زندگی اتان و بنابراین می توانید روح را به زندگی اتان بیاورید. من می دانم که خیلی از شما که به این سمینار آمدید  احساس کردید که انرژی در اینجا فوق العاده است. اما این  انرژی ترکیبی از انواع مختلفی از انرژی است، و خیلی از شما این سمینار را ترک می کنید با این آرزو که ایکاش این نوع از انرژی را، این احساسی که الان  دارم ، برای همیشه با خودم نگه می داشتم، ولی این واقعا امکان پذیر نیست. آنچه در این سمیناراتفاق افتاده این است که قصد برای این اتفاق قرار گرفته و بعد در سمینار قصد دودمان ساحران خودش هدایت را بدست می گیرد و مانند چتری بزرگ بر روی سر تمام شنوندگان می آید. پس ما انرژی دودمان بینندگان هستیم و بعد ما این مردم درون اطاق را داریم که یک قصد انفرادی و توجه انفرادی دارند. این ترکیب، انفجاری از انرژی را ایجاد می کند که ما احساس می کنیم، و وقتی شما به خانه بازمی گردید، این انفجار انرژی برای چند هفته ای با شما می ماند و بعد هر کدام از ما بطور فردی، یعنی شما و من، باید این اتصال به روح را زنده نگهداریم، و این تمام آن چیزی است که جادوی کاربردی یا رویابینی کاردبردی درباره ی آن است. اتصال به بی کرانگی نه تنها فقط در سمینار،  بلکه درهر روز از زندگی واقعی اتان، بعنوان شاگرد کارلوس کاستاندا!

می توانستم کاملا  بطور شخصی ببینم  که کاستاندا این جادوی کاربردی را تمرین می کرد.می توانم خاطره ای را که الان  واضح تر است، بیاد بیاورم .   روزی بود که پنج تا از ما به همراه او به گردشی ساحلی رفتیم .  این مسافرت بعلت زنی در میان امان انجام می گرفت که خیلی به این جمعیت و گروه خاص وابسته شده بود. دوازه سال بود که در گروه بود.  همه ی رفتار او،  شیوه ای که صحبت می کرد، هر چیزی در مورد او، از این جمعیت و گروه می آمد. اما قصد کاستاند این بود که همه ما، همه ی توده ی  انرژی ما، در این گروه به همراه او برویم تا آن زن کم کم از این مکان اش و از دنیای اش جدا شود،  و ما با گروه امان رفتیم به ساحل و می توانید تصور کنید. صدای اقیانوس را می شنیدیم و باد ملایمی می وزید.  در بیرون نهار خوردیم و زیرسایه ی چتر های بزرگ ، و خورشید می تابید و خلاصه بعد از نهار شد. در فرصت بعد از نهار کارلوس دیگر به ما توجه ای نکرد. بلکه به رستوران به چیزهایی   فیزیکی ای که دور و بر مارا گرفته بود توجه کرد. توجه و قصد او بسوی ارتباط با بی کرانگی بود و او این را انعکاس می داد. او آنجا نشسته بود وچشم هایش رو به بالا بود و چنگالی را گرفته  و بر روی میز می زد.  درحالیکه با دهان نیمه باز بالا را نگاه می کرد. هیچکسی مزاحم او نشد و ناگهان بعد چند دقیقه او برگشت و  شروع کرد به توجه به اطراف و ما  از رستوران بیرون آمدیم و در کنار اوبراه افتادیم . من از او پرسیدم  که چه کار داشت می کرد؟ او گفت که داشته رؤیابینی کاربردی را تمرین می کرده است. او گفت که  داشته است جادوی کاربردی را استفاده  می کرده است و خودش را با بی کرانگی هم فرکانس می کرده تا بفهمد تقدیربعدی کجا است،  تا به این زن برای  گسستن زنجیرهای گذشته اش کمک کند. او گفت که بینشی از چیزی مانند کلیسا داشته است و از آن زن پرسید آیا مکانی اینچنینی  در این اطراف نیست؟ او گفت چرا این اطراف یک کلیسای میسیونری قدیمی هست که  در بچه گی بعنوان باغ  در آن بازی می کرده است. پس همه ما به آنجا رفتیم . خب این یک مثال کوچک از این است که یک رؤیای کاربردی چگونه  به شما الهام می دهد، راهنمایی می کند و بینشی برای یک راه خاص ارائه می دهد.  کارلوس از این روش خیلی زیاد در رابطه با  شاگردانش استفاده می کرد و مثلاٌ اگر بعضی از ما لازم بود که به دانشگاه برگردیم  ومی گفتیم چه سرفصل و چه مورد مهمی است که باید بابت اش به کلاس برگشت؟ او همیشه خودش را هم فرکانس با روح می کرد و همیشه می گفت روح به تو اینطور پیشنهاد می دهد و غیره ... برای آنهایی از شما که بدنبال ارتباط پایدارتری با بی کرانگی هستند بغیر از حرکات  جادویی که همیشه انجام اشان می دهیم. این شیوه هم هست  که کارلوس انجام می داد  و این به آن معنا نیست که شما انتظار بکشید که بی کرانگی بر شما نازل شود. کارلوس همیشه می گفت که باید دنبال اش بدوید. شما بایدخود را به آن  برسانید و باید این را به طریقی بسیارخاص بسیار دقیق و باجزئیات انجام بدهید. بی کرانگی به ما همان را میدهد که ما به او داده ایم. اگر شما پرسشی مبهم بپرسید پاسخی مبهم هم دریافت می کنید.   اگر شما چیزی دقیق و با جزئیات بپرسید پاسخی مشخص بهمراه جزئیات خواهید گرفت. بعد از سالیان سال که خودم تنسگریتی انجام داده ام می توانم بگویم  تقریبا هر روز به خاطر چیزی از جادوی کاربردی استفاده می کنم.  من از آن برای پیدا کردن کارمندان جدید برای کلیر گرین استفاده میکنم. من از آن برای مشخص کردن جای بعدی که به آن میروم استفاده می کنم. هرزمانی اگر ورکشاپی باشد ویا برنامه ای برای اجرای ورکشاپی باشد.  به این معنی نیست که بدست ما این برنامه برپا شده است، بلکه  ما بدنبال روح می دویم. به آن گوش می دهیم و بعد ما منتظر می مانیم تا پاسخ برسد. قدم اول درهرکاری نخست آماده سازی خودم است. سکوتی که ذهن ام را فرا می گیرد،  وبعد رها شدن از تمام عوامل حواس پرتی در اطراف و بعد  مانند یک تیر رها شده از چله ی کمان  برپرسش ام از بی کرانگی  تمرکز می کنم . اگر تمایل دارید که فردی باشید که تصمیمات سریعی می گیرد و غیره   پاسخ ها بلافاصله می رسند. بینش ها بلافاصله می رسند یا ممکن است پاسخ ها با تاخیر بیایند و شما بخت و اقبال و شگون در نظر بگیرید و یکسری اطلاعات مهم و مبهم،  یکسری رهنمودهای  مبهم به شما برسد.  خلاصه راهی  طولانی که  ممکن است چند روز طول بکشد. اماهرچقدرطول  بکشد شما پایداری می کنید وتا آمدن پاسخ  با هوشیاری  انتظار می کشید.  بطورمنفعلانه انتظار نمی کشید،  بلکه بطور فعال منتظر می مانید. اینطور ابزار ها را در سمینار مسکو  می آموزید که خیلی از همراهان ما قبلا در گردهمایی برلین آنها را آموختند و اگر شما از آنهایی هستید که می گویند  من مدت هاست که تنسگریتی کارمی کنم و دیگر برای من تکراری است، دیگر چیزی برای یادگیری نمانده، باید به شما  بگویم که اشتباه می کنید. چرا که ما در زمان بسیار متفاوتی از دودمان بینندگان هستیم و این برحه ای از زمان است  که ما شاگردان باقیمانده  همانطور که می بینید داریم به پایان زندگی امان و زمان امان در این سیاره می رسیم و ما این موضوع  را بسیار جدی می گیریم. چرا که ما را مجبور به این می کند که به عقب برگردیم و آنچه کارلوس به ما یاد داد  را ژرف تر بکاویم  و به آن عمیق و عمیق تر نگاه کنیم تا ببینیم به ما چه آموخته  و آن را به شما نیز بیاموزیم. خیلی چیزها هست که کارلوس به ما بطور خصوصی آموخته است که من می خواهم آنها را انتشار بدهم. اما واقعا بینهایت ارائه آنها درگروه های بزرگ انسانی مشکل است.  چیزی که برای ما تغییر پیدا کرده این است که الان ما  راه هایی پیدا کرده ایم که آنها را به عموم ارائه دهیم. درست مانند تمام آموزه های دون خوان که برای هر کدام از تایشا و فلوریندا و کارول و کارلوس بطور خاص و مجزا داده می شد و آنچه که آنها با تنسگریتی کردند این بود  که آن آموزه های مجزا را تجمیع کردند . آنها کاری کردند که آنها  کمتر مخصوص به خود اشان باشد،  تا آنکه بشود به جمعی  از شنوندگان مختلف ارائه اش داد و این وضعیت و صورتی است که معلمان بزرگتر ما بدان گونه عمل کردند و ما بر می گردیم و  به آنها نگاه می کنیم و دوباره راهی می یابیم که آنها را به شما بازتاب دهیم  و ما خود را ملزم به آن می دانیم. اما قبل از هر کدام از این ابزارهای جدید که ما به شما ارائه می دهیم  باید که خودتان را در تنظیم ذهنی دیگری قرار دهید.  باید به خودتان اجازه بدهید که چیزی را بخواهید. ممکن است، برای بعضی از شما آسان باشد،  اما می دانم برای همه شما ساده نخواهد بود. ما نمی توانیم با کلی فکردر مغزمان، یک عالمه تجارب مختلف در تاریخچه شخصی امان، تنسگریتی کار کنیم،  و اگر ما با سایر سنت ها بوده ایم،  و یا درباره ی آنها خوانده و شنیده ایم، اغلب اوقات متدولوژی های مربوط به این سنت ها ، تعبیر و تفسیرات آنها را با خود به تنسگریتی می آوریم. اما تنسگریتی آنچنان که کارلوس کاستاندا آموزشش داده اینگونه نیست که نیازهای فیزیکی، لذات فیزیکی را انکار کند. اینگونه نیست که هرچه زیر گردن هست را فراموش کند. در آنچه که کارلوس کاستاندا آموزش داده چیز بدی نیست که بخواهید به یک موردی برسید. امیدوارم که بتوانید آنچه را که می خواهم بگویم درک کنید. مشخص کردن یک خواسته با خوب یا بد،  این متدولوژی را در دنیای دوگانگی قرار می دهد که همان دنیای زندگی عادی روزمره است. درک متفاوت، از داشتن یک خواسته، حالا هرچه که  شما می خواهید خوب یا بد نیست،  و فهم اینکه بی کرانگی همه چیز است،  خوب یا بد که آن بالا وجود دارد. کاری که شما باید بکنید این است که بروید بالا و آن را پیدا کنید و با گام های روزانه و تمرین روزانه ی رؤیابینی عملی و جادوی کاربردی به اینجا آن را برگردانید. پس امیدوارم بعضی از شما بتوانند که ادراک جدیدی را بگیرند. که بچه خواستن، کار بهتر خواستن،  چیزی برای والدین خواستن و غیره و غیره عالی است خوب است و بگذارید به بی کرانگی متصل شوید، آنگاه خواهیم توانست بهترین خودمان بعلاوه بی کرانگی باشیم،  و بدانبال اش برویم . این موضوعی است که ورکشاپ مسکو بدنبال اش است. این همان موضوع است که در برلین بدان پرداخته  شد.  خیلی از اوقات که تجربه ای داریم یا ورکشاپی را تجربه می کنیم، کاملا از یک گنبدی از بینش مطمئن هستیم، اما این بالای این گنبد است. این برای شما است که بدانید چه می خواهید و در کنار بی کرانگی همانطور که راهنمایی اتان می کند راه بروید. بنابراین آنچه که بطور اخص در مسکو قرار است تجربه کنید این است که شما رؤیا تان را کشف می کنید. به آن آگاهی می یابید. شما در آن به آرامش می رسید و آن را از احتمالا رؤیای والدین اتان یا معلم های تان جدا می کنید، قرار است که شما رؤیای خاص خودتان را بیابید.  ما با ابزارهای جدیدی کار خواهیم کرد.  بنابراین شما خواهید توانست از ترس های اتان عبور کنید.  با این هدف که به سویی نگاه کنید و بعد به ترس های اتان نگاه کنیدو ببینیدکه دیگر آنجا نیستند. آنگاه همه واقعیات عادی را می گیریم و به بی کرانگی می بریم، به واقعیات غیر متداول،  واز آنجا آنها را بر می گردانیم،  با نقشه ای کاملا عملی که بسوی رؤیا ی ما حرکت می کند. این برای یکی دو ماه نخواهد بود.  برای کل یک سال خواهد بود. آنگاه شما نقشه اتان را نقد می کنید. چرا که بطور قطع در ادامه راه همه چی خوب است تا  به موانعی برخورد می کنید که در راه اتان ندیده اید . کاری که آنجا می کنیم این است که بفهمیم  چطور مانع را دور بزنید. ما باید نقشه ی جایگزین بیابیم. باید راه دومی پیدا کنیم ، و شما بطور شگفت انگیزی با اعتماد بنفس می توانید بروید و هرکاری می خواهید بکنید.   بعد از تمام این کارهای شخصی، این کاوش عمیق درون اتان، شما باید که برای گروه کوچکی رویا تان را بازگو کنید و بگویید چرا برای بدست آوردن اش آماده هستید.  آنگاه که توانستید پیش بروید و رؤیاتان را شرح دهید که چیست و چه می خواهید بکنید،  آنگاه خواهید توانست کاری کنید که رؤیاتان به پرواز در آید. خب این اتفاقی بود که دربرلین افتاد و قرار است  در مسکو هم اتفاق بیافتد.  فکر می کنم آنهایی که در برلین حضور داشتند، توافق دارند که انرژی متفاوت بود. این انرژی تا این حد بزرگ و عمیق  بی کران و تاثیرگذار است. اما موضوع این است که این بیشترپایه خواهد بود و بیشتر کارورزانی که به برلین آمدند و همینطور خودم بجای اینکه بعد ورکشاپ در آسمان باشم و بی کرانگی دراطراف ام جریان داشته باشد،  احساس کردم که راهی مشخص و محرزی به سوی آینده ام دارم.  خیلی از افرادی که با ورکشاپ برلین دچار تغییری شدند حاضرند که گزارش خودشان را با شما به اشتراک بگذارند. در تصویر می توانید آنها را ببینید درحالیکه دربالا به انگلیسی و در پایین به روسی ترجمه شده است . چند تایی از این گزارش ها در پایین ذکر می شود . او می نویسد که احساس کردم  حرکات جادویی جریانی مستقیم به دریای تیره آگاهی دارند. احساس کردم که در درون ام هسته ای از اطمینان و گشایشی از نوعی فیبر های انرژی حلقوی به سمت بیرون شکل می گیرد و وضعیت خیلی فرح بخشی ازترکیب هوشیاری و حل شدن معضلات بوجود آمده است. تا من را برای فعالیت روزانه ای که بدست آوردن رؤیای من نیازمندش  هست در طول روز پرنشاط نگهدارد. نمونه ی دیگر از یک آلمانی است او می نویسد که در ورکشاپ توانستم ببینم که ترس ام فروریخت. دیدم که این ترس ها چقدر در طول روز انگیزه ی من را در هر چیز قطع می کنند.  با حرکات جادویی برای عمل و سکوت درونی نظرگاه من کاملا عوض شد. سپس با دنبال کردن رؤیا هایم انرژی من از نردبان رؤیاهایم بالاو بالاتر رفت. این به من فشار عجیبی وارد کرد تا کارهایی را  که برای رسیدن به رویاهایم لازم بود انجام دهم. این ورکشاپ رؤیاهای من را نزدیک تر کرد.  آخرین اش آلمانی دیگری است که می گوید: من انرژی جدیدی برای انجام امور یافتم. من این انرژی جدید را به رؤیاهای جدیدم و چیزهای دیگر در زندگی روزمره ام اضافه کردم. مانند تماس با کسی و بدست آوردن اطلاعاتی که مقداری پیچیده بود. یا صحبت در مورد مشکلاتی با همسر ام. من با اعتماد بنفس جدیدی به خانه بازگشتم. 

  

خب اگر شما می خواهید حرکت اول برای قصد اتان را بکنید حرکت اول برای رؤیا تان را انجام دهید. انرژی را جمع کنید تا خودتان را برای پیشروی آماده کنید این سمینار می تواند برای شما باشد.چهارمین روز سمینار که اختیاری محسوب می شود، چیزی است که ما آن را روز عروج رؤیا نامیده ایم.دوباره ابزارهای متفاوتی در ورکشاپ خواهد بود و همگی از آموزه های کارلوس کاستاندا است و شما می توانید خودتان را بعد از این سه روز  ورکشاپ تصور کنید و بعد،  یک ده ساعت دیگر هم صرف می کنید و تا هر وقت که زمان ببرد وقت گذاشته می شود تا شما را در ادامه مسیر بسوی رؤیاهاتان نگهداریم. این آخرین روز از ورکشاپ روز عروج رؤیاها خیلی شبیه به آن چیزی است که کارلوس آموخته است. چرا که ما شاگردانش  نصفه شب به خانه اش می رفتیم یا ساعت سه نصف شب به او تلفن می کردیم. این روزعروج رویاها  هم تا هروقت که لازم باشد ادامه پیدا می کند. تا اینکه هر کدام از شنوندگان با رویایش ترکیب شود. شما می توانید از من بطورشخصی بپرسید چگونه می شود  که من توجه خلل ناپذیر ام به تنسگریتی را حفظ  کرده ام. بعد از روزها و هفته ها و سالها چالشی بعد چالشی دیگر که از سر گذرانده ام می تواند به این دلیل باشد که من با رویایم ترکیب شده ام. این چیزی است که بنظر می رسد. یا به نحو دیگر این یکی از شکل هایی است که به نظر می آید. ممکن است برای شما متفاوت باشد. درآخر می خواهم آنچه که  درباره ی بینندگان کهن می دانم را بگویم. ما می دانیم که آنها رویابینان فوق العاده ای بودند. می دانیم که قصد آنها بسیار قدرتمند بود که آنها از این دنیا به دنیای بعدی و دنیای بعدی و دنیای بعدی و بعدی می رفتند و توجه اندکی به اطراف اشان داشتند. شوربختانه آنچه بر سر آنها بخاطر این تنظیم ذهنی آمد این بود که آنها می توانستند رویا ببینند اما تمرین عملی در سبک زندگی نداشتند. بزودی بعد از اینها شاگردان اشان بینندگان جدید را شکل دادند. بله این افراد خیلی از تمرینات بینندگان کهن را انجام می دادند ولی در عین حال در جامعه هم مکانی داشتند. آنها معلم و پزشک و کشیش بودند. این گروهی هستند  که دون خوان و کارلوس و ما به آن تعلق داریم. در آینده ی کلیر گرین شما بیشتر از این ترکیب عملگرایی و جادو را خواهید دید که به هم می پیوندند تا زندگی خیلی بهتری داشته باشید. من درپایان زندگی ام به بی کرانگی خواهم رفت، درست مانند خیلی از شما اما دلیلی ندارد عجله کنیم. ما لازم است که تمرین حرکت به بی کرانگی و برگشت رابارها انجام دهیم و وقتی  که آن بالا هستیم دریافتی از اینکه چه باید بکنیم داریم و ابزارها و آموزهایی که با این ورکشاپ می آید یعنی   رویابینی کاربردی. این سمینار جادوی کاربردی  قرار است که نقش بزرگی برای خیلی از ما بازی کند. مسلما می شود گفت برای اینکه بشود آن را(دقت دوم ) کنترل کرد باید بتوان  این قلمرو( دقت اول)  را کنترل کرد. چرا که اگر بتوانید سفر در لایه های پیاز آن بیرون را تصور کنید. ما اول دنیای خودمان را داریم ولایه ی بعدی شبیه دنیای ماست اما یک مقداری متفاوت است و لایه دنیای بعدی کمتر شبیه است و بیشتر فرق دارد و لایه بعدی باز هم کمتر شبیه است، و بیشتر فرق دارد.  با این ابزار ها یاد می گیرید که چطور بین این لایه ها حرکت کنید. چرا که در هر قلمرو شما باید با روح اتصال برقرارکنید. پس ابزار ها را اینجا یاد بگیرید و آنجا می توانید آنها را باهم جور کنید. من از شما بابت وقتی که گذاشتید تشکر می کنم .برای اینکه شما صبورانه برای مدتی به من گوش کردید من هم به شما می خواهم گوش دهم و بعضی سئوالات شما را پاسخ می دهم.   امیدوارم که پاسخ های خوبی برای شما داشته باشم.

 خب ما پرسشی داریم که چه ابزار عملی ای هست تا من دست هایم را در رؤیا ببینم؟  

برای مسائل خیلی شخصی من پیشنهاد بخشی بصورت خصوصی و من تو من را می کنم چرا که شما پرسشی بسیار شخصی کردید و در جمعیتی به این بزرگی نمی توانم دقیقا بر روی شما تمرکز کنم دوست دارم که پاسخ بدهم اما به شرایط دیگری نیاز دارم بنابراین برای جلسه ی خصوصی ثبت نام کنید تا فقط بر شما تمرکزبشود کرد. 

بسیار خب اینجا پرسشی است که چطور من می توانم در زندگی روزمره انرژی جمع کنم ؟ 

کار بسیار ساده ای اینجا ( دنیای روزمره ) می توانید بکنید بسیارخب اما راه های بسیار بیشتری درسمینار پیش رو گفته خواهد شد.  من نمی دانم که تمرین حال شما چه است اما اتاق بسیار خصوصی و آرامی پیدا کنید. شاید قبل از آنکه به رختخواب بروید.  ذهن اتان را ساکت کنید و حرکات جادویی انجام دهید تا ذهنتان ساکت شود یا می توانید تنفس کنید و ذهن اتان را ساکت کنید و واقعا بر آنچه می خواهید تمرکز کنید.  خیلی خیلی مشخص سئوال اتان را بپرسید. خب مثلا یک بچه میخواهید می روید و می گویید من یک بچه ی پسر می خواهم. من می خواهم در فلان سال بخصوص بدنیا بیاید. می خواهم که همسرم حمایت ام کند. به من بسته ی کامل این خواسته را بده و هوشیار و گوش بزنگ باشید تا پاسخی بیاید.    

روح چیست آیا او یک عقاب است یا محدوده ای از انرژی است؟   

بسیار خب این چیزی متفاوت برای هر کسی است. بعضی مردم آن را خدا می نامند.  بعضی آن را یهوه می نامند.  بعضی آن را سرچشمه می نامند. اما آن در اصل احساسی است که کسی ممکن است به شما درباره دریای تیره آگاهی گفته باشد.  آنجا چیزی هست که حرکت می کند به سرعت حرکت می کند و شما آن را حس می کنید. هیچوقت از حرکت باز نمی ایستد.  آن در واقع از راست به چپ و از چپ به راست که حرکت نمی کند.  این تنها شیوه و استعاره ای است که من آن را شرح می دهم. اما میدانی است که دائما حرکت می کند. 

آیا می شود رؤیابینی کاربردی بدون هدایت یک معلم تمرین شود؟ آیا می تواند شیرجه در اعماق دنیای رؤیا خطرناک باشد؟   

البته که شما می توانید رؤیابینی کاربردی را بدون کمک معلمی تمرین کنید.  موضوع این است که بهتر است شما یاد بگیرید که چطور آن را انجام دهید.بنابراین ممکن است معلمی به شما یاد بدهد.  اما دیگر لازم نباشد تحت هدایت وحمایت یک معلمی دائما باشید.  بعد آیا رفتن به اعماق رویا خطرناک است؟ تنها وقتی خطرناک است که شما اینطور فکر کنید( که خطرناک است )

ترس های شما از این دنیا می آیند.  آنها از کالبد انرژی اتان نمی آیند.  از روح نمی آیند.  آنها از تاریخچه ی شخصی شما می آیند و اگر شما می خواهید تاریخچه ی شخصی خودتان را به رؤیا بیاورید می تواند خطرناک باشد.بسادگی به این خاطر که شما آن را اینگونه قصد کرده اید.همانطور که به شخص قبلی گفتم وارد رؤیا که می شوید هر آنچه هستید را پشت سرتان جا بگذارید. کاملا خودتان را پاک کنید و با خواسته اتان وارد شوید.   

چگونه می شود برای رؤیاهایم تصویرجدید، مکان جدید، نقطه پیوندگاه را پیدا کرد تا رؤیایم را تکمیل کنم ؟   

به همین دلیل است که باید این سمینار را یاد بگیرید.  منظورم این است که این سمینار پانزده ساعت طول می کشد. بعلاوه ده ساعت هم عروج رؤیا، ما الان بیست و پنج ساعت وقت نداریم که بطور آنلاین برای شما توضیح دهیم. بیایید و خودتان پیدایش کنید.  تنها بیایید و بیابید. یا کسانی را که ورکشاپ برلین رفته اند را پیدا کنید و از آنها بپرسید.   

-من می توانم که از بی کرانگی بپرسم و حتی می توانم پاسخ را هم بگیرم اما همیشه این بطوراتفاقی روی می دهد.  من نمی توانم آن را کنترل کنم. چطور می شود یاد بگیرم که آن را کنترل کنم؟   

برای همه ما این بطور  اتفاقی پیش می آید چرا که بی کرانگی با بیست و چهار ساعتی که ما برای آن وقت داریم، هماهنگ وجفت نمی شود. در درجه اول تبریک که اتفاق می افتد و اگر مانند بیشتر بینندگان مدرن دوست دارید این کار را بکنید ما وقتی ماشین می رانیم ویا جایی می رویم، ناگهان الهاماتی برای امان روی میدهد.  فوری آیفون یا سلفون امان را بر می داریم و در بخش نت برداری هر آنچه که از بی کرانگی شنیده ایم می نویسیم.امیدوارم که هیچوقت این آیفون را گم نکنم. چون هرکسی پیدایش کند با دیدن بخش نت برداری اش سخت متعجب خواهد شد.  

یکی پرسیده است که شما پایان این دنیا را نزدیک دیده اید ؟

 نه! ما پایان بخش شاگردان را دیده ایم! ما دیده ایم که زمان ما در این زمین به پایان می رسد !    

آیا امکان دارد که کسی در لایه ای یک مقدار متفاوت با دنیای روزمره بخوابد،  در حالیکه هنوز در همان دنیای زندگی روزمره است؟ بدون اینکه متوجه شود و آن را تشخیص بدهد؟

بله مسلما امکان دارد. فکر می کنم این مهمترین نکته ای است که تایشا آبلار به آن اشاره کرده است. که این بسته از دنیا وجود دارد این خط ها از هم باز می شوند شکافی باز می شود و مردم وارد آن می شوند.  این همان است که می شنوید که کوهی باز می شود،  و مردم به آن وارد  و خارج می شوند. از این ورودی ها به دنیاهای دیگر همه جا هست و ممکن است که شما بدون آنکه بدانید وارد یکی از آنها بشوید.    

خب سئوال بعدی آیا بی کرانگی مانند حال است؟  

نه بی کرانگی همیشه، همیشه است. نه!   

دروغ چگونه بر رابطه بین بشریت و قصد تاثیر می گذارد؟    

اگر شما چیزی از او بپرسید بی کرانگی به شما توجه می کند، چرا که برای او نمی شود چیزی را از خود درآورد.  بی کرانگی می داند حتی قبل از آنکه ما بدانیم. اما دروغ به ذات خودش چیزخوب یا بدی نیست. دروغ تنها خلق داستان دیگری است، و شما چیزی را راست فرض می کنید، تنها به این دلیل که برای زمان طولانی در آن داستان زندگی کرده اید. پس راست یا دروغی نداریم و تنها قلب شما را داریم رابطه قلبی شما با بی کرانگی را داریم.   

-رنی عزیز بینندگان جدید چه کردندکه به همان دامی که بینندگان کهن غلطیدند نیافتادند؟ 

بسیار خب کاری که بینندگان جدید انجام دادند جادوی عملی بود. آنها بی کرانگی را به زندگی روزمره وارد کردند. متاسفانه بینندگان کهن تقسیم و جداسازی داشتند که زندگی عادی اینجاست و بی کرانگی آنجاست و بین اشان هیچ وجود ندارد اما بینندگان جدید آنها را به کنار هم آوردند.   

-آیا هیچ ارتباطی بین تنسگریتی و دین در گذشته های دور وجود دارد؟‌یا اینکه ادیان چیز متفاوتی هستند؟من در کلاس های دینی زیادی عضو هستم و آنها در این مورد از من زیاد می پرسند.  

می خواهم بگویم که تنسگریتی کهن تر از ادیان متداول است . تنسگریتی از مکزیک ماقبل کلمب می آید بنابراین متعلق به قبل از میلاد مسیح است و بیشتر مذاهب ازبعد از میلاد مسیح شروع می شوند. چیز دیگری که تنسگریتی را خیلی متفاوت می کند این است که شامل لیستی از قوائد نمیشود، مانند اینکه از پدر و مادرت اطاعت کن، یا به همسر همسایه ات نظر بد نداشته باش. تنسگریتی دسته ای از اصول را برپا نمی سازد.  بلکه بجایش ابزارهایی را ارائه می دهد و وقتی که شما ابزارهای ارائه شده را آموختید خودتان راه اتان را به سوی بی کرانگی پیدا می کنید و شما نیازی به مفسر ندارید.زیرا که تفسیر درست از هرچیزی تفسیری است که شما خودتان برای خودتان دریافت می کنید.      

-این حقیقت دارد که مرگ چندین چهره داشته و بسیار شخصی است؟  و آنچه بعد مرگ روی می دهد به شرایط مرگ ارتباط  دارد که اگر مرگ قدرتمندانه باشد تمامی آلام را پوشش می دهد؟  

فهمیدم که چه گفتی این به آن معنی است که اگر در این زندگی برای آن کار کنی که به سوی دیگر بروی آنگاه خواهی توانست این خواسته ات را در مرگ کامل کنی. بنابراین بله مرگ بسیار شخصی است و به این بستگی ندارد  که چگونه می میرید بلکه به این ارتباط دارد که چگونه خودتان را درطول این زندگی برایش آماده کرده اید.  تا زمان خیلی خیلی بیشتری را با ارتباط روزانه با بی کرانگی و انجام جادوی کاربردی در لایه های دیگر بگذرانید. 

- چطور می شود به رؤیا بینی کاربردی بخاطریافتن راه اتان  به آزادی توجه کنید ؟ 

بسیار خب اگر شما به بی کرانگی بطور روزانه مرتبط شوید اصلا مگر می شود که شما رؤیای  آزادی اتان را فراموش کنید ؟ چرا که ما رؤیای آزادی را  قصد می کنیم. اما وقتی آن را فراموش می کنیم  که بی کرانگی را تنها می گزاریم و به آن اتصال نداریم، و رویابینی کاربردی باید که راه اتان را بسوی آزادی متمایز و تصحیح کند.چرا که آزادی درواقع آزادی ادراک است. آزادی از تنها آنچه دراین دنیا هست را تفسیر کنید و وقتی ما به آن بالا دسترسی یافتیم، خیلی چیزهای دیگر بجز سیستم ادراکی امان آنجا هست.  

-رنی چطور امکان دارد که  ازاضطراب و شک هایم رها شوم تا رؤیای خاص من به واقعیت بپیوندد؟ 

تو نمی دانی که آیا دقیقا همان  رؤیای خاص تو به واقعیت خواهد پیوست. کارلوس در زمانی که بسیار ناشناخته و گمنام بود یعنی قبل از انتشار نخستین کتاب اش سخنرانی هایی برگزار می کرد. او برای سخنرانی اش تبلیغ می کرد و اگر مردم می آمدند چه عالی و اگر هم نمی آمدند باز هم عالی بود. نکته این است که وقتی شما تعهد میکنید که رؤیا تان را به تحقق در آورید نقطه پیوندگاه اتان را از جای اصلی اش از منطقه ای که ادراک شما قرار دارد و ترس و شک ها قرار دارند جلوتر می برید  و در راه اتان قرار می گیرید در راه اتان قدم می گذارید.  عملاٌ در باره آن رؤیابینی کاربردی می کنید و از ترس های اتان دور می شوید.  اگر به درستی به آن نرسید دقیقا به هدف اتان نرسیدید. یعنی به آنچه که در ابتدا تصور کرده بودید و دوستانه بگویم شخصا  هرگز دقیقا به همان نرسیدم که در ابتدا تصورش را کرده بودم. چرا که تمام راه من به پایان راه من، مزه و طعم خود را می دهند.آنچه که معمولا در راه سفر شما در رسیدن به رؤیا تان روی می دهد این است که می گویید ای عجب من در واقع چیز دیگری می خواستم و شما با این رؤیای جدید می روید.  شاید این رؤیا برای شما قابل دستیابی بوده است. هدف این سمینار این است که شما را راه بیاندازد. هدف این سمینار این است که نگذارد تاریخچه شخصی و ترس های اتان شما را متوقف کند که واقعا پاخیزید و کاری در جهت رؤیای اتان انجام دهید. قرار نیست که همه اش به انجام برسد. رؤیای شما در دستان اتان است و شما آن را میسازید. 

خب بار دیگر ممنون ازتوجه اتان و تمامی پرسش های تان اما ما از زمان مقرر عدول کرده ایم. من واقعا از بودن با شما و صرف ساعتی در کنار شما لذت بردم . پس ساعات خوب و زندگی خوبی داشته باشید. شما را در مسکو میبینم



  

خدا نگهدار


وضوح بخشیدن به رویا رناتا مورز

t.me/Atashdaron1

  

سلام به همگی من رنی مورز شاگرد مستقیم کارلوس کاستاندا هستم. واینجا با شما هستم تا موضوع واقعا مهمی را از بینش بینندگان مکزیک

کهن به اشتراک بگذارم. که به شما کمک کند تا به اصول اصلی بازگشته و رؤیاهای اتان را عملی کنید.  

چیزی که می خواهم با شما به اشتراک بگذارم از موارد قبلی ٬قوی تر و مناسب تر و مهم تر است به این دلیل که  اینها به شما کمک می کند

 که رؤیا های اتان را وضوح ببخشید. اینها کمک می کنند که رؤیا های اتان را تعیین کنید. و اینها کمک می کنند که از رؤیا ی اتان 

اغتشاش زدایی کنید.  

فشارهایی که شاید از دیگران احساس می کنید . مثلا از فامیل یا همسرتان یا از فرزند جدید اتان یا شاید رئیس اتان٬ از دوستان اتان٬ ما

 می خواهیم رؤیا ی اتان را به خالص ترین شکل ممکن  از اینها جدا سازی کنیم.  

پس احتمالا شما خواهید توانست پیشرفت کرده و آنرا تکمیل کنید. اگر شما مانند بسیاری از ما آنچه که در زندگی می خواهید احتمالا

 امنیت مالی است یا ثروت است یا اینکه  ما آن یار وهمراه ایده آل را می خواهیم تا باقی زندگی امان را با او بگذرانیم. یا شاید  

ما آن شغلی را می خواهیم که صبح از خواب بیدار شویم و بگوییم آه من بسیار خوشبخت هستم که زنده هستم و کارم را دوست دارم. 

ممکن است بعضی از ما آزادی فردی را برای خود می خواهیم تا بر مبنای برنامه ی شخصی خودمان زندگی کنیم.

و  برپایه ی  قواعد خودمان زندگی امان را ادامه دهیم. 

مهم نیست که چه می خواهیم  باشد مطمئن هستم که عده ای از ما به بعضی از بخش های  بعضی از رؤیای های امان رسیده ایم.  

و ممکن است بخواهیم تا سرحد امکان آنها را برآورده کنیم ممکن است بخواهیم آنها را تا آنجا که می خواهیم گسترش دهیم.   

ممکن است برای بعضی از رؤیاهای امان لازم باشد که خودمان را به دیواررسوخ ناپذیر بکوبیم.  خوب امروز ما می خواهیم به شما 

تمرینی بدهیم٬ که بتوانید از این دیوار رد شوید.  

ما به شما کمک می کنیم که تمرینی را انجام دهید و رؤیا تان را از همه این ایده های متخاصمی که در سرتان دارید رها کرده و

 فقط بر روی رؤیا تان به خالص ترین شکل ممکن تمرکز کنید.   

چرا که ما می خواهیم قانونی بسیار ساده ای را دنبال کنیم و آن این است که شما نمی توانید رؤیایی را عملی کنید که از آن خودتان نیست.  

بجای رؤیای خودتان بدنبال رؤیای کس دیگری بروید بجای فنون خودتان دنبال فنون رؤیای دیگری بروید بجای هماهنگ کردن خود با رؤیای اتان

 خودتان را با رؤیای دیگری هماهنگ کنید. بجای اینکه بدنبال اهداف دیگری برویم ما می خواهیم به شما کمک کنیم تا اهداف خودتان را مجزا کنید. 

 می خواهیم کمک اتان کنیم تا خود برترو بهتر خودتان را لمس کنید و رؤیای حقیقی اتان را بدست آورید. 

خب اجازه بدهید که شروع کنیم. 

حال بخاطر اینکه این تمرین خیلی حالت بازتابی دارد. میخواهیم از شما بخواهیم که یک فضای خیلی شخصی برای خودتان  پیدا کنید.

ممکن است که همین الان در فضای اختصاصی ای هستید و فقط لازم است که در را ببندید. ممکن است که لازم باشد تنها آیفون اتان را

 روی حالت ویبره قرار دهید. هرآنچه که برای شما کمک می کند تا فضا را خصوصی کنید. فقط مطمئن شوید که در حدود  پنج دقیقه ی بعدی 

که زمان طولانی ای نخواهد بود فقط مخصوص خودتان است. 

خب شروع کنیم. 

خب در آن جای خلوت تکه ای کاغذ پیدا کنید تا روی آن بتوانید بنویسید یا آیفون اتان را بردارید. که برای اطمینان الان روی ویبره است و

 بخش نت  را  در آن انتخاب کنید. همه ما در طول روز درحال نت برداری هستیم٬ حالا خواه چه لیست خرید از بقالی را بر می داریم٬  

یا کارهایی که باید انجام دهید. مثلا بردن بچه های اتان یا باید که چیزی را در مورد کارتان به رئیس اتان بگویید. 

حالا در یک بخش فقط رؤیاهای اتان را بنویسید. از شما نمی خواهم که تمام رؤیاهای اتان را بنویسید بلکه از شما می خواهم یکی را 

بنویسید من از شما نمی خواهم که تمام رؤیاهای اتان در ده سال اخیر را بنویسید بلکه تنها یک جمله ساده از آن رؤیا را بنویسید.  

پس الان انجام اش بدهید مثلا  فلان و بهمان را می خواهم و آن را می نویسید.   

وحالا آن را در سیو کنید بسیار خب. حالا آیفون را زمین بگذارید و حالا ادامه ی تمرین را با چشمان بسته انجام بدهیدچرا که   

چرا که واقعا تداخلات با بیرون را نمی خواهید. ما می خواهیم با عمیق ترین بازتاب خودمان جمع شویم و بفهمیم چه چیزی واقعا 

و حقیقتا آنجا است. پس الان چشم های تان ببندید  و تنها کلمات من را دنبال کنید و ما ادامه می دهیم.  

خب چشم های تان ببندید.  

راحت بنشینید و فقط چشم های تان را ببندید و نفس اتان را بداخل بکشید و به آرامی شانه های تان را بالا ببرید و بازدم انجام بدهید.

هیچ چیز نمایشی وجود ندارد تنها نفس بکشید و شانه های اتان را بملایمت و اندکی بالا بیاورید و بعد بازدم انجام دهید و

 به آرامی شانه ها را بحالت عادی بازگردانید. نفس بکشید شانه ها را بالا بیاورید و بعد بازدم و آنها را بحال خود بازگردانید.

خب چشم های تان را بسته نگهدارید و از خودتان سئوالی را بپرسید: آیا هیچکدام از رؤیاهای من(عمیق ترین آرزوهای من) به پدرم تعلق ندارند؟ 

یا هیچ بخشی از رؤیای من مربوط به او نیست؟فقط در مورد خودتان و پدرتان دقت و فکر کنیدو با پاسخی درخور برای خودتان بازگردید.  

 برای انجام این کار زمانی درنگ کنید. بسیارخب چشمانتان را بسته نگهدارید و نفس بکشید. به آرامی شانه های تان را بالا بیاورید. 

و به آرامی بازدم کنید و شانه های تان را برگردانید و حالا از خودتان بپرسید و به خودتان پاسخ دهید.   

آیا هیچ کدام از رؤیاهای من مال مادرم هست؟ ایا من رؤیایی را زندگی می کنم یا دوست دارم رؤیایی را زندگی کنم که   

مادرم آن را ناتمام گذاشته است؟ تأمّل کنید و به خودتان پاسخ دهید.  

چشم های تان را بسته نگهدارید و نفس را به سینه فروبرده و به آرام ی شانه های تان را بالا بیاورید. 

و بازدم کنید و آنها را به آرامی به جای خود باز گردانید و حال از خود بپرسید و به خودتان پاسخ دهید :  

ایا هیچ بخشی از رؤیای من وجود دارد که به اعضای دیگر خانواده ی من تعلق داشته باشد؟  

مانند مادرو پدر بزرگ ام و یا پدر و مادر آنها؟ یا عموها و دایی ها؟ تنها به خودتان پاسخ دهید.   

چشمانتان را بسته نگهدارید و دوباره دم فرو برید و شانه بالا بیاورید و بازدم کنید و به آرامی شانه را پایین بیاورید.   

حال از خودتان بپرسید که آیا من دنبال رؤیای یکی از معلم ها یا  افراد موثر در زندگی ام می روم؟

آیا من از رؤیای کسی که می شناسم اش رونوشت بر می دارم؟نفس بکشید بالا بیایید و بازدم کنید و پایین

بیایید وچشمانتان را بسته نگهدارید وسئوالی از خودتان بپرسید آیا رؤیای من یکی از رؤیاهای اجتماع است؟

 مانند ازدواج کردن؟ و داشتن سه تا بچه تا وقتی که سیالم شده است؟ و شغل خاص و خانه ای 

بخصوص داشته باشم مقدار معینی پول در بانک و فلان ماشین را داشته باشم؟  

چشمانتان را هنوز بسته نگهدارید و دم فرو داده شانه بالا بیاورید و بازدم کنید و شانه را پایین بیاورید و

 فوری چشمانتان را باز کنید و آن تکه کاغذ را پیدا کنید یا دوباره آیفون اتان را بردارید 

و رؤیای الان اتان را فقط بنویسید. شما تنها رؤیایی را که الان در شما هست بیابید و آن را بنویسید

 هر چه که می خواهد باشد.  

بسیار خب حالا چه احساسی دارید؟ پرسش الان این است که چه حسی در مورد رؤیای اتان دارید؟

 شما الان رؤیای اتان را حس می کنید درست است؟ آیا حس می کنید که یک خورده به شما نزدیک تر شده است؟   

آیا اینطور حس می کنید که آن را از یک ایده ی انتزاعی بیرون کشیده اید ؟ یک چیزی در بیرون از شما آن را برای 

اینکه ماله شما باشد به شما داده است؟   

آیا احساس می کنید که گویا رؤیای شما در بدن اتان بوده است و در خون اتان جریان دارد؟  

آیا حس می کنید رؤیای اتان از آنچه قبلا بود برای اتان در دسترس تر است؟  

آنچه که شما در این تمرین همکنون انجام دادید  جدا سازی بخش هایی از رؤیای اتان به طور خودآگاهانه و

 عامدانه است چرا که آن بخش ها به دیگران تعلق داشت.   

و بار دیگر در پایان رؤیای اتان را شناسایی کنید رؤیایی را که آگاهانه برگزدیده اید  انتخاب کنید.   

 این را رؤیا می بینید و انجام اش می دهید  چرا که همه  چیز را در کمک به آن٬ در به واقعیت پیوستن اش  تغییر می دهد. 

  چرا که الان با انتخاب آن ٬آنرا انجام می دهید. 

کارلوس کاستاندا در کتاب ها و آموزش ها و همینطور سخنرانی هایش بسیار درباره ی شیوه ای که ما زندگی می کنیم 

 و چیزهایی که ما در زندگی می خواهیم صحبت کرده است.   

عینک های( تعبیر و تفسیر) ما و منظور او  این است که ما تجارب فراوانی را بدست می آوریم تجارب امان از زندگی امان 

 و ما آنها را روی هم می ریزیم قبل از آنکه از آنها همجوشی درست کنیم و بعد ما به این توده ی همجوش و مخلوط شده 

 نامی  می دهیم.   

یک کلمه و آن کلمه معنایی به همراه خود دارد. ما پی زندگی امان می رویم و بطور مدام از این لغت مانند یک رؤیا استفاده

 می کنیم رؤیای من مانند هدف من است و هدف ام مانند تلاش مادام العمر من است.   

و این معنای خاصی برای ما دارد. حالا می خواهم نقل قولی از او را برای اتان بخوانم تا این نکته اندکی بیشتر مورد تاکید قرار بگیرد.   

او می گوید:‌

« یک تعبیر(عینک)یک سیستم کاملی از  ادراک  و زبان است.  

بعنوان مثال این اتاق یک تعبیر است. ما یک سری از ادراک های مجزا را روی هم می گذاریم کف اتاق٬ سقف٬ پنجره ها٬ 

چراغ هاو قالی ها تا کلیتی را بسازیم.  اما ما باید نخست یاد بگیریم دنیا را به این نحو کنار هم بچینیم.   

یک کودک دنیا را با چند ادراک محدود شناسایی می کند تا اینکه یاد می گیرد چیزها را بر مبنای توصیفی که 

همه بر آن توافق دارند ببیند.دنیا یک توافق است.»

 کارلوس کاستاندا

آنچه همکنون شما با جدا سازی رؤیای اتان از دیگران انجام دادید این است که شما تعبیری (عینک) را شکستید

که بر روی رؤیا ی اتان داشتید. و بجای آن تعبیر شما یک پله ی کوچک به طرف بی کرانگی بالا رفته اید.  

و آنچه رؤیای اتان هست را پیدا کرده ورؤیای خودتان را  ساخته اید اگر این ویدئو ها واین زمان هایی که با هم می گذرانیم

برای شما مفید بوده است منتظر ویدئوی بعدی ما هم  باشید. چرا که می خواهیم بینش های بیشتری از بینندگان کهن مکزیک 

 به اشتراک بگذاریم تا کمک کند که  بتوانیم رؤیاهای امان تحقق بخشیم. ویدئوی بعدی در مورد منشا ترس های امان است.

 چرا که همه ما می دانیم که ترس های امان راه ما بسوی آنچه می خواهیم را سد کرده اند.   

خب تا آن موقع منتظر دیدن دوباره شما آنجا هستیم خداحافظ.