سال 1996
مصاحبه ی کارلوس کاستاندا با روزنامه ی لاجورنادا(بخش اول)
ترجمه به انگلیسی از متن اصلی اسپانیایی توسط آرتورو گراتسیا فرناندز.
"مارکوس ؟من نمی شناسم اش...ببخشید حتی اندکی هم نمی دانم. "
"ما بعنوان موجودات انسانی در تشنگی و ترس دائمی از آزاد کردن خود زندگی می کنیم . "
(کارلوس کاستاندا)
" شمنی اینگونه میگفت واجب است که خود پردازی امان را ملغی و کالبد انرژی امان را کشف کنیم."
کارلوس کاستاندا مارکوس را نمی شناسد و حتی چیزی هم درباره ی ارتش آزادی بخش
زاپاتیتسا نمی داند .او روزنامه نمی خواند ؛ انکار میکند که یک گورو و یا مسیحای موعود
است. او توجه ، دلسوزی و احساسات اجتماعی را دروغی میشمارد که خود را باز تولید می کند
.او نکوهشگر گورو ها و تاجران خدا است . اطمینان می دهد که مادرش یک کمونیست و نویسنده
بوده است. این و دیگر مطالب را در مصاحبه اش با رسانه ها در زمان تنفس سمینار"را ه
های جدید تنسگریتی" ابراز کرد که از جمعه تا یکشنبه در مکزیکوسیتی برگزار شد و صحنه با
نشراطلاعات فراوانی از او بعنوان یک ساحر یا شمن شروع شد.
دریکشنبه شب برای بیش از یکساعت نویسنده ی افسانه های قدرت و تکنیک های دون خوان به
پرسش های مختلف پاسخ گفت در حالیکه سوالات از طرف هشت روزنامه نگار به طرف او شلیک
می شد. کاستاندا ازمبحث ای به مبحث دیگر میرفت ، همچنانکه بآرامی و شیوایی و اغلب بزله گو
و همواره پر احترام و مهار نشده برخورد میکرد.و البته یک چیز، در اطراف او نه دوربینی و
نه ضبط صوتی نبود.آنچه می آید برداشت شده و در کنار هم قرار گرفته ی صحبت هاست .
بهتر است در ذهن نگهدارید که حرف های کاستاندا برای توضیح و بیان تجربیات او بعنوان
ساحر نارسا و محدود شده است. همینطور ارزش و معنای آنها را رها کرده تا از منطق خطی
که ما معمولن از آن حرکت می کنیم فرار کنند. . . . .
چگونه ساحران روح گرایی را در نظر میگیرند و الوهیت را معنا می کنند؟
-من نمیدانم شما روح گرایی را چه می دانید.آیا در تضاد با جسمانیت؟
نه لزومن ،بعنوان بخشی از کل،متفاوت
-خب در این معنا،خوان ماتئوس کاملن معنوی بود .ساحران به روح انسان اعتقاد دارند و نه
روح گرایی .دون خوان همیشه می گفت:من روح ام را دوست دارم .انسان یک روح
زیباست.اگر فکر میکنی که به من چیزی بدهکاری و نمی توانی دین ات را به من ادا کنی،آنرا به
روح انسان ادا کن.در باره ی الوهیت ،شمن ها معنایی بعنوان دعا ندارند و در مقابل الوهیت
زانو نمی زنند .دلیلی برای گدایی نیست.آنها از قصد می خواهند نیرویی با توانایی ساخت و
پرداخت همه چیز ،نیرویی جاودان .اما آنها گدایی نمی کنند .
وقتی که درباره ی ساحران کهن مکزیک حرف میزنید درباره ی چه افرادی صحبت می کنید؟
چرا که در آنجا فرهنگ های مختلفی هست ،مایا ها ،آزتک ها ..
-نه برای دون خوان دوران مکزیک کهن در حدود هفت تا ده هزار سال پیش است.
روند جدایی شما از دون خوان چگونه بود؟
-من از او جدا نشدم .این آن است که به من گفت :زمانی رسید دانست که من آنقدر
متفاوت از او هستم که نمی تواند با من ادامه دهد و شروع کرد در بدام انداختن من ، همه
خروجی های من را بست و تنها رهایم کرد.
شما سرخپوستان مکزیک را می شناسید .آنها در شرایط خیلی بدی زندگی می کنند و شش هزار
نفر از آنان در زندان هستند .چقدر شما به سرخپوستان مکزیکی توجه دارید؟
-من کاملن توجه دارم . یکبار مدت ها پیش از دون خوان پرسیدم . کتابی را نوشتم که نتوانستم
چاپ اش کنم ،"شهرت ناچو کورنادو"ناچو یک سرخپوست یاکی بود که بیماری سل داشت و فکر
میکرد با وام بانکی می تواند ویتامینول بخرد و درمان شود .من از دون خوان پرسیدم :آیا
درباره ی این نگران نیستی ؟خصوصیات ناچو مال خودم است.او گفت:بله خیلی نگران هستم
اما در همان زمان نگران تو هم هستم آیا فکر می کنی تو بهتر هستی؟البته که من به آنها هم
علاقند هستم اما من به شما توجه دارم ما در وضعیتی از تشنگی و مصرف کردن خودمان دچار
شده ایم بدون اینکه چیزی به ما بدهد.
در مورد مارکوس چه فکری می کنی ؟درباره ی ارتش آزادی یخش زاپاتیتسا و سرخپوستانی
که در چیاپاس شورش کرده اند؟
-کی؟مارکوس؟من او را نمی شناسم .حتی اشاره ای هم ندارم که بکنم .از دست رفته ام !من را
ببخشید حتی ذره ای نمی دانم.
در رابطه با نوع انسان چه احساسی دارید؟
-احساسی اندهناک ،من برای نوع بشر کار کرده ام .انسان موجود فوق العاده ای است. ..
که این به مفهوم مسئولیتی زیاد است.اما او در من ،من،من،من ،من است.چرا اینچنین
یکنواختی ؟چرا همه چیز به فرهنگ خود پرستی باز می گردد؟چرا از رها کردن نفس واهمه
هست؟
آزادی از نظر کاستاندا شکستن غرض ورزی های هوشمندانه، ابطال و حذف خود پردازی
،انجام دادن رویا بینی که به همه ما امکان می دهد که کالبد انرژی امان را کشف کنیم .و بعد از
همه اینها ناگهان در شرایط شروع دشوار اما دلپسند گذر به دنیا های دیگر قرار بگیریم .در
منطق دنیای روزمره این قصد ممکن است که به مسیحا گرایی تعبیر شود و ما دیگر میدانیم که
در تجارب مسیحا گرایی چه روی داده است.نه ،نه،نه،این بسیار آشفته کننده است.ما شایسته
این نیستیم.مسیحا گرایی مربوط به دوران جدید است و گورو ها هم موج نویی هستند .ما به
چیزی وانمود نمی کنیم.ما به چیزی که نمی توانیم امید نمی دهیم .
شما چگونه این تمرکز بر روی انسانیت را با فقدان توجه به مسائلی چون بوسنی یا چیاپاس که
انسان های فراوانی را دررنج قرار میدهد آشتی میدهید؟
-اما رنج در همه جا هست ،نه فقط در آنجا ها !مادر من یک کمونیست و نویسنده و عضو طبقه
ی کارگر بود ،این در من موروثی است.اما دون خوان به من می گفت"تو دروغ می گویی.می
گویی که اینها نگران ات می کند اما ببین که چگونه با خودت رفتار میکنی.خراب کردن بدن ات
را تمام کن.آیا واقعن برای مردمان احساس دلسوزی می کنی؟من جواب دادم بله.گفت آنقدر
دلسوز هستی که برای سیگار نکشیدن ات کافی باشد؟نه دلسوزی من یک تقلب بود.یاغی کهنه
کار به من گفت :در مورد تفریحات اجتماعی بسیار مراقب باش .آنها دارو نما هستند. مکنده های
عظیمی هستند .دروغی که خود را باز تولید می کند.
چرا شما بعنوان انسان زمانه ی خود روزنامه نمی خوانید؟
بخاطر دلیلی ساده اینکه من خیلی ،خیلی،خیلی،،خیلی،خیلی،خیلی،سخت برضد موضوعات
محلی هستم .
شما نوشته اید که مبارز در راهش تنهاست آیا این در تضاد با برگزاری انبوهی از کلاس در
باب تنسگریتی نیست؟
نه من اینجا نیستم تا درباره چیزهای سخت حرف بزنم.مسلمن تنسگریتی به شما انرژی می دهد
تا درباره ی چیزهای سخت صحبت کنید اما شما باید از یک جایی شروع کنید .
کتاب تکنیک های دون خوان فرهنگی را درباره ی برخی گیاهان روان گردان بوجود آورد اما
حالا شما این کتاب را مردود می دانید ،شما می گویید که بهتر است این کتاب را فراموش کنید
،چرا؟ . ،.
این ایده که یکی از این گیاهان را استعمال کنید بدون آنکه آمادگی اش را داشته باشید به هیچ
کجایی رهنمون نمی شود .در نهایت پیوندگاه را از جایش تکان می دهد اما بطور گذرا.وقتی
دون خوان آنهارا به من داد ،بجهت کوک کردن زمان بود .من با اعتقاد به ارزشمند بودن سخت
گیری های پدر بزرگم رشد کرده بودم .پیوندگاه من تقریبن اسیر شده بود .دون خوان به من گفت
که پدر بزرگ ات یک گوز پیر بوده است .پیوندگاه من چسبیده بود و او می دانست که تنها با
روانگردان ها می تواند آنرا حرکت دهد.اما او هرگز با دیگران همین کار را نکرد.او حتی به
آنها قهوه هم نداد.روانگردان ها برای من ارزش داشت اما من بعنوان یک شاخص کلی در نظر
گرفتم اشان.
شما از این راهی که شروع به باز شدن کرده چه توقعی دارید؟
من نمی دانم که چه روی خواهد داد.دون خوان هرگز به من نگفت که در برابر توده ی مردم چه
بر من خواهد گذشت.ما قبلن توجه داشتیم که بر مبنای فرمان های دون خوان رفتار کنیم .او از
اینکه زیر نور افکن باشیم مارا برحذر داشته بود.حالا من می خواهم مثل الان درس دهم چرا که
این دین عظیمی است که دیگر نمی توانم به او ادا کنم.
آیا از این نگران نیستی که یک گورو شوی؟
نه به این خاطر که من اگو ندارم امکان نیست.
پایان بخش اول.
مصاحبه ی کارلوس کاستاندا-روزنامه ی لا جورنادا(بخش دوم)
سمینار تنسگریتی پایان یافته.
من ابلهی همانند همه ی شما هستم
اگر اینجا انرژی باشد من به آمدن به مکزیکو ادامه میدهم.
در کارلوس کاستاندا هیچ چیزی نشان نمی دهد که او یک راهنمای معنوی است.خیلی نحیف
،کوتاه قد و خودمانی است.پوست تیره ای دارد .موهای سفیدش را کوتاه نگهداشته و به جلو شانه
اشان کرده است. پیراهن آستین بلندی تن اش کرده و شلوار جینی بدون جیب پشتی .در جایگاه
سخنرانی با میکروفونی که به پیراهن اش وصل کرده در مقابل شنوندگانش آزادانه عمل می کند.
هفتصد نفر در در پایان سه سخنرانی او درباره ی راه های جدید تنسگریتی در سنتورو
آستریانو جمع شدند .نشسته یا لم داده بر روی موکت به او گوش دادند و در جوک هایش سبقت
گرفتند .در حالیکه قهقه میزدند و گاهی هم برایش کف میزدند .
آیا جوکی که شب دیگری برایتان گفتم یادتان می آید؟من میخواهم دوباره برایتان تعریف کنم
...من چه گفتم؟خرفت شده ام.
کاستاندا همیشه وقتی صحبت می کند مزاح را جلو می اندازد و بنابر این یا شک ها را برطرف
می کند یا همانجا که هستند رهایشان می کند .تلاش می کند تا صحبت را عقلایی نکند.
پرسش های کوتاه و عمگرایانه بسازید از تمایلشان بپرسید تا بدانید نه به این جهت که می
خواهید که به شما گوش فرا دهم. .
او نامه ها را نمی خواند تا از روبرو شدن با پر سش های دوراز ذهن دوری کند او بعضی از
آنها را اشاره می کند تا دنبال کنندگانش در نظر بگیرند .
من در رویا دیدم که یک پرنده ام
چه پرنده ای؟یک فگوت یا چی؟این نوشته ی یک چینی است اما کفایت می کند .
چگونه می توانم بفهمم که دوتا هستم؟
تو دو تا هستی ابله .دو تا ابله هستی .
چگونه می توانم چیزی که هرگز نبوده ام بشوم؟
خب من نمی دانم زور بزن.
به من دلیلی بده برای دلیلی که معقول باشد .نه ،نه !فرد نباید که با عقلانیت راهنمایی شود.اینها
پر سش هایی هستند که به نظر عمیق می آیند اما نیستند.اینها سرگرمی اند.دون خوان آنقدر
ساده بود که مرا می ترساند.او موجودی سرراست بود.او در پیچیدگی هایی که راه بجایی ندارد
گم نمیشد.ساحران موجودات عمل گرایی هستند.ما متخصص ایم .باور هایمان ناپایدار است.تنها
راهی که می توانیم پایدارشان کنیم با انرژی دادن به آنهاست.چطور می توانی این را بگویی که این
درست نیست،کودن! و ما از کوره در می رویم و عصبانی میشویم.این حقیقتی دردناک
است.کسی نمی خواهد که آزاد شود.ما ترسیده ایم.از چه؟نمی دانم .ترسیده ایم .جوجه ای شجاع
از مرغدانی فرار می کند و تبدیل به فراری میشود.دختری از من پرسید :یک تبعیدی برای
همیشه؟عزیزم یا مرغدانی هست و یا آزادی !من آزادی را دوست دارم .من مرغدانی انسان ها
را دوست ندارم .چیزهایی در مرغدانی انسان ها هست که مال من نیست.
او تصدیق میکند که :من یک گورو نیستم .من نمی توانم هیچ چیزی رامجاز بدانم و یا مجاز ندانم
برای هیچ کسی.این خیلی هندویی است.من نمی توانم چیزی به یک شمن یا غیر شمن بگویم .
حتی اگر در عمل او یک احمق باشد .من کی هستم که به او بگویم .آنها مرا در موقعیت ناپایدار
قرار می دهند .من نمی توانم کسی را به باد دهم که من تو را بکل بی اعتنا دیده ام .این در
رفاقت اتفاق می افتد .اما من با کسی رفیق نیستم .و راهی که من از خودم دفاع می کنم این است
که کسی را نبینم .... ..
او هویت خود را در زمانی دیگر فاش می کند که شاید فکر نشده بوده است."من از آمریکای
جنوبی آمده ام .نه از یوکاتان .از من می پرسند آیا از کامپه چه نیستم ؟چرا که سر بزرگ و
قدی کوتاه دارم .نه من از کامپاچه نیامده ام من از خیلی پایین ترش آمده ام .هیچ چیز ذاتی ای
نیست که من را تبدیل به چیزی استثنایی کند. نه نیست.
من سؤالات انرژی سانی را ساخته ام و هیچ چیز فوق العاده ای ندارم .من ابله ای مانند شما
هستم .مهمترین کلیدی که از دون خوان آموختم رسیدن به سکوت درونی بود .برای برانداختن
برتری ذهن بعنوان روشی برای یافتن آزادی.این ساکت کردن ذهن است.دون خوان به من
میگفت که وقتی که برسی به هشت تا ده ثانیه ساکت کردن ذهن آنوقت چیزها می روند که جالب
شوند .و سؤال من بعنوان یک گوز این بودکه و من از کجا می فهمم که هشت ثانیه شده؟نه
عزیزم اینگونه نیست.من نمی دانم چه چیزی به شما می گوید که هشت ثانیه شده ،چیزی درونی
به ما می گوید .هدف این است که ثانیه به ثانیه سکوت انباشته کنیم .ناگهان انباشتن ثانیه به
ثانیه به آستانه می رسد بی آنکه بدانید.دیگر ذهنی نیست فقط سکوت است.این سکوتی است که
بیش از سی سال عمر دارد و من از این میان این سکوت است که با شما حرف میزنم .در
اینگونه سمینار ها من چیزی را دیده ام که دون خوان هرگز ندید.مردم بدون آنکه بدانند کالبد
انرژی اشان را جذب می کنند .دانشی که طی سی سال آموخته شده در دو ثانیه می آید .از
آگوست تا امروز من نمیدانم که چه فکری بکنم .من مقدار فراوانی استعداد انرژی دیده ام و نمی
دانم که با آنها چه کنم .من سرعت یادگیری شما را دیده ام .چیزی که شما در یک آن می گیرید
برای من یک ماه آزگار می کشید تا نشان اتان دهم .چگونه از پس اینکار با هم به این سرعت بر می آیید؟
من نمی دانم توده ...گروه، قدرت زیادی دارد.
او بر رها شدن از ذهن و کالبد انرژی تاکید زیادی می کند .
" ذهن من چیزی بشدت بیگانه با من است.لایه ای است بین شما و آنچه که واقعن هستید. از دام
ذهن رها شوید آنگاه خودتان خواهید شد .این کاری نیکو است.دور شدن از منیت و تبدیل
شدن اتان به چیزی عمل گرا ،به موجودی که برای مبارزه ساخته شده است."
او دوباره خود پرستی را به مبارزه می طلبد .
"اید ئولوژی منیت زیان بار ترین ایدئولوژی است.مردم زندگی می کنند در حالیکه تنها به خود
فکر می کنند .به روانپزشک مراجعه می کنند که تنها از منیت بگویند .چه تراژدی ای !من فقط به
خودم اهمیت میدهم و من و فقط من (می خواند).ما اینگونه نیستیم چرا از حالتی دفاع کنیم که
نیستیم ؟اینها خودارضایی ذهنی هستند .ما نفوذ اشان بر خودمان را به چالش نمی گیریم چراکه
ما انرژی نداریم.آنچه که رفتار ما را تغییر می دهد کالبد انرژی است.و ما آنرا نداریم .این
جنون ساحری نیست.ساحران خیلی ساده و سرراست هستند. آنها ماسکی به صورت نمی زنند .
آنها سرراست بر سر پاسخ میروند. . .
او درباره ی تجربه اش با یک طالع بین مشهور می گوید که مدتی پیش به دیدن اش رفته بوده
است.او خودش را جو کورتز معرفی می کند و آن زن به او میگوید که چاکرا های او در حالت
بدی هستند ".او مرا بشدت فریب خورده رها کرد و چند ماه بعد دوبار ه به دیدن اش رفتم او مرا
بخاطر نداشت.من به او گفتم که کارلوس کاستاندا هستم و او فریاد زد چقدر نورانی!چه نوری!"
او همینطور گفت که خولیو اگلاسیاز خودش را به او نزدیک کرده و برا ی او فاش کرده است
که :من هر روز نزدیکی می کنم .البته نه بخوبی اما هر روز.
کارلوس کاستاندا دلیل این برملاسازی اسرار خصوصی را نمی داند و تنها در پاسخ می تواند که تکرار
کند: من هم همینطور.تو می گائی من می اندیشم .من از گائیدن خسته شدم.دون خوان من را به
یک خسیس در انرژی مبدل کرد .که انرژی را مصرف نمی کند .من هیچ کاری نمی کنم .اما من
هر کاری می کنم .محض رضای خدا این برانگیختن های جنسی چیست وقتی که چیزی احساس
نمی کنید ؟من زنی را می شناسم که به او می گویند تخت شکن.او هیچوقت حسی نداشته اما
یازده تخت خواب را شکسته است .
او در آخرین سخنرانی اش به سؤالات شنوندگانش گوش داد.که دو ساعت طول کشید.شک و شبه
ی زیادی بر تنسگریتی و سلسله تمرینات فیزیکی تمرکز داشت .خیلی ها اور ا ناوال خطاب می
کردند .
چگونه" خواسته" قدرتمند میشود؟
بوسیله ی انرژی این تنها راه است.
آیا قصد کافی است؟
او ه عزیزم !قصد همه چیز است.مانند این است که بگویی زندگی کافی است؟قصد نیرویی در
کائنات است.
آیا ما بخشی از یک قصد هستیم؟
ما حاصل جمع کلی قصد هستیم
آیا تنسگریتی تنها را ه حل است؟
تنها راهی است که می شناسم .و من بیش از شما شنیده ام .سی سال بعنوان کارلوس کاستاندا
..اوف!من عجایبی شنیده ام..
آیا میشود تنسگریتی را بدون کفش انجام داد؟
لخت انجامش دهید اما انجام اش دهید.
راه درست صحبت کردن چیست؟
آه! ما می توانستیم در راه درست ریدن حرف بزنیم.دون خوان درباره ی راه درست جویدن می
گفت و من می پرسیدم برای چه؟می گفت "برای دوری از گناه.(ظاهرن جناس دیگر .در جایی
دیگر کاستاندا میگوید که دون خوان به او گفته بود وقت خوردن او برای پیشگیری از گوزیدن
حرف نزند.در زبان اسپانیایی پکادوس به معنای گناه است و پدوس به معنای گوز،که لغات
بسیار شبیه ای اند.)
من تنسگریتی را تمرین کرده ام و احساس کردم که کافی نیست
برای چه کافی نیست؟
می توانیم کودکانمان را از بند نظم اجتماعی رها کنیم؟
ما قسمتی از نظم اجتماعی هستیم.ما بعنوان والدین چه می توانیم بکنیم که خودمانرا از کلی پرت
و پلا درباره ی نظم اجتماعی رها کنیم.
چه اتفاقی می افتد اگر مردمان زیادی آنچه که تو میگویی انجام دهند؟
چه اتفاقی می افتد ؟از کجا بدانم ؟من نمی توانم تخمین کنم .دون خوان میگفت از ستارگان
بپرس.
آیا به مکزیک آمدنت ادامه میدهی؟
اگر اینجا انرژی باشد بله.ما داریم یک کمپانی تشکیل می دهیم ..خب یک گروه کوچک از مردمی که می خواهند بیشتر درباره ی این چیزها بدانند .همان افرادی هستند که این سمینار را راه انداختند .مکزیکو پر از چیزهایی است که نمی شود شناخت. چرا که بقدرکافی ریز بین نیستیم .ما پر از چیزهایی هستیم که امکان پذیر نیست که در زیر خطوط رفتاری امان پیدایشان کنیم.
سمینار تمام شد و کاستاندا از صحنه پایین آمد و به میان جمعیتی رفت که می خواستند به او نزدیک شوند.او تنها یک کتاب را امضا کرد.مردجوانی گفت ناوال میشود با انگشتت امضایی به من بدهی؟و آستین دست راست اش را به طرف کاستاندا دراز کرد تا لمس اش کند اما او گفت نه ،نه این ،و درمیان در دور شد.
ژانویه 30
1996
روزنامه لا جورنادا
Year 1996
Carlos Castaneda Interview - La Jornada Newspaper (part 1)
English Translation of an article originally written in Spanish by Arturo Garcia Hernandez.
"Marcos? I don't know him... Excuse me. I don't know a bit..."
"We as human beings live in constant thirst and with fear to free ourselves" (Castaneda)
"It is necessary to cancel egomania and to discover our energy body", the shaman points out.
Carlos Castaneda doesn't know 'Marcos' neither knows about the EZLN; he doesn't read newspapers; he denies being a guru or a messianic man; he considers compassion and social concerns a lie that regenerates itself; he is a critic of gurus and God merchants; he assures that his mother was 'a communist and a pamphletist'. He approached these and other matters on a conversation with the media during a recess of the seminar 'The New Paths of Tensegrity', held from Friday till Sunday in Mexico City, and with which a stage begins of massive dissemination of his knowledge as sorcerer or shaman. For more than one hour, on Saturday night, the author of 'The Teachings of Don Juan' and 'Tales of Power' answered many different questions. With calm eloquence, often joking, always respectful of his interlocutors, restrainless, Castaneda went from one topic to another as the questions were fired from the eight journalists
around him. One thing, though: no cameras or tape recorders. Next there is a version of the talk, edited and put together from notes. It is convenient to
keep in mind that for Castaneda words are insufficient and limited to describe or explain his experiences as sorcerer; also, he assigns to them values and meanings that escape the linear logic in which we normally move.
"How do sorcerers consider spirituality and the sense of divinity?"
"I don't know how you understand spirituality. The opposite to the flesh?"
Not necessarily, but as a part of a whole, different.
"Well, in that sense, Juan Matus is pure spirit. The sorcerer believes in the spirit of man, not in spirituality. Don Juan used to say: 'I love my spirit. Man's is a beautiful spirit. If you think that you owe me something and cannot pay me, pay it to the spirit of man'. "As for divinity: "Shamans don't have a sense of prayer and don't kneel before divinity. There is no need for begging. They ask intent, the force capable of building and modifying everything, perennial force. But they don't beg."
"When you speak of the sorcerers of Ancient Mexico, who are you talking about? Because there were different cultures here: the Mayas, the Aztecs..."
"No. For Don Juan the ancient times of Mexico were about seven and ten thousand years ago."
"How was the process of your breakup with Don Juan?"
"I didn't break up. It is he who tells me. A time comes in which he realizes that I am so different to him that he can't go on with me. And he starts trapping me; he closes all my exits and leaves me only one."
"You know the Indians of Mexico. They live in very bad conditions and there are six thousand of them in jails; how much are you interested in the Indians of Mexico?"
"I am absolutely interested. I once made a question to Don Juan. Some time ago I wrote a book that couldn't be published, 'The Fame of Nacho Coronado'. Nacho was a Yaqui Indian who had tuberculosis and thought that with a bank loan he could buy 'Vitaminol' and would be cured. I asked Don Juan: 'Are you not worried about that? The premises of Nacho are my own'. He said: 'Yes, I'm very worried; but at the same time I worry about you. do you think you're better?... Of course, I'm also interested in them; but I'm interested in you. We are involved in a state of thirst that consumes us without giving us treuce, without giving us anything."
"What do you think about Marcos, about the Ejercito Zapatista de Liberacion Nacional (Zapatist Army of National Liberation) and of the Indian rising in Chiapas?
"Who? Marcos? I don't know him. I don't have a clue. Puuuucha, I'm lost! Excuse me, I don't know a bit."
"What is your feeling regarding mankind?"
"It is a feeling of sadness. I work for mankind (...) Man is an extraordinary being, which implies a tremendous responsibility. But he is in the me, me, me, me, me, me. Why such homogeneity? Why does everything turn into a cult of the ego? Why the fear to free oneself?"
Freedom as understood by Castaneda encompasses the breaking of the 'perceptive prejudices', the cancellation of egomania; the achievement of Dreaming, which would allow each of us to discover our 'energy body'. And after all, eventually, to be in condition to begin an 'arduous but exquisite' path to other worlds.
"Within the logic of our everyday world, this freeing intention might be interpreted as messianic; and we already know what has happened with messianic experiences...
"No, no, no, no. That's too embarrassing. We are not that worthy. Messianic is new age and all the gurus of the new wave. We don't pretend anything. We don't offer hopes of something that we cannot give."
"How do you conciliate this concern about humankind with the lack of interest for issues like Bosnia, or Chiapas, in which there is a lot of human suffering?"
But, honey-pies (fam Sp: 'corazonzotes', 'big hearts' [TN]), please, suffering is everywhere, not just there! My mother was a communist, a pamphletist, a proletarian. I inherited that. But Don Juan told me: 'you're lying. You say that worries you and look how you treat yourself. Stop annihilating your body. Do you really feel compassion for your fellow man?' 'Yes', I replied. 'Enough to stop smoking?'. Noooo! My compassion was a deceit. The old bandit told me: "be very
careful with social entertainment. Those are placebi, they are the big sucker. It's a lie that regenerates itself'."
"Why don't you, as a man of your time, read newspapers?"
"For the simple reason that I am very, very, very, very, very, very, very, very hardened against topical things."
"You have written that the path of the warrior is a solitary path. Isn't there a contradiction in doing massive courses as the one on Tensegrity?"
"No. I am not here talking about hard things. Perhaps Tensegrity will give you the energy to talk about really hard things. But you have to start somewhere."
"'The Teachings of Don Juan' generated a cult for certain hallucinogenic plants, but now you disqualify that book; you say it's better to forget it. Why?"
"The idea of ingesting one of those plants without preparation will lead nowhere. At most, to a displacement of the assemblage point, but fleetingly. Now, when Don Juan gave them to me, that was the tune of the moment. I grew up convinced of the value of my grandfather's severity. My assemblage point was almost welded. Don Juan Matus told me: 'Your grandfather is an old fart'. My assemblage point was welded and he knew that he could only move it with hallucinogens. But he never did the same with others; he didn't even gave them coffee. The hallucinogens were of value to me, but I took it as a total index."
"What do you expect of the opening that is now beginning?"
"I don't know what will happen. Don Juan never told me what it is that will happen to me in front of the mass (...).
We were previously attentive to carry on in accordance with Don Juan's commands. He forbid us to be under the limelights. Now I want to teach like this, because it is a tremendous debt, which I cannot longer pay to him."
"Are you not afraid to become a guru?"
"No, because I have no ego; there is no way."
© Copyright La Jornada Newspaper
Publication Date: January 29, 1996
Carlos Castaneda Interview - La Jornada Newspaper (part 2)
English Translation of a Spanish Newspaper Article by Luis Enrique Ramirez
The Tensegrity Seminar ended.
"I am an idiot just like all of you": Carlos Castaneda.
"If there is energy, I will keep coming to Mexico".
There is nothing visible in Carlos Castaneda that allows to see a spiritual guide in him. He is very thin, short and homely. He is dark-skinned; he wears his white hair short and combs it forward. He wears a long-sleeved shirt and jeans without back pockets. On a platform, with a small microphone attached to his clothes, he acts loosely before his audience, 700 people gathered at the last of his three lectures about the new paths of Tensegrity in the Centro Asturiano. Either sitting or lying on the carpet, they listen to him anticipating his jokes, which they celebrate laughing out loud and sometimes with applause.
"Do you remember that joke I told you the other night? I will tell it to you again... what was I saying? I'm senile!."
Castaneda always puts humor ahead when he speaks, and thus he solves doubts or leave them as they were, making an effort not to intellectualize the talk.
"Make short, functional questions. Ask them out of desire to know, not because you want me to listen to you."
He does not read letters to avoid facing 'far-fetched questions', he says, and he mentions some of those his followers use to put forth:
"I dreamt I was a bird"
"Bird how? A Faggot, or what? It's a Chinese reply, but adequate."
"How can I know if I am double?"
"You are double, pendeja. Double pendeja." (Pendejo(a) is a Spanish profanity that means extremely stupid. [TN])
"How can I become what I have never been?"
"Well, I don't know. Pushing..."
"Give me a reason for reason to be reasonable. No, no! One must not be guided by intellect. These are questions that seem deep but are not. They are entertainment. Don Juan was so simple that scared me. He was a direct being. He did not get lost in convolutions that lead nowhere. Sorcerers are pragmatic beings. We are dilettanti. Our beliefs are unsustainable. The only way for us to sustain them is by getting angry: 'How can you say this is not true, you imbecile?'. And we go away, angry. There is a terrible truth: no one wants to be free. We are scared. What of? I do not know. We are scared. A brave chicken gets out of the coop and becomes an escapee, a fugitive. Forever?, a girl asked me. Honey pie, it's either the chicken-coop or freedom! I like freedom. I don't like the human-coop. There are things in the human-coop which are not mine."
He establishes: "I am not a guru. I cannot allow or disallow anything to anyone. That's too Hindu! I cannot tell anyone if he is a shaman or not; neither that he is in fact an idiot. Who am I to tell him that? They put me in unsustainable situations. I cannot wind anyone up because I find that to be totally disrespectful. That takes place in friendship. But I am nobody's friend. And the way I defend myself is not-seeing-anyone." He makes revelations about his identity that at another time would have been unthinkable: "I come from South America. Not from Yucatan. They asked me if I was from Campeche, because I am big-headed and short. No, I don't come from Campeche. I come from further down...
There is nothing intrinsical to transform me into something special. There isn't. I have made energetic inquiries and no, I don't have anything extraordinary. I am an idiot like all of you. The most important key learned from Don Juan was to achieve inner silence, to abolish the hegemony of the mind as a method to find freedom. That's silencing the mind. Don Juan told me that when I achieved 8 or 10 seconds of silence things were going to get interesting, and my question as a fart was: 'And how do I know it's eight seconds?'. No, honey-pie, it's not like that. I don't know what tells you it's eight seconds. Something
internal tells us. The point is to accumulate silence second by second. I suddenly got to that threshold without knowing it, accumulating second after second. There is no more mind. Just that silence. That silence is over thirty years old now. From that silence I speak to you."
"In this kind of seminars", he affirms, "I have seen things Don Juan never saw. People unknowingly attracting their energy bodies. The knowledge learned in 30 years comes in two seconds. Since august up until today I don't know what to think. I have seen a lot of energetic talent and I don't know what to do with it. I see the speed at which you learn. If I took you one at a time it would take me months to show you one fucking movement. How do you do it so
quickly together? I don't know. The mass... The group gives more strength..."
He insists on 'Unhooking the mind' and use the energy body.
"My mind is something very foreign to me. There is a layer within you which is what you really are. Unhook the mind and that will be you. This takes the righteousness away from oneself and transforms you into something functional: a being made for the fight."
He again combats the egocentrism.
"The ideology of the me is the most pernicious one. People live thinking only about themselves, going to the psychiatrist to talk about oneself. What a tragedy! I care about me and me and only me (he sings). We are not like that! Why do we defend postures that are not ours? They are mental masturbation. We don't question what they impose on us because we don't have energy. What could transform our actions is the energy body, and we don't have it. This is not
sorcerer paranoia. Sorcerers are too simple and direct, they don't wear a mask, they go straight to the answer."
He tells about his experience with a famous astrologist whom he went to see sometime ago. He introduced himself as Joe Cortez, Chicano, and she told him that his chakras were in bad shape.
"She left me very intrigued and I went back months later. She had already forgotten about me. I told her that I was Carlos Castaneda and now she exclaimed: 'So much light! So much light!'.
"He also says that Julio Iglesias approached him. "He's a darling". He revealed to him: 'I fuck everyday. Not very well, but everyday'.
Castaneda does not know the reason for this personal revelation, but he could only reply: 'Me too. You fuck, I cogitate.' (Pun. In Spanish, 'you fuck' is 'tu coges', and 'I cogitate' is 'yo cogito' [TN]).
He explains: "I'm a bored fuck. Don Juan turned me into an energy miser. I don't spend it. I don't do anything. But I do everything. What the hell is this sexual impulse when you don't feel anything? I know a woman called 'the bed-buster'. She never felt a thing, but she busted 11 beds."
He listens to the questions of his audience at this last lecture, which lasted about two hours. There are many doubts concerning Tensegrity and the series of physical exercises implied in it. Many address him as 'Nagual'.
"How is the will strengthened?
"With energy. It's the only way."
"Is Intent enough?"
"Oh, honey-pie! Intent is everything. It's like saying 'Is life enough?'. Intent is a force in the Universe."
"Are we a part of one Intent?"
"We are the sum total of Intent."
"Is Tensegrity the only key?"
"It's the only one I know. And I've heard more than you. Thirty years as Carlos Castaneda... Oof! I have heard wonders."
"Can Tensegrity be done without shoes?"
"Do it naked, but do it."
"What's the right way of speaking?"
"Ah! We would have to talk about the right way of shitting. Don Juan spoke about a right way of chewing. 'What for?' I asked him. 'To avoid sins', he told me. (Apparently, another pun. Somewhere else, Castaneda says Don Juan had told him not to talk while he was eating to avoid farting. In Spanish, 'Pecados' (sins) and 'Pedos' (farts) are very similar words [TN]).
"I have practiced Tensegrity and I feel it's not enough."
"Enough for what?"
"Can we untie our children from the social order?"
"We are part of the social order. What we can do as parents is untie ourselves from so much bullshit of the social order".
"What would happen if a lot of people did what you say?"
"What would happen? How do I know? I can't speculate. Like Don Juan used to say: 'Ask the stars...'
"Will you keep coming to Mexico?"
"If there is energy, yes. We are going to build a company... Well, a small group of people who wants to know more about these things. They are the same people who organized this seminar... Mexico is filled with things that cannot be understood because we don't have the subtlety. We are full of things which are not feasible to find under these lines of behavior..."
The seminar ends and Castaneda steps down from the platform into a crowd wishing to approach him. He only signs one book. A young man asks him: 'Nagual, could you sign for me an autograph with your finger?'. He extends his right wrist for Castaneda to touch him but he says no, not that, and vanishes behind a door.
© Copyright La Jornada Newspaper
Publication Date: January 30, 1996