Year 1994
کارلوس کاستاندا حرف میزند
مصاحبه ای با کیت تامپسون
از ژورنال نیو ایج
کارگزاران ادبی پول می دهند تا مشتری هایشان را معتاد کنند، اما وقتی که مدیر برنامه ی کاستاندا گفت که او مرا برای "مصاحبه ی یک زندگی"پیشنهاد کرده ؛به سختی میتوانستم که موافقت نکنم.بهرحال 9 کتاب پر فروش کاستاندا که شرح دوران کار آموزی باورنکردنی او پیش جادوگر سرخپوست یاکی دون خوان ماتئوس است ،تعداد بیشماری از هم نسل های من را برای شهود، داروهای توهم زا ،و سطح جدیدی از هوشیاری تشویق کرده بود. تا امروز با اینکه شهرت نویسنده بیشتر شده ،اما همچنان منزوی است و خودش را با راز و رمز پوشانده است.برای سالها درکنار اندک مصاحبه های تصادفی ،کاستاندا هرگز جرات نکرده، به زیر نورافکن عموم مردم بیاید.اندک افرادی حتی می دانند او چه شکلی است.برای این مصاحبه کارگزار او به من گفت که نه دوربین و نه ضبط صوت نباید در آنجا باشد.گفتگوها بوسیله ی تند نویس ثبت میشود. مبادا که کپی صدای کاستاندا بدست نااهل بیوفتد ... .، ( شاید با رونمایی عمومی آخرین و رازورزانه ترین کتاب کاستاندا همزمان شده بود.هنر رویا دیدن) بعد از یک هفته عقب و جلو شدن مصاحبه و مذاکره با کارگذار کاستاندا ؛بالاخره مصاحبه دراتاق کنفرانس دفتری متعارف در لوس َآنجلس برگزار شد.ترتیب قرار پیچیده بود ؛کارگذار می گفت که او هیچ راهی برای ارتباط با موکل اش ندارد و تنها وقتی میتواند قرار را قطعی کند که با او صحبت کند. هروقت که او بخواهد که زنگ بزند....و من هرگز نمید انم چه وقت خواهد بود.بمحض ورود من به اتاق مردی پر انرژی وگشاد رو وارد اتاق شد ،دست اش را دراز کرد و بی ریا خوش آمد گفت "سلام من کارلوس کاستاندا هستم خوش آمدید.ما می توانیم هروقت که آماده بودید مصاحبه را شروع کنیم .قهوه و یا شاید سودا میل دارید؟خواهش میکنم راحت باشید." .
من شنیده بودم که او توجه برانگیز نیست، یا به یک پیشخدمت کوبایی شبیه است،این چهره هم اروپایی میزد هم سرخپوست، پوستش فندقی یا برنزی بود و موهایش سیاه ، انبوه و مجعد.شبیه شایعات نوک موهایش حالا سفید شده یا بیشتر و کوتاه و اندکی ژولیده است. .اگر از من میخواستند که برای آرتیست پلیس طرحی از او بکشم ، بر روی چشم هایش تمرکز می کردم که بزرگ ،روشن و شفاف بود .شاید خاکستری رنگ بودند من از کاستاندا درباره ی برنامه ریزی پرسیدم "کل بعد از ظهربرای مصاحبه مقدور است."من با خودم فکر کردم تمام وقتی که لازم است داریم.هرگاه کافی باشد میفهمیم .مصاحبه ی ما چهار ساعت به درازا کشید و در میان ساندویچی که از فروشگاه دلی برایمان رسید هم ادامه پیدا کرد. ..
.
س:همچنان که کتاب هایت شخصیتی بنام کارلوس را دردنیا مشهور میکرد ، نویسنده اش بنام کاستاندا از چشم عموم بیشتر و بیشتر منزوی می شد.در این سالها بیشتر مدعی شده اند که الویس پریسلی را دیده اند تا کارلوس کاستاندا .
درموردت افسانه هایی است: که لااقل سه بار خوکشی کرده ای و داستان تکراری هست که برمبنای آن دو دهه پیش در تصادف اتوبوسی در مکزیک کشته شده ای .تحقیقات من برای یافتن عکس تایید شده و یا صدای ضبط شده ات بی فایده بوده است. از کجا مطمئن باشم که تو واقعن کاستاندا هستی و یک بازیگر از لاس وگاس در نقش کاستاندا نیستی؟آیا هیچ نشانه ی زمان تولدی در بدنت برای شناسایی داری؟تو به این شناخته شده ای که ناشناخته ای .چرا بعد از سالها مصاحبه نکردن همکنون راضی به مصاحبه شدی؟
ج:چرا که من درپایان مسیری هستم که بیش از سی سال پیش شروع شد.بعنوان مردم شناسی جوان من به جنوب غربی رفتم تا اطلاعات جمع کنم .تا برای گیاهان دارویی که سرخپوستان منطقه استفاده می کردند کار میدانی ، تعریف کنم .من قصد داشتم تا مقاله ای بنویسم و برای فارغ التحصیلی به پیش بروم و پروفسوری در حوزه ی کاری خودم بشوم.من کوچکترین علاقه ای به برخورد با آدم غریبی چون دون خوان نداشتم . .
س:چگونه راهتان باهم دقیقن برخورد کرد؟
ج:من منتظر اتوبوس در ایستگاه گری هاوند در نوگالس آریزونا بودم درحال صحبت با همراه مردمشناسی که راهنما و کمک من دراین سفر بود.همراه من به جلو خم شد و به پیرمرد سرخپوست سپید مویی که کنار اتاق بود اشاره کرد و گفت"پیسس ،اونجا، من نمیگذارم تورا ببیند نگاهش کن"و گفت که "او در پیوتی و داروهای گیاهی خبره است.این همه آن چیزی بود که من لازم داشتم تا بشنوم .من در جلد بهترین حال وهوایم رفتم و بطرف آنکه دون خوان نام داشت سلانه سلانه حرکت کردم و به او گفتم که خودم در زمینه ی پیوتی سررشته دارم و ممکن است برای او مفید باشد که با من چیزی بخورد و حرف بزند--یا چیزی بطورنا معقول متکبرانه برای تاثیرگذاری.
تمحید کهنه ی نهار کاری،اما تو واقعن آنچنان سررشته ای نداشتی،درسته؟
من نزدیک به هیچ از پیوتی می دانستم !ولی جانانه به لاف زدن درباره ی دانش ام ادامه دادم تا او را تحت تاثیر قراردهم. یادم می آید که تنها به من نگاه میکرد و گاهی سر تکان میداد.بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد.خودنمایی من در گرمای آن روز آب شد و من گیج از اینکه خاموش شدم .آنجا در مغاکی ژرف ایستاده بودم.تا اینکه دون خوان دید که اتوبوس اش آمد سرش را مختصر تکانی داد و گفت خداحافظ. . من خود را مانند متکبری ابله احساس کردم و این پایان ماجرا بود.
و همینطور شروع اش...؟
بله این همانگاهی بود که همه چیز شروع شد.من آموختم که دون خوان بعنوان یک بروخو شناخته میشود.که در معنای انگلیسی اش میشود مرد دارو،مداوا کننده ،جادوگر..پیدا کردن جای زندگی او تبدیل به وظیفه ی من شد.میدانید من دراینکار خیلی وارد بودم و پیدایش کردم.و یکروز به دیدنش رفتم.ما به هم تمایلی حس کردیم وبزودی تبدیل به دوستان خوبی شدیم.... ، .
تو درمقابل این مرد حس می کردی که یک احمقی اما حریص بودی که پیدایش کنی؟
در ایستگاه اتوبوس شیوه ی نگاهی که دون خوان به من کرد استثنایی بود. حتی اتفاقی بی مانند در تمام زندگی ام بود .یک چیز جالبی در مورد چشمهایش بود که بنظر میرسید که با نوری از خودشان می درخشند.میدانی متاسفانه ما نمی خواهیم این را بپذیریم اما میمون هستیم ،انتروپویید ،راسته ی میمونان.دانش نخستینی وجود دارد که همه ما با خود داریم ،مستقیم مرتبط شده با بشر کهنسال دو ملیون ساله ،در ریشه مغزمان.و ما تمام تلاشمان را میکنیم که سرکوب اش کنیم که باعث چاقی و استعداد سرطان و بیماری قلبی میشود .این بخش کهن من بود که بوسیله ی دون خوان مورد تهاجم قرار گرفت.در همانحال که احساس آزار و رنجش در حین خود را خبره وانمود کردن درایستگاه ،در من روی میداد.
سرانجام تو به کارآموز دون خوان بدل شدی این گذار چگونه روی داد؟
یکسال گذشت تا که او با من صمیمی شد .ما همدیگر را بخوبی شناخته بودیم که یکروز دون خوان برگشت و به من گفت که او دانش خاصی دارد که ولی نعمتی ناشناس به او آموخته است و اورا از راه تمریناتی خاص هدایت کرده است.او لغت دانش را خیلی بیشتر از ساحری استفاده می کرد.اما برای او ایندو یکی و همان بودند.دون خوان گفت که مرا انتخاب کرده تا کارآموزش شوم.اما من باید برای راهی طولانی و دشوار آماده شوم .هیچ تصوری نداشتم که چه راه عجیب حیرت آوری خواهد بود... ،..
-این رشته ی استحکام کتاب های تست ،تلاش ات برای درک پذیر ساختن "حقیقتی دیگر "که در آن حشره ای به بلندی صدها متر ، قد میکشد ،جایی که کله انسان بمانند کلاغ میگردد و یک برگ درخت چهار بار می افتد و ساحران ماشینی را جادو میکنند تا در روز روشن ناپدید شود.یک سطح خوب از هیپنو تیزم میتواند تاثیرات عجیبی ایجاد کند .آیا ممکن نیست که همین کار را دون خوان کرده باشد؟آیا تو را گول نزده است؟
ممکن است.آنچه که او به من یاد داد این است که در دنیا خیلی بیش از آنچه میدانیم هست.که توقع طبیعی ما از واقعیت بوسیله ی اتفاق آرای اجتماعی شکل گرفته است.که خودش یک حقه است.ما یاد گرفته ایم که دنیارا از درون یک فرآیند اجتماعی ببینیم و درک کنیم .وقتی بدرستی کار میکنیم ،مارا متقاعد می کند که تفاسیری که با آنها توافق داریم ،حدود دنیای واقعی را مشخص می کند.دون خوان این فرآیند را در زندگی من قطع کرد.او اینکار را با نشان دادن اینکه ما این توانایی را داریم که به دنیا های دیگر وارد شویم ،انجام داد ،که آن دنیا ها ،پایدار و قابل اعتماد در بالاترین سطح آگاهی ما هستند .ساحران در کار دوباره برنامه ریزی کردن توانایی هایمان بنوعی هستند که ،بتوانیم قلمرو های دیگر را بطور واقعی ،مطلق ،منحصر بفرد و در خود فروبرنده درک کنیم مانند زندگی روزمره که او دنیای خاکی مینامیدش . دون خوان همیشه تلاش میکرد تا توصیف ات از واقعیت و پیش فرض هایت درباره ی امکانات در دسترس را بگیرد و نشان دهد که تا چه حد آنها قرار دادی هستند،فلاسفه ی معاصر میتوانند اینکار او را ساختارشکنی واقعیت بنامند.دون خوان آگاهی درونی به این داشت که زبان چگونه بعنوان سیستمی معطوف بخود عمل می کند .روشی که تصویر واقعیت اشتباهاً ساخته میشود بدانگونه که باورش داریم ،تا حقیقت طبیعت چیزها را آشکار کند.روش آموزش او مانند چماقی بود که کله ی پوست کلفت من را با آن آنقدر میکوبید تا ببینم که دیدگاه ارزشمند من تنها یک ساختار است ،ساختاری بافته از تمام باورهای تثبیت شده که با آنها ازخودم در مقابل ادراک خالص گیج کننده دفاع میکنم .اینجا تنافضی هست،در یک طرف دون خوان شمارا جامعه زدایی میکند به این طریق به شما یاد میدهد که بدون پیش فرض هایتان ببینید .اما در عین حال بنظر میرسد که سپس دوباره جامعه پذیرتان میکند بدینگونه که که با دادن تفاسیری متفاوت در معانی جدیدی شما را عضویت می دهد،با دادن نقطه ی چرخش در واقعیت هرچند جادویی اش.این آن چیزی بود که من و دون خوان برسرش تمام اوقات بحث میکردیم .او درباره ی مفهوم جدا سازی من از محور چرخش ام می گفت و من می گفتم که او دوباره دارد من را به محور چرخش دیگری وصل می کند .برمبنای آموزش هایی که او به من ارائه داد ساحری یک عینک جدید است یک زبان جدید ،راهی جدید برای دیدن و بودن در دنیا.من در میان قطعیت دنیای قبلی و توصیفات جدید گیر افتاده بودم .درمیان ساحری و اینکه قدیم و جدید را باهم نگاهدارم .من حس میکردم که کاملاٌ متوقف شده ام مانند ماشینی که گیربکس اش از کار بیافتد.دون خوان خوشحال بود .او میگفت که این حالت من بدان معناست که درمیان توصیفات واقعیت میلغزم بین دیدگاه های جدید و قدیم .ناگهان من دریافتم که تمام پیش فرضهای من از دنیا بر مبنای این است که من دنیا را بمانند چیزی میبینم که اساساٌ با آن بیگانه ام .روزی که من در ایستگاه اتوبوس با دون خوان برخورد کردم ،من یک دانشگاهی ایده آل بودم ،بیگانه ای پیروز ،که داشت بی سروصدا دانش نا دانسته اش از گیاهان روانگردان را ثابت میکرد.
- از قضا دون خوان بود که بعدها تو را به مسکالیتو معرفی کرد "روح پوست سبز پیوتی"
دون خوان در وسط دوره ی آموزشی ام من را با گیاهان روانگردان آشنا کرد چراکه خیلی از خودراضی و احمق بودم ،به این دلیل که صد البته در شواهد سفسطه میکردم .من با کینه ای خارق العاده به توصیفات متداول رجوع میکردم با اعتقاد کامل به اینکه تنها حقیقت همین ها هستند .پیوتی استفاده شد تا تناقض های ظریفی که در فهرست تعبیرات من بود را بشدت آشکار کند و به من کمک کرد که مدل وضعیت دیدن دنیا از منظر انسان غربی و حرف زدن درباره ی آن با خودم را قطع کنم .اما روانگردان ها هزینه ی خودشانرا دارند هزینه فرسودگی های فیزیکی و روانی .برای من ماه ها طول کشید تا دوباره سرپا شوم .
اگر میتوانستید دوباره انجام اش دهید آیا نه می گفتید ؟
راه من راه من است.دون خوان همیشه به من می گفت یک ژستی بگیر.یک ژست چیزی نیست جز اقدامی عملی برای عهده دار شدن قدرتی که سرانجام از اتخاذ تصمیمی می آید ،ارزش ورود به وضعیتی غیر معمول ،مانند آنچه که پیوتی و سایر گیاهان روانگردان دراین است که بدرستی همانی است که شخصیت مبالغه آمیز زندگی روزمره در آغوش میگیرد.میبینید ،راه دل راهی پیوسته درونی یا پروازی عرفانی نیست بلکه راهی است که بهمراهش شادی و اندوه دنیا هم هست.این دنیا ،که هرکدام از ما به آن در سطح ملوکلی وابسته ایم تا تمام شگفتی ها و آشکارسازی های وجود."این جهان شکارگاه واقعی جنگاوران است."
-دوست تو دون خوان به تو آموخت که چه هست ،چگونه میتوان دانست که او چه بود ؟و چگونه میتوان مطابق با آن زیست ؟بطور هستی شناسانه و معرفت شناسانه و اخلاقی چگونه بود ؟خیلی ها معتقد شده اند که او بیش از اندازه خوب است که واقعی باشد ،که تواو را بعنوان یک ابزار تمثیلی برای آموزشی زیرکانه از خودت درآوردی.
تصور اینکه من شخصیتی مانند دون خوان را ازخودم ساخته باشم مضحک است.من ساخته ی فرهنگ روشنفکری اروپایی هستم که شخصیتی مانند دون خوان برایش بیگانه است. من یک گزارشگر هستم اعمال واقعی عجیت ترهستند.کتاب های من برخورد با پدیده هایی بیگانه است که من را وادار به تغییر بنیادین در زندگی ام کردند تا بتوانم با این پدیده ها در سطح خودشان ملاقات کنم .بعضی از این انتقاد ها به این دلیل در ابهام موجودیت دون خوان رشد میکنند که دون خوان گاهی مانند استاد آکسفورد حرف میزند تا استاد سرخپوست.این به این خاطر بود که دون خوان بسیار سفر کرده بود و دانش اش را از منابعی میگرفت که محدود به ریشه های نژاد یاکی اش نبود.بگذارید اعترافی بکنم :من از این ایده ی دون خوان خیلی لذت بردم اما شاید دون خوان بهترین دون خوان نبود .این هم احتمالاٌ درست است که من بهترین کارلوس کاستاندا نیستم .سالها پیش دریک پارتی در سن سالیتو با بهترین کاستاندا کاملاٌ تصادفی ملاقات کردم .در میان ایوان خوش قیافه ترین مرد ،بلند قد ،بلوند و چشم آبی و پابرهنه !اوایل دهه هفتاد بود او داشت کتاب هایی را امضا میکرد و صاحبخانه به من گفت :می خواهم که تو را به کارلوس کاستاندا معرفی کنم .او هویت کاستاندا را جعل کرده بود در میان یک انجمن ادبی قابل توجه و زنان هم گرداگردش را گرفته بودند .من گفتم "خیلی از ملاقات اتان خوشوقت شدم آقای کاستاندا .او درجواب ام عکس العمل نشان داد و گفت :دکترکاستاندا.او کارش را خیلی خوب انجام میداد.فکرکردم که او راه خوبی را برای کاستاندا بودن ارائه میکند ،کاستاندای ایده آل بهمراه تمام منافعی که از جایگاهش بدست آورده است.اما با گذشت زمان من هنوز همان کاستاندایی که بودم هستم ،آنقدر مناسب نیستم که ورژن هالیوودی کاستاندا باشم دون خوان هم نبود.
صحبت از اعتراف شد :تا به حال به این فکر افتاده ای که معلم ات عجیب و غریب است و اورا بصورت شخصیتی متداول تر ارائه دهی تا برای تعلیمات اش رسانه ی بهتری باشد؟
من هرگز چنین رویکردی را درنظر نگرفته ام . نرم کردن زوایای سخت برای قابل قبول و حرفه ای ترکردن وضعیت؛ تجملگرایی نویسندگان رمان است .من با قوانین صحبت کردن و صحبت نکردن در علم ناآشنا نیستم که میگوید"هدفمند باش."گاهی دون خوان با زبان عامیانه ی مسخره ای صحبت میکرد مانند یا جدا !(By golly)یا اینکه "تیله هامو گم نکنی"این دو تا از واژه های کوچه بازاری مورد علاقه اش بود.در مواقعی دیگر او از لغات با شکوه اسپانیایی استفاده میکرد که به من اجازه میداد که شرح مفصلی از سیستم پیچیده ی باورهای او و منطق ضمنی اشان ارائه دهم .با تغییر تعمدی دون خوان در کتاب هایم او ثابت و بی تناقض جلوه میکرد وبابرخورد با این و آن انتظارات یا این و آن شنونده به کار من ذهنیتی را وارد میکرد.
شکاکان به چالش ات میکشند تا شیطانی که بر مبنای بهترین نقد هایی که دیده ام در هیچ قوم نگاری ای نمونه ندارد یکبار و برای همیشه تطهیر کنی ،و اینکه برای بازرسی عمومی؛ یادداشت های زمینه ای ات را در مورد ملاقات هایت با دون خوان ارائه دهی.آیا این کار شبهات را تخفیف میدهد ؟
این شک و تردید ها بهرحال چه یک کتاب مردمشناسی خالص نوشته باشی یا افسانه ای را جعل کرده باشی وجود دارد و اینکه مال چه کسی است؟فلان مردمشناس ؟برای شروع کمیته ی سنای واترگیت .ژراردو ریورا ؟زمانی بود که درخواست دیدن تمامی یادداشت های من برای دستگاه های پنهان ایدئولوژیک کار سختی نبود .بعد از آنکه کتاب آموزش ها دون خوان در آمد نامه ی اندیشمندانه ای از گوردون واسن(Gordon Wasson ) بنیانگذار علم مردم شناسی بدست ام رسید ،این یادداشت درباره ی مطالعه ای قارچ های مورد استفاده انسان و دیگر قارچ ها بود .گوردون و والنتینا واسن در نزدیکی کوه های اوکساآکا در مکزیک فرهنگ شمنی فعالی را در رابطه با استفاده ی از قارچ ها کشف کرده بودند.دکتر واسن از من درخواست کرده بود که زوایای معینی از استفاده ی دون خوان از قارچ های روانگردان را شفاف سازی کنم .من با خوشحالی صفحاتی از یادداشت های میدانی ام را در رابطه با بخش مورد علاقه ی او برایش فرستادم و دوبار او را ملاقات کردم .متعاقباٌ او از من بعنوان جوانی ساعی و صادق یا چنین چیزی نام برد.حتی بعد از این بعضی از منتقدان اظهار کردند که هر یادداشت میدانی ای که بدست کاستاندا نوشته شده بایست که بعنوان جعلیاتی ساخته شده بعد از انجام رویداد در نظر گرفته شود.اینجا بود که فهمیدم که راهی نیست که مردم را راضی کرد.مردمانی که ذهن اشان از جایی بدون سند هایی که من فراهم آورده ام منشا میگیرد.درواقع این مرحله ی رهایی بخش ،از وابستگی به روابط عام حاکم بر مردم بود .واقعاً این برخلاف طبیعت ام بود و به کار میدانی با دون خوان بازگشتم .
تو احتمالاٌ با این ادعا آشنا هستی که کار تورا گسترش ناچیزشماری سنت های معنوی بومی میداند .آنها اینگونه استدلال می کنند :عملی نفرت برانگیز از غیر سرخپوستان برای سود تجاری که برای شمن های خودخوانده الهام بخش بوده است،چه دفاعی داری؟
من بدنبال این نبودم که شرح جامعی درباره ی معنویت بومی بنویسم ،بنابراین این یک سفسطه در قضاوت معیار کار من است.کتاب های من تنها شرح وقایعی از تجاربی خاص و مشاهدات در زمینه ای خاص است.که به بهترین نحوی که میتوانستم گزارش کرده ام .اما من در مقابل این سخن از دفاع میکنم که دانسته مرتکب رفتاری خودسرانه در قوم نگاری شده باشم و اینکه کاری جز ترجمان تجربیات فرهنگی به نوشتار کرده باشم .مردم شناسی همیشه همراه نوشتن بوده است.اینکاری است که می کنم و اتفاقی است که می افتد وقتی لغاتی گفته میشود لغاتی نوشته میشود و سپس لغات نوشته شده تبدیل به لغات چاپ شده میشود و در نهایت لغات چاپ شده در حین عمل خواندن توسط افرادی که نویسنده نمی شناسد هضم میشوند.بگذارید اینرا بغرنج بگوییم .من بی نهایت خوش شانس بودم که خوانندگانی در گستره ای وسیع و گوناگون در بیشتر نقاط دنیا داشتم .لازمه ورود همان است که همه جا هست ،سواد. بیش از این من همانقدر در مقابل فضایل و رذیلت های خوانندگان بی نام و نشان ام مسئول هستم که هر نویسنده ای در هر زمان و مکان دیگری بوده است.مهم این است که من پای کارم ایستاده ام .
دون خوان درباره ی شهرت جهانی تو چه فکر میکرد؟
هیچ .من اینرا بطور قطع زمانی آموختم که یک جلد از آموزش های دون خوان را به او دادم .من گفتم :این درباره ی تست دون خوان .او کتاب را بالا و پایین کرد و براندازش کرد ،عقب و جلویش کرد و مانند کارت ورق بازی برگ هایش را با دست تلنگر زد و سپس به من پس اش داد .من سرافکنده شدم و به او گفتم که دوست داشتم که اینرا بعنوان هدیه از من بپذیرد .دون خوان گفت :بهتر است که اینرا از تو قبول نکنم .چرا که میدانی که ما در مکزیک با کاغذ چه میکنیم .و سپس اضافه کرد به ناشرت بگو که کتاب بعدی را با ورق های نرم تری چاپ کند .
قبلاٌ گفته بودی که دون خوان عمداٌ آموزش هایش را تبدیل به نمایشی میکرد .نوشته های تو اینرا منعکس میکند .بیشتر نوشته های مردمشناسی این حس را منتقل میکنند که تلاش بیهوده ای هستند مثل اینکه پیش پاافتاده گی علامت حقیقت است .
خسته کننده کردن ماجراجویی های خارق العاده ی من با دون خوان غیر ممکن بود.برای من سالها طول کشید تا از اعمال دون خوان قدردانی کنم .او استاد استفاده از سرخوردگی و گریز و افشای جزئیات بعنوان روشی برای آموزش بود.او بطور استراتژیک فاش سازی و پنهان کاری را در غریب ترین شکل اش استفاده میکرد .این روش او بود برای اینکه ادعا کند که واقعیت عادی و غیرعادی از هم جدا نیستند.اما دایره ی بزرگی را شامل میشوند.و او روز بعد حرفش را معکوس میکرد که باید بر فاصله ی بین واقعیت ها به هر قیمتی که شده است پافشاری کرد.از او میپرسیدم که چرا باید اینگونه باشد؟واو پاسخ میداد:برای اینکه هیچ چیزی برای تو مهمتراز این نیست که دنیای شخصی ات را دست نخورده نگهداری.او راست میگفت این مهمترین ارجحیت من در سالهای اولیه آموزش ام بود.ناگهان من دیدم و دیدم که راه دل به تمام اشارات نیازمند است،درجه ای از تسلیم که میتواند ترسناک باشد.تنها پس از این است که ممکن خواهد بود برق تغییر و دگرگونی را بدست بیاورید.من همینطور دریافتم که تا چه اندازه تعلیمات دون خوان را برخی متخصصان میخواهند و می توانند بعنوان یک داستان کنار بگذارند ، همانانی که توصیف درست یک فرهنگ را تعیین کرده اند. این روزها برخی از منتقدان مارگارت مید ادعا میکنند که او در مورد "سوما "اشتباه کرده است.اما چرا آنها بدون تعصب نمی گویند که نوشته های او تصویری ناتمام بر مبنای مواجهه ای استثنایی با فرهنگی بیگانه بوده است؟بدون شک اکتشافات او آئینه ی نگرانی های زمانه و جهت گیری خودش بود .چه کسی صلاحیت اش را دارد که هنر را از علم قرنطینه کند ؟پیش فرض هنر ،جادو و علم در یک فضا و زمان یکسان حضور ندارند این یک باقیمانده ی منسوخ از اقلام فلسفه ی ارسطویی است.ما باید از چنین نوستالژی هایی در دانش اجتماعی قرن بیست و یکم عبور کنیم . حتی قوم نگاری خیلی یکدست است،چرا که دلالت بر نوشتن درباره ی دیگران دارد...فرهنگ ها فعالیت ویژه ای در مردمشناسی است،درحالیکه در عمل قوم نگاری در رشته ها و طبقات مختلف کاهش یافته است.بیش از این حتی مردم نگار یکپارچه نیست او باید که واکنش پذیر و چند وجهی باشد ،درست مانند یک پدیده ی فرهنگی که بطور بیگانه با آن مواجه شده است بنابراین مشاهده گر که پدیده را مشاهده میکند و فرآیند مشاهده ازطریق یک تمامیت قابل جدا شدن از دیدگاه و حقیقت بسادگی بدست نمی آید . بنابراین پدیده در فرآیندی فعالانه ، دریافت و تحلیل میشود در شیوه ای متفاوت و با مشاهده گری متفاوت و با دیدنی متفاوت .چگونه ساحری نازل میشود مربوط به عمل تجسم بعضی تئوری های تخصصی و متعلقات عملی طبیعت ادراک در قالب دادن دنیای اطراف ماست.برای من زمان بسیاری برد تا توانستم بطور مستقیم بدانم که سه تا کاستاندا وجود دارد :یکی آنکه دون خوان را مشاهده میکند ،انسان و معلم ؛دیگری که در فاعل فعال تعلیمات دون خوان بود ،کارآموز؛ و هنوز یکی دیگر هم بود که گزارش ماجرا
انجام میداد."سه" استعاره ای برای بیان احساس بی پایان تغییر مرز هاست.در عین حال دون خوان خودش هم مدام وضعیت را عوض میکرد.باهم از شکاف بین طبیعی بودن دنیای زدگی روزمره و دنیای نادیده عبور کردیم دنیایی که دون خوان آنرا دنیای دقت دوم مینامید ،واژه ای که او به مابعد الطبیعه ترجیح میداد.
شما میدانید که چیزهایی که تشریح اشان میکنید آنهایی نیستند که به فکر بیشتر مردمشناسان می آیند هنگامیکه به خط کاری اشان فکر میکنند ؟
اوه من مطمئن هستم که دراین مورد درست میگویید !اخیراً یکی از من پرسید که جریان اصلی مردمشناسی در مورد کاستاندا چه فکری میکند ؟من فکر نکنم که بیشتر آنها حتی درباره ام بطور کلی فکر کنند .اندکی از آنها ممکن است یکخورده ای دلخور هستند اما درعین حال مطمئن هستند که هرکاری که من کرده ام علمی نبوده و خودشان را به دردسر نمی اندازند .برای بخش اعظمی امکانات مردمشناسی بدین معنا است که شما وارد سرزمینی بیگانه شده اید بعد به هتل میروید و یک لیوان بزرگ ویسکی به تن میزنید درحالیکه یک عده ای از مردمان بومی می آیند و برای شما از فرهنگ اشان حرف میزنند.آنها برای شما از هر دری سخنی میگویند و شما انواع مختلف لغاتی که برای نامیدن پدر و مادر بکار میبرند می نویسید.یک لیوان دیگر ویسکی و بعد شما به خانه برمیگرید همه اینها را میریزید درون کامپیوترتان و اختلافات و وابستگی ها را جدول بندی میکنید .این برایشان بمعنای دانش مردمشناسی است و برای من زندگی کردن در جهنم.
تو دقیقاً چگونه می نویسی؟
مکالمات من و دون خوان بطور ابتدایی در زبان اسپانیایی انجام شده است .از ابتدا من سعی کردم که دون خوان را به استفاده از ضبط صوت راضی کنم اما او گفت که تکیه بر ابزاری مکانیکی تنها مارا بی فایده تر خواهد کرد."او گفت که این جادوی ترا نارسا میکند بهتر است که با تمام بدن ات یاد بگیری و آنوقت با تمام بدنت بیاد خواهی آورد."من هیچ تصوری از اینکه او چه میگوید نداشتم .در نتیجه شروع بجمع آوری یادداشت های حجیم میدانی کردم که دون خوان میگفت تلاش شدیدم برایش سرگرم کننده است.برای نوشتن کتاب هایم من آنها را رویا دیدم .من یادداشت های خودم و یادداشت های میدانی ام را معمولاٌبعداز ظهر جمع میکردم البته نه همیشه و میرفتم میان تمام یادداشت ها و آنها را به انگلیسی ترجمه میکردم .درسرشب میخوابیدم و در رویا میدیدم که میخواهم چه بنویسم .وقتی بیدار میشدم در چند ساعت شب مینوشتم و بر مبنای آنچه که خودش را در سرم منسجم مینمود طرح را اجرا میکردم .
آیا بازنویسی میکردی؟
تمرین من این نبود که بازنویسی کنم .نویسندگی متداول برایم خشک و حوصله سربر است.رویا بینی بهترین است ، بیشتر تمرینات من با دون خوان درمورد تقویت مجدد تصاویر ثابتی از رویا بود به هر اندازه ی لازم ،برای دیدن کامل آنها . دون خوان درمورد ضبط صوت حق داشت و با نگاه به گذشته درباره ی یادداشت هایم هم درست میگفت .آنها چوب زیر بغل من بودند و دیگر به آنها نیازی ندارم .با اتمام زمان من با دون خوان من یاد گرفتم که با تمام سلول های بدنم گوش کنم و ببینم و حس کنم و بیاد بیاورم .
اخیراً گفته اید که به پایان راه رسیده اید ،و الان از پایان یافتن زمانت با دون خوان صحبت میکنی .او الان کجاست؟
او ناپدید شد ،او رفته است.
هیچ سرنخی از خود بجا نگذاشت؟
دون خوان به من گفت که او میرود تا رویای ساحران برای ترک این دنیا و ورود به ابعاد تصورناپذیر را تکمیل کند.او پیوندگاه اش را از جایگاه ثابت دنیای متداول بشری جدا کرده است.ما اینرا سوختن در آتش درونی می نامیم .این یک گزینه ای در کنار مرگ است.بهرحال یا شما را در زیر شش فوت خاک دفن میکنند و رویتان گل میگذارند و یا میسوزید .دون خوان سوختن را انتخاب کرد.
من فکر کنم این راهی برای ازبین بردن گذشته ی شخصی باشد .پس این گفتگو آگهی ختم دون خوان است؟
او به عمد و با قصد ش آخر رسیده بود.او میخواست که گسترش یابد میخواست که کالبد فیزیکی اش را به کالبد انرژی اش ملحق کند .ماجراجویی او اینجا بود که استخر خصوصی کوچک و بسته به اقیانوس بی کران بپیوندد.او این را سفر در بی کرانگی مینامید.چنین گستره ای برای ذهن درک ناشدنی است.بنابراین من نمی توانم که توصیفی ارائه کنم .من میدانم که قوانین توصیفی میتوانند تورا از وحشت ناشناخته محفوظ بدارند اما من ناشناخته را ترجیح میدهم .
تو بسیار گسترده و بسیار دور سفر کرده ای .رک و راست به من بگو:آیا در آخر واقعاً مکان امنی هست؟
من یکبار از دون خوان دقیقاً چیزی شبیه این را پرسیدم .ما در صحرا تنها بودیم شب بود و میلیارد ها ستاره در آسمان .او دوستانه و خالصانه خندید و گفت :البته ،کائنات مهربان است.او ممکن است تو را نابود کند اما دراین حین به تو چیزی می آموزد که ارزشش را دارد که بدانی .
برای کارلوس کاستاندا کار بعدی چه خواهد بود؟
دفعه بعد به تو خواهم گفت تا بدانی .
آیا دفعه ی بعدی خواهد بود؟
همیشه دفعه ی بعدی هست.
© Copyright New Age Journal
Publication Date: March/April 1994
پیوست: در اصل مصاحبه ،گزارشگر کیت تامپسون شرح طولانی و مطولی از روزگار جوانی و آشنایی اش با کتاب ها داده است که ربطی به اصل مصاحبه نداشت و من حذف اشان کردم و تنها خود مصاحبه و حرف های کاستاندا را ترجمه کردم.