مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

مصاحبه های کاستاندا و همراهانش

https://www.youtube.com/c/Farsheedmohammadi

مصاحبه با کاستاندا مجله ی اونو میسمو ۱۹۹۷

 

 

دریانوردی بسوی ناشناخته :مصاحبه ای با کارلوس کاستاندا

برای مجله ی اونو میسمو ،شیلی و آرژانتین ،فوریه 1997

با  دانیل تورو خیلو  ریواس

 

س:آقای کاستاندا ،برای سالها شما ناشناس مانده بودید .چه چیزی شما را مجاب کرد که این حالت اتان را تغییر دهید و آشکارا درباره ی تکنیک ها یی که از دون خوان ماتئوس به شما و سه همراهتان رسیده است  صحبت کنید؟

 

ج:آنچه  مارا وادار به انتشار کرد   این بود که لازم بود ایده دون خوان واضح شود از آنچه به ما یاد داد  .برای ما ،این وظیفه ای بود که نمی شد دیگر عقب انداخت .من و سه شاگر د دیگر او در این نتیجه گیری توافق داشتیم  که دنیایی که دون خوان به ما شناساند در میان امکانات ادراکی همه بشریت وجود دارد.ما در میان خود بحث کردیم که شیوه ی مقتضی برای پیگیری چیست .راهی را که دون خوان در برابر ما گذاشت مخفی نگهداریم؟این انتخاب قابل قبول نبود.راه دیگر این بود که افکار دون خوان را نشر دهیم .راهی بی نهایت خطرناک و خسته کننده اما تنها انتخابی که به آن باور داشتیم ، اقتدار دون خوان تمام درس هایش را آغشته کرده است.

 

س:.با در نظر گرفتن آنچه که شما از پیش بینی ناپذیری اعمال یک جنگجو گفته اید  کدام را برای این سه دهه باید تایید کنیم ،ما باید انتظار داشته باشیم که در این دوره ی همگانی شما بخواهید تا آخر بروید ؟تا کی؟

 

ج:برای ما راهی نیست که یک موضوع دنیوی را به انجام برسانیم .ما بر مبنای عهدی که دون خوان برابرمان گذاشت، زندگی می کنیم وهرگز از آن منحرف نمی شویم .دون خوان برای ما مثال ترسناکی از مردی است که بر مبنای آنچه که  میگفت زندگی می کرد.و من آنرا مثال ترسناک نامیدم چرا که سخت ترین چیز برای تقلید کردن است.که به یکپارچه گی سنگ باشی و در عین حال برای روبرو شدن با هر چیزی سیال بمانی .این راهی بود که دون خوان در آن زیست.درمیان این تعهد ها ،تنها چیزی که می توان بود ، واسطه ای بی عیب و نقص است.فرد در شطرنج کمدی ، بازیگر نیست، او تنها سربازی در صفحه ی شطرنج است.آنچه که  برای همه چیز تصمیم می گیرد، نیروی آگاهی غیر شخصی است که ساحران به آن قصد و یا روح می گویند.   ،

 

س:تا آنجا که من می دانم ،مردم شناسی رسمی، همینطور بقول معروف مدافعان فرهنگ پیشا کلمبی  در آمریکا ،اعتبار کار های شما را مردود دانسته اند .باور دارند که کار شما صرفن ساخته ی استعداد ادبی  اتان است که بهرحال، بطور استثنایی تا امروز دوام آورده است .عده ی دیگری هم هستند که شما را متهم میکنند به اینکه  استاندارد دو گانه داری چرا که بطور فرضی سبک زندگی ات و  فعالیت هایت با آنچه  که اکثریت از یک شمن انتظار دارند  در تضاد است.چگونه این شبهات را حل میکنی؟ ..

 

ج:سیستم شناختی انسان غربی به ما فشار می آورد که به نظریاتی که از قبل اثبات شده، اعتماد بکنیم .اساس قضاوت ما بر چیزی است که همیشه قبلن مدلل شده (از راه قیاسی)بعنوان مثال" تصور اینکه چه چیزی "رسمی"است و مردم شناسی رسمی چیست ؟"کسی که در سالن های  کنفرانس دانشگاه درس می دهد؟رفتار یک شمن چگونه است؟پر بر روی سرش میگذارد و برای روح می رقصد؟برای سی سال مردم کاستاندا را متهم می کنند که شخصیت های ادبی از خود ساخته تنها  به این دلیل که آنچه من برایشان گزارش کرده ام با پیش پنداشت مردمشناسی ای که در سالن های کنفرانس دانشگاه ها و یا در محیط کار مردمشناسانه  بدست آمده  توافق ندارد .بهرحال آنچه که دون خوان به من نشان داد تنها در وضعیتی که  مستلزم  عمل مطلق  باشد می تواند صدق کند.در چنین شرایطی خیلی کم و یا تقریبن هیچ اعتقاد از قبل شکل گرفته ای روی نمیدهد .من هیچ وقت قادر نبوده ام که درباره ی شمنیزم طرحی را استنتاج کنم چرا که برای انجام این کار باید فرد عضوی فعال از دنیای شمنیزم باشد.برای یک دانشمند علوم اجتماعی  ،بگذارید بگوییم بطور مثال یک جامعه شناس ،برایش خیلی خیلی ساده است که به یک نتیجه گیری جامعه شناختی بر مبنای موضوعات مرتبط با دنیای غرب  برسد.چرا که این جامعه شناس یک عضو فعال  دنیای غرب است.اما چگونه یک مردمشناس که حداکثر دوسال را صرف مطالعه ی فرهنگ های دیگر کرده می تواند به یک نتیجه گیری قابل اعتنا درباره اشان برسد؟ آدم به یک عمر زندگی نیاز دارد تا بتواند دردنیای فرهنگ ها عضویت بیابد.من بیش از سی سال است که در دنیای شناختی شمن ها ی  مکزیک کهن کار می کنم و صادقانه باور ندارم در این دنیا عضو یتی را بدست آورده ام که به من اجازه بدهد پیشنهادی به آنها بدهم و یا طرح نتایج کنم .من درباره ی این موضوع  با مردمانی از نظام های مختلف به بحث نشسته ام و بنظر رسیده که آنها همواره با این مقدماتی که من ارائه کرده ام موافق بوده اند.اما بعد آنها برگشته اند و تمام چیزهایی را که درباره اش توافق کرده بودند فراموش کرده اند و بدون هیچ نگرانی  از امکان یک اشتباه نا معقول در نتایج اشان ،به پافشاری بر سنت های رسمی آکادمیک  ادامه داده اند  .نظام شناختی ما بنظر تزلزل ناپذیر می رسد..  . ...   

 

س:هدف شما از اینکه نمی گذارید که از شما عکس گرفته شود چیست ،صدای ضبط شده اتان و یا مشخصات شخصی اتان شناسایی  شود؟آیا این میتواند که بر انجام کارهای روحانی اتان موثر باشدو اگر ممکن است چگونه؟آیا فکر نمی کنید که بعنوان روشی برای تقویت اینکه واقعن میشود  راهی را  که شما نشان می دهید دنبال کرد این (عکس و صدای شما)برای بعضی از جویندگان صادق شما که می خواهند بدانند که واقعن کی هستید مفید باشد، ؟ ،

 

ج:سه شاگرد دیگر دون خوان و خودم این دستور العمل  ارجاع نشدن  به عکس ها و مشخصات شخصی را دنبال میکنیم .برای یک شمن مانند دون خوان ،هدف اصلی از ندادن اطلاعات شخصی بسیار ساده است ،این دستورالعملی برای کنار گذاشتن آنچه که او تاریخچه ی  شخصی می نامید بود.برای خلاصی  از "خودم"که  کاری بی نهایت دشوار و آزار دهنده است. آنچه که شمن هایی چون دون خوان بدنبال اش هستند حالتی از سیالیت است که درآن من شخصی به حساب نمی آید.او باور داشت که این نبود عکس و صدای ضبط شده و اطلاعات شخصی  بهرکسی که وارد این سطح شود هرچند بطور ناخودآگاه  تاثیر مثبتی دارد .ما بطور بی پایانی به استفاده ی از عکس؛ضبط صوت و اطلاعات شخصی  خو گرفته ایم  که همه اشان از تصور اهمیت فردی سرچشمه می گیرد.او میگفت بهتر است که هیچ چیزی درباره ی یک شمن دانسته نشود.در این شیوه ،بجای اینکه با یک فرد روبرو شویم ،آدم با یک ایده که می تواند پایدار باشد روبرو میشود.متضاد با آنچه که در زندگی  دنیای روزمره روی می دهد.که درآن ما تنها با مردمی رودررو میشویم که بیشمار مشکلات روحی روانی دارند اما هیچ ایده ای ندارند ،همه این مردم لبالب پر هستند از "من،من ، من." . 

 

س: دنبال کنندگان اتان چگونه  شهرت و سازمان های تبلیغاتی که ازجهت  ادبی  دانش شما و همراهانتان را محاصره کرده اند توجیه کنند؟رابطه حقیقی شما با کمپانی کلیر گرین و دیگر کمپانی ها (لوگان پروداکشن و تولتک آرتیست)چیست؟من درباره ی  واسطه های تبلیغاتی حرف می زنم.

 

ج:دراین نقطه از کارم به افرادی نیاز دارم که بتوانند من را برمبنای انتشار افکار دون خوان ارائه دهند.کلیر گرین بنگاهی است که قرابت زیادی با کار ما دارد،همانگونه که لوگان پروداکشن و تولتک آرتیست.تصور نشر آموزه های دون خوان در دنیای مدرن دلالت بر استفاده از تبلیغات و رسانه ی هنری دارد که در دسترس شخص من نیست.چون بنگاههای کلیر گرین و تولتک آرتیست و لوگان پروداکشن با تفکرات دون خوان قرابت دارند این توانایی  را  هم دارند که معنای انتشار را آنگونه که من میخواهم انتشار دهند.

همیشه یک تمایل  در بنگاه های غیر شخصی وجود دارد که بر آنچه که به آنها  ارائه می شود  تسلط یافته و تغییرش دهند و موافق با ایدئو لوژی خودشان تغییرش دهند  .که این مشکل در  تمایل صادقانه ی این سه  بنگاه نبوده  والا هرچه که دون خوان گفته بود تا الان به چیز دیگری تبدیل شده بود.   .  

 

س:تعداد زیادی از افراد هستند که بنوعی خودشان را به شما چسبانده اند تا به چشم مردم بیایند.نظر شما درباره ی کارهای ویکتورسانچزکه تعلیمات شما را سازماندهی و تفسیر می کند تا تئوری خودش را شرح دهد چیست؟ و  ادعای "کن ایگل فذر"که او از طرف دون خوان بعنوان مرید برگزیده شده و دون خوان تنها بخاطر او  بازگشته است؟... .

           (Ken Eagle Feather)(Victor Sanchez)

 

ج:واقعن افرادی هستند که خودشانرا شاگرد من و یا دون خوان می نامند ،افرادی که من هرگز ندید م اشان و می توانم اطمینان دهم که دون خوان آنها را هرگز ملاقات نکرده است.دون خوان بشدت علاقمند بود که دودمان شمن هایش را جاودان کند .او چهار شاگرد داشت که تا امروز باقیمانده اند .او تعداد دیگری مرید داشت که با خودش رفته اند.او علاقه ای به آموختن دانش اش نداشت او به مریدانش آموزش داد تا این دودمان ادامه یابد به دلیل اینکه در عمل نمی توانستند به دودمان دون خوان ادامه دهند،چهار شاگردش مجبور شده اند که افکار او را انتشار دهند.تصور کلی معلمی که دانش  اش را آموزش میدهد بخشی از نظام شناختی ماست اما این بخشی از نظام شناختی شمن های مکزیک باستان  نیست.درس دادن برای آنها پوچ بود.انتقال دانش به کسی که میرود تا دودمان آنها را جاودان سازد مقوله ی دیگری است.در عمل اشخاصی هستند که در استفاده از نام من یا دون خوان اصرار دارند  تنها به این دلیل ساده  که ترفند  آسانی  برای سود رساندن به خودشان  بدون زحمت زیاد است. . .

 

س:اجازه دهید که  مفهوم معنویت را آگاه بودن ازسطحی از هوشیاری در نظر بگیریم که در آن بشریت توانایی کامل در کنترل پتانسیل های گونه  را دارد چیزی که وضعیت ساده ی حیوانی را از راه تلاش سخت ذهنی ،اخلاقی و روانی به اعلی  میرساند.آیا شما با این ادعا موافقید؟چگونه دنیای دون خوان با این زمینه جمع می شود؟

 

ج:برای دون خوان بعنوان یک شمن عملگرا و بشدت خردورز ،معنویت یک خیالپردازیه تو خالی بود ،ادعایی بدون اساس که باور داریم خیلی زیباست چرا که با معانی ادبی و تجلیات شاعرانه پوشیده شده اما  هیچگاه جلوتر از آن نمی رود.شمن هایی چون دون خوان اصولن عملگرا هستند.برای آنها تنها دنیایی یغماگر که بینش یا آگاهی تولید شده از حیات و مرگ در مبارزه اند وجود داشت. او خودش را دریانورد دریای  بی کرانگی می دانست و می گفت که برای سیر در ناشناخته آنگونه که یک شمن انجام می دهد فرد نیاز دارد تا بی اندازه پراگماتیست(مکتب فلسفی اصالت عمل)،بی  حدو حصر هوشیار وصاحب جراتی فولادین باشد. نظر به تمام اینها ،دون خوان باور داشت که معنویت بسادگی توصیفی از چیزی ناممکن برای رسیدن بدرون  الگوهای دنیای زندگی روزمره است و یک راه واقعی برای عمل نیست...  ..

 

 س:شما به فعالیت ادبی اتان اشاره کردید همینطورفعالیت ادبی  تایشا آبلار و فلوریندا دانر گرا که نتیجه ی دستورالعمل دون خوان است.منظوراز این چیست؟

 

ج:دلیل نوشتن این کتاب ها را دون خوان داده بود.او ادعا داشت که حتی اگر کسی نویسنده نباشد هنوز میتواند بنویسد.امانوشتن  از شکل فعالیت ادبی به فعالیت شمنی تغییر شکل داد.آنچه برای موضوع و پیشرفت کتاب تصمیم میگیرد نه ذهن نویسنده بلکه نیرویی است که شمن ها بنیان هستی درنظر می گیرند . همانچه که قصد می نامندش. این قصد است که برای محصول شمن تصمیم می گیرد.چه این محصول ادبی باشد و یا از انواع دیگر .بر مبنای دون خوان یک کارآموز شمنیزم مکلف است و متعهد که خودش را با تمام اطلاعات در دسترس  اشباع کند .کارشمن ها کاملن آگاه کردن خودشان  درباره ی هر چیز ممکنی در رابطه با عنوان مورد علاقه اشان است. عملکرد شمن گرایانه شامل تسلیم کردن تمام توجه در جهتی که خط سیر اطلاعات میرود است.دون خوان می گفت "کسی که ایده هایی را که از چنین چشمه ای سرچشمه میگیرد مرتب می کند شمن نیست بلکه قصد است..شمن تنها یک مجری بی عیب و نقص است."برای دون خوان نوشتن چالشی شمن گرایانه بود نه یک شغل ادبی. .  ..

 

س:اگر به من  اجازه میدهید که اینرا ادعا کنم ،کار ادبی شما معنایی را ارائه میدهد که بسیار با فنون فلسفی شرقی خویشاوندی دارد ،اما در تناقض با آنچه که بطور عام  درباره ی فرهنگ بومی مکزیک میدانیم است.شباهت ها و تفاوت های بین یکی با دیگری چیست؟

 

ج:من کوچکترین تصوری ندارم .من درباره هیچکدام از این دو آموزش ندیده ام .کار من یک گزارش پدیدارشناسانه  از دنیای شناختی  ای که دون خوان ماتئوس به من معرفی کرد است.از منظری پدیدار شناسی با یک شیوه ی فیلسوفانه ،  ممکن نیست چرا که نمیشود  که ادعایی دررابطه با پدیده ای بطور موشکافانه کرد. دنیای دون خوان ماتئوس بسیار وسیع بود،بسیار رازآلود و متناقض  که برای  استفاده دریک شرح و تفسیر خطی مناسب نبود.حداکثر کاری که یکنفر می توانست بکند وصف آن بود و این خود تلاش والایی است.

 

س:می پندارم که فنون دون خوان بخشی از ادبیات رمزآلود شده است ،نظر شما در رابطه با دیگر فنون دراین رده مانند فلسفه ی ماسونی ،روسی کروسیانیسم ،هرمتی سیزم و نظام هایی مانند کابالا ،تاروت و اختر بینی وقتی که با  ناوالیسم مقایسه اشان می کنید چیست؟آیا هیچگاه با آنان برخورد نکرده اید یا رابطه ای را با هیچکدام از اینها یا مریدانشان  ادامه داده اید؟

 

ج:بار دیگر من کوچکترین ایده ای درباره اینکه قضیه چیست یا عقیده ای یا موضوعی درباره ی این نظام ها

ندارم دون خوان مسئله ای را درباره سیر در ناشناخته به ما ارائه داد که این تمام توان دردسترس مارا گرفت.

 

س:آیا بعضی از زمینه های کاری شما مانند نقطه ی پیوندگاه ،رشته های انرژی که کیهان را آراسته اند،دنیای مجودات غیر ارگانیک ،قصد ،کمین و شکار و رویابینی،در دانش غربی همانند هایی دارند؟برای مثال مردمانی هستند که دیدن انسان بصورت تخم مرغ نورانی را جلوه ای از آئورا(هاله ی انرژی)درنظر می گیرند.

 

ج:تا آنجا که من می دانم بنظر نمی رسد که هیچ چیزی از آنچه دون خوان به ما آموخت معادلی در دانش غربی داشته باشد.یکبار زمانی که دون خوان هنوز اینجا بود ،من تمام سال بدنبال گورو ها ،اساتید و مردان معرفت میگشتم تا به من مختصری که از کاری که میکنند نشان دهند .من می خواستم بدانم که چیزی در دنیای امروز شبیه آنچه دون خوان گفته و من انجام داده ام وجود دارد .منابع من بسیار محدود بود و آنها مرا تنها به دیدار اساتید مسلمی  بردند که ملیون ها دنباله رو داشتند و متاسفانه من نتوانستم هیچ مشابهتی  بیابم .

 

س:با تمرکز خاص بر کار ادبی شما ،خوانندگانتان کارلوس کاستاندای متفاوتی را می یابند.ما نخست یک دانشگاهی غربی  تا حدی ناکامل را می یابیم ،که همیشه در قدرت سرخپوستان پیری چون دون خوان و دون خنارو گیج شده است(عموماً در تکنیک های دون خوان ،حقیقتی دیگر،سفر به ایختلان،افسانه های قدرت،و دومین حلقه ی قدرت)بعد ما کارآموز متبحری در شمنیزم را می بینیم (درهدیه عقاب ،آتش درون،قدرت سکوت،و مخصوصن در هنر رویا دیدن)اگر با این ادعا موافق هستید کی و چگونه درشما  یکی متوقف شد و دیگری آمد؟ 

 

ج:من خودم را یک شمن ،یا یک استاد و یا یک شاگرد پیشرفته ی شمنیزم درنظر نمیگیرم و همینطور خودم را یک مردمشناس و یا دانشجوی علوم اجتماعی دنیای غرب هم نمی دانم .تمام آنچه من ارائه داده ام توصیفات یک پدیده بوده که امکان ندارد تحت شرایط دانش خطی دنیای غرب تشخیص داده شود .من هیچوقت نتوانستم آنچه که دون خوان به من یاد داد را برحسب  علت و معلول  توضیح دهم.راهی نبود که پیش بینی کنم که می خواهد چه بگوید و چه اتفاقی می خواهد بیوفتد.در چنین شرایطی گذر از یک سطح به سطح دیگر غیر عینی است و چیزی دقیق،یا عمدی ویا ساخته ی ذکاوت نیست.

 

س:آدم ممکن است بعضی از فصل های کار ادبی تورا برای ذهن غربی واقعاً باورنکردنی بیابد.چگونه فردی که این راه را آغاز نکرده میتواند صحت اینکه تمام این واقعیت های مجزا واقعی هستند را آنگونه که شما مدعی هستید تایید کند؟

 

ج:او میتواند با بکار گرفتن تمام بدن اش بجای تنها قوای عقلانی اش اینرا بسادگی تایید کند..فرد نمی تواند روشنفکرانه وارد دنیای دون خوان شود. مانند یک علاقمند ساده بسرعت جستجو کند و دانشی زودگذر بدست آورد.نه در دنیای دون خوان  هم نیمشود همه چیز تایید مطلق شود .تنها کار که می توانیم بکنیم این است که به سطحی از افزایش آگاهی برسیم که به ما اجازه دهد که دنیای اطرافمان را بشیوه ای فراگیرتر ادراک کنیم .به بیانی دیگر هدف شمنیزم دون خوان شکستن پارامتر های تاریخی و امروزین ادراک و رسیدن به ناشناخته است.به این دلیل است که او خودرا دریانورد بیکرانگی می خواند.او مدعی بود که بی کرانگی در زیر پارامتر های ادراک روزانه خوابیده است.شکستن این پارامتر ها هدف او از زندگی بود.چراکه او شمنی خارق العاده بود، او همین خواسته را در ما چهارنفر القا کرد . به ما فشار آورد که هوشیاری را ارتقا دهیم و موضوع شکستن حصارهای تاریخی ادراک را مجسم کنیم .

 

س:شما ادعا می کنید که خصوصیت اساسی بشریت این است که شاهدان باشند.شما حرکت پیوندگاه را بعنوان لازمه ی ادراک مستقیم انرژی بشمار می آورید.این چگونه می تواند برای انسان قرن بیست یکم مفید باشد؟برمبنای موضوعی که قبلن شرح دادید چگونه دستیابی به این هدف به پیشرفت روحانی فرد کمک می کند؟

 

ج:شمنی مانند دون خوان مدعی بود که همه بشریت توانایی بالقوه ی دیدن مستقیم انرژی را که در جهان جاری است دارند .آنها باور دارند که پیوندگاه آنگونه که  آنها می نامیدند، نقطه ای  در کل کره ی انرژی آدم است.به کلامی دیگر وقتی یک شمن مردی را بعنوان انرژی جاری در کیهان ادراک می کند او یک گوی درخشان می بیند .دراین گوی درخشان شمن نقطه ای نورانی تر در بالای لبه های شانه را می تواند تشخیص دهد تقریبن باندازه ی یک بازو در پشت اشان.شمن ها مدعی اند که ادراک دراین نقطه تدوین می شود ،که انرژی ای که در دنیا جریان دارد در این نقطه به داده های حسی مبدل میشود ،و اینکه داده های حسی بعدن تفسیر شده و بعنوان نتیجه ی دنیای روزمره داده میشود.شمن ها مدعی اند که ما یاد گرفته ایم که تفسیر کنیم و بنابراین یاد گرفته ایم که ادراک کنیم.ارزش عملی ادراک مستقیم  انرژی جاری در کیهان برای انسان قرن بیست یکم و انسان قرن یکم برابر است .به او اجازه می دهد که محدوده ی ادراک اش را وسیع کند و این افزایش را در قلمرو خودش استفاده کند .دون خوان می گفت دیدن مستقیم عجایب نظم و آشوب کیهان خواسته ی شگفت انگیزی است.  

 

س:اخیرا شما سیستم بدنی ای بنام تیسگریتی را ارائه دادید.می توانید شرح دهید که این دقیقن چیست؟هدف اش چه می باشد؟ فردی که تمرینش می کند ،چه سود معنوی ای شخصن بدست می آورد؟

 

ج:برمبنای آنچه که دون خوان ماتئوس به ما یاد داد،شمن هایی که در مکزیک کهن میزیستند یکسری از حرکات را کشف کردند که وقتی  با بدن انجام شوند، چنان قدرت فیزیکی و ذهنی ای بدست  می دهند که تصمیم گرفتند آنها را گذرگاه های جادویی بنامند.دون خوان به ما گفت که از راه حرکات جادویی اشان این شمن ها آگاهی اشانرا به سطحی افزایش دادند که به آنها اجازه داد شاهکارهای باورنکردنی ادراک را بانجام برسانند.از میان نسل ها ،حرکات جادویی تنها به کارورزان شمنیزم آموزش داده شد.حرکات در نهایت اختفا و  با شعائر پیچیده  پوشیده شده بود .این روشی است که دون خوان یادشان گرفت و راهی که به چهار کارآموزش آنها را یاد داد.تلاش ما این بود که آموزش چنین حرکاتی را به هرکسی که میخواهد آنها را یاد بگیرد ،گسترش دهیم .ما آنها را تنسگریتی نامیدیم وآنها را از حرکات اختصاص یافته به هرکدام از چهار شاگرد دون خوان به حرکاتی عمومی مناسب برا ی همگان تغییر دادیم.تمرین تنسگریتی به تنهایی و یا در گروه ها تندرستی؛سرزندگی،جوانی و احساس عمومی از خوشی  را افزایش می دهد.دون خوان میگفت که تمرین حرکات جادویی در جمع آوری انرژی مورد نیاز برای افزایش هوشیاری و گسترش پارامتر های ادراکی کمک می کند.   .. 

 

س:گذشته از سه همراهتان افرادی که در سمینارهای شما حضور داشتند با دیگر اشخاص چون چامکول ها ،ردیابان انرژی،عنصر ها،بلو اسکات برخورد میکنند؛ اینها که هستند؟آیا اینها نسل جدیدی از بینندگان اند که شما راهنمایی اشان می کنید؟ اگر که موضوع این است ،چگونه کسی میتواند بخشی از این گروه  کارورزان شود؟

 

ج:هرکدام از این افراد موجودیتی تعریف شده دارند که دون خوان ماتئوس بعنوان کارگردان سیره ی خود از ما خواست که منتظرشان بمانیم .او رسیدن هر کدام از آنها را بعنوان جز لاینفک  یک الهام پیش بینی کرده بود.از آنجا که سیره ی دون خوان بدلیل صورتبندی انرژی چهار شاگردش نمی توانست ادامه یابد  ،هدف آنها به اینکه سیره را با یک بست طلایی در صورت امکان جاودانه ببندند تغییر کرد.ما در جایگاهی نیستیم که چنین دستور العملی را تغییر دهیم. ما نه میتوانیم بدنبال بگردیم و نه کارورزان یا اعضای فعالی را در الهام دون خوان   بپذیریم .  

تنها کاری که میتوانیم بکنیم تسلیم شدن به نقشه ی قصد است.در عمل حرکات جادویی برای نسل ها خیلی ها را از چنین حسدی محافظت کرده و الان آموخته شده و دلیلی است بر اینکه یک نفر میتواند ،براستی،در یک روش غیر مستقیم ،بخشی از این منظر جدید از میان تمرین تنسگریتی و دنبال کردن خصوصیات راه جنگجویان  شود...

 

 س: در خوانندگان بی کرانگی شما واژه ی دریانوردی را بعنوان کاری که ساحران می کنند استفاده کرده اید.آیا می خواهید که بادبان برافرازید و بزودی به سفر نهایی بروید؟آیا این سلسله  ی جنگجویان تولتک ونگاهبانان این دانش  با شما به آخر می رسد؟

 

  ج:بله این درست است سیره ی دون خوان با ما به پایان میرسد.

 

س:این پرسشی است که اغلب از خودم میپرسم ،آیا این راه جنگجویان مانند نظامات دیگر شامل زوج ها برای کارهای معنوی میشود؟

 

ج:راه جنگجویان شامل همه چیز و همه کس میشود.میتوانند همه یک خانواده جنگجویان بی عیب ونقص باشند.مشکل  در عمل ترسناک روابط خصوصی بر مبنای سرمایه گذاری عاطفی خوابیده است، و اینکه در زمانی که کارورز واقعن تمرین میکند، آنچه او یاد میگیرد رابطه را  فرو ریزاند .در دنیای روزمره سرمایه گذاری عاطفی بطور طبیعی آزموده نمیشود و ما یک عمر آزگار منتظر جبران و تلافی میمانیم .دون خوان میگفت من یک سرمایه گذار سخت گیر بودم  و این راه من در زندگی کردن بود. احساسی که بسادگی میتوان بصورت " من تنها میدهم درصورتیکه دیگران به من بدهند" توصیف اش کرد.

 

س:چه آرزوهای پیشرفتی  دردسترس کسی میباشد که میخواهد بر مبنای دانشی که در کتاب های شما منتشر شده است کار معنوی کند ؟ به کسانی که می خواهند فنون دون خوان را خودشان تمرین کنند چه پیشنهاد می کنید؟

 

ج:اگر قصد یک قصد بی عیب ونقص باشدراهی نیست که محدودیتی قائل شد ، برای آنچه که کسی به تنهایی  میتواند انجام بدهد.درس های دون خوان

روحانی نیست .من اینرا تکرار میکنم چون که در پرسش مدام به سطح می آید .تصور معنویت با دیسیپلین آهنین یک جنگجو سازگار نیست .مهمترین چیز برای شمنی چون دون خوان تصور عملگرایی است.وقتی من ملاقات اش کردم باور داشتم که مرد عملگرایی هستم. یک عالم علوم اجتماعی مملو از واقع بینی و عملگرایی.او ظاهر سازی مرا از هم فروریخت و باعث شد ببینم بعنوان یک مرد غربی که نه معنوی هستم و نه عملگرا.شروع بدانستن این کردم که تنها لغت معنویت را  در تضاد با وجهه مادی و مزدورانه ی دنیای زندگی روزمره تکرار میکنم ،من میخواستم تا از مرکانتیسم (مکتب موازنه ی تجاری)زندگی روزانه رها شوم و اشتیاق ام به انجام این کار را معنویت می نامیدم.فهمیدم که دون خوان راست میگفت وقتی مدعی بود که من برای یک سرانجام آمده ام :شرح دادن آنچه درنظرم معنوی است .من نمی دانستم که درباره ی چه حرف می زنم.آنچه می گویم ممکن است گستاخانه بگوش بیاید، اما راه دیگری برای گفتن اش وجود ندارد.آنچه که شمنی چون دون خوان می خواست، افزایش آگاهی بود همین.توانایی برای درک تمام امکانات ادراک بشری ،این اشاره به تکلیف عظیمی دارد و یک عزم نرمش ناپذیر.که نمیشود با معنویت دنیای غربی جایگزین اش کرد.  

 

س:آیا چیزی هست که بخواهی برای مردم آمریکای جنوبی  بخصوص شیلی شرح دهی؟آیا نمی خواهی بغیر از جواب هایی که به پرسش های ما دادی، چیزی اضافه کنی؟

 

ج:من چیزی ندارم که اضافه کنم .همه بشریت در یک سطح  هستند.در اوایل کارآموزیم با دون خوان ماتئوس، تلاش داشت که به من نشان دهد که انسان معمولی در چه شرایطی است .من بعنوان یک انسان اهل آمریکای جنوبی بطور روشنفکرانه خیلی درگیر تصور اصلاحات اجتماعی بودم .یک روز از دون خوان پرسشی کردم که می اندیشیدم سئوال کشنده ای است:چرا در مقابل وضعیت دهشتناک همتایان سرخپوست یاکی ات در سونورا  ساکن ماند ه ای؟من میدانستم که درصدی از جمعیت یاکی ها از سل رنج می برند و بدلیل وضعیت اقتصادی نمی توانند درمان شوند .دون خوان گفت بله این خیلی مورد غم انگیزی است، اما تو میبینی وضعیت تو هم غم انگیز است و اگر باور داری که در شرایط بهتری از سرخپوستان یاکی هستی اشتباه می کنی.در کل وضعیت انسانی در شرایط ترسناکی از اغتشاش است هیچکسی از دیگری بهتر نیست.ما همه موجوداتی هستیم که داریم می میریم و جز اعتراف به آن گریزی نیست.این نکته دیگری از عملگرایی شمن هاست:آگاه شدن از اینکه ما موجوداتی هستیم که می میریم .آنها میگویند وقتی ما بمیریم همه چیزبه یک میزان  تعالی میابد..    .  .

 

 

    

* Translated from Spanish. Reprinted here with permission from Uno Mismo.

Copyright 1997-2005 Laugan Productions.

مصاحبه فلوریندا دانر گراو با برایان اس کوهن ۱۹۹۲

 

Year 1992

در رویا بودن

مقدمه ای بر جادوگری تولتکی

مصاحبه ای با فلوریندا دانر

توسط برایان  اس کوهن

 

عصرگاه در کافی شاپی در توسان،یک خانم شاد و شنگول با مدل موی عجیب پشت پیشخوان نشست و همبرگری سفارش داد.برای اذیت کردن آشپز،که به دوست سرخپوست او توجه نکرده بود با زیرکی سوسک مرده ای را بر روی گوشت قرار داد و با نفرت فریاد زد.آشپز ظرف غذا را برداشت و نگاه موشکافانه ای به زن کردو گفت   یا این سوسک از سقف افتاده نگاهی به او کرد ،یا اینکه از کلاه گیس او. قبل از اینکه زن بتواند جواب دهد او غذای دیگری را پیشنهاد داد و از رستوران تعریف کرد و زن با فروتنی مشغول لذت بردن از استیک و سیب زمینی کبابی شد اما وقتی به خوردن سالاد رسید دید که عنکبوت بزرگی دارد روی کاهو خودش را بالا میکشد به بالا که نگاه کرد دید آشپز لبخند معنی داری دارد به او میزند و برایش دست تکان میدهد . خیلی اوقات صحنه هایی اینچنین در جامعه ای که فرهنگ های مختلف برای مقبولیت و کنترل  با هم رقابت دارند روی میدهد. بهرحال برخلاف تصور این پرده آنچنان هم که بنظر میرسد درست نیست این صحنه ی معارفه به دنیایی است که بطور معمول آنرا درک نمیکنیم ،دنیایی موازی که ساکنانی دارد از بروخو های که از ساحران ماقبل اسپانیایی های فاتح در دره اواحاکا  نشاُت میگیرند.میدانید که آشپز جو کورتز نامیده میشود که همراهانش او را بنام کارلوس کاستاندا میشناسند. دوست زن هم دون خوان ماتئوس است. آشناییه فلوریندا به این دنیا که ما از ادراکمان پاکش کرده ایم دنیایی که بوسیله  قاعده وبرداشت اجتماعی پوشیده شده است ،از چشم ما رانده و فراموش شده ،موضوع سومین کتاب اوست. در رویا بودن از نشر هارپر سانفرانسیسکو 1991. در این کتاب او نقل میکند که چگونه تمام فرضیات او درباره ی فضا،زمان،واقعیت، زنانگی بوسیله گروهی که در محدوده ی بین خواب و بیداری ساکن بودند و  عمل میکردند شکسته شد.غرق شده در این دنیا در اثر انرژیه دون خوان ،کاستاندا و زنان گروه اشان ،تجربیات فلوریندا  ادراکی واضح هرچند در هم آمیخته از تواناییه انسان و انرژی است. بهرحال تجربه ی او خالی از رنج نیست چرا که او میبایست همه باور ها و دانش اش را به دنیایی که اندکی قادر بدیدن اش هستند منتقل میکرد.من این شانس را دارم تا با فلوریندا درباره بیست و اندی سال که همراه دون خوان و کاستاندا ست صحبت کنم و دانستن اینکه سود زیادی در درک آنچه که معمولن از آن چشم میپوشیم هست  ساده بود . فلوریندا سرزنده و پر انرژی است و همانقدر با او صحبت کردن درباره ی دنیا های موازی ساده است که صحبت درباره سرگرمی اوقات بیکاری اش که سینما رفتن است. 

 

     خودت را چگونه معرفی میکنی و این روزها چه میکنی؟

 

       فلوریندا دانر: من مردم شناسی هستم که دیگر کار مردم شناسی نمیکنم ،و به درمان های غیر غربی علاقمند هستم .کار من با سرخپوستان یانومامو در آمریکای جنوبی  موضوع کتاب اول من بود"شابونو". مطالعه ی دیگر من درباره ی  یک درمانگر در جنوب ونزوئلا بود که همزمان بود با زمانیکه تازه به دنیای دون خوان وارد شده بودم و تمایل داشتم که آنرا ادامه دهم. من دیگر درگیر تحقیقات آکادمیک نیستم.  آنچه الان تلاش میکنم که به همراه دیگر افرادی که درگیر همین جستجو هستند انجام دهم ،اینست که در راه دون خوان کار و زندگی کنم. راهی که او به ما یاد داد و در میان تمام دنیاهایی که او و گروهش برما گشودند.

 

      یک عمل قابل مشاهده در ساحری چیست یا در کجاست؟

 فلوریندا: ساحران علاقمند  به تواناییه ذاتی در دیدن انرژی هستند. آنها دانش اشانرا بعنوان پیگیریه این توانایی در دیدن ذات اشیا معرفی میکنند. کاری که یک نفر بطور نرمال  در زندگی روزانه  انجام میدهد اینست که دنیا را بعنوان یک چیز شناخته ادراک کند و تنها آنرا تجدید اعتبار کند .ظاهراً کار جامعه این است که یک ایده ی قیاسی در فکر کردن به فرد بدهد و بهمین دلیل هیچ تجربه ای واقعن  جدید نیست .مردم کودکانشان را  با کلک و تقلب مجبور میکنند که بهمان طریقی که خود دریافت و ادراک میکنند ، ادراک کنند و وقتی آنان اینکار را بدرستی انجام دادند بچه هایشان واجد شرایط عضویت در گروه میشوند .

 

     وقتی قادر به دیدن انرژی در محیط اطرافت میشوی با این دانش وتوانایی  چه میکنی ؟

فلوریندا: بعضی از مردم در آنچه می بینند محدود میشوند آنچه ساحران همینطور من میخواهیم این است که محدودیت ها را رد کنیم ،معیار های ادراک عادی را گسترش دهیم.نه تنها ساحران انرژی را  بطور مستقیم میبینند بلکه آنرا بگونه ای متفاوت از آنچه که بیشتر مردم تفسیر میکنند شرح میدهند . تمام دیدگاه ما از اینکه توانایی هایمان بعنوان انسان چیست،تغییر می کند. انتخاب های فرد بسیار محدود است چرا که بوسیله نظم اجتماعی تعیین شده است. جامعه انتخاب ها را تعیین میکند و فردیت بقیه اش را انجام میدهد چرا که آن انتخاب ها هستند که تنها در دسترس میباشند.بنظر میرسد که  فرد تنها منبع ممکناتی است که از میان این محدودیت ها آمده است. ساحرها میگویند:تمرکز بردنیای روزمره در این است که در میان موانع ادراکی ای که جامعه پذیرفته است بمانی . 

 

    چگونه برای آموزش مردم برای  بالا بردن آگاهی تلاش میکنید؟

 

فلوریندا: چه بعنوان زن و چه بعنوان مرد ، ما آموزش میبینیم که با شیوه ی مخصوصی رفتار کنیم. اگر ما بتوانیم اینرا از حرکت باز بداریم یا حد اقل بیازماییم  خواهیم توانست که انرژی بسیاری را آزاد کنیم. این انرژی آنگاه میتواند برای رویا دیدن مصرف شود. برای دون خوان همه چیز در این خلاصه میشد که باندازه ی کافی انرژی داشته باشید. در ایالات متحده ما شرطی شده ایم که خشنودی لحظه ای داشته باشیم .ما یک فرمول فوری  میخواهیم که همین الان کارکند  . فوریت در اولین وحله  بسیار جذاب است. به زبانی  دیگر هیچ چیز آنقدر عالی نیست  که دکمه ای را فشار دهید و همه چیز در آنی  حاضر شود.

 

    پس ساحران میخواهند  که این انرژی را دوباره کانالیزه کنند؟

 

فلوریندا: نه تنها این، بلکه آنها میخواهند که موانعی که توانایی های مارا محدود کرده ، بردارند. این کاملا ممکن  است که موانع را  با ،سخت گرفتن و دقت بر "تمرین های شخصی"بشکنیم.یکی از اولین تمرینات که همه ساحران انجام میدهند، که البته من چون به آن باور نداشتم سالها انجامش نمیدادم  ،مرور دوباره  است. مرور دوباره زندگی اشان با تمام آدم هایی که ایشان کوچکترین روابط متقابلی داشته اند. آنها از حال  شروع می کنند و به طرف گذشته می روند و البته که با والدین اشان تمام می کنند.بهرحال اینها بدنبال تعبیر و تفسیر روانکاوانه نیستند .ساحران میخواهند بدانند که چگونه آنها عمل متقابل می کنند و چه نوع احساسی را بر جای می گذارند. هرچقدر که ساحران در گذشته به عقب میروند بیشتر در می فهمند که دریافت ها و عمل متقابل تکراری اشان، چقدربطور وحشتناکی ملال آور بوده که هیچ چیز خاصی در آنها پیدا  نمیشود. دون خوان می گفت که دنیای موازی در اطراف ما وجود دارد ،نیرویی که ما به آن اجازه نمیدهیم چرا که بیش از اندازه مشغول پافشاری بر آنچه که نظم اجتماعی دیکته  میکند ،هستیم .رویابینی یکی از تکنیک های اساسی درک این دنیای موازی است.آنگونه که کاستاندا می گفت این دقت دوم ، انرژی زیادی میبرد ، انرژی ای که تنها میتواند با از بین بردن ایده ی "خود "بدستش آورد. آنچه که ما بطور اساسی در رویا می خواهیم انجامش دهیم، بدست آوردن همان کنترل دنیای روزمره ،در آن است.رویا بهمان اندازه ی دنیای هر روزه امان واقعی میشود.دست آورد عظیمی است،مهیب ،در وضعیت  آنچه که  ما قادر به انجامش هستیم . ما در می یابیم که موجودات فروزان هستیم.

 

     آیا رویای واضح هم چیزی شبیه رویا بینی است؟

 

فلوریندا: کاستاندا در کتابهایش، بطور مبسوط درباره ی آنچه که ساحران نقطه ی پیوندگاه مینامند توضیح داده است"ادراک درجایی صورت میگیرد که پیوندگاه آنجا ساکن شده است ".بزرگترین دست آورد تعلیم و تربیت انسانی ما قفل کردن پیوندگاه در مکان عادی آن است . یکبار که پیوندگاه ما در آنجا استقرار پیدا کرد ادراک ما خواهد توانست که راه برود و برای تفسیر راهنمایی شود.ما اول یاد می گیریم که برمبنای  سیستم  ادراک کنیم و بعد برمبنای حواسمان .در رویا فرد بدن را بصورت تخم مرغی  درخشان می بیند.پیوندگاه به داخل حرکت می کند و دریافت های حسی دیگری را رقم می زندوادراک از رشته های انرژی ای که از درون تخم مرغ می گذرد بوجود می آید.در رویا ،قبل از آنکه فردی به خواب برود،پیوندگاه شروع به لرزیدن می کند .ساحران تلاش میکنند که جایی را که پیوندگاه خود را ثابت می کند کنترل کنند.آنها مایلند که بطور دلخواه آنرا دست کاری و استفاده کنند. فردی که در "رویای واضح دیدن" تواناست میتواند وارد رویاهای شان شود و آنرا کاملن کنترل کند واین دقیقن همان است که دون خوان می خواست انجام دهد. در خلال رویابینی رسیدن به هدف نهایی ساحری امکان پذیر است .رها سازی ادراک از قید و بند های اجتماعی  اش برای دیدن انرژی بصورت مستقیم .

 

      یکی از اختلافات اساسی تجارب  تو با  کاستاندا در استفاده و یا استفاده نکردن از دارو هاست.اشاره ای به داروها در کتاب تو وجود ندارد.

 

فلوریندا:به کاستاندا داروهای روان گردان داده شد چراکه برای او گذر از موانع ادراک بسیار دشوار بود. برای یک مرد بسیار مشکلتر است، اگر به هیچ دلیلی نباشد لا اقل به دلیل این که ایشان حامی و شکل دهنده ی تعریف ما ازواقعیت هستند. مفهوم سازی منطق  بطورانحصاری توسط مردان انجام گرفته است.  این به مردان اجازه داده است که استعداد و کمالات زنان را حقیر بشمارند.حتی بدتر ؛این به مردان اجازه داده که ویژه گی زنانه را از مفهوم سازی منطق اشان حذف کنند. زنان تربیت شده اند تا که باور کنند که تنها مردان میتوانند معقول و منسجم باشند.مردان طبیعت این دانش را تعریف کردند و همه آنچه که در آن زنانه بود را سوا کردند.اگرچه ممکن است که برزبان نرانیم ،زنان می دانند که منطق مردان به آنان تعلق ندارد.سرسپردگی ما به این واقعیت  مرد ساخته بهرحال به سفت و سختی مردان نیست .این به ما این توانایی را میدهد که در این دنیا های موازی برویم و بیاییم  یا  راحت تر با جریان برویم .اهمیت درمانگران زن در ادبیات شمنیزم و تمرینات شمنی نادیده گرفته شده است. در پزشکی غربی که حتی اشاره ای هم به نقش زنان نشده است.

 

     پس تو چه احساسی نسبت به ساحران مرد داری؟

 

فلوریندا: دون خوان ناوال گروهی متشکل از چهارده ساحر بود.کاستاندا ناوال گروه بسیار کوچک تری بود.مردان ساحر میدانند که بدون زنان ساحره هیچ نخواهند بود.دون خوان وکاستاندا بدین گونه ناوال نبودند که گویا اینان بهتر هستند ویا دانش بیشتری دارند.تنها دلیلی که آنها رهبر گروه اشان بودند آن بود که ایشان انرژی بیشتری داشتند.دون خوان می دانست که بدون زنان حتی یک اینچ زمین ندارد که رویش بایستد.در چنین رابطه ای مردان و زنان هرگز  برهم غلبه نخواهند داشت چرا که بطور انرژیتیکی میدانند که چطور تا این حد ، به هم احتیاج دارند. مردان ساحر میدانند که این زنان هستند که به آنچه آن خارج است ،دانش ، انرژی ،روح، هرآنچه که میخواهید بنامیدش  ،  بطور مستقیم متصل هستند.کتاب های کارلوس پروسه ی دیگری را بازتاب میداد ، فرآیندی که او در آن به پیش میرفت .مردان دانش را قدم به قدم می سازند . بصورت قیف به طرف دانش می روند . این فرآیند قیفی شکل مردان را از اینکه تا چه حد می توانند به دور دست برسند باز می دارد. مردان در وحله اول فرمان و ساختار میخواهند.زنان در چیزی شیرجه میروند و بعد از داخل آن فرمان را در میاورند.در زنان قیف برعکس است ، مانند دود کشی برویشان باز است که میتوانند مستقیم خود را بروی سرچشمه  بگشایند،یا بهتر بگوییم سر چشمه خود را مستقیماً برویشان میگشاید.

 

     وقتی که برای اولین بار به سمت کارلوس رفتی او بعنوان آشپز در توسان کار میکرد بعنوان کار  محول شده از طرف دون خوان  آیا توهم شغل محول شده ای داشته ای؟

 

فلوریندا: وظیفه ی من تمام کردن دانشگاه و گرفتن دکترا بود  و ادامه مطالعه.از دیدگاه ساحران بی فایده است که از آنچه دنیا قرار داده  استفاده نکرد. مسیری که ذهن منطقی پیشرفت  و کار کرده  یکی از با ارزش ترین چیزهایی است که ما داریم . برای آنکه این جانی و متجاوز  را باز داریم خیلی مهم است که هم در مرحله شهودی و هم در مرحله ی منطقی بسیار خوب آموزش دیده باشیم تا بتوانیم تنها چیزی را پس بزنیم یا درزهایش را بیابیم که آنرا بطور کامل فهمیده باشیم .من همیشه گمان میکردم که برایم مهم نیست "چرا باید درگیر فارغ التحصیلی آکادمیک شوم وقتی که نمی خواهم از آن استفاده کنم ؟ساحران به من نشان دادند که تا چه حد مهم است که همان قدر که دانش منطقی در بر دارم دانش ساحری داشته باشم .ما نمیتوانیم اینرا  پس بزنیم  ، چرا که بهترین چیزی که انسان میتواند ارایه بدهد دست آورد های فکری اش میباشد.تمام افراد این گروه درجات بالای علمی دارند ،چرا که وقتی که در تاریکی شیرجه میزنید   اگر ذهن شما تیز و آموزش دیده از دیدگاه منطقی  نباشد ، نمیتوانید معنی آنچه میابید را بسازید.

 

    حتی اگر آنچه که قرار است دانسته شود عقلانی نباشد؟

 

فلوریندا: به این خاطر که مانند یک انسان ادراک کنیم ،مجبور به عقلانیت هستیم . اگر هوشیاریه تیزی داشته باشید بسادگی از مرحله ای به مرحله ی دیگر میروید .از نظر دون خوان ، ما مردمانی منطقی هستیم و نه مردمـان منطق.این خطای ماست .ما قابلیتهای  باور نکردنی  فکری داریم که بدرستی از آنها منتفع نمیشویم چرا که ارزش اسمی آنها را در نمی یابیم.دنیای ساحران دنیای پیچیده ای است. کافی نیست که قواعدش را بطور شهودی بفهمید.فرد میبایست بطور عقلانی  آنهـارا جذب کند.برعکس آنچه که مردم  باور دارند ،ساحران کارورزان  ابهام و مراسم محرمانه نیستند ،ساحران مردمان خرد اند. آنها عشقی به ایده ها دارند. آنهـا تمدنی بی نهایت خردگرا هستند ،چرا که باور دارند تنها با پر شدن از" فهم خرد" آنها میتوانند که قوائد ساحران را بدون از دست دادن متانت و تمامیت اشان ، تجسم بخشند .این جایی است که ساحران بشدت از دیگر مردمان سوا میشوند . بیشتر مردم  بسیار کم متانت دارند و حتی کمتر از آن انسجام و تمامیت دارند.

 

    برای بیشتر مردم فهمیدن این تغییر سختی است .

 

فلوریندا: بله، چرا که کاری که ما می کنیم این است که درگیری امان با دنیا را با تغییر رفتار عادی امان در بده بستان دنیوی ،  کاهش می دهیم .میبینید ما همیشه میخواهیم بازیگر اصلی  باشیم ،همیشه می خواهیم "من" باشیم . همه داستانها هرچه که میبینیم  هرچه که درک میکنیم هرچه که میگوییم ، همیشه از میان "من " میگذرد . اگر بتوانی من را کاهش دهی ، وآنرا براستی چون شاهدی ببینی اش ، خیلی دلرباتر است . شادی ای که در تجربه ی توانایی های یک انسان است بسیار عظیم است. هر اتفاق ساده ای تبدیل به رویدادی میشود، تبدیل به داستانی میگردد. خیلی جالب است که بگذاری دیگران بازیگر اصلی باشند.

 

     این چیزی نیست که فرهنگ  غرب مایل باشد که اجازه دهد.

 

فلوریندا: البته ، اگر بخواهید اینرا تجزیه و تحلیل کنید ، تمام ایده تمدن غربی موفقیت "من " دردیدن  هرچه که فکرش را بکنی است. چیزی که هنوز ندیده ایم گرچه که  همانقدر وجود دارد ؛ بی حدو حصر است.

 

    دیدگاه تو مشابه نظر بودیسم  در مورد خود نداشتن است.

 

فلوریندا: بجز اینکه بودیسم یک سیستم است که در درون نظم اجتماعی کار می کند. ساحری در درون نظم اجتماعی کار نمی کند. برای اینکه فردی واقعن ساحر باشد باید که تقریباً از نظم اجتماع خارج شود . این بدان معنا نیست که فرد وصله ی ناجور  باشد، بلکه فرد باید خودش را بیرون بکشد . باید واقعن ببیند که از پل نگاه میکند. تلاش برای اینکه دریک صومعه بزرگ شد و یا گوشه نشین یک صحرا  ؛ بی فایده است. تنها با به چالش کشیده شدن توسط زندگیه روزمره ، با آنچه که میدانیم  ، خواهیم توانست تغییر کنیم .فشار همیشه وقتی می آید که ما نمی توانیم از دلیل جدید امان  حمایت کنیم ، دقیقن به این خاطر که تحت فشاریم. ما تنها با دنیایی که می شناسیم تحت فشار قرار میگیریم.چیزها مارا به طرق معمول به دام نمی اندازند برای بانجام رساندن این ما به انرژی محتاجیم . مهمترین چیز این است که خودمان را متقاعد کنیم که برای  دستیابی به انرژی ، اجتماعی شدن امان را عمیق تغییر دهیم .

 

    پس ساحری عمل است و نه تنها  تفکر.

 

فلوریندا: دقیقن، ساحری  توهمی نیست. انتزاعی است. ساحری راهی  تجریدی است ،  برای دوباره ساختن خودمان خارج از پارامتر هایی  که نظم اجتماعی برایمان تعریف کرده و مجاز دانسته است .

 

 

 ما درباره ارزش اجتماعیه ساحری قبلن  حرف زده ایم اما بنظر نمی رسد که بر مردم زیادی کار شما تاثیرگذاشته باشد.

 

 

فلوریندا: ما بعنوان افراد  ،  باید خودمان را تغییر دهیم  تا هرکس دیگری را بطور فرضی بشود تغییر داد.

 

و ما تنها تغییر فکری نخواهیم داشت.

 

فلوریندا:نه بطور روشنفکرانه  ما میخواهیم که خود را با این ایده آزار دهیم  که مشروطیت  فرهنگی  ما چگونه عمل میکند ،ما چطور رفتار می کنیم ، ما خواهان دانستن چه هستیم ،چه چیزی را میتوانیم حس کنیم .اما ما نمی خواهیم این تصور را بعنوان یک جایگاه سفت و سخت  عملی  داشته باشیم. به این دلیل که ما نمی خواهیم این فرهنگ را بعنوان آنچه که توان ادراک اش را داریم قبول کنیم .عملن ،ما میخواهیم همه عوض شوند اما خودمان تغییری نکنیم . بعنوان مثال جنگ در بطن جامعه ی آمریکا ؛تغییری نکرده است . آنها تنها در قدرت تغییر ایجاد می کنند  این همان چیز است در این کشور .ما فرقی نکرده ایم . یک امیدی هست که مردم دریابند که جهان از پیش تعیین شده؛ معنایی ندارد و همگان بفهمند که یک چیزی  بطور مهیبی غلط است. آنچه ما بر سر زمین آورده ایم دیگر شده و نمیشود تغییرش داد .زمین به حیاتش با ما یا بدون ما ادامه می دهد. ما به فنا محکوم نشده ایم چرا که زمین محکوم به فناست بلکه  ما نابود میشویم بخاطر عدم تمایل امان به دگرگونی. ما برای شکستن الگوهای دائمی امان ،به انرژی نیاز داریم و التزام عملی به این که میخواهیم واقعن انجام اش دهیم . دون خوان بسیار قدرتمند بود به این معنا که میتوانست پشت گردنت را بگیرد و عملن به دنیای دیگری پرتاب ات کند . اما کاستاندا متفاوت است . همه ی آنچه که  برای او مهم است التزام  فردی است . باید تصمیم خودتان باشد . او شمارا تحت تاثیر و نفوذ  قرار نمیدهد . اگر چیزی لازم است که توضیح داده شود او به شما کمک می کند اما علاقه ای ندارد که تحمیل کند یا یکی را بزور ضرب و شتم وادار کند که  دنیایی که در آن زندگی می کنیم ، رها  کند. تغییر نخست باید از درون برخیزد.

© Copyright Magical Blend Magazine

Publication Date: 1992

 

ملاقات خصوصی با کاستاندا ؛ نینا وایز ۱۹۹۶

.

 

ملاقات خصوصی با کارلوس کاستاندا(1996)

ورژن 90.70.2011

مجله سان -فوریه 1996

        بعنوان یک زندگی عادی

نینا وایز                                                                  

(نینا بازیگر شناخته شده ای است که کارش را به جستجوی رابطه ی بین هنر و روح اختصاص داده است .)

تولد چهل سالگی ام مانند یک موج جزر و مدی آمد .من مجرد بودم ،بچه هم نداشتم و زندگی ام را با درآمدی غیر ثابت بعنوان هنرمند نمایشی با گرایش آیینی می گذراندم .من شرایط لازم برای اتفاقات زندگی بزرگسالی را نداشتم یک نیم کت و میز نهارخوری و یک دست ظرف و یک تلویزیون رنگی.هرچند خودم را قانع میکردم که اینها لااقل هست چرا که به تازه گی از معشوق ام جدا شده بودم که تقریباٌ مالک تمام اسباب اثاثیه بود  و وسایل برقی ام را برای هفت سال بود که مجبور بودم استفاده  کنم ،میدانستم که اشکال کارم در این است که زندگی ام را فدای کارم کرده بودم و باندازه ی کافی بسرعت به شهرت نرسیده ام .هیچ قرارداد کتابی نداشتم ،هیچ فیلمی معامله نکرده بودم و نمایش تلویزیونی ای هم درکار نبود.من به کمک نیاز داشتم ،نقشه ای که  مرا در میانه ی عمر از شکست نجات دهد.

یکی از مهمترین محاسن ناامیدی این است که شمارا به  سمت دین می کشاند .البته معمولانه همان دینی که با آن بزرگ شده ایدچرا که اگر آن دین کارخودش را کرده بود که شما دراین شرایط نبودید.نیاز به یک جنگیری برای دفع شیاطینی  بود که سمت وزش باد نزدیک شدن تولد منرا بسته بودندو زبانهای سردشانرا به گوشم میکردند و سمفونی نارضایتی را درگوش ام مناجات میکردند.من تلاش کردم که مدیتیشن یاد بگیرم ،یک معلم بودایی ویساپانا در همسایگی ام پیدا کردم ،و شروع کردم که هر روز صبج بر روی زیفوی (نشیمن گاهی گرد با قطر حدود 60سانتی متر zafu. ) ارغوانی ام بنشینم.

یکروز بعد ازظهر دوستم مارتینا به من زنگ زد که بگوید دالای لاما می خواهد که به سانتا مونیکا بیاید تا یک دوره کالاچاکرا را شروع کند.من مارتینا را از زمانی که بعد از یکی از نمایشهایم به پشت صحنه آمده بود  می شناختم. او بعد ها یکباربه من  در یکی از پارتی های شبانه اش در پاسیفیک هایدز درحالیکه پیشخدمت ها سینی های نقره ماهی سالمون دودی و خاویار را بزور ازمیان جمعیت جوشان زیست شناسان ،ناشران ،نویسندگان و خیرین رد میکردند گفت:تصور سکس با یخچال معرکه بود".مارتینا در آرژانتین بزرگ شده بود ،جایی که برای ثروتمندان جمع کردن هنرمندان و اشراف و روشنفکران بین المللی  بدور خود ،سنت محسوب میشود.چشمان گرم قهوه ای اش ایجاد اعتماد میکرد ،گونه هایی شهوت برانگیز داشت و نواری نقره ای بر روی موهای قهوه ای اش بسته بود تا  بیشتر نشان اشان بدهد ولو اینکه برروی فرشی که با آنتیک های گرانبها تزیین شده بود راه میرفت.او واقعاٌ یک یاغی بود.درحین شامپاین خوردن  من و مارتینا هردو کشف کردیم که جستجوگر هستیم .کم کم درحال صحبت درباره ی دارما و سانسنگ و دارشان به خلوت رفتیم .

 

و حالا مارتینا در تلفن از من می پرسید که آیا میخواهی که با من به سانتامونیکا بیایی و هم اتاقی ام شوی؟

آغاز کالاچاکرا در بودیسم تبتی  یکی از سری ترین و پیشرفته ترین تمرینات است. درحین مراسم نیایشگران عهد می بندند که زندگی اشانرا به نوعدوستی اختصاص دهند و تبدیل به بودیستواز شوند.مردمانی روشن ضمیرکه بجای قدم زدن در دایره ی صورت جسمانی اشان برمبنای مرگ، به زمین باز میگردند تا به تمامیه  موجودات خدمت کنند. بطور معمول دروس آغازگری تنها به شاگردانی ارائه میشود که بر مبنای کمربند شان سالها تمرینات مقدماتی را  انجام داده اند .اما به این خاطرکه دنیا در چنین شرایط تشدید نابودی محیط زیست قرار دارد ،دالای لاما تصمیم گرفته که  پیام اش را  به هرکسی که احساس میکند می خواهد دراین فرآیند شراکت داشته باشد ارسال کند .مارتینا گفت که : بسیاری از دوستان ام بخاطر این رویداد بسوی کالیفرنیای جنوبی در حرکت اند .من بدون لحظه ای مکث دعوت مارتینا را پذیرفتم .وقتی که به هتل کلاس بالای شانگاری  با دکوراسیون هنری اش در اوشن بلوار رسیدم ،مارتینا خودش را در تخت شاهانه اش پهن کرده بود و مجله های مادر برروی شکم اش بود و جوری از جایش بلند شد که نهنگی در اقیانوس آرام برمیخیزد.او منتظر پنجمین فرزندش بعد از وقفه ای دوازده ساله بود و نیاز داشت که خودش را برای جریان نگهداری از بچه آماده کند.من درکنار او دراز کشیدم و چهل صفحه مطلب را درآوردم  که برای پنج روز فرآیند آغازگری آماده کرده بودم.

از الان تا روشن ضمیری ،من اراده ای نوعدوستانه را بوجود می آورم تا روشن ضمیر شده باشم

افکار بسیار پاکی خواهم داشت

و از مفاهیم من و برای من دوری خواهم کرد.

مارتینا من فکر نمی کنم که از این  پیروی کنم  افکار بسیار پاک دیگر چیست؟امیدوار بودم که یک مباحثه عمیق دارمایی داشته باشیم .

مهم نیست!"ما با اسموسیز(خواب هیپنوتیزمی  اسموز) اینرا بدست میاوریم .فکر نمی کنی که باید خدمات پوشک بگیرم ؟

من گفتم :حتماٌ،و به متن نامفهوم ام بازگشتم .

صبحگاه ،ما در صفی که دورتادور ساختمان کشیده شده بود منتظر بودیم تااینکه نوبت امان رسید تا سه بار دهانمان را پر از آب زعفران متبرک کنیم و بعد زهر های ذهنی و عاطفی امانرا بهمراه آب دهان  درجام پلاستیکی سفید و بزرگی تف کنیم .مارتینا غرغر کرد که میخواهم کناربکشم وچشم هایش را بادست پوشاند تا مجبور نباشد که به مایع کف آلود پر از بزاق دهانی که برنگ ادرار بود  نگاه کند.

ما تا رسیدن به سالن سه بار سجده کردیم یکی برای بودا،یکی برای آموزش دیدن و یکی برای جمعیت جویندگان .تلاش میکردم که به آدمهای مشهوری که میدیدم ،خیره نشوم. درحالیکه بدنبال جایمان در میان ازدحام سالن کنفرانس میگشتیم .

ما برروی صندلی های مخملی نشستیم و کتابچه هایمان را درآوردیم و شروع به مطالعه مراحل کردیم ،جایی که یکی از راهبان که کلاهی برسراز گل آلاله ی زرد و مرغ شانه به سر و ردایی شرابی داشت از ته گلو یک صدای چند اکتاوی را بیرون داد و دالای لاما جزئیات ساختارهایی را به تبتی تلاوت میکرد.

من از مارتینا پرسیدم که ما در صفحه چندم دفترچه هستیم ؟

او  در حالیکه از چرتش بیدار میشد گفت مهم نیست فقط نفس بکش و مدیتیت کن.

اما فکر کنم ما باید که الوهیتی را با دستانی سبزو گلی بر پیشانی درک کنیم .

او گفت" آرام باش و چشمانش را درهمان حال دوباره بست،پاهایش را کشید سرش را به صندلی تکیه داد.

اما من نمی توانم ریلکس کنم .این برایم فرصتی است  که پیام های مهمی بگیرم و درگیر پیدا کردن متن برنامه شدم.

درمیان مهر فراوان ناشی از نوروضوح خالی ازپیچیدگی  ذات وجود ،درمیان مرکزاقیانوس پیشکشی های ابرهای سامانتاباهادرا ،مانند رنگین کمانی پنج رنگی که کاملا آراسته است....

در وقت تنفس،مردم به طرف لابی هجوم بردند،جایی که مانند موهای ماندوزا شیار شیار بود تا با تلفنهای کارتی مکالمه کنند .مردانی در جین های مارک دمین و تی شرت های ایزود در بیرون سانتامانیکا سانشاین گوشی های تلفن پورتابل اشان را بگوش هایشان میفشردند.(کنایه به کلاس بالای اکثریت حاضران دارد،آنزمان مبایل نبوده و تلفن پرتابل وسیله ای بشدت گرانقیمت بوده است)

"آیا برای ورود به پارتی ای که ریچارد گیر برای دالای لاما گرفته راهی یافتی؟

"کارپرداز من زنگ نزده؟

"برنامه 2:30راکنسل کن .خسته کننده است اما من اورا می پیچونم .به او بگو که کاری اضطراری  دارم یا یک چیزی در همین مایه.

"او گفت که امضا میکند ؟عالی شد .شاید همه ی کارها عملی شود.

"من شنیده ام که امشب سه تا پارتی برگزار میشود و مهمانی چای هم جایی برقرار است . ببین که باربارا استرایسنت دراین قضیه نیست؟

با صدای چکش ،مردم دوباره و بسرعت به  سالن کنفرانس برگشتند .خیس عرق ازگرمای تابستان ،ما خودمانرا در صندلی های باشکوه مخملی قراردادیم و برای صداقت ،مهربانی و شفقت دعا کردیم .دوهزارنفر از ما هم قسم شدند که زندگی اشانرا وقف بهتر کردن زندگی دیگران کنند.

درراه بازگشت به هتل،مارتینا درگوشم بطور موذیانه ای نجوا کرد که دوستش کارلوس کاستاندا برای صرف چای به ما ملحق میشود .به کسی نگو ،تنها برای ما می آید .او کمی حساس است که چه کسی خودش را به او آویزان کند.

ما تنها نیم ساعت برای آماده شدن وقت داشتیم .مانند هم اتاقی های دانشگاه که هردوشان همزمان  باهم قراردارند. ما دوش گرفتیم ،شانه به شانه ی هم در مقابل آئینه ی حمام با ماتیک بر لبانمان و با فرزی لباس پوشیدیم .هنوز کمرهایمان با پرفیوم فرانسوی مارتینا تر بود که به در ضربه خورد.مارتینا به نرمی با ژستی فرهنگی بطرف در رفت و آنرا باز کرد.مردی کوتاه قد با موهایی خاکستری و کاپشن پولی استرکهنه و چکمه های  خاک گرفته ی کابویی اورا درراهرو در آغوش گرفت.

با خودم گفتم این نمی تواند او باشد .من فردی قد بلند با شانه های پهن وبا موهای انبوه مشکی را تصور میکردم .یک اشراف زاده ی مکزیکی که برای شمنیزم به کوه دره زده است. من تمام کتابهای کاستاندا را دردانشگاه خوانده بودم و بر  من این کتاب هابیش از هرآنچه که مطالعه کرده بودم تاثیرگذاشته بودند.

نقل قولهای کاستاندا از ملاقات هایش با ساحرسرخپوست یاکی دون خوان ماتئوس برای تمام هم نسلان من آشنا بود.من و دوستانم نقل قول های دون خوان را به یکدیگر میگفتیم "راه را با قلبت ادامه بده "ما میگفتیم

"مرگ را بر روی شانه چپ ات نگاهدار".ما روانگردان مصرف میکردیم و سعی داشتیم که دنیا را به جایی که عشق بیش از ماده گرایی و جادوی علم ارزش داشته باشد تغییر دهیم .کاستاندا و دون خوان راهنمایان ما بسوی سرزمینی فراسوی قانون بودند .جایی که والدین ما محافظه کارتر و ترسوتر از آن بودند که کشف اش کنند .

کاستاندا پدر جایگزین ما بود و دون خوان معلم معنوی امان ؛پیغمبرمان بود.

مارتینا گفت کارلوس این نینا است.شادی ای صادقانه و لبخند .نینا ،کارلوس کاستاندا.

 گویی که زمین دهان باز کند ،کارلوس با رویی گشاده با من دست داد.دستانش مانند لانه ی مرغ خانگی گرم بود .او بر روی صندلی راحتی منقوش به گل نشست و درخواست یک لیوان آب کرد.

کارتینا رفت سراصل مطلب"سالها برای این منتظر بودم که از تو بپرسم :واقعاٌ چه بلایی سر دون خوان آمد آیا او مرد؟

نه ،نه "کارلوس با دهان بسته خندید ،او نمرد .او ناپدید شد .او به جای دیگری رفت.من هم دارم همین را یاد میگیرم تا نامیرا شوم .کار الان ام  همین است.بسیاری از مردم فکر میکنند که کارشان همان است که درطول روز انجام مید هند اما کار اصلی بعد از تاریکی شروع میشود.بیشتر مردم زندگی اشان را هدر میدهند چراکه نمی دانند که خواهند مرد.این در تاریکی است ،در رویاهاست که  تمرین اشان میکنم .وقتی که شما یاد گرفتید که چگونه بمیرید یاد خواهید گرفت که برای همیشه زنده بمانید.وقتی دون خوان گذار کرد .لاگوردا سرپرستی مرا بعهده گرفت.او درحالیکه به جلو خم میشد و به چشمان هردوی ما بطور مستقیم نگاه میکرد ، ادامه داد "او چاق و زشت بود ،با چشمانی تیره و موهایی به سیاهی ذغال،من کاملا در زیر افسون او بودم.حتی الان هم در زیر طلسم او هستم .صدای کاستاندا و لهجه ی موزون اسپانیایی او در چهارچوب انگلیسی بی نقص اش من را هیپنوتیزم کرده بود.چشمانش با رضایت از تسخیر ما میدرخشید .هرچه که لاگوردا میگفت  میبایست که انجام میدادم ،یکروز وقتی که برای رفتن از مکزیکو و برگشتن به لوس آنجلس آماده میشدم او به من گفت که بجای لوس آنجلس به توسکان بروم و باید که بعنوان یک آشپز در یک کافه کار کنم . به او گفتم :نه .من به زندگی ام در لوس آنجلس را دوست دارم و به دوستانم علاقه مندم . به توسکان نمی روم ،نمیدانم چطوری آشپزی کنم . سوار وانت ام شدم و بعد از شش ساعت رانندگی بعد از تایاریت  باخودم گفتم زندگی ام در لوس آنجلس آنچنان هم عالی نیست .دوازده ساعت بعد از نایاریت به این فکر میکردم که زندگی ام درلوس آنجلس هم بالا و پایین خودش را دارد.هیجده ساعت بعد از نایاریت در نزدیک مرز آریزونا  دیدم که دارم به این فکر میکنم که زندگی ام در لوس آنجلس کاملاٌ تیره و تار است.من به توسکان رفتم .به اولین رستوران بین جاده ای کامیون ها که به چشم ام خورد وارد شدم و تقاضای کار کردم .دراین بخش از داستان کارلوس دست به سینه شد و سینه اش را باد کرد و صدایش را عمق بخشید .رئیس گفت :تو بلدی تخم مرغ بپزی ؟میدانی همبرگر و سرخ کردنی ها آسان هستند اما ما هر روز  صبحانه سرو میکنیم و تو باید که تخم مرغ نیمرو کردن بلد باشی.من انواع تخم مرغ نیمرو کردن را بلد نبودم ،پس  یک آپارتمان پیدا کردم و برای دوهفته تمرین انواع تخم مرغ نیمرو کردن انجام دادم .بهم زده ،خیلی سفت ،خیلی شل،عسلی ،سفت ،املت،آب پز.بعد به همان کافه برگشتم .دوباره رئیس از من پرسید :بلدی تخم مرغ بپزی؟ گفتم :آره بلدم .بالاخره  کار را گرفتم .بعد از یکماه به من ترفیع دادند و من را مسئول استخدام و اخراج کردند .یکروز یک دختر جوانی بنام لیندا پیش من آمد و بعنوان پیشخدمت خواست کار کرد.بنظر دختر خوبی می آمد و  استخدام اش کردم .ما با هم دوست شدیم و او به من گفت که طرفدار کارلوس کاستانداست .او چند تا از کتاب های کاستاندا را داد تا بخوانم . نمیدانستم که چه بگویم. کتاب ها را گرفتم و چند روز بعد به او پس اشان دادم .به او گفتم که  واقعاٌ آنها را نفهمیدم .کارلوس ریز میخندید و از داستان لذت میبرد.

من پاهایم را جمع کرده بودم روی مبل هتل و صورت اورا مطالعه میکردم .منتقدین رسانه ای جدیداٌ سعی کرده اند که ادعا های او را بی اعتبار جلوه دهند که  پیش ساحری درمانگردر مکزیک کارورزی کرده است.منتقدین دلسوز پیشنهاد کرده اند که ادبیاتی شاعرانه فرض شود اما سخت گیر تر ها او را به شیادی متهم کرده اند .من به داستان کاستاندا مانند یک کارآگاه گوش میکردم درجستجوی یک نقص واقعی بودم .من چهره ی قهوه ای و چروکیده و چشم هایش را بدنبال شواهدی بر نیرنگ میکاویدم . اما  با شور و شوق او اغوا شده بودم .خنده ی ریز خوش آیندش ،فراست اش و  با داستان او طوری برده میشدم که رودخانه ای خروشان آدم را باخود ببرد.او ادامه داد :یکروز لیندا وارد کافه شد و از خوشحالی بالا و پایین می پرید .از او پرسیدم :چه خبری شده؟گفت:او اینجاست ،کارلوس کاستاندا توی خیابان است. مرد مکزیکی بلند قدی با پوست تیره را دیدم که در لیموزینی سفید نشسته است و شیشه های ماشین اش را بالا برده و بسته است و دارد یادداشت هایی را در دفتری زرد رنگ مینویسد .لیندا ادامه داد:من مطمئن هستم که خودش است.شایعاتی هست که کاستاندا در توسکان است.من حالا چکار کنم ؟ نمی دانستم که چه بگویم .به او گفتم که برود و فقط خودش را معرفی کند .او فکر میکرد که زیادی چاق است ،و کاستاندا هرگز دنبال یک پیشخدمت در کافه ی بین راه نمی افتد . به او نگاه کردم با کلاه و پیشبند اش .به نظر من که زیبا می آمد ،درخشان بود .او جوان بود و زنده دل و با ذهنی  تیز. به او گفتم :تو همینطوری که هستی حرف نداری.پس او رژ لب اش را مالید و موهایش را آراست و به طرف خیابان قدم برداشت .دو دقیقه بعد او با اشک هایی که از گونه هایش سرازیر میشد برگشت .من پرسیدم :چه اتفاقی افتاده ؟او به سختی می توانست حرف بزند :من به شیشه ماشین اش زدم و او شیشه را پایین کشید و گفتم :سلام و اسم ام را گفتم لیندا ...هستم اما او فقط شیشه را بالا کشید و حتی یک کلمه هم حرفی نزد .کاستاندا گفت: واقعاٌ حس بدی کردم ،چشم هایش از اندوه تیره شد وادامه داد :البته  که  میدانستم که او کاستاندا نیست اما با خودم فکرکردم شاید او مردی را ملاقات کند که اورا برای شام بیرون ببرد. نمیدانستم که چه کاری بکنم . او را درآغوش گرفتم .او سکوت کرد و به بیرون از پنجره نگاه کرد سایه های درختان نخل برروی خیابان کشیده می شدند .کاستاندا ادامه داد:و  من هم با لیندا گریه کردم .میبینی  واقعاً داشتم عاشق این دختر میشدم .ما برای نزدیک به یکسال بهترین دوستان هم بودیم .میخواستم که به او بگویم که چه کسی هستم .اما میدانستم که او هرگز باورم نمی کند .او فکر میکرد که اینرا از خودم ساخته ام که او احساس بهتری کند .میدانید او تمام اوقات من را بعنوان خوزه گومز می شناخت .کارلوس کاستاندا، مردی که او درباره اش رویا پردازی میکرد ،او را درآغوش گرفته بود و همراه او و به عشقش  گریه میکرد.اما او نمی شناختش .عشقش به او رسیده بود اما  با نامی مستعار.من لیندا را دوست داشتم .فهمیدم که دارم این فکر رامیکنم که آنچه که مشتاقش هستم چیزی سوای این زندگی است که به صور مختلف لحظه  به لحظه آشکار میشود که "که هرگز نمی توانم برنامه ریزی اش کنم و یا حتی تصورش کنم."کارلوس سکوت کرد و به من نگاه کرد .در بیرون پرندگان دریایی صیحه می کشیدند و خورشید خودش را پایین میکشید تا آسمان را مرمری رنگ سازد .ما در نور صورتی غروب نشسته بودیم و هیچکدام امان حرکتی نمی کردیم .کاستاندا ادامه داد:وقتی که به آپارتمان ام برگشتم لاگوردا  آنجا نشسته بود و منتظرم بود . نمیدانستم که چطور آنجا را پیدا کرده اما او همیشه اینکار را میکرد ،همیشه من را پیدا میکرد .به او گفتم که چه روی داده است و ازاو خواستم که بگوید که چه کاری باید بکنم .

اوگفت:بگذار و برو

 به او گفتم:اما من نمی توان بروم .دو هفته وقت لازم است تا یکی را بجای من آموزش دهند و بگذارند و بگویم خداحافظ رفقا.

او گفت:چه اهمیتی دارد ؟نگرانی که کسی نتواند بخوبی کارلوس کاستاندا  تخم مرغ بپزد؟بگذار و برو .و ما سوار وانت ام شدیم و رفتیم .

کارلوس بلند شد که برود ،کاپشن اش را تکان داد و دست هایش را دراز کرد .من در آغوش محکمش رفتم و شادی از میان من مانند مهتابی که  در افق میگسترد حرکت کرد.

چند روز بعد  آغازگری کالاچاکرا میرفت که تمام شود .من و مارتینا در صندلی های مخمل امان در تاریکی نشسته بودیم و داشتیم  در گرمای سالن کنفرانس سانتا مونیکا میسوختیم .ما چشم بند های قرمزی را بر روی چشمانمان بسته بودیم .هفت  بار خلال دندان ها را در هوا انداخته بودیم .ما خودمانرا بمانند خدای چهار چهره ی کالاچاکرا تصور کرده بودیم با بیست و چهار دست که  چهار صورتش را در آغوش گرفته اند .هشت دست مصلح به همسرانی زرد زعفرانی .ما ماست شیرین را از کف دست راست امان لیسیدیم ونقطه  های قرمزی را  تصور کرده بودیم که از ستون فقرات امان بالا میروند و با نقطه های سفیدی که از آن پایین می آیند مخلوط میشوند.راهبان تبتی سرود چند نوایی خودشان را خواندند ، طبل هایشان را نواختند ،زنگ هایشان را زدند ،سنج هایشان را کوفتند و در کرنا های هفت فوتی اشان که سمفونی ای از آنها بیرون می آمد که استخوان ها را میلرزاند ،دمیدند.ما قسم خوردیم که حقیقت را بگوییم ،مهربان باشیم ،سخاوتمند باشیم ، عشق را ترویج دهیم و خودمان را برای روشنگری همه موجودات اختصاص دهیم .درراه بازگشت به هتل مارتینا نیشخند موذیانه ای زد و به من گفت این کارلوس میخواهد یکبار دیگر امشب به دیدار ما بیاید.ما یک ظرف کراکر و پنیر و یک کاسه میوه و یک بطری آب معدنی در آوردیم .وقتی که خورشید به خط افق آویخت ما صدای ضربه ی او به در را شنیدیم .کارلوس همان کاپشن چروکی را که چند روز پیش در تن اش دیده بودم بر تن داشت.او دستش را بر شکم برآمده مارتینا گذاشت و خم شد و به اسپانیایی گفت :سلام دختر چه خبر؟او برای بچه ی بدنیا نیامده ی مارتینا به اسپانیایی پچ پچ میکرد"مادر شما زن بسیار خوبی است که رفتارش دوستانه است و ویژه ."("Tienes una madre muy bonita, muy sympatica, y muy especial."ترجمه با گوگل ریدر)او چشمانش را بست و برای لحظاتی بآرامی آنجا ایستاد،بعد بسوی من برگشت و مرا محکم بغل کرد.مارتینا خودش را به برآمدگی بالش تخت خواب تکیه داد ،من بر روی کاناپه نشستم و کارلوس بر روی صندلی راحتی نشست.کاستاندا جویای حال شوهر و بچه ها و دوستان نزدیک مارتینا شد .ما درباره ی هوا صحبت کردیم ،او حتی وقتی که درباره ی آلودگی هوا صحبت میکرد تماشایی بود.از صراحت و زبانی شفاف تا جریانی ازشوخی های سرگرم کننده با مقدسات در آنی حرکت میکرد.سرزندگی او مانند آتشی اتاق را گرم میکرد.مارتینا درحالیکه  مانند کودکی که داستان مورد علاقه ی وقت خوابش را میخواهد برروی متکا برگشت و گفت درباره ی لاگوردا برایم بیشتر بگو .

کارلوس لحظه ای سکوت کرد نگاه خیره اش برای ثانیه ای طولانی بر هرکدام از ما دوخته شد ،بگونه ای که بر چشم های معشوقی بالقوه نگاه میکنید.او گفت:یکبار دیگر میخواستم که نایاریت را ترک کنم و لاگوردا به من این دستورالعمل را داد .کارلوس به عقب بر روی صندلی اش تکیه داد زانوهایش را ازهم باز کرد ،شکم اش را بیرون داد و با صدای بلند شروع به صحبت کرد .من میتوانستم لاگوردای چاق و تیره را ببینم ،کارلوس به اسکوندیدو برو یک اتاق در متلی بگیر،از آن اتاق هایی که موکت کثیف سبز زیتونی دارند و با قهوه و سیگار سوخته اند ،که بوی سیگار از همه جای اثاثیه اش بلند میشود .من پرسیدم :چه مدت من بایست که در آن اقامت کنم .لاگوردا گفت :تاوقتی که بمیری و لبخندی که تا استخوان من را لرزاند .به او گفتم که اینکار را نمیکنم .من آپارتمان ام را دوست دارم ،لوس آنجلس و دوستانم را دوست دارم .سوار کامیون قدیمی ام شدم و رفتم .بعد از چند ساعت در اتوبان مکزیکو به این فکر افتادم که زندگی ام در لوس آنجلس آنچنان هم عالی نیست.بعد از چند ساعت دیگر به این فکر میکردم که زندگی ام  در لوس آنجلس وجوه ناخوشایند خودش را دارد.وقتی که به مرز تیجوهانا رسیدم بنظرم زندگی ام در لوس آنجلس بالکل فلاکت بار می آمد .به طرف اسکوندینو راندم .به داخل اولین متلی که پیدا کردم رفتم و اتاقی گرفتم .اتاقی داشتم با موکت سبز زیتونی و لکه های قهوه و جای سوختگی سیگار که بوی سیگار کهنه میداد.من دراین اتاق برای هفته ها ماندم .شاید ماه ها ."کارلوس آه کشید ."من به تازه گی نمایشی را درباره ی انزوا تمام کرده بودم .برای پیش بردن این نمایش ،حالات تنهایی خودم را مطالعه کرده بودم ،حالتیکه در مقابل تلویزیون غذایم را میخورم ،حالتی که در مقابل نوردرب باز یخچال می ایستم ،شکلی که به پاکت  شیر نگاه میکنم ،یک شیشه آب پرتقال ،توفو هایی که در بطری آب شناور هستند ،آهنگ و زبانی که برای صحبت با خودم استفاده میکنم ،وضعیتی که بدنم در تخت جمع میشود .ملودی اشک هایم .من تلاش میکردم که تنهایی را از هم باز کنم تا بتوانم مرکزش را بیازمایم .فکر میکردم که آنگاه درد ناپدید میشود .بروشی  که در حین آزمودن میکروسکوپ الکترونی  ذره های ماده به امواج نوری مبدل میشوند. .اینکار جارو جنجال راه انداخت اما تنهایی هنوز به من حمله میکرد .من به نصیحت نیاز داشتم .

من در حالیکه به سختی میتوانستم کنجکاوی ام را تحمل کنم از کارلوس پرسیدم چه کار میکردی؟آیا تلویزیون نگاه میکردی ،به رادیو گوش میدادی ،کتاب میخواندی،با تلفن حرف میزدی؟

کارلوس به آرامی گفت :هیچی.برای لحظه ای به چشمانم نگاه کرد و سپس چشمان خیره اش بر دست های تا شده اش افتاد .او به آرامی گفت :من هیچ کاری نکردم . الگو هایی که سیگار های سوخته بر روی موکت انداخته بودند را مطالعه کردم .به سقف خیره شدم .به ذره های گردو غباری که در نور میرقصیدند نگاه کردم که میان پنجره ی کشویی بداخل می آمدند .قهوه و غذا خوردم .وحشت می آمد و من در زیر رو تختی جمع می شدم .گاهی حرارت  اضطراب باعث می شد که خیلی عرق کنم و  ملافه هارا کف اتاق می انداختم .گاه گاهی وحشت چنان قدرتمند می شد که در گوشه تخت جمع میشدم و لبه های تشک را به شکم ام به شبکه خورشیدی ام میفشردم ،فقط تلاش میکردم که زنده بمانم .کاملاٌ مطمئن شده بودم که خواهم مرد.اما سرانجام یکروز گذاشتم که برود .او سکوت کرد و به من نگاه کرد و من هم نگاهش را برگرداندم ،بگونه ای که به آهویی مینگری تا اینکه عاقبت یکی از شما حرکتی کند .او ادامه داد :ناگهان چیزی تغییر کرد .وحشت تمام شد .و هرچیزی که درباره اش نگران بودم .مواردی مانند اندوه دوران کودکی،درگیری هایم با شغلم ،شهرت ،پول ،عشق ورزی ،زن هایی که ترکم کرده بودند ،و آن زنی که هنوز اور ا میخواستم ،گذشته ،آینده ،و اینکه "آیا مرا دوست داری؟"آیا او مرا دوست دارد؟چقدر زندگی امان را هدرداده ایم ..همه اینها بدورافتادند.در یک لحظه من کاملاً دها بودم و هیچگاه در سرتاسر زندگی ام تا این حد شاد نبودم .کارلوس یک جرعه آب نوشید و به بیرون از پنجره خیره شد .آسمان تاریک بود ،و صدای ترافیک شبانه به اتاق هجوم می آورد.او با لبخند گفت : به دوستانم در لوس آنجلس زنگ زدم و چیزهایم را تقسیم کردم .به آنها گفتم که باز نمی گردم آنها فکر کردند که مست کرده ام .مطمئن اشان کردم که مست نیستم .من کاملاٌ هوشیارم .اگر چیزهایم را بر نمی دارید صاحب ملک بر خواهد داشت.روز بعد هزینه ی متل را پرداخت کردم سوار وانت ام شدم و رفتم .نمیدانستم به کجا .من میرفتم و برایم اهمیت نداشت .هیچگاه در زندگی ام از این خوشحال تر نبودم .کارلوس درحالیکه به صندلی اش دوباره تکیه میداد گفت:میدانی تفاوت من با بیشتر مردم در این است که بیشتر مردم به زندگی اشان جوری نگاه می کنند که سوار قطار شده اند و در واگن  کارگران قطار به آنها جای داده اند .آنها به واگن های بیرون نگاه می کنند و می بینند که این اتفاق افتاد و آن اتفاق افتاد ،و آنوقت ناامید میشوند .اما آنها تنظیم میشوند و بدرستی در می یابند که اتفاق بعدی در نتیجه ی اتفاق قبلی چیست .آنها باور دارند که آینده اشان کاملاً بمانند گذشته اشان است،همان بسته ی ناامیدی و همان بسته ی شادکامی.اما من ،به زندگی ام چنان نگاه میکنم که در لوکو موتیو نشسته ام .در مقابل من منظره ی بیرون قرار دارد که در دور دست ناپدید میشود .من نمیدانم که به کجا میروم و هیچ نمی دانم که چه میخواهد پس از این اتفاق بیافتد .هیچ اهمیتی ندارد که فردا چه پیش می آید ،میدانیم که هر اتفاقی ممکن است که امروز پیش بیاید .این است که من را شادمان نگهمیدارد .این من را زنده حفظ میکند.کارلوس از شدت انرژی و راحتی میدرخشید  .حال خوش او مسری بود .او گفت :"شما باید به سکوتی که قلبتان را بخود میخواند گوش دهید ."صدای او آرام و خصوصی است .جاه طلبی دشمن شهود است.شما باید که ساکت باشید .باید که صدای سکوت در قلبتان گوش دهید تا بدانید که هر اتفاقی می تواند که بیافتد.من ساکت نشسته بودم و گوش می کردم .این لغات کارلوس بودند که شیاطین اندوه و دلمردگی من را با ولع میخوردند همان شیاطینی که مانند حلزون های صدفدار بر دیوار سینه ام خانه کرده اند.با خودم فکر میکردم که باید این داستان را فراموش نکنم .کارلوس بلند شد و پاهایش را کشید و به اسپانیایی گفت :خیلی دیر شد.مارتینا تو باید یکخورده ای بخوابی ،من هم باید امشب کار کنم پس باید بروم .مارتینا در حالی که ریز میخندید گفت : باشه ،میروی تمرین نامیرایی بکنی .ببین یک لطفی درحق من بکن قبل از اینکه از این سیاره ناپدید شوی بدیدن من  در سانفرانسیسکو بیا.کارلوس مطمئن اش کرد :نترس و دستش را بر روی شکم او گذاشت ما همراهیم .کارلوس به طرف در رفت و من را برای آخرین بار بغل کرد.او درحالیکه در راهرو میرفت سوت میزد .دلم پر میزد که بدنبالش بدوم و به زانو بیافتم و از او التماس کنم که منرا هم با خود ببرد .میخواستم که وارد دنیای رویا شوم و راهم را با   کاستاندا  بعنوان راهنمایم در قلمرو بعد مرگ ادامه دهم . دوست داشتم یاد بگیرم که چگونه بدون مردن بمیرم .

من التماس کردم :مارتینا ماهم می توانیم همراهش برویم ؟

او غر زد که شوخی میکنی؟من دارم از خستگی میمیرم و روی تخت ول شد و تلفن را برداشت .بگذار سفارش

کرم گرم شکلاتی بدهم و زیر ملافه برویم و برنامه دیوید لاترن نگاه کنیم .

این بنظر ایده ی خوبی می آمد .

ذرق و برق زندگی روزمره مرا نگاه داشت .در حالیکه مارتینا به سرویس هتل زنگ میزد به سمت پنجره رفتم و کاستاندا را دیدم که به سرعت در میان دالان درخت های نخل راه می رود .هیچکسی نایستاد تا به او خیره شود ،تا از او عکسی بگیرد یا از او امضا بگیرد .او کاملاً ناشناس بود .من تمام پیاده رو او را دنبال کردم تا سوار وانت کهنه اش شد و رفت.

 

 

 

Copyright February 1996 Sun Magazine

 

 

 

 

1996 - Sun Magazine - Private Meeting with Carlos Castaneda

 

Version 2011.07.09

The Sun Magazine - Feb 1996

Luck Disguised as Ordinary Life

 

By Nina Wise

 

My fortieth birthday was approaching like a tidal wave. I was single, childless, and questioning my life as a performance artist with a cult following but no steady income. I lacked the requisite evidence of adulthood: a couch, a dining-room table, a matched set of dishes, a color television. Although I tried to convince myself that this was because I had recently separated from a lover who owned nearly all of the furniture and electronic devices I had used for seven years, I knew the real problem was that I'd dedicated my life to my work and I wasn't getting famous fast enough. There were no book contracts, no movie deals, no television appearances coming my way. I needed help, a map to guide me through the midlife moonscape of defeat.

 

One of the great benefits of disappointment is that it drives you to religion- usually not the one you were raised with; if that had worked, you wouldn't be in this condition. It would take an exorcism to stave off the demons who had caught wind of my approaching birthday and were flicking their icy tongues in my ear, chanting a liturgy of symphonic discontent. I decided to learn to meditate, discovered a Vipassana Buddhist teacher in my neighborhood, and began to sit every morning on my purple zafu.

 

One afternoon, my friend Martina called to tell me the Dalai Lama was coming to Santa Monica to give the Kalachakra Initiation. I'd met Martina when she came backstage after one of my performances. "That sex fantasy with the refrigerator was divine," she'd told me later at one of her Pacific Heights dinner parties, while butlers carrying silver trays of smoked salmon and caviar toasties waded through an effervescent crowd of environmentalists, publishers, writers, and philanthropists. Martina had grown up in Argentina, where it was traditional for the wealthy to create around themselves an international milieu of royalty, intellectuals, and artists. Her warm brown eyes exuded confidence, her cheeks were aphrodisiac, and she wore a silver streak in her brown hair to show that, even though she was holding forth on a white rug arrayed with priceless antiques, she was really a rebel. Over champagne, Martina and I discovered that we were both seekers. We began going to retreats, dharma talks, satsangs, and darshans together.

 

"Do you want to go to Santa Monica with me and be my roommate?" Martina now asked over the phone.

 

The Kalachakra Initiation is one of the most esoteric and advanced practices in Tibetan Buddhism. During the ceremony, participants vow to devote their lives to altruism and to become bodhisattvas, enlightened people who, instead of stepping off the wheel of incarnation upon their death, return to earth to serve all living beings. Normally, the initiation is given only to students with years of preliminary practice under their belts, but, because the world was in such an escalated state of environmental devastation, the Dalai Lama had decided to offer the transmission to Anyone who felt moved to participate. Many of my friends were heading to southern California for this event. I accepted Martina's invitation without pause.

 

When I arrived at the Shangri La, an upscale, art deco hotel on Ocean Boulevard, Martina was spread out on the king-sized bed balancing Mothering magazine on her stomach, which rose like a whale from a calm ocean. She was expecting her fifth child after a twelve-year hiatus, and she needed to get current on parenting. I lay down next to her and pulled out the forty-page text we'd been given for the five-day initiation process:

 

From this time until enlightenment,

I will generate the altruistic

 intention to become enlightened,

Generate the very pure thought,

And abandon the conception of I and mine.

 

I wasn't sure I was following this. "Martina, what's 'the very pure thought'?" I asked, hoping for an in-depth dharma discussion.

 

"It doesn't matter. We'll get it by osmosis. Do you think I should get a diaper service!"

 

"Definitely", I said, turning back to the incomprehensible text.

 

In the morning, we waited in a line that stretched around the block until it was our turn to take three mouthfuls of saffron-blessed water and spit out our mental and emotional toxins into an enormous white plastic bucket.

 

"I'm going to throw up," Martina groaned, covering her eyes so she didn't have to look at the frothy, urine-colored spittle.

 

We did three prostrations as we entered the hall-- one for the Buddha, one for the teaching, and one for the community of seekers. As we searched for our places in the crowded auditorium, I tried not to stare at the celebrities.

 

We settled into velvet seats, pulled out our books, and studied the stage, where monks in one-armed wine-colored robes and buttercup yellow chicken-comb headpieces chanted a multi-octave, deep-throated drone, and the Dalai Lama recited detailed instructions in Tibetan.

 

"What page are we on?" I asked Martina.

 

"It doesn't matter," she said, waking from a nap. "Just breathe. Meditate."

 

"But we're supposed to be visualizing some deity with green arms and a flower on his forehead."

 

"Relax," she said as she closed her eyes again, stretched out her legs, and leaned her head back against the seat.

 

But I couldn't relax. This was my opportunity to receive an important transmission. I struggled to follow the text:

 

Within the great seal of clear light devoid of the elaborations of inherent existence, in the center of an ocean of offering clouds of of Samantabhadra, like five-colored rainbows thoroughly bedecked...

 

At the break, people dashed to the lobby, where sinuous lines radiated like Medusa's hair from the pay phones. Men in denim jeans and Izod shirts paced outside in the Santa Monica sunshine, portable phones pressed against their ears:

 

"Did you get directions to Richard Gere's party for the Dalai Lama?"

 

"Has my agent called?"

 

"Cancel my 2:30. This is tedious, but I think I'll stick it out. Say I had an emergency or something."

 

"He said he would sign? Fantastic. Maybe this stuff works."

 

"I hear there are three parties tonight, and a tea somewhere. Isn't Barbra Streisand involved? Find out."

 

At the sound of the gong, people rushed back into the auditorium. Steeped in the summer heat, we planted ourselves in the plush seats and prayed to be truthful, kind, compassionate. Two thousand of us vowed together to dedicate our lives to the well-being of others.

 

On the way back to the hotel, Martina whispered in a conspiratorial tone that her friend Carlos Castaneda was coming to join us for tea. "Don't tell anyone. It's just for us. He's a bit finicky about who he hangs out with."

 

We had only half an hour to prepare. Like college roommates getting ready for a double date, we took turns in the shower, hovered shoulder to shoulder in front of the bathroom mirror with our blow-dryers and lipstick, and finessed each other's outfits. Our wrists were still moist with Martina's French perfume when we heard a knock. Martina glided across the room with cultivated poise and opened the door. A short, gray-haired man in a wrinkled polyester suit and dusty cowboy boots embraced her in the hallway.

 

That can't possibly be him, I thought. I had imagined someone tall, with broad shoulders and a swatch of thick dark hair-- an air of Mexican aristocracy steeped in shamanism and desert ravines. In college, I had read all of Castaneda's books, and they had affected me more than anything I'd studied.

 

Castaneda's accounts of his encounters in Mexico with the Yaqui Indian sorcerer Don Juan Matus had informed my entire generation. My friends and I would quote Don Juan to each other. "Follow a path with heart," we would say. "Keep death over your left shoulder." We were taking psychedelics and trying to change the world into a place that valued love over materialism and magic over science. Castaneda and Don Juan were our guides through a terrain outside the law-- one that our parents were too conservative and too terrified to explore.

 

Castaneda was our surrogate father, Don Juan our spiritual teacher, our prophet.

 

"Carlos, this is Nina," Martina said, smiling with seamless grace. "Nina, Carlos Castaneda."

 

Like earth opened by a plow, Carlos's face fell into a wide grin as he shook my hand. His hand was as warm as a chicken's nest. He sat down in a floral-print easy chair and asked for a glass of water. I could hardly believe I was in the same room with this man.

 

Martina dove right in. "I've been waiting to ask you for ages: what really happened to Don Juan? Did he die?"

 

"No, no," Carlos said with a chuckle, "he didn't die. He disappeared. He went to the other place. I am learning this, too: to become immortal. This is my work now. Most people think that their work is what they do during the day, but the real work happens after dark. Most people waste their lives because they forget they are going to die. It is at night, in dreams, that I practice. When you learn how to die, you learn to live forever.

 

"After Don Juan crossed over, La Gorda became my benefactor," he went on, leaning forward and looking us both directly in the eye. "She was fat and ugly, with coal black hair and dark eyes. I was completely under her spell."

 

I was completely under his spell by now. His voice, the lilt of his Spanish accent cradling impeccable English, hypnotized me. His eyes glowed with the satisfaction of our capture.

 

"And anything La Gorda wanted me to do, I had to do it. One day, when I was preparing to leave Mexico and go back to Los Angeles, she told me to go to Tucson instead. She said I should work as a cook in a cafe.

 

"No," I said to her, "I like my life in Los Angeles. I like my friends. I'm not going to Tucson. I don't know how to cook."

 

"I got into my truck, and I drove off. Six hours outside of Nayarit, I was thinking, 'My life in Los Angeles isn't that great.' Twelve hours outside of Nayarit, I was thinking, 'My life in Los Angeles has its ups and downs.' Eighteen hours outside of Nayarit, on the border of Arizona, I found myself thinking, 'My life in Los Angeles is completely miserable.' I drove to Tucson, pulled up to the first greasy spoon I laid eyes on, walked in and asked for a job."

 

At this point in the story, Carlos crossed his arms, puffed up his chest, and deepened his voice.

 

"Do you know eggs?" the boss said. "You see, hamburgers and fries are easy, but we serve breakfast all day, and you've got to know eggs."

 

"I didn't know eggs, so I found a studio apartment, and I practiced cooking eggs for two weeks - scrambled, over easy, over hard, soft-boiled, hard-boiled, omelets, poached. Then I went back to the cafe. " 'Do you know eggs?' the boss asked me again.

 

"Yeah, I know eggs," I said.

 

"So I got the job. After a month, they promoted me, put me in charge of hiring and firing. One day, this young girl named Linda came in and wanted a job as a waitress. She seemed bright, so I hired her. We got to be friends, and she told me she was a fan of Carlos Castaneda. She gave me a couple of his books to read. I didn't know what to say. I took the books, and a couple of days later I gave them back. I told her I didn't really understand them."

 

Carlos chuckled, enjoying the story. I sat with my legs pulled up on the pastel hotel couch and studied his face. Critics in the press had recently tried to discredit his claims to have apprenticed with a witch doctor in Mexico.

 

Sympathetic critics suggested it was poetic license. Harsher ones accused him of fraud. I listened to Carlos's story like a detective, seeking factual flaws. I examined his brown and wrinkled face, his eyes, for evidence of deception. But I was seduced by his enthusiasm, his sunny chuckle, his intelligence, and I fell into the story as if carried away by rushing water.

 

"One morning," he continued, "Linda came into the cafe and was very jumpy."

 

"What's going on?" I asked. "Que pasa?"

 

Carlos sat up straight in his chair, crossed his legs tightly together, and spoke in a high-pitched voice.

 

"'He's here,' she said. 'Carlos Castaneda. In the alley. There's a tall, dark Mexican man sitting in a white limousine with the windows rolled up, and he's scribbling notes on a yellow pad. I'm sure it's him-- there are rumors that Castaneda is in Tucson. What should I do?'

 

"I didn't know what to say. I told her to just go out there and introduce herself. She thought she was too fat, and that Castaneda would never fall for a waitress at a greasy spoon. I looked at her standing there in her cap and apron. She looked beautiful to me, radiant. She was young and lively and had a quick mind. 'You're perfect just the way you are,' I told her.

 

"So she put on lipstick and fixed up her hair and went out to the alley. Two minutes later, she came back with tears streaming down her face.

 

"'What happened?' I asked. She could hardly talk.

 

"'I knocked on his window... and he rolled it down... and I said "Hi," and told him my name was Linda... but he just rolled the window up... and wouldn't even talk to me.'

 

"I felt real bad," said Carlos, sadness darkening his eyes. "Of course I knew it wasn't Castaneda, but I'd thought maybe she'd meet some guy who'd take her out to dinner. I didn't know what to do. I took her in my arms, and I held her." He paused, looking out the window at the silhouettes of palm trees lining the street.

 

"And I started to cry, too. You see, I'd come to really love this girl. We'd been best friends for nearly a year. I wanted to tell her who I was, but I knew she'd never believe me. She'd think I was making it up to make her feel better. You see, for all this time, she'd known me as Joe Gomez.

 

"Carlos Castaneda, the man she dreamed of meeting, was holding her in his arms, crying with love for her. But she didn't recognize him. Love slips by with an alias. I'm like Linda, I realized, thinking that what I long for is something other than this life unfolding moment to moment in ways I could never plan or even imagine."

 

Carlos paused and looked at me. Outside, seagulls cried, and the sun went down, marbling the sky. We sat in the dim pink of sunset. No one moved.

 

"When I got back to my studio apartment, La Gorda was sitting there, waiting for me. I don't know how she got in, but she always did, always found me. I told her what had happened and asked what I should do."

 

"'Vamanos,' she said.

 

"'But I can't just leave,' I told her. 'I have to give two weeks' notice, train a replacement, say goodbye to my friends.'

 

"'What's the matter?' she said. 'You're afraid no one can cook eggs as good as Carlos Castaneda? Vamanos.' And we got into my truck and drove off."

 

Carlos got up to go, shook out his suit, and extended his arms. I walked right into his strong hug, and a happiness moved through me like moonlight sweeping the horizon.

 

Several days later, as the Kalachakra Initiation was drawing to a close, Martina and I sat in our velvet seats in the dark, sweltering Santa Monica auditorium. We tied red blindfolds over our eyes. We cast toothpicks into the air seven times. We visualized ourselves as the four-faced Kalachakra deity with twenty-four arms embracing his four-faced, eight-armed, saffron yellow consort. We licked sweet yogurt out of our right palms. We imagined red dots moving up our spines and mingling with white dots moving down our spines.

 

The Tibetan monks chanted their polytonal drone, pounded drums, banged gongs, crashed cymbals, and blew seven-foot horns in a symphony that vibrated out bones. We vowed to tell the truth, to be kind, to be generous, to cultivate love, and to dedicate ourselves to the enlightenment of all beings.

 

On the way back to the hotel, Martina, a mischievous grin on her full lips, told me that Carlos was going to pay us another visit tonight. We put out a plate of crackers and cheese, a bowl of fruit, and bottles of mineral water. As the sun hovered on the horizon, we heard his knock.

 

Carlos was wearing the same wrinkled suit I'd seen him in several days earlier. He placed his hands on Martina's bulging belly and leaned over. "Hola, chica. Que tal?" he purred to her unborn child. "Tienes una madre muy bonita, muy sympatica, y muy especial." He closed his eyes and stood there silently for a moment, then turned to me and gave me a rugged hug.

 

Martina propped herself against a mound of pillows on the bed, I sat on the couch, and Carlos took his seat in the easy chair. He asked Martina about her husband, her children, their mutual friends. We talked about the weather; he was theatrical even when discussing smog, switching from precise, lucid language to a stream of amused profanity in an instant. His liveliness warmed the room like an open fire.

 

"Tell me more about La Gorda," Martina finally ventured, leaning back against the pillows like a child wanting a favorite bedtime story.

 

Carlos paused for a moment, his gaze lingering on each of ours a second too long, the way you look into the eyes of a potential lover.

 

"Another time, I was getting ready to leave Nayarit," he said, "and La Gorda gave me these instructions."

 

Carlos leaned back in his chair, spread his knees apart, pushed his belly out, and spoke in a high voice. I could see La Gorda, fat and dark.

 

"'Carlos, go to Escondido. Check into a motel room, the kind with olive green carpets stained with coffee and cigarette burns, and cigarette smoke smelling up the furniture.'

 

"'How long do I have to stay there?' I asked.

 

"'Until you die,' she said with a smile that made my bones shiver.

 

"'I'm not doing it,' I told her. 'I like my life in Los Angeles. I like my friends. I like my apartment.'

 

"I got in my old truck, and I drove off. After a few hours on the Mexican highway, I started thinking my life in Los Angeles wasn't that great. After a few more hours, I started thinking my life in Los Angeles had its unpleasant aspects. As I approached the border at Tijuana, my life in Los Angeles seemed completely miserable. I drove to Escondido, pulled into the first motel I could find, and checked into a room. It had an olive green carpet with coffee stains and cigarette bums, and reeked of stale smoke. I stayed alone in that room for weeks. Maybe months." Carlos sighed.

 

I had recently completed a performance work about solitude. To develop the piece, I had studied my private gestures: the way I ate meals in front of the television; the way I stood in the light of the open refrigerator, staring at a carton of milk, a bottle of orange juice, tofu floating in a bowl of water; the intonations and language used when I talked to myself, the way my body curled up in bed; the melody of my tears. I was trying to unravel loneliness so I could examine its core. I thought then the pain might disappear, the way particles of matter transform into waves of light upon examination under electron microscopes. The work had received rave reviews, but loneliness still assaulted me. I needed advice.

 

"What did you do?" I asked Carlos, hardly able to contain my curiosity. "Did you watch television, listen to the radio, read books, talk on the telephone?"

 

"Nothing," Carlos said quietly, catching my eye for a moment and then letting his gaze fall onto his folded hands. "I did... nothing." He spoke slowly. "I studied the patterns of cigarette burns on the carpet. I stared at the ceiling. I watched motes of dust dance in the light that came through the sliding glass doors. I drank coffee. I ate. Fear would come, and I'd huddle under the bedcovers-- Sometimes the heat of anxiety made me sweat so much I threw the blankets on the floor. At times, the terror was so strong I curled over the edge of the bed and pressed the corner of the mattress against my belly, my solar plexus, just trying to stay alive. I felt for sure I would die. Then one day, finally... I let go."

 

He paused and looked at me, and I looked back at him, the way you lock eyes with a deer until one of you moves.

 

"Suddenly, something shifted," he continued. "The fear lifted. And everything I'd ever cared about-- the pain of childhood, the struggles of my career, fame, money, romance, the women who had left me, the ones I still wanted, the past, the future, the 'Do you like me?, Does he like me!, Does she like me?': how we waste our lives... it all fell away. In an instant, I was completely free. And I had never felt so happy in my entire life."

 

Carlos took a sip of water and gazed out the window. The sky was dark, and the night sounds of traffic invaded the room.

 

"I called my friends in Los Angeles," he said, smiling.

 

"'Divide my things,' I told them. 'I'm not coming back.' They thought I was drunk.

 

"'I'm not drunk,' I assured them. 'I'm perfectly sober. If you don't take my things, the landlady will.'

 

"The next morning, I checked out of the motel, got in my truck, and drove off. I didn't know where I was going, and I didn't care. I'd never been happier in my entire life.

 

"You see," Carlos said, settling back again in his chair, "the difference between me and most people is that most people look at their lives as if they're on a train and they're sitting in the caboose. They watch the tracks sweep out behind them and see that this has happened and that has happened, and they're disappointed. But they adjust. And they know exactly what will happen next because of what's happened before. They believe their future will be just like their past-- the same box of disappointments, the same box of pleasures."

 

"But me, I look at my life as though I'm sitting in the locomotive. Ahead of me, the landscape disappears into the distance. I don't know where I'm going, and I have no idea what's going to happen next. No matter what went on yesterday, I know that today anything can happen. That's what keeps me happy. That's what keeps me alive."

 

Carlos sparkled with energy and ease. His well-being was contagious. "You have to listen to the quiet callings of the heart", he said, his voice calm and private. "Ambition: it's the enemy of intuition. You have to be silent. You have to listen to the quiet callings of the heart and know that anything can happen."

 

I sat quietly, listening. It was as if Carlos's words had devoured the demons of despondency who had made their home on the walls of my chest like mollusks. I have to remember this story, I thought to myself.

 

"Es muy tarde," Carlos said, standing up and stretching his legs. "Martina, you have to get some sleep. And me, I work at night, so I have to move along."

 

"Right, immortality practice. Look, do me a favor and don't disappear from this plane before you visit me in San Francisco," Martina said, grinning.

 

"Don't worry," Carlos reassured her, placing his hand again on her belly. We accompanied Carlos to the door, and he gave me a final hug. He whistled as he walked down the hall. I longed to run after him, to fall to my knees and beg him to take me along. I wanted to enter the dream world and wend my way through the postdeath realms with Carlos as my guide. I wanted to learn how to die without dying.

 

"Martina' can't we go with him?" I pleaded.

 

"Are you kidding? I'm exhausted," she groaned, collapsing onto the bed and grabbing the phone. "Let's order hot-fudge sundaes, crawl under the covers, and watch David Letterman."

 

That did sound like a good idea.

 

A wave of ordinary-world glee took hold of me. As Martina dialed room service, I walked to the window and sighted Carlos walking at a brisk pace under the arcade of palm trees. No one stopped to stare, or took his picture, or asked him for his autograph. He was completely anonymous. I followed his progress down the sidewalk until he climbed into his old truck and drove off.

 

 

 

Copyright February 1996 Sun Magazine

 

 

مصاحبه مجله مجیکال بلند با تایشا آبلار ۱۹۹۳

یک مصاحبه ی اختصاصی با تایشا آبلار از گروه ساحران منزوی کارلوس کاستاندا.

مجله ی magical blend شماره ی 40  اکتبر 1993

    " تآملاتی در دون خوان از دید کارلوس کاستاندا"

کیت نیکولز

 

 

گسترش ریشه های تفکر باعث میشود ما درباره شیوه ای که واقعیت را تفسیر میکنیم ارزیابی مجدد داشته باشیم .اگرچه این موضوع  در وحله ی اول ممکن است تنها از منظر روشنفکرانه ما را تحت تاثیر قرار دهد  اما بازتاب های آن در طول زمان کار خود را در فرهنگ و تمدن ما انجام میدهد و شکل آنچه هستیم و خواهیم بو د را تغییر میدهد.

گسترش ریشه های تفکر  بندرت اتفاق می افتد چرا که مستلزم شکستن همه عادات و رسوم و سیستم فکری است.

از اواخر دهه شصت میلادی  با حضور کارلوس کاستاندا بعنوان هنرجوی ساحری و کتاب های او تحت نظر ساحر سرخپوست مکزیکی بنام دون خوان ، باعث ایجاد یک گسترش ریشه ای جالب در نحوه تفکر  درباره واقعیت شد.

کتاب او نشانه ای از تمایل به بازگشت در روزگار حاضر است.بازگشت  به آن فرهنگ انسانی ای که جادو و شگفتی و توانایی های روحی ،زنجیر  متصلب و سخت شواهد  و کلبی گرایی (فلسفه کلبیون) بر روی حقایق را از هم می شکافد.

تایشا آبلار ساحره و نویسنده ی کتاب گذر ساحران یکی از اعضای گروه کارلوس کاستاندا . در این مصاحبه درباره دودمان ساحری اش  و اینکه آنها چگونه مکانیسم انرژیه بدن را می بینند صحبت می کند ." و بعضی از تکنیک های ساحری برای آزاد سازی روح و ادراک و شکستن خرد جمعی و زنجیرهای انرژی سان ای که آنرا در بند کرده اند را با ما در میان میگذارد.

"اگر میخواهی  دانش حاضرت را از موقعیت و شرایط کریستف کلمب کنار بگذاری "  سفر کن و خودت را در شرایط او قرار بده.آنگاه شروع میکنی که بفهمی اکتشاف ماه در دوران حاضر در مقابل کار او مانند یک چای عصرانه بوده است .اکتشاف ماه در مقابل کاری که کریستف کلمب انجام داد بهیچ وجه یک تفکر به راستی  ریشه ای را درگیر نکرد تنها بسط آگاهی بود  ."

رابرت پیرزین  کتاب ذن و هنر نگهداری موتورسیکلت

 

 

     میتوانی برای ما بگویی که چگونه درگیر با ساحری شدی؟

تایشا آبلار: من در دهه بیستم زندگیم با دون خوان و گروهش آشنا شدم.بیشتر زندگیه بزرگسالیه من تحت هدایت و راهنمایی  و تمرینات آنها  گذشته است.دون خوان به حلقه ای از ساحران تعلق داشت که بیست و هفت ناوال یا راهنمای روحی ماقبل او بودند. هر ناوال شاگردان مخصوصی داشت که به آنها رویا بینی /کمین و شکار کردن/و تعدادی کارهای دیگر را می آموخت.تکنیک هایی که ما آموختیم یک گذشته ی تاریخی دارندکه به سیره ی طولانی ساحران  بسیار دور باز میگردد.

     آیا تفاوت هایی بین ساحران کهن و جدید وجود دارد؟

تایشا: بله وقتی ما درباره ساحران کهن حرف میزنیم درباره ی  دوره ای از دستکاری و اداره کردن مردم ،انباشتن قدرت، کنترل توده ی مردم در قلمرو های دیگر و  دستکاریه واقعیت، صحبت میکنیم.همچنانکه این سنت در طی نسلها دست به دست میگشت بینندگان دریافتند که تمرینات ساحران کهن ایشان را بسوی آزادی نخواهد رساند.برعکس آنها را به وابستگی به مراسم و تشریفات ورفتارهایی اجباری همانند جمع آوری قدرت و افزایش منیّت دچار می نماید.همچنین این تمرینات ساحران را در کنترل  دیگران و فرمان دادن به پدیده ها  بسیار  قدرتمند  می کند  مانند دستور دادن به باران ،تبدیل نمودن خود به حیوانات یا انجام هنر های دیگری در ساحری. با وجود این توانایی ها ساحران دوران جدید دریافتند که قدرت به تنهایی به آزادی حقیقی  رهنمون نمیشود.در عوض بسیاری از ساحران کهن در دام چیزی افتادند که ما آنرا دومین دروازه ی رویا دیدن مینامیم.

میتوانی توضیح دهی که چه معنایی را در نظر داری وقتی میگویی دومین دروازه ی رویا دیدن؟

 تایشا:وقتی بدن بطور انرژتیکی به کالبد انرژی تغییر یافت"آن انرژی میتواند واقعیت های دیگر  ویا دنیا های دیگر در کیهان را مشاهده و درک کند.آنچه قبل از ما بوده ویا آنچه الان هست مانند این اتاق آن دیوار خیابانی که بیرون است تنها واقعیتی نیستند که وجود دارد.با اینحال بینندگان جدید دیدند که مراسم  و تمرینات کهن  به هدف نهایی منتهی نمیشود یعنی به "رهایی از همه ی تله هایی که در  هر واقعیتی  نهفته است "هرچه که میخواهد باشد.

بوسیله بینندگان مدرن چه تغییراتی تکنیک ها کرده است؟

 تایشا:تکنیک هایی که به ما عمل به آنها فرمان داده شده فقط آنهایی هستند که بینندگان جدید دیدند که بسیار شبیه اند به اینکه کارورزان را به آزادی مطلق برسانند.این آزادی مطلق برای ما بمعنای رهایی از انسانیت و  هر چیز انسانی و توانایی بهره برداری از تمامی پتانسیل فردی است واین تکنیکها مرور دوباره و رویابینی بطور واضح هستند.

در چه دوران تاریخی تقسیم بین ساحران کهن و ساحران جدید رخ داد؟

 تایشا:این تقسیم در زمانی بوقوع پیوست که اسپانیایی ها مکزیک را فتح کردند.وقتی اسپانیایی ها آمدند بیشتر ساحران کهن نابود شدند.علی رغم توانایی آنها در تبدیل شدن به حیوانات و تحت کنترل در آوردن پدیده های طبیعی و دستکاری کردن موکل ها ،قدرت آنها برای مقاومت در برابر یورش اسپانیایی ها کافی نبود.ساحران کهن در برابر اسپانیایی ها ناتوان بودند چرا که فرهنگ مهاجمان بسیار خشک و متصلب  و قوی بود آنچنان که جادو بر آنها  تقریبن کارایی نداشت.اسپانیایی ها بگونه ای دیگردر حوزه ی شناخت  و واقعیت عمل و رابطه برقرار کرده و مجذوب میشدند. دومین نقطه تحول  دود مان دون خوان زمانی روی داد که موجودی در سال 1725 با ناوال سباستین ارتباط برقرار کرد.

 آن موجود چه بود؟

تایشا: ما اورا مبارز با مرگ مینامیم .او واقعن یکی از ساحران کهن است که صد ها سال است  با بدام افتادن در پس یکی از دروازه های رویابینی زنده مانده است. آگاهی اش دست نخورده و مصون مانده اما بخاطر تمرینات اش نمیتواند رهایی یابد. ما آموخته ایم که موجودات غیر عالی در قلمرو رویا مردان را میربایند تا از انرژی آنها تغذیه کنند.تنها راهی که مبارز مرگ میتوانست فرار کند بستن پیمانی با ناوال های مختلف در سلسله ی ساحری دون خوان بود. از این زمان او با دودمان ساحری ما آمیخت و هدایایی را در مقابل تبادل انرژی پرداخت.

چه هدایایی را "مبارز با مرگ " داد؟

تایشا:او نقاط مختلفی از آنچه ما پیوندگاه مینامیم را هدیه داد. ما نقطه نورانی ای را در پیله ی انرژی بدن دیدیم که بسیار درخشان بود.بدان جهت آنرا پیوندگاه مینامیم چرا که رشته های خطوط انرژی بر روی بدن را روشن میکند.ما دیده ایم که وقتی رشته های معینی در کالبد انرژِی روشن میشوند رشته هایی مشابه در خارج از آن در  عالم وجود بطور گسترده تنظبم میشوند که این تغییرباعث ادراک میگردد. ساحران دریافتند که بخاطر  ادراک واقعیت ،این هماهنگیه تارهای درخشان درون و بیرون پیله درخشان، همواره اتفاق می افتد . "مبارز با مرگ "به این سلسله ی ساحری نقاط دیگر پیوندگاه  یا توانایی مشاهده ی واقعیت های

دیگر با امکانات باور نکردنی که روشن شدن رشته های دیگر بوجود می آورند هدیه داد.او به هر ناوال تعداد متفاوتی از این نقاط پیوندگاه را داد که طی سالیان نسل به نسل  منتقل شده اند.ساحرانی که پس از این تغییر آمدند دریافتند که ساحری در واقع پرسشی است درباره ی آگاهی است .یک تعریف ساحری توانایی درک بیشتر از انسان معمولی است چه او توانایی اش برای ادراک عالم هستی بخاطر اینکه تنها یک مکان برای  نقطه پیوندگاه دارد محدود شده است همانی که با آن متولد شده است. همچنانکه بینندگان کارآزموده تر میشوند در میابند که این نقاط دیگر هم همانند مکان پیوند گاهی که با آن انسان متولد میشود همانقدر محدودیت ساز هستند .این ما را بدان رهنمون میسازد که دریابیم هدف نهایی ما این است که خود را درهیچ مکان پیوندگاهی  بطوردائمی ثابت نگذاریم این همان اتفاقی است که برای "مبارز با مرگ "رخ داد او بدام مکان پیوندگاه معینی افتاد.

چگونه خودت را از بدام افتادن محفوظ میداری؟

تایشا:تمرینات ما را تجهیز میکند تا هیچگاه در یک نقطه پیوندگاه ثابت نشویم.

مرور دوباره ازین قبیل تمرینات است.همه تمرینات قدیمی بدست موجودات غیر آلی بهبود یافته بودند با چنین گستردگی ای  آنها دیگر نمیتوانستند حرکت کنند ویا سیال باشند.این  یکی از دلایلی بود که آنان در قلمرو های دیگر آگاهی بدام می افتادند.پس ما بدنباله سیال بودن هستیم.

مرور دوباره چیست؟

تایشا:مرور دوباره شیوه ای برای برگرداندن همه ی انرژی بدام افتاده در دنیا برای  در دسترس بودن آن جهت چیز های دیگر است.مرور دوباره یک نفر را توانا میسازد که ببیند واقعیتی که در آن متولد شده یگانه واقعیت نیست بلکه تنها ثابت شدن انرژی است.وقنی نوزادی متولد میشود پیوندگاه او بسیار سرگردان و غیر قابل پیشبینی است او نمیتواند مانند یک انسان عادی ادراک و مشاهده کند.همچنانکه او با بزرگسالان اطرافش همنشینی میکند کالبد انرژی او از دیگران   مکان پیوند گاه را تبعیت میکند وبطور انرژیک خود را با اطرافیانش تطبیق میدهد.همه ما کم و بیش نقطه پیوندگاهمان در همان مکان است که ما را قادر میسازد حقیقت یکسانی را دریابیم.مرور دوباره شما را قادر میسازد پیوندگاه را بواسطه ی یک پروسه ی ذهنی حرکت دهید بدین صورت که برای باز گرداندن انرژی ای که در سرتاسر زندگی اتان جا گذاشته اید تنفستان را گسترش دهید.هر فصل از زمان  را دون خوان  بعنوان شرایط زمان مشخص میکرد: یک مقطع خاص از آرمان ها و فرهنگ انسانی .در زمان ما هرچه در تلویزیون ها نمایش داده میشود و در کتاب ها و روزنامه هاست .ما بطور مدام در حال بمباران شدن توسط تم ها و ایده هایی هستیم که باید به آنها وفادار بوده و توافق کرده باشیم.ساحران این وضعیت را سندرم بچه ی بیچاره مینامند به این خاطر که همه در بیرون فرمانبرداری بی قید و شرطی به این ضعف انسانی دارند.تنها یک  دنیای "بچه ی بیچاره" نیست بلکه کل کیهان یک"بچه ی بیچاره" است با پیکربندیه سیاهچاله های ویران کننده اش و سیاره هایش.ساحران دیدند که انرژی ما تقریبن تا قطره ی آخرش بوسیله ی چیز دیگری مکیده میشود.برای اینکه بجایی که میخواهیم برسیم  بتوانیم برویم  ما باید انرژی داشته باشیم.در زمان بیداری  همه انرژی ما برای  کارمان ،فامیلمان،یا هرچه که هستیم  مصرف شده است.بسیار از موقعیتی که بتوانیم انرژی اضافی داشته باشیم دور هستیم.مرور دوباره پایه ای است برای جمع آوری انرژی امان.

چگونه یک نفر مرور دوباره کند؟

تایشا: نخست فهرستی از هر کسی که در طول زندگی ات میشناسی تهیه میکنی ،هر کسی که حتی به طرفش رفته ای.خود این،تمرکزی بسیار قوی و مشتاقانه میخواهد.خود درست کردن لیست تو را بر روی موضوعات بخصوصی متمرکز میکند.وقتی لیست ات را تکمیل کردی جایی را پیدا کن که بر کالبد انرژی ات فشار بیاورد،مانند یک کمد.راحت بنشین واز اولین فرد لیست ات شروع کن.به گذشته برگرد و هربرخوردی که بین خودت و آن فرد بوده آنهایی که در حین اش تبادل انرژی صورت گرفته، در هر حالتی مرور و یا تصور کن .

خودت را در آن کنش ببین و بدرون تمام مانور های انرژیکی که بتواند آن موقعیت را حفظ کند برو.ما همه واقعیت امان را با انرژی میسازیم.حتی وقتی تا سر خیابان رانندگی میکنیم.ما با انرژی ساختاری میسازیم تا بپذیریم که این خیابان همیشه اینجا بوده .اما درواقع،ما همه ساحرانی هستیم که دنیای اطرافمان را پا برجا ساخته ایم ،و ما همه بر چگونگی ظاهرش توافق کرده ایم.با مرور دوباره شما انرژی ای را  باز پس میگیرید که در گذشته شخصی اتان همانند یک ستاره دنباله دار جا گذاشته اید.از دور ریختنی های گذشته اتان تا رها کردن خودتان از خاطرات گذشته،از شانه راست اتان شروع کنید و سرتان را از راست به چپ حرکت دهید و نفس را بداخل بکشید .سپس در جهت عکس سرتان را حرکت داده و نفستان را بهمراه هر آنچه که دیگر نمیخواهید با آن مرتبط باشید بیرون دهید.سپس  دوباره سرتان را به مرکز بیاورید.شما با هر تصویری احساس خاصی نخواهید داشت اما همه چیز را عمیق با تنفس بیرون دهید و خطوط را با هر تنفس به بیرون دهید .وقتی شما انرژی اتان را بخود کشیدید ،در آن همانند آنکه خوشه ای انبوه است نفس بکشید.آنقدر ادامه بدهید که دیگر در آنجا انرژی ای نماند.صحنه دیگر بی معنی و نامفهومخواهد شد چون دیگر انرژی ای در آن نمانده است.

چه تأثیری مرور دوباره بر زندگیت گذاشته است؟

تایشا:متوجه میشوی که وابستگی ات به خانواده و دوستانت ازبین میرود.هنوز میتوانی با آنها در ارتباط باشی اما دیگر به آنها نچسبیده ای دیگر آن وابستگیه انرژتیکی را به آنها  نداری  .

کمین و شکار چیست؟

تایشا: کمین و شکار توانایی استحکام بخشیدن به پیوندگاه در هر جایی که قرار گرفته است برای ساختن و مرتبط کردن ادراک  از هرج و مرج است. ما هر روز واقعیت را کمین و شکار میکنیم ،هر لحظه ، در میابیم که باید خیابان را به پایین برانیم یا در فروشگاه معانی را کمین شکار میکنیم  که نشاندهنده ی تقسیم بندی اجناس است. از چیزهایی که نامشان را میدانیم چشم پوشی میکنیم.

ساحران چگونه رویا میبینند؟

تایشا: رویابینی تغییر جایگاه پیوندگاه است که ما بطور طبیعی در خواب انجام میدهیم.کالبد انرژی ما بندرت حرکت میکند.رویا دیدن برای یک ساحر به معنای کنترل فرد بر رویا هاست.شما باید رویاهاتان را کمین و شکار کنید،که در واقع حرکت پیوندگاه بدلیلی به نقطه ای جدید و نگهداشتن آن در آن مکان تا هرچقدر که انرژی رویابینی اتان به شما اجازه میدهد است.وقتی خودتان را در جهان رویا میابید ، قبل از آنکه تغییر کرده و به چیز دیگری مبدل شود ،شما  آن لحظه ی واقعی را نگهمیدارید و شکارش میکنید.اگر شما کمین و شکار کننده ی و رویا بین  ورزیده ای باشید  آن واقعیت تبدیل به یگانه واقعیت میشود.این همان است که برای ساحران کهن اتفاق افتاد و در قلمرویی دیگر گرفتار شدند و نتوانستند به واقعیت روزمره ما باز گردند.در حقیقت  چون آنها میتوانستند مکان پیوندگاه را حفظ کنند "زمان "حقیقتی که در آن بدنیا آمده بودند را بکلی نابود کرد.بخاطر اینکه آنان میتوانستند انرژی اشان را در آن واقعیت صدها سال نگاهدارند دریافتند که دیگر نمیتوانند با واقعیت بازگردند زیرا که قید وبندشان دیگر ازبین رفته بود.وقتی ما واقعیت  مان را شکار میکنیم ،هیچوقت هیچکدام از آنها را بعنوان واقعیت عمده و اصلی نگهنمیداریمهمان لحظه ای که این یا آن واقعیت همان اصلی است ، آنوقت به زندانی تبدیل شده ایم در این وحله اهمیتی ندارد که کجا ممکن است باشد.

     بنظر شما هدف از انتشار کتاب گذر ساحران وهمه اطلاعات دیگر در مورد دودمان ساحری شما چه میباشد؟

  تایشا:دلیل اینکه من و شما حتی بتوانیم با هم حرف بزنیم، نیاز فاحش در تغییر دادن شرایط فرهنگمان میباشد.ساحران میگویند که در شرایط امروز ما،پیشبینی بهبود  کاملن منفی است.اگر قرار است تغییری صورت بگیرد آن باید از بیرون باشد تا نشان دهد که حرکت امکان پذیر است.ما این اطلاعات را به بیرون دادیم نه بعنوان توضیحات ،بلکه بعنوان امکانات.قبل از همه این یک ایده ای است که مردم میتوانند بگیرند،دست نگهدارند تا بفهمند چیزی خارجاز فرهنگ عمومی ما وجود دارد که با سندرم کودک بیچاره محدود شده است.ما همان قدر در این واقعیت زندانی شده ایم که مبارز با مرگ در دومین دروازه ی رویا بینی محصور شده است.مبارز با مرگ گفته بود که مکان پیوندگاه بشر همانند هزاران سال پیش با تغییری اندک

مانده است .در مکان پیوندگاه تغییری بوجود آمده با تغییر فهم انسان از خدا ،که باعث تغییر فهمی از خود شد.تغییر دیگر باید در یونان رخ داده باشد .زمانی که ما از دیدن و ارتباط برقرار کردن با خدایان و فرشتگان به این باور رسیدیم که آنها اسطوره اند یا ساخته ی تصورات انسان اند. پس تغییرات در چیزهایی است که ما دیگر درک اشان نمیکنیم.برخورد دودمان ساحری ما با گستره ی بزرگتر فرهنگ انسانی تغییر دیگری است:به دور از دلیل و محدودیت  ادراک واقعیت به سویی می رود کههمه چیز زنده و آگاهی دارد که ما میتوانیم ببینیم.

گروه اتان بعد از مرگ به کجا رفتند؟

تایشا: من خودمان را دیدم که به تکاملی بی پایان رفتیم.ما با قدرتی تصور نکردنی و نا نامیدنی درآمیختیم که در آن تنهاچون نقطه ای کوچک بشمار می آمدیم.هرقدر کمتر انرژی امان انسانی بود بیشتر در آن بی کرانگی می آمیختیم.ممکن است سرد و عاری از احساس بگوش برسد اما نه، ساحران احساس دارند و عاطفه ای شگرف و عظیم.اما آنها تقریبن غیر شخصی اند .آنها قسمتی از نیرویی هستند که از حالت بی عیب و نقصی اشان می آید. وقتی کالبد انرژی شما سلامت است شما قوی و با عواطف مثبت هستید این ازخود عالم هستی می آید.همه چیز در بیرون آگاه و هوشمند است و قسمتی ازخود قصد. مهربانی آنجاست شما کافی است خود را به آن مرتبط کنید تا حس اش کنید.این چیز ها آن بیرون اند.فقط یک فضای سردو خالی نیست.با کالبد رویا شما میتوانید از محدودیتهای کالبد جسمانی عبور کنید،شکلهای دیگری بگیرید و واقعیت را با پیکربندی دیگری درک کنید بدین معنا که از دیوار عبور کنید وبه انرژی خالص که خواسته ماست مبدل شوید.وقتی این درهم آمیختگی در سیر تکامل اتفاق بیافتد ما به قلمرو دیگری وارد میشویم.ما از هرچه که انسانی است دور میشویم.موجودیت میمون وار ما مانند میله های زندان فرو میریزد و آنچه باقی میماند  آنچنان حقیقتن وصف ناپذیر است که ساختار زبان نمیتواند عظمت آنرا در بر بگیرد.سکوتی که در گوش تو بدون کلمات  مستقیمن همه چیز را میگوید .نخواهیم توانست از دانستن و آگاه بودن باز بایستیم چرا که مداوم آگاهی از قصد بر روی ما میچکد.آگاهی لبریزت  میکند به همراه شگفتی ات از ارتباط امان با بی کرانگی.

مصاحبه کاستاندا با روزنامه لاجورنادا بخش اول ۱۹۹۶

سال 1996

 

مصاحبه ی کارلوس کاستاندا با روزنامه ی لاجورنادا(بخش اول)

ترجمه به انگلیسی از متن اصلی اسپانیایی توسط آرتورو گراتسیا  فرناندز.

"مارکوس ؟من نمی شناسم اش...ببخشید حتی اندکی هم نمی دانم. "

"ما بعنوان موجودات انسانی در تشنگی و ترس دائمی از آزاد کردن خود زندگی می کنیم .  "

(کارلوس کاستاندا)

" شمنی اینگونه میگفت واجب است که خود پردازی امان را ملغی و کالبد انرژی امان را کشف کنیم."

کارلوس کاستاندا مارکوس را نمی شناسد و حتی چیزی هم درباره ی ارتش آزادی بخش

زاپاتیتسا نمی داند .او روزنامه نمی خواند ؛ انکار میکند که یک گورو و یا مسیحای موعود

است. او توجه ، دلسوزی و احساسات اجتماعی را دروغی میشمارد که خود را باز تولید می کند

.او نکوهشگر گورو ها و تاجران خدا است . اطمینان می دهد که مادرش یک کمونیست و نویسنده

بوده است. این و دیگر مطالب را در مصاحبه اش با رسانه ها در زمان تنفس سمینار"را ه

های جدید  تنسگریتی" ابراز کرد که از جمعه تا یکشنبه در مکزیکوسیتی برگزار شد و صحنه با

نشراطلاعات فراوانی از او بعنوان یک ساحر یا شمن شروع شد.

دریکشنبه شب برای بیش از یکساعت نویسنده ی افسانه های قدرت و تکنیک های دون خوان  به

پرسش های مختلف پاسخ گفت در حالیکه سوالات از طرف هشت روزنامه نگار به طرف او شلیک

می شد. کاستاندا ازمبحث ای به مبحث دیگر میرفت ، همچنانکه بآرامی و شیوایی و اغلب بزله گو 

و همواره پر احترام و مهار نشده برخورد میکرد.و البته یک چیز، در اطراف او نه دوربینی و

نه ضبط صوتی نبود.آنچه می آید برداشت شده و در کنار هم قرار گرفته ی صحبت هاست .

بهتر است در ذهن نگهدارید که حرف های کاستاندا  برای توضیح و بیان  تجربیات او بعنوان

ساحر نارسا  و محدود شده است. همینطور ارزش و معنای آنها را  رها کرده تا از منطق خطی

که ما معمولن از آن حرکت می کنیم فرار کنند. . .  .  . 

 

چگونه ساحران روح گرایی را در نظر میگیرند و الوهیت را معنا می کنند؟

-من  نمیدانم شما روح گرایی را چه می دانید.آیا در تضاد با جسمانیت؟

نه لزومن ،بعنوان بخشی از کل،متفاوت

-خب در این معنا،خوان ماتئوس کاملن معنوی بود .ساحران به روح انسان اعتقاد دارند و نه

روح گرایی .دون خوان همیشه می گفت:من روح ام را دوست دارم .انسان یک روح

زیباست.اگر فکر میکنی که به من چیزی بدهکاری و نمی توانی دین ات را به من ادا کنی،آنرا به

روح انسان ادا کن.در باره ی الوهیت ،شمن ها معنایی بعنوان  دعا ندارند و در مقابل الوهیت

زانو نمی زنند .دلیلی برای گدایی نیست.آنها از قصد می خواهند نیرویی با توانایی ساخت و

پرداخت همه چیز ،نیرویی جاودان .اما آنها گدایی نمی کنند .

وقتی که درباره ی ساحران کهن مکزیک حرف میزنید درباره ی چه افرادی صحبت می کنید؟

چرا که در آنجا فرهنگ های مختلفی هست ،مایا ها ،آزتک ها ..

-نه برای دون خوان دوران مکزیک کهن در حدود هفت تا ده  هزار سال پیش است.

روند جدایی شما از دون خوان چگونه بود؟

-من از او جدا نشدم .این آن  است  که به من گفت :زمانی  رسید دانست که من آنقدر

متفاوت از او هستم که نمی تواند با من ادامه دهد و  شروع کرد در بدام انداختن من ، همه

خروجی های  من را بست  و  تنها  رهایم کرد.

شما سرخپوستان مکزیک را می شناسید .آنها در شرایط خیلی بدی زندگی می کنند و شش هزار

نفر از آنان در زندان هستند .چقدر شما به سرخپوستان مکزیکی توجه دارید؟

-من کاملن توجه دارم . یکبار مدت ها پیش از دون خوان پرسیدم . کتابی را نوشتم که نتوانستم

چاپ اش کنم ،"شهرت ناچو کورنادو"ناچو یک سرخپوست یاکی بود که بیماری سل داشت و فکر

میکرد با وام بانکی می تواند ویتامینول بخرد و درمان شود .من از دون خوان پرسیدم :آیا

درباره ی این نگران نیستی ؟خصوصیات ناچو مال خودم است.او گفت:بله خیلی نگران هستم

اما در همان زمان نگران تو هم هستم آیا فکر می کنی تو بهتر هستی؟البته که من به آنها هم

علاقند هستم اما من به شما توجه دارم ما در وضعیتی از تشنگی و مصرف کردن خودمان دچار

شده ایم بدون اینکه چیزی به ما بدهد.

در مورد مارکوس چه فکری می کنی ؟درباره ی ارتش آزادی یخش زاپاتیتسا و سرخپوستانی

که در چیاپاس شورش کرده اند؟

-کی؟مارکوس؟من او را نمی شناسم .حتی اشاره ای هم ندارم که بکنم .از دست رفته ام !من را

ببخشید حتی ذره ای نمی دانم.

در رابطه با نوع انسان چه احساسی دارید؟

-احساسی اندهناک ،من برای نوع بشر کار کرده ام .انسان موجود فوق العاده ای است.  ..

که این به مفهوم مسئولیتی زیاد  است.اما او در من ،من،من،من ،من است.چرا اینچنین

یکنواختی ؟چرا همه چیز به فرهنگ خود پرستی باز می گردد؟چرا از رها کردن نفس واهمه

هست؟

 آزادی از نظر کاستاندا شکستن غرض ورزی های هوشمندانه، ابطال و حذف خود پردازی

،انجام دادن رویا بینی که به همه ما امکان می دهد که کالبد انرژی امان را کشف کنیم .و بعد از

همه اینها ناگهان در شرایط شروع دشوار اما دلپسند گذر به دنیا های دیگر قرار بگیریم .در

منطق دنیای روزمره این قصد ممکن است که به مسیحا گرایی تعبیر شود و ما دیگر میدانیم که

در تجارب مسیحا گرایی چه روی داده است.نه ،نه،نه،این بسیار آشفته کننده است.ما شایسته

این نیستیم.مسیحا گرایی مربوط به دوران جدید است و گورو ها هم موج نویی هستند .ما به

چیزی وانمود نمی کنیم.ما به چیزی که نمی توانیم امید نمی دهیم .

شما چگونه این تمرکز بر روی انسانیت را با فقدان توجه به مسائلی چون بوسنی یا چیاپاس که

انسان های فراوانی را دررنج قرار میدهد  آشتی میدهید؟

-اما رنج در همه جا هست ،نه فقط در آنجا ها !مادر من یک کمونیست و نویسنده و عضو طبقه

ی کارگر بود  ،این در من موروثی است.اما دون خوان به من می گفت"تو دروغ می گویی.می

گویی که اینها نگران ات می کند اما ببین که چگونه با خودت رفتار میکنی.خراب کردن بدن ات

را تمام کن.آیا واقعن برای مردمان  احساس دلسوزی می کنی؟من جواب دادم بله.گفت آنقدر

دلسوز هستی که برای سیگار نکشیدن ات کافی باشد؟نه دلسوزی من یک تقلب بود.یاغی کهنه

کار به من گفت :در مورد تفریحات اجتماعی بسیار مراقب باش .آنها دارو نما هستند. مکنده های

عظیمی  هستند .دروغی که خود را باز تولید می کند.

چرا شما بعنوان انسان زمانه ی خود روزنامه نمی خوانید؟

بخاطر دلیلی ساده اینکه من خیلی ،خیلی،خیلی،،خیلی،خیلی،خیلی،سخت  برضد  موضوعات

محلی  هستم .

شما نوشته اید که مبارز در راهش تنهاست آیا این در تضاد با برگزاری انبوهی از کلاس در

باب تنسگریتی نیست؟

نه من اینجا نیستم تا درباره چیزهای سخت حرف بزنم.مسلمن تنسگریتی به شما انرژی می دهد

تا درباره ی چیزهای سخت صحبت کنید اما شما باید از یک جایی شروع کنید .

کتاب تکنیک های دون خوان فرهنگی را درباره ی برخی گیاهان روان گردان بوجود آورد اما

حالا شما این کتاب را  مردود  می دانید ،شما می گویید که بهتر است این کتاب را فراموش کنید

،چرا؟ . ،.

این ایده که یکی از این گیاهان را استعمال کنید بدون آنکه آمادگی اش را داشته باشید به هیچ

کجایی رهنمون نمی شود .در نهایت پیوندگاه را از جایش تکان می دهد اما بطور گذرا.وقتی

دون خوان آنهارا به من داد ،بجهت کوک کردن زمان بود .من با اعتقاد به ارزشمند بودن سخت

گیری های پدر بزرگم رشد کرده بودم .پیوندگاه من تقریبن اسیر شده بود .دون خوان به من گفت

که پدر بزرگ ات یک گوز پیر بوده است .پیوندگاه من چسبیده بود و او می دانست که تنها با

روانگردان ها می تواند آنرا حرکت دهد.اما او هرگز با دیگران همین کار را نکرد.او حتی به

آنها قهوه هم نداد.روانگردان ها برای من ارزش داشت اما من بعنوان یک شاخص کلی در نظر

گرفتم اشان.

شما از این راهی که شروع به باز شدن کرده چه توقعی دارید؟

من نمی دانم که چه روی خواهد داد.دون خوان هرگز به من نگفت که در برابر توده ی مردم چه

بر من خواهد گذشت.ما قبلن توجه داشتیم که بر مبنای فرمان های دون خوان رفتار کنیم .او از

اینکه زیر نور افکن باشیم مارا برحذر داشته بود.حالا من می خواهم مثل الان درس دهم چرا که

این دین عظیمی است که دیگر نمی توانم به او ادا کنم.

آیا از این نگران نیستی که یک گورو شوی؟

نه به این خاطر که من اگو ندارم امکان نیست.

 

پایان بخش اول.

 

مصاحبه ی کارلوس کاستاندا-روزنامه ی لا جورنادا(بخش دوم)

 

سمینار تنسگریتی پایان یافته.

من ابلهی همانند همه ی شما هستم

اگر اینجا انرژی باشد من به آمدن به مکزیکو ادامه میدهم.

در کارلوس کاستاندا هیچ چیزی نشان نمی دهد که او یک راهنمای معنوی است.خیلی نحیف 

،کوتاه قد و خودمانی است.پوست تیره ای دارد .موهای سفیدش را کوتاه نگهداشته و به جلو شانه

اشان کرده است. پیراهن آستین بلندی تن اش کرده و شلوار جینی بدون جیب پشتی .در جایگاه

سخنرانی با میکروفونی که به پیراهن اش وصل کرده در مقابل شنوندگانش آزادانه عمل می کند.

هفتصد نفر در در پایان سه سخنرانی او درباره ی راه های جدید تنسگریتی در سنتورو

آستریانو جمع شدند .نشسته یا لم داده بر روی موکت  به او گوش دادند و در جوک هایش سبقت

گرفتند .در حالیکه قهقه میزدند و گاهی هم برایش کف میزدند .

آیا جوکی که شب دیگری برایتان گفتم یادتان می آید؟من میخواهم دوباره برایتان تعریف کنم

...من چه گفتم؟خرفت شده ام.

کاستاندا همیشه وقتی صحبت می کند مزاح را جلو می اندازد و بنابر این یا شک ها را برطرف

می کند یا همانجا که هستند رهایشان می کند .تلاش می کند تا صحبت را عقلایی نکند.

پرسش های کوتاه و عمگرایانه بسازید از تمایلشان بپرسید تا بدانید نه به این جهت که می

خواهید که به شما گوش فرا دهم. .

او نامه ها را نمی خواند تا از روبرو شدن با پر سش های دوراز ذهن دوری کند او بعضی از

آنها را اشاره می کند تا دنبال کنندگانش  در نظر بگیرند .

من در رویا دیدم که یک پرنده ام

چه پرنده ای؟یک فگوت یا چی؟این نوشته ی یک چینی است اما کفایت می کند .

چگونه می توانم بفهمم که دوتا هستم؟

تو دو تا هستی ابله .دو تا ابله هستی .

چگونه می توانم چیزی که هرگز نبوده ام بشوم؟

خب من نمی دانم زور بزن.

به من دلیلی بده برای دلیلی که معقول باشد .نه ،نه !فرد نباید که با عقلانیت راهنمایی شود.اینها

پر سش هایی هستند که به نظر عمیق می آیند اما نیستند.اینها سرگرمی اند.دون خوان آنقدر

ساده بود که مرا می ترساند.او موجودی سرراست  بود.او در پیچیدگی هایی که راه بجایی ندارد

گم نمیشد.ساحران موجودات عمل گرایی هستند.ما متخصص ایم .باور هایمان ناپایدار است.تنها

راهی که می توانیم پایدارشان کنیم با انرژی دادن به آنهاست.چطور می توانی این را بگویی که  این

درست نیست،کودن! و ما از کوره در می رویم و عصبانی میشویم.این حقیقتی دردناک

است.کسی نمی خواهد که آزاد شود.ما ترسیده ایم.از چه؟نمی دانم .ترسیده ایم .جوجه ای شجاع

از مرغدانی فرار می کند و تبدیل به فراری میشود.دختری از من پرسید :یک تبعیدی برای

همیشه؟عزیزم یا مرغدانی هست و یا آزادی !من آزادی را دوست دارم .من مرغدانی انسان ها

را دوست ندارم .چیزهایی در مرغدانی انسان ها هست که مال من نیست.

او تصدیق میکند که :من یک گورو نیستم .من نمی توانم  هیچ چیزی رامجاز بدانم و یا مجاز ندانم

 برای  هیچ کسی.این خیلی هندویی است.من نمی توانم چیزی به یک شمن یا غیر شمن بگویم .

حتی اگر در عمل او یک احمق باشد .من کی هستم که به او بگویم .آنها مرا در موقعیت ناپایدار

قرار می دهند .من نمی توانم کسی را به باد دهم که من تو را بکل بی اعتنا دیده ام .این در

رفاقت اتفاق می افتد .اما من با کسی رفیق نیستم .و راهی که من از خودم دفاع می کنم این است

که کسی را نبینم .... .. 

او هویت خود را در زمانی دیگر فاش می کند که شاید فکر نشده بوده است."من از آمریکای

جنوبی آمده ام .نه از یوکاتان .از من می پرسند آیا از کامپه چه نیستم ؟چرا که سر بزرگ و

قدی کوتاه دارم .نه من از کامپاچه نیامده ام من از خیلی پایین ترش آمده ام .هیچ چیز ذاتی ای

نیست که من را تبدیل به چیزی استثنایی کند. نه نیست.

من سؤالات انرژی سانی را ساخته ام و هیچ چیز فوق العاده ای ندارم .من ابله ای مانند شما

هستم .مهمترین کلیدی که از دون خوان آموختم رسیدن به سکوت درونی بود .برای برانداختن

برتری ذهن بعنوان روشی برای یافتن آزادی.این ساکت کردن ذهن  است.دون خوان به من

میگفت که وقتی که برسی به هشت تا ده ثانیه ساکت کردن ذهن آنوقت چیزها می روند که جالب

شوند .و سؤال من بعنوان یک گوز این بودکه و من از کجا می فهمم که هشت ثانیه شده؟نه

عزیزم اینگونه نیست.من نمی دانم چه چیزی به شما می گوید که هشت ثانیه شده ،چیزی درونی

به ما می گوید .هدف این است که ثانیه به ثانیه سکوت انباشته کنیم .ناگهان  انباشتن ثانیه به

ثانیه به آستانه می رسد بی آنکه بدانید.دیگر ذهنی نیست فقط سکوت است.این سکوتی است که

بیش از سی سال عمر دارد و من از این میان این سکوت است که با شما حرف میزنم .در

اینگونه سمینار ها من چیزی را دیده ام که دون خوان هرگز ندید.مردم بدون آنکه بدانند کالبد

انرژی اشان را جذب می کنند .دانشی که طی سی سال آموخته شده در دو ثانیه می آید .از

آگوست تا امروز من نمیدانم که چه فکری بکنم .من مقدار فراوانی استعداد انرژی دیده ام و نمی

دانم که با آنها چه کنم .من سرعت یادگیری شما را دیده ام .چیزی که شما در یک آن می گیرید

برای من یک ماه آزگار می کشید تا نشان اتان دهم .چگونه از پس اینکار با هم  به این سرعت بر می آیید؟

من نمی دانم توده ...گروه، قدرت زیادی دارد.

او بر رها شدن از ذهن و کالبد انرژی تاکید زیادی می کند .

"  ذهن من چیزی بشدت بیگانه با من است.لایه ای است بین شما و آنچه که واقعن هستید. از دام

ذهن رها شوید آنگاه خودتان خواهید شد .این کاری نیکو  است.دور شدن از منیت و تبدیل

شدن اتان به چیزی عمل گرا ،به موجودی که برای مبارزه ساخته شده است."

او دوباره خود پرستی را به مبارزه می طلبد .

"اید ئولوژی منیت زیان بار ترین ایدئولوژی است.مردم زندگی می کنند در حالیکه تنها به خود

فکر می کنند .به روانپزشک مراجعه می کنند که تنها از منیت بگویند .چه تراژدی ای !من فقط به

خودم اهمیت میدهم و من و فقط من (می خواند).ما اینگونه نیستیم  چرا از حالتی دفاع کنیم که

نیستیم ؟اینها خودارضایی ذهنی هستند .ما نفوذ اشان بر خودمان را به چالش نمی گیریم چراکه

ما انرژی نداریم.آنچه که رفتار ما را تغییر می دهد کالبد انرژی است.و ما آنرا نداریم .این

جنون ساحری نیست.ساحران خیلی ساده و سرراست هستند. آنها ماسکی به صورت نمی زنند .

آنها سرراست  بر سر پاسخ میروند. .   .

او درباره ی تجربه اش با یک طالع بین مشهور می گوید که مدتی پیش به دیدن اش رفته بوده

است.او خودش را جو کورتز معرفی می کند و آن زن به او میگوید که چاکرا های او در حالت

بدی هستند ".او مرا بشدت فریب خورده رها کرد و چند ماه بعد دوبار ه به دیدن اش رفتم او مرا

بخاطر نداشت.من به او گفتم که کارلوس کاستاندا هستم و او فریاد زد چقدر نورانی!چه نوری!"

او همینطور گفت که خولیو اگلاسیاز خودش را به او نزدیک کرده و برا ی او فاش کرده است

که :من هر روز نزدیکی می کنم .البته نه بخوبی اما هر روز.

کارلوس کاستاندا دلیل این برملاسازی اسرار خصوصی را نمی داند و تنها در پاسخ می تواند که تکرار

کند: من هم همینطور.تو می گائی من می اندیشم .من از گائیدن خسته شدم.دون خوان من را به

یک خسیس در انرژی مبدل کرد .که انرژی را مصرف نمی کند .من هیچ کاری نمی کنم .اما من

هر کاری می کنم .محض رضای خدا این برانگیختن های جنسی چیست وقتی که چیزی احساس

نمی کنید ؟من زنی را می شناسم که به او می گویند تخت شکن.او هیچوقت حسی نداشته اما

یازده تخت خواب را شکسته است .

او در آخرین سخنرانی اش به سؤالات شنوندگانش گوش داد.که دو ساعت طول کشید.شک و شبه

ی زیادی بر تنسگریتی و سلسله تمرینات فیزیکی تمرکز داشت .خیلی ها اور ا ناوال خطاب می

کردند .

چگونه" خواسته" قدرتمند میشود؟

بوسیله ی انرژی این تنها راه است.

آیا قصد کافی است؟

او ه عزیزم !قصد همه چیز است.مانند این است که بگویی زندگی کافی است؟قصد نیرویی در

کائنات است.

آیا ما بخشی از یک قصد هستیم؟

ما حاصل جمع کلی قصد هستیم

آیا تنسگریتی تنها را ه حل است؟

تنها راهی است که  می شناسم .و من بیش از شما شنیده ام .سی سال بعنوان کارلوس کاستاندا

..اوف!من عجایبی شنیده ام..

آیا میشود تنسگریتی را بدون کفش انجام داد؟

لخت انجامش دهید اما انجام اش دهید.

راه درست صحبت کردن چیست؟

آه! ما می توانستیم در راه درست ریدن حرف بزنیم.دون خوان درباره ی راه درست جویدن می

گفت و من می پرسیدم برای چه؟می گفت "برای دوری از گناه.(ظاهرن جناس دیگر .در جایی

دیگر کاستاندا میگوید که دون خوان به او گفته بود وقت خوردن او برای پیشگیری از گوزیدن

حرف نزند.در زبان اسپانیایی پکادوس به معنای گناه است و پدوس به معنای گوز،که لغات

بسیار شبیه ای اند.)

من تنسگریتی را تمرین کرده ام و احساس کردم که کافی نیست

برای چه کافی نیست؟

می توانیم کودکانمان را از بند نظم اجتماعی رها کنیم؟

ما قسمتی از نظم اجتماعی هستیم.ما بعنوان والدین چه می توانیم بکنیم که خودمانرا از کلی پرت

و پلا درباره ی نظم اجتماعی رها کنیم.

چه اتفاقی می افتد اگر مردمان زیادی آنچه که تو میگویی انجام دهند؟

چه اتفاقی می افتد ؟از کجا بدانم ؟من نمی توانم تخمین کنم .دون خوان میگفت از ستارگان

بپرس.

 آیا به مکزیک آمدنت ادامه میدهی؟

اگر اینجا انرژی باشد بله.ما داریم یک کمپانی تشکیل می دهیم ..خب یک گروه کوچک از مردمی که می خواهند بیشتر درباره ی این چیزها بدانند .همان افرادی هستند که این سمینار را راه انداختند .مکزیکو پر از چیزهایی است که نمی شود شناخت. چرا که بقدرکافی ریز بین نیستیم .ما پر از چیزهایی هستیم که امکان پذیر نیست که در زیر خطوط رفتاری امان پیدایشان کنیم.

سمینار تمام شد و کاستاندا از صحنه پایین آمد و به میان جمعیتی رفت که می خواستند به او نزدیک شوند.او تنها یک کتاب را امضا کرد.مردجوانی گفت ناوال میشود با انگشتت امضایی به من بدهی؟و آستین دست راست اش را به طرف کاستاندا دراز کرد تا  لمس اش  کند اما او گفت نه ،نه این ،و درمیان در دور شد.

ژانویه 30

1996

روزنامه لا جورنادا

 

Year 1996

 

Carlos Castaneda Interview - La Jornada Newspaper (part 1)

English Translation of an article originally written in Spanish by Arturo Garcia Hernandez.

"Marcos? I don't know him... Excuse me. I don't know a bit..."

"We as human beings live in constant thirst and with fear to free ourselves" (Castaneda)

 

"It is necessary to cancel egomania and to discover our energy body", the shaman points out.

 

Carlos Castaneda doesn't know 'Marcos' neither knows about the EZLN; he doesn't read newspapers; he denies being a guru or a messianic man; he considers compassion and social concerns a lie that regenerates itself; he is a critic of gurus and God merchants; he assures that his mother was 'a communist and a pamphletist'. He approached these and other matters on a conversation with the media during a recess of the seminar 'The New Paths of Tensegrity', held from Friday till Sunday in Mexico City, and with which a stage begins of massive dissemination of his knowledge as sorcerer or shaman. For more than one hour, on Saturday night, the author of 'The Teachings of Don Juan' and 'Tales of Power' answered many different questions. With calm eloquence, often joking, always respectful of his interlocutors, restrainless, Castaneda went from one topic to another as the questions were fired from the eight journalists

around him. One thing, though: no cameras or tape recorders. Next there is a version of the talk, edited and put together from notes. It is convenient to

keep in mind that for Castaneda words are insufficient and limited to describe or explain his experiences as sorcerer; also, he assigns to them values and meanings that escape the linear logic in which we normally move.

 

"How do sorcerers consider spirituality and the sense of divinity?"

"I don't know how you understand spirituality. The opposite to the flesh?"

Not necessarily, but as a part of a whole, different.

"Well, in that sense, Juan Matus is pure spirit. The sorcerer believes in the spirit of man, not in spirituality. Don Juan used to say: 'I love my spirit. Man's is a beautiful spirit. If you think that you owe me something and cannot pay me, pay it to the spirit of man'. "As for divinity: "Shamans don't have a sense of prayer and don't kneel before divinity. There is no need for begging. They ask intent, the force capable of building and modifying everything, perennial force. But they don't beg."

"When you speak of the sorcerers of Ancient Mexico, who are you talking about? Because there were different cultures here: the Mayas, the Aztecs..."

"No. For Don Juan the ancient times of Mexico were about seven and ten thousand years ago."

"How was the process of your breakup with Don Juan?"

"I didn't break up. It is he who tells me. A time comes in which he realizes that I am so different to him that he can't go on with me. And he starts trapping me; he closes all my exits and leaves me only one."

 

"You know the Indians of Mexico. They live in very bad conditions and there are six thousand of them in jails; how much are you interested in the Indians of Mexico?"

"I am absolutely interested. I once made a question to Don Juan. Some time ago I wrote a book that couldn't be published, 'The Fame of Nacho Coronado'. Nacho was a Yaqui Indian who had tuberculosis and thought that with a bank loan he could buy 'Vitaminol' and would be cured. I asked Don Juan: 'Are you not worried about that? The premises of Nacho are my own'. He said: 'Yes, I'm very worried; but at the same time I worry about you. do you think you're better?... Of course, I'm also interested in them; but I'm interested in you. We are involved in a state of thirst that consumes us without giving us treuce, without giving us anything."

"What do you think about Marcos, about the Ejercito Zapatista de Liberacion Nacional (Zapatist Army of National Liberation) and of the Indian rising in Chiapas?

"Who? Marcos? I don't know him. I don't have a clue. Puuuucha, I'm lost! Excuse me, I don't know a bit."

"What is your feeling regarding mankind?"

"It is a feeling of sadness. I work for mankind (...) Man is an extraordinary being, which implies a tremendous responsibility. But he is in the me, me, me, me, me, me. Why such homogeneity? Why does everything turn into a cult of the ego? Why the fear to free oneself?"

Freedom as understood by Castaneda encompasses the breaking of the 'perceptive prejudices', the cancellation of egomania; the achievement of Dreaming, which would allow each of us to discover our 'energy body'. And after all, eventually, to be in condition to begin an 'arduous but exquisite' path to other worlds.

"Within the logic of our everyday world, this freeing intention might be interpreted as messianic; and we already know what has happened with messianic experiences...

"No, no, no, no. That's too embarrassing. We are not that worthy. Messianic is new age and all the gurus of the new wave. We don't pretend anything. We don't offer hopes of something that we cannot give."

"How do you conciliate this concern about humankind with the lack of interest for issues like Bosnia, or Chiapas, in which there is a lot of human suffering?"

But, honey-pies (fam Sp: 'corazonzotes', 'big hearts' [TN]), please, suffering is everywhere, not just there! My mother was a communist, a pamphletist, a proletarian. I inherited that. But Don Juan told me: 'you're lying. You say that worries you and look how you treat yourself. Stop annihilating your body. Do you really feel compassion for your fellow man?' 'Yes', I replied. 'Enough to stop smoking?'. Noooo! My compassion was a deceit. The old bandit told me: "be very

careful with social entertainment. Those are placebi, they are the big sucker. It's a lie that regenerates itself'."

"Why don't you, as a man of your time, read newspapers?"

"For the simple reason that I am very, very, very, very, very, very, very, very hardened against topical things."

"You have written that the path of the warrior is a solitary path. Isn't there a contradiction in doing massive courses as the one on Tensegrity?"

"No. I am not here talking about hard things. Perhaps Tensegrity will give you the energy to talk about really hard things. But you have to start somewhere."

"'The Teachings of Don Juan' generated a cult for certain hallucinogenic plants, but now you disqualify that book; you say it's better to forget it. Why?"

"The idea of ingesting one of those plants without preparation will lead nowhere. At most, to a displacement of the assemblage point, but fleetingly. Now, when Don Juan gave them to me, that was the tune of the moment. I grew up convinced of the value of my grandfather's severity. My assemblage point was almost welded. Don Juan Matus told me: 'Your grandfather is an old fart'. My assemblage point was welded and he knew that he could only move it with hallucinogens. But he never did the same with others; he didn't even gave them coffee. The hallucinogens were of value to me, but I took it as a total index."

"What do you expect of the opening that is now beginning?"

"I don't know what will happen. Don Juan never told me what it is that will happen to me in front of the mass (...).

We were previously attentive to carry on in accordance with Don Juan's commands. He forbid us to be under the limelights. Now I want to teach like this, because it is a tremendous debt, which I cannot longer pay to him."

"Are you not afraid to become a guru?"

"No, because I have no ego; there is no way."

© Copyright La Jornada Newspaper

Publication Date: January 29, 1996

 

Carlos Castaneda Interview - La Jornada Newspaper (part 2)

English Translation of a Spanish Newspaper Article by Luis Enrique Ramirez

The Tensegrity Seminar ended.

"I am an idiot just like all of you": Carlos Castaneda.

"If there is energy, I will keep coming to Mexico".

 

There is nothing visible in Carlos Castaneda that allows to see a spiritual guide in him. He is very thin, short and homely. He is dark-skinned; he wears his white hair short and combs it forward. He wears a long-sleeved shirt and jeans without back pockets. On a platform, with a small microphone attached to his clothes, he acts loosely before his audience, 700 people gathered at the last of his three lectures about the new paths of Tensegrity in the Centro Asturiano. Either sitting or lying on the carpet, they listen to him anticipating his jokes, which they celebrate laughing out loud and sometimes with applause.

"Do you remember that joke I told you the other night? I will tell it to you again... what was I saying? I'm senile!."

Castaneda always puts humor ahead when he speaks, and thus he solves doubts or leave them as they were, making an effort not to intellectualize the talk.

"Make short, functional questions. Ask them out of desire to know, not because you want me to listen to you."

He does not read letters to avoid facing 'far-fetched questions', he says, and he mentions some of those his followers use to put forth:

"I dreamt I was a bird"

"Bird how? A Faggot, or what? It's a Chinese reply, but adequate."

"How can I know if I am double?"

"You are double, pendeja. Double pendeja." (Pendejo(a) is a Spanish profanity that means extremely stupid. [TN])

"How can I become what I have never been?"

"Well, I don't know. Pushing..."

"Give me a reason for reason to be reasonable. No, no! One must not be guided by intellect. These are questions that seem deep but are not. They are entertainment. Don Juan was so simple that scared me. He was a direct being. He did not get lost in convolutions that lead nowhere. Sorcerers are pragmatic beings. We are dilettanti. Our beliefs are unsustainable. The only way for us to sustain them is by getting angry: 'How can you say this is not true, you imbecile?'. And we go away, angry. There is a terrible truth: no one wants to be free. We are scared. What of? I do not know. We are scared. A brave chicken gets out of the coop and becomes an escapee, a fugitive. Forever?, a girl asked me. Honey pie, it's either the chicken-coop or freedom! I like freedom. I don't like the human-coop. There are things in the human-coop which are not mine."

He establishes: "I am not a guru. I cannot allow or disallow anything to anyone. That's too Hindu! I cannot tell anyone if he is a shaman or not; neither that he is in fact an idiot. Who am I to tell him that? They put me in unsustainable situations. I cannot wind anyone up because I find that to be totally disrespectful. That takes place in friendship. But I am nobody's friend. And the way I defend myself is not-seeing-anyone." He makes revelations about his identity that at another time would have been unthinkable: "I come from South America. Not from Yucatan. They asked me if I was from Campeche, because I am big-headed and short. No, I don't come from Campeche. I come from further down...

There is nothing intrinsical to transform me into something special. There isn't. I have made energetic inquiries and no, I don't have anything extraordinary. I am an idiot like all of you. The most important key learned from Don Juan was to achieve inner silence, to abolish the hegemony of the mind as a method to find freedom. That's silencing the mind. Don Juan told me that when I achieved 8 or 10 seconds of silence things were going to get interesting, and my question as a fart was: 'And how do I know it's eight seconds?'. No, honey-pie, it's not like that. I don't know what tells you it's eight seconds. Something

internal tells us. The point is to accumulate silence second by second. I suddenly got to that threshold without knowing it, accumulating second after second. There is no more mind. Just that silence. That silence is over thirty years old now. From that silence I speak to you."

"In this kind of seminars", he affirms, "I have seen things Don Juan never saw. People unknowingly attracting their energy bodies. The knowledge learned in 30 years comes in two seconds. Since august up until today I don't know what to think. I have seen a lot of energetic talent and I don't know what to do with it. I see the speed at which you learn. If I took you one at a time it would take me months to show you one fucking movement. How do you do it so

quickly together? I don't know. The mass... The group gives more strength..."

He insists on 'Unhooking the mind' and use the energy body.

"My mind is something very foreign to me. There is a layer within you which is what you really are. Unhook the mind and that will be you. This takes the righteousness away from oneself and transforms you into something functional: a being made for the fight."

He again combats the egocentrism.

"The ideology of the me is the most pernicious one. People live thinking only about themselves, going to the psychiatrist to talk about oneself. What a tragedy! I care about me and me and only me (he sings). We are not like that! Why do we defend postures that are not ours? They are mental masturbation. We don't question what they impose on us because we don't have energy. What could transform our actions is the energy body, and we don't have it. This is not

sorcerer paranoia. Sorcerers are too simple and direct, they don't wear a mask, they go straight to the answer."

He tells about his experience with a famous astrologist whom he went to see sometime ago. He introduced himself as Joe Cortez, Chicano, and she told him that his chakras were in bad shape.

"She left me very intrigued and I went back months later. She had already forgotten about me. I told her that I was Carlos Castaneda and now she exclaimed: 'So much light! So much light!'.

"He also says that Julio Iglesias approached him. "He's a darling". He revealed to him: 'I fuck everyday. Not very well, but everyday'.

Castaneda does not know the reason for this personal revelation, but he could only reply: 'Me too. You fuck, I cogitate.' (Pun. In Spanish, 'you fuck' is 'tu coges', and 'I cogitate' is 'yo cogito' [TN]).

He explains: "I'm a bored fuck. Don Juan turned me into an energy miser. I don't spend it. I don't do anything. But I do everything. What the hell is this sexual impulse when you don't feel anything? I know a woman called 'the bed-buster'. She never felt a thing, but she busted 11 beds."

He listens to the questions of his audience at this last lecture, which lasted about two hours. There are many doubts concerning Tensegrity and the series of physical exercises implied in it. Many address him as 'Nagual'.

"How is the will strengthened?

"With energy. It's the only way."

"Is Intent enough?"

"Oh, honey-pie! Intent is everything. It's like saying 'Is life enough?'. Intent is a force in the Universe."

"Are we a part of one Intent?"

"We are the sum total of Intent."

"Is Tensegrity the only key?"

"It's the only one I know. And I've heard more than you. Thirty years as Carlos Castaneda... Oof! I have heard wonders."

"Can Tensegrity be done without shoes?"

"Do it naked, but do it."

"What's the right way of speaking?"

"Ah! We would have to talk about the right way of shitting. Don Juan spoke about a right way of chewing. 'What for?' I asked him. 'To avoid sins', he told me. (Apparently, another pun. Somewhere else, Castaneda says Don Juan had told him not to talk while he was eating to avoid farting. In Spanish, 'Pecados' (sins) and 'Pedos' (farts) are very similar words [TN]).

"I have practiced Tensegrity and I feel it's not enough."

"Enough for what?"

"Can we untie our children from the social order?"

"We are part of the social order. What we can do as parents is untie ourselves from so much bullshit of the social order".

"What would happen if a lot of people did what you say?"

"What would happen? How do I know? I can't speculate. Like Don Juan used to say: 'Ask the stars...'

"Will you keep coming to Mexico?"

"If there is energy, yes. We are going to build a company... Well, a small group of people who wants to know more about these things. They are the same people who organized this seminar... Mexico is filled with things that cannot be understood because we don't have the subtlety. We are full of things which are not feasible to find under these lines of behavior..."

The seminar ends and Castaneda steps down from the platform into a crowd wishing to approach him. He only signs one book. A young man asks him: 'Nagual, could you sign for me an autograph with your finger?'. He extends his right wrist for Castaneda to touch him but he says no, not that, and vanishes behind a door.

© Copyright La Jornada Newspaper

Publication Date: January 30, 1996